eitaa logo
نهـان‌رویــا🌱
100 دنبال‌کننده
79 عکس
21 ویدیو
2 فایل
حقیقتا این کانال یه ایده نصف شبی و عجیب بود برای نوشتن برای به حرکت در آوردن قلم و راکد نذاشتن مغز خسته و روح درمونده توی این روزها.همین.
مشاهده در ایتا
دانلود
بخش چهاردهم مایکل روی صندلی مقابل کلارا در آن سوی میز نشست ، دستانش را باز کرد و با خنده گفت:«بفرمایید ، نمی‌خوام مزاحمتون بشم و مهمونی رو خراب کنم.» گریسون ها نگاهشان را به کلر برگرداند که هنوز ایستاده بود و از میان ابروهای گره خورده به مایکل نگاه می‌کرد. مایکل روی میز خم شد، سیب سرخی را از ظرف میوه برداشت . به پشتی صندلی تکیه داد و همزمان که آن را برانداز میکرد گفت:«چرا اینجوری نگاه میکنید. بعد از این همه مدت نیومدم بکشمتون.» سپس گاز بزرگی به سیب زد. کلر تلاش می‌کرد خونسردی اش را حفظ کند. به آرامی روی صندلی اش نشست و همانطور که به مایکل خیره شده بود گفت:«سم حرف دیگه ای می‌زد.» با شنیدن نام سم گرد اندوهی بر چشمان مایکل نشست . _ برادر کوچیکه همیشه انقدر ساده و زودباور بود که حتی از گیل هم رکب می‌خورد. اگه بیشتر شبیه من بود می‌تونست کمک بزرگی باشه. کلر نیشخندی تمسخر آمیز زد و با لحنی که خشمش را نمایان میکرد گفت:《 تا همینجا هم برای نابود کردن همه چیز همکارای زیادی داشتی.》 مایکل از خوردن سیب دست کشید. به جلو خم