eitaa logo
[نهـان‌رویــا]
105 دنبال‌کننده
92 عکس
23 ویدیو
2 فایل
حقیقتا هرچیزی که می‌بینید، حاصل ایده‌ای نصف شبی و عجیبه برای نوشتن. برای به حرکت در آوردن قلم و راکد نذاشتن مغز خسته و روح درمونده توی این روزها. همین.
مشاهده در ایتا
دانلود
+Why do we have to say goodbye? _'Cause everybody does. +Maybe everybody's wrong. Maybe we should just hold hands, close our eyes and wait until our fingers are no longer tangled up together.
https://eitaa.com/nahan_roya/460 واقعا ازت ممنونم.‌این همون چیزی بود که بهش نیاز داشتم ...* ________________ ❤️ :)
تولد عید شما مبارک✨✨✨
هدایت شده از [نهـان‌رویــا]
متن کمی قدیمیه ولی گفتن از آقا توی امروز خالی از لطف نیست.
من همیشه تو را می‌بینم. در لحظه به لحظه زندگی ام و در خاطره های خوب و حس اطمینانی که همواره در قلبم خانه دارد. من میبینم که در خیابان یا خانه روی شانه هایت نشسته ام و به اطراف نگاه میکنم. صدایم را می‌شنوم که می‌خندم و می‌گویم "قدم ازت بلندتر شده بابا." و من می‌بینم که لبخند می‌زنی. میبینم که شب‌هنگام پس از ساعت های طولانی کار که به خانه می‌رسی هیچگاه خسته نیستی. در خاطر من همیشه حالت خوب بوده. خوب خوب. خوشحال و صبور. در مقابل همه سوال های عجیب و غریبم پاسخ های سنجیده می‌دادی. یادت هست که یک بار از تو پرسیدم چرا نام کرگدن‌ها را کرگدن گذاشته اند؟ هرگاه الهه کوچک می‌خواست روی کمرت می‌نشست و دور خانه می‌چرخیدیم. آنقدر که پاهایش برای این کار زیادی بلند شده بود و روی زمین کشیده میشد. می‌بینم که نیمه های شب من بیمار و رنگ پریده را به بیمارستان می‌رسانی یا هرگاه در ماشین خوابم می‌برد مرا تا خانه می‌بری. حقیقت را بگویم، همیشه قبل از رسیدن بیدار می‌شدم اما خودم را به خواب می‌زدم که مرا در آغوش بگیری؛ و همه آنها هنوز هم همینجا هستند. همه آن دقایقی که به یاد نوپاییم پا روی پایت می‌گذاشتم و با هم قدم بر می‌داشتیم. و آن تاب‌بازی‌ها زمانی که داد می‌زدم "بابا محکم تر هلم بده که به آسمون برسم." و می‌دانستم تو آنجا ایستاده ای و هیچگاه مرا ترک نمی‌کنی. تو همه زندگی پشتم ایستاده ای و پیوسته به من یاد می‌دهی چگونه انسان بهتری شوم. حتی گوشه اشتباهاتم نیز نشانی از تو هست و هوای دختر کوچکت را داری. هفت هشت ساله بودم که پس از آنکه برای اشتباهم دعوایم کردی و من در اتاق گریه می‌کردم با سینی غذا آمدی، کنارم نشستی و اشک هایم را پاک کردی. و من عشقی را از سویت دریافت کردم که گرد زرینش هنوز بر روحم خودنمایی می‌کند. تو همیشه در کنار منی، زمانی که موفقیتی کسب می‌کنم یا قدمی به جلو بر می‌دارم. تو آنجایی و به من شهامت پیشروی می دهی. با وجود ترس هایت از من می‌خواهی که نترسم و به من می‌گویی که لیاقتش را دارم حتی اگر خودم نیز در خودم هیچ لیاقتی نبینم. گمان نمی‌کنم هیچکس هیچگاه بتواند آنگونه که تو به سخنانم گوش می‌دادی احساس مهم بودن را در وجودم ایجاد کند. تو تنها کسی بودی