eitaa logo
نهـان‌رویــا🌱
103 دنبال‌کننده
80 عکس
22 ویدیو
2 فایل
حقیقتا این کانال یه ایده نصف شبی و عجیب بود برای نوشتن برای به حرکت در آوردن قلم و راکد نذاشتن مغز خسته و روح درمونده توی این روزها.همین.
مشاهده در ایتا
دانلود
میشه لطفا پنجشنبه جمعه هم بنویسی؟ ________________ والا خودم در نظر دارم که تا جایی که میتونم روزای نوشتنو فشرده تر کنم و اتفاقا این آخر هفته هم نوشتن توی برنامه ام هست صرفا دعا کنید برسم به اینجای برنامه عمل کنم🤝
بخش پنجاه و پنجم پشت سر او سم با چهره ای معذب به برادرش چشم غره می‌رفت. کلر نگاهش را از آن دو گرفت و به رون برگرداند. _ شاید درمورد جادو حق با مرد سیاه پوش باشه... من و خانواده‌ام هم بخاطر جادوئه که زنده ایم ولی رون، ازت میخوام بدونی، ما آدمای بدی نیستیم. دستش را روی شانه رون گذاشت. _ چیز خاصی توی وجودمون تغییر نکرده. فقط زخم هامون خیلی زود خوب می‌شن و ... پیر نمی‌شیم. رون لحظه ای چشمانش را بین آن سه نفر گرداند و سپس با کنجکاوی پرسید:《چقدر پیر نمی‌شید؟》 هر سه نفر در پاسخ لبخند زدند. کلر به سم اشاره کرد و طوری که انگار چیزهایی که می‌گوید کاملا عادی‌ست، پاسخ داد:《اون پسر مو زرده که توی جشن پایان سال دبیرستان دیدی، سم وایته. توی یه روز بهاری سال ۱۸۴۷ به دنیا اومده.》 سم در ادامه حرف کلارا گفت:《و می‌شه گفت... صد و چهل و چهار ساله که نوزده ساله موندم.》 فک رون کمی پایین افتاد و از فرط هیجان، پاهایش دوباره شروع به تکان خوردن کردند. انگشت کلارا این بار به سوی مایکل رفت. _ مایکل برادر بزرگ سمه که زمستون سال ۱۸۴۳، مثل برادراش توی همین خونه به دنیا اومده. مایکل کلاه فرضی روی سرش را برداشت و به سبک شعبده بازها تعظیمی کرد. _ شما می‌تونی من رو بیست و سه ساله بدونی، موسیو. رون خنده کوتاهی کرد و با نیروئی که تازه در او متولد شده و حاصل از بین رفتن ترسش بود، پرسید:《یعنی شما جادوگرید؟》 _ خب نه، ما فقط با شعله ای از جادو زندگی می‌کنیم. کلارا انگشتش را روی قفسه سینه اش گذاشت. _ درست اینجا، یه چیزی همیشه درحال سوختنه. بهمون اجازه می‌ده جلو بریم و به یادمون میاره که چطور اینجا وایسادیم. البته جادوگرهایی هم وجود دارن. اونا دستهء دیگه ای از موجوداتِ... متفاوتن. کلر تلاش می‌کرد تا جایی که می‌تواند بخش های سیاه مفاهیمی که بر زبان می‌آورد را بپوشاند. انگار زیستن صدها سال از آن گونه زندگی و بارها از دست دادن همه آنچه به آن دل بسته ای، چیزی‌ست که عبور از آن آسان است. انگار بخشی از موجودات متفاوت بودن افتخاری بود که نصیب خانواده وایت شده بود نه نفرینی که تا ابد بر سینه شان سنگینی می‌کرد. ناگهان صدای کلفتی از پشت سر، توجه هر چهار نفر را به خود جلب کرد. _ البته محافظ های بیچاره هم هستن. کلر به تام لبخند زد و برای رون توضیح داد:《 تام مثل ما جاودان یا مثل بقیه جادوگرها نیست ولی جرقه ای از جادوی سفید داره. مثلا یادته وقتی چوبدستی‌ت* شکست برات یجوری درستش کرد که انگار یه چوبدستی جدید بود؟》 رون سرش را با شدت به تایید تکان داد و از روی صندلی پایین پرید. _ آقای گریسون شما واقعا جادو دارید؟ اینجوری چوبدستی اسباب‌بازی من با جادوی واقعی درست شده؟ این که خیلی باحاله. تام شانه ای بالا انداخت و به آرامی آنقدر جلو آمد تا لیوان شکلات داغی را که در دست داشت به رون دهد. _ جادو، فیلم و کتاب نیست بچه جون. جادو، بازی کردن با تیغه بی دسته ست. تنها کاری که می‌شه باهاش انجام داد آسیب زدن و آسیب دیدنه. و همین زمزمه تلخ تام، کلر را به خود آورد که کار پاک کردن حافظه رون را شروع کند. از ابتدای روز می‌دانست در انتها مجبور به این کار می‌شود. آن کودک با آن‌ حجم از اطلاعات مانند بمبی ساعتی، مخفی بودن هویتشان را تهدید می‌کرد. از آن گذشته نمی‌توانست رون را در دنیایی از واقعیات و ترس‌ها تنها بگذارد. ترس از خطراتی که هیچکس از وجودشان خبری نداشت و هیچ‌گاه فردی باورشان نمی‌کرد. اما قبل از آنکه بتواند دستش را روی پیشانی رون بگذارد و با او ارتباط ذهنی برقرار کند سوالی از جانب او همه چیز را از هم گسست. _راستی کلر، توی دنیای جادو با خوردن خون کسی مثل مرد سیاه‌پوش اتفاقی میفته؟ دست کلر پایین افتاد و نفس کل اتاق در سینه حبس شد. _ چرا این سوالو میپرسی؟ _ دیشب که توی انبار بودم مرد سیاه‌پوش با یه چاقو دستشو زخم کرد و از خونش توی یه کاسه ریخت. بهم گفت شرط آزاد شدنم از همون اول همین بوده. باید خون بخورم تا بتونم برم. اولش دهنمو بستم و قبول نکردم،حال به هم زن بود، ولی تهش مجبورم کرد. اصلا بخاطر همین تا وقتی که کنار عمارت وایت بیدار شدم بیهوش بودم. کلارا سرش را بالا آورد و نگاهی به چهره‌های رنگ پریده و وحشت زده مایکل و سم انداخت. هر سه میدانستند این اتفاق چه معنایی دارد. به همان سادگی آن ماجرا تبدیل به یک شکست بزرگ شده و سکوت در اتاق گویای این ماجرا بود. کلر نمیتوانست هجوم افکاری را پس بزند که بر سرش فریاد می‌زدند که نه تنها چیزی به قدرتمندی خون او را به دشمنشان تقدیم کردند بلکه رون را نیز از دست دادند. _ نه عزیزم، معلومه با خوردن خون اتفاقی نمیفته. آن پسربچه ساعت‌ها می‌شد که مرده بود.
صبح آخرین روز خرمشهر، ساحل اروند رود، یادمان شهدای علقمه روز آخر با همه روزها تفاوت داشت. انگار تازه آنجا بودن را به درستی درک می‌کردم. صحنه های نمایش شبیه سازی شب قبل گاهی پشت پلکانم ظاهر میشد. گرمای انفجار، نور خیره کننده آتش و صدای افرادی که به یاد مردم خرمشهر اسلحه به دست شلیک می‌کردند و فریاد می‌کشیدند. سپس صحنه، روایتگر دوره ای تاریک و جنگی حتی نزدیک‌تر بود. جنگی که این بار نه بر سر خاک بلکه برای ماهیت اسلام بر مردم مسلمان تحمیل شد. داعش. به آن بخش از خاطره‌ که میرسید نگاه خیره تمثیل فرد داعشی فقط یک چیز را به رخم میکشید. ترس را. احساسی که در همین لحظه در جایی زیر همین طاق نیلوفری پیر و جوان، زن و مرد در آن دست و پا می‌زنند. آنجا با هر انفجار و فریاد فلسطین در خاطرم پررنگ میشد. آنها نیز آن بمب ها و گلوله باران ها را می‌بینند اما با این تفاوت که نمی‌دانند انفجار بعد در خانه خودشان خواهد بود یا خانه عزیزانشان. صبح شنبه زمانی که به یادمان علقمه رسیدیم هیچ پیش زمینه ای از آنچه با آن رو به رو می‌شدیم نداشتم. مانند کودکی پای در نیزار متراکم گذاشتم و تلاش کردم محیط اطرافم را درک کنم. من در قدمگاه قهرمانان عملیات کربلای چهار بودم. هوای شرجی کنار رود را در ریه هایم حبس می‌کردم و انگشتانم را به نی های بلند قامت و سبز می‌زدم شاید خاطره اش بتواند تا اعماق وجودم نفوذ کند. کمی بعد، پس از پیاده روی کردن و گذر از نیزار برای نخستین بار اروند رود را دیدم. همانجا، آبی و درخشان در آرامشی خیره کننده جریان داشت و در آن صبح گرم خودنمایی میکرد. بر ماسه های خنک کنار رود که نشستیم روایت یکی از زخم های عمیق به جا مانده بر روح این سرزمین آغاز شد. کربلای چهاری که با عاملی نفوذی در نهایت به زنده به گور شدن بیش از سیصد تن غواص ایرانی، درخاک دشمن انجامید. ماجرایی سرشار از اعجاب که با رد شدن از هر کلمه اش غم، بیشتر بر قفسه سینه‌ات سنگینی می‌کرد. هر ازچندگاهی درمیان توصیفات آن روزها، نگاهم از ماسه ها خود را به سطح آبی اروند می‌رساند و گوش هایم در زمرمه آرام آب گم می‌شد. انگار اگر خوب نگاه می‌کردم می‌توانستم قامت بلند جوانانی را ببینم که با دست خالی و قلبی پر از ایمان و شجاعت به دل آب میزدندو اگر خوب گوش می‌دادم صدای شلپ شلپ قدم هایشان در گل را می‌شنیدم. شاید از گوشه ای از همانجا صدای آن جوانی را می‌شنیدم که در اثنای جنگ دوستش را تا میان نیزارها کشاند و با دیدن گلوله در پهلویش به یاد حضرت زهرا(س) زار زار گریست. مانند هر توقف دیگر، آن خاک، با شکوه و مقدس بود اما چیزی درباره‌اش آن را نسبت به دیگر نقاط متمایز می‌کرد. آرامش، که برای نخستین بار در آن سفر حس‌ کردم از همان ابتدا در قلبم و در روحم جا خوش کرده است. آنگونه که گویی درهای بهشت بار دیگر بر علقمه‌ای دیگر باز شده بود. درست درمیان نی هایی که به احترام آنچه شاهدش بودند تا ابد ایستاده می‌مانند و در حال تعظیم جان می‌دهند.
"honestly, I think cowards are people who are afraid to fear" _Clara White_
ظهر آخرین روز شلمچه، مرز ایران و عراق، یادمان شهدای کربلای پنج ظهر گرمی بود. لرز بر بدن بیمارم نشسته بود و تشنگی کم کم آثارش را در سردرد و لبان خشکم نشان می‌داد. از اتوبوس که پیاده شدم هوای گرم و شرجی به ریه هایم راه پیدا نمی‌کرد. سرماخورده و خسته بودم اما با این‌همه، انگار همیشه می‌دانستم که در شلمچه همه چیز با رشته ای از سختی گره خورده. سختی ای که سر منشا آن از آن لحظه و از میان انسان ها نبود. گویی که با هر قدم در آن شوره زار و رد شدن از میان تک تک توپ و تانک ها صدای بال زدن ملائکه شنیده میشد. فرشتگانی که اطراف عکس هر شهید نوجوان چنبره زده بودند و بر هر استخوان در خاک اسیر مانده بوسه می‌زدند. راه کمی طولانی بود و چشمم با آن آسمان گرفته و زمینی که تا آنجا که دیده می‌شد خاک سرخ بود آشناییتی نداشت. هرطور که شد خود را به یادمان هشت شهید گمنام کربلای پنج رساندم. حسینیه ای در چند قدمی مرز ایران و عراق. محلی که بر دیوار هایش داستان چهل و پنج روز مقاومت و شجاعت مردان و زنان این سرزمین نقش بسته بود. نبردی که با لطف خداوندگار شهدایش، دشمن بعثی را تار و مار کرد، به عقب راند و خاک غصب شده ایران را از بیگانگان گرفت. حالا در زیر سقف گنبدین یادمان، فقط یک چیز در نظر جلوه می‌کرد و آن ضریحی بر مزار هشت شهید گمنام بود. چشمم که به آن خورد پاهایم دیگر به اراده خودم جلو نمی‌رفتند. در چشم به هم زدنی پیشانی ام را به آن ضریح نمادین کوچک تکیه داده بودم. از آنچه می‌دیدم سیر نمیشدم. هشت شهید. هشت قهرمان. هشت حماسه. اسلحه هایی که روزی در دست داشتند و دستی مصنوعی که یادگار یکی از آن شهدایی بود که با وجود از دست دادن مچ تا ساعدش بازهم برای آرمانش جان داد. به اینجا که رسیدم زمان ناگهان ارزشش را از دست داد. انگار مابین من و افرادی که اطرافم بودند پرده ای افتاد. پرده ای که من را، من خسته، بیمار و تشنه را مجبور می‌کرد صدای ذرات خاک را بشنوم. مجبور می‌کرد تشنگی ام را در پرتو تشنگی نوجوانی که بر این خاک جان داد فراموش کنم. هر قطره اشک که چشمم را می‌سوزاند به صورتم سیلی می‌زد و بر سرم فریاد می‌کشید. فریاد می‌کشید و می‌پرسید که تو چه کرده ای؟ کسی بر همان نقطه ای که نشسته بودم جان داده بود. زخمی و عطشان، با کلاه خودی آهنین بر سر، در گرما و رطوبتی خفقان آور جنگیده بود. دوستانش را از دست داده و به یک باره همه رویاهایش را خاک کرده بود و من برای او هیچ نکرده و برای آنچه در راه حفظش جان داده بود قدمی بر نداشته بودم. سنگینی شرم و عزا بر من سنگین تر از درد بیماری بود و صدای تاریخ بر گوشم پرده می‌انداخت. اما در همان میان شعله ای از امید نیز در قلبم شروع به سوختن کرد. امیدی که دخیلش به جایی در عرش خدا گره خورده بود و دلم را گرم می‌کرد به آن‌که شاید امام شهدا، در میان همه کسانی که در طول این سالها آمدند و رفتند، مرا دیده باشد. آخر بر تپه سلام که به او سلام کردم صدای فرشته ها را شنیدم که آن را به محضرش بردند تا پاسخش را برایم بیاورند. و من می‌دانم امام نیز به من سلام خواهد کرد.
+I'm not sorry for what I did. _You saved my life... +and if i can i will do it again. _But maybe i didn't want to be saved.