که صدای گرفته الهه را در جمع می‌شنیدی. وقتی در گوش همه حرف‌ها و نظرات من کودکانه بود بابا همیشه به آنها توجه می‌کرد و با جواب های بزرگانه‌اش هربار چیز تازه ای به من می‌آموخت؛ و پیش از آنکه به هر نوشته ای از خودم افتخار کنم او با علاقه آنها را دنبال می‌کرد. من نیز پس از هر موفقیت کوچک و بزرگی به سویش می‌دویدم و نشانش می‌دادم که آن برق افتخار را در چشمانش ببینم. همان برق نگاهش همیشه پاداش همه زحمت هایم بود و هنوزم هم هست. و من قسم می‌خورم که هیچگاه نمی‌توانم بوی تو را از هر ذره از زندگی ام که بنا کرده ای استشمام نکنم. همراه تمام قربان صدقه های عجیب، احساسات واقعی و پشت آن اعتماد خارق العاده ای که به من داشتی، در تاریک‌ترین لحظاتی که وجودم حتی برای خودم شکننده و غریب بود. و چگونه می‌توانم همه آنها را در این کلمات کوچک و بی جان بگنجانم. آن شعله امید چشمانت و عشقی که همواره ما را در آن غوطه‌ور ساختی. تو از هیچ چیز دریغ نکردی و تنها چیزی که می‌توانم در مقابلش بگویم آن است که ممنونم. حتی با آنکه می‌دانم این در مقابل هرچه برایم انجام دادی و هر لحظه ای که تقدیمم کردی هیچ نیست. ممنونم که بهترین پدر و دوست دنیایی و می‌خواهم بدانی که "هیچوقت فکر نمی‌کردم همچین بابایی داشته باشم."
[نهـان‌رویــا]
#آزاد من همیشه تو را می‌بینم. در لحظه به لحظه زندگی ام و در خاطره های خوب و حس اطمینانی که همواره
*جمله آخر متن برمی‌گرده به چیزی که بابام هنوزم تکرارش می‌کنه و بهش می‌خنده. وقتی چهار پنج ساله بودم عادت داشتم بگم فکر نمی‌کردم همچین بابایی داشته باشم 🤌
بخش پنجاه و هشتم سپس سرش را بالا گرفت و با دیدن کلارا نیشخندی بر لب نشاند. _ شبیه عجوزه ها شدی شاهزاده خانم. سم از پشت سر مایکل با عجله به سویش دوید و تقریبا از روی جنازه گیل پرید تا به کلر برسد. کلارا چشمانش، که ورمشان کمی خوابیده بود را در کاسه چرخاند و خون جمع شده در دهانش را تف کرد. _ چرا انقدر دیر کردید؟ گفتم بلایی سرتون اومده. سم کنار صندلی اش زانو زد. او نیز زخمی و پوشیده از خون بود. قبل از آنکه مشغول کشیدن و کلنجار رفتن با طناب ها شود به صورت کلارا نگاهی انداخت. _ وقتی از زیرزمین عمارت یادبود بیرون اومدیم یه گروه جاودان ریختن سرمون. خلاصی از شرشون زمان برد. خدایا، این زخما رو با چی ایجاد کردن. خیلی بد به نظر میان. مایکل که روی بدن گیل خم شده بود و جیب های کت گران قیمتش را با دقت میگشت هشدار داد.《زود باش سمی. وقت واسه احوال پرسی نداریم. ممکنه دنبالمون کرده باشن.》 سم طناب آغشته به داوودی را محکم کشید و کلر مجبور شد برای امتناع از فریاد کشیدن ناخنش را در کف دستش فرو کند. سم دست کثیفش را در موهای طلایی بهم ریخته اش برد و با استیصال نگاهی به طناب انداخت. _ لعنت بهش. نمیدونم این طنابا به چی آغشته ان که انقدر خیسن. کلر چاقوت همراهته؟ کلارا سرش را به چپ و راست تکان داد. _ نه، شب جشن توی قبرستون گمش کردم. مایکل برای جلب توجه سوت زد و خنجر جواهر نشانی که از جیب گیل برداشته بود را برای سم انداخت. _ بیا سم فقط عجله کن. سم خنجر را در هوا گرفت و در گذر ثانیه ای طناب را پاره و به کلر کمک کرد تا از روی صندلی بلند شود. پاهای کلارا زیر بدنش می‌لرزید و با وجود تمام تلاشش برای متوقف کردن آن لرزش، در مهار حس ضعف و سستی‌اش ناتوان بود. با آن‌همه، نمی‌توانست حس خوبش رانیز سرکوب کند. نقشه شان جواب داده بود. دلش می‌خواست آن را در گوش جسم بی‌جان گیل فریاد بزند حتی با وجود آنکه می‌دانست خیلی زود به زندگی بر‌ می‌گردد. زمانی که رون را به خاک می‌سپردند قول داده بود دیگر برای متوقف کردن آن جنگ نابرابر تردید نکند. گیل با سوزاندن بی دلیل عمارت یادبود برایشان خرده نانی * به جای گذاشته بود که آنجا چیزی برای پنهان کردن دارد و برای آنکه پسرها زمان کافی برای یافتن آن پیدا کنند قرار شده بود کلر طعمه کوچک این نقشه شود. برای کلر نیز هیچ جایی گویاتر از قتلگاه رون وجود نداشت. کارگاه و انبار قدیمی چوب بری در جنوب شهر. از آنجا که لباس و موهای رون پر از براده چوب بود و در اطراف نایت کراس تنها یک انبار متروکه چوب وجود داشت پیدا کردنش سخت نبود. فقط مجبور بود شکست خوردن در مبارزه ای با جادوگران جوان گیل و سوختن توسط گل داوودی را به جان بخرد تا آنها کارشان را تمام کنند. و گیل چقدر راحت فریب خورده بود. مایکل در سنگین انبار را هل داد و آن را آنقدری باز نگه داشت تا سم و کلر لنگان لنگان خود را به راه ماشین رو برسانند. آن چند قدم برای کلارا با پای آسیب دیده ای که روند بهبودش به طرزی طاقت فرسا کند شده بود، به سختی سپری شد؛ ولی با دیدن سرخی ماشین سم که بین درختان متراکم شرق جاده پارک شده بود، نفس راحتی کشید و از آسودگی خیال به خنده افتاد. پس از چند دقیقه، درحالی که شورلت در جاده ورودی نایت کراس به سرعت پیش می‌رفت و هوای مطبوع تابستانه اجازه نمی‌داد در بوی خون غرق شوند، کلر سرفه ای کرد و با نارضایتی نشأت گرفته از نگرانی غرید:《دفعه بعد که برای دزدی جایی رفتید مثل احمقا با یه ماشین عتیقه قرمز نرید.》 و در جوابش سم صرفا صدای ضبط را بلندتر کرد. __________________________ * خرده نان اشاره ای است به داستان هانسل و گرتل، دو کودکی که توسط پدرشان به جنگل برده می‌شوند و برای آنکه مسیر خانه را گم نکنند، خرده نان در راه می‌ریزند اما خرده نان ها به آنها کمکی نمی‌کند. منظور کلر از این اصطلاح کم‌اعتباری حدسشان است. ن
تقریبا همه تقدیمی هاشون رو گرفتن و خب خیلی خوشحالم خوشتون اومد. واقعا میگم🥲♥️
توی این چندروز اگه بگم به نوشتن حتی فکر هم نکردم دروغ نگفتم. تجربه تلخی که برای یکی از اطرافیانم اتفاق افتاد ذهنمو راکد و کدر کرده. شاید توی تمام عمرم انقدر سرگشته و ناآگاه نسبت به چیزهای واقعی نبودم. یا حداقل احساس نمی‌کردم ناتوانیم در درک دنیای واقعی و تاریک بیرون رو. تازه فهمیدم که زندگی خیلی عظیم، ترسناک، غیرقابل پیش‌بینی و واقعیه. و این واقعی بودنشه که از همه چیز بیشتر، منو وحشت‌زده می‌کنه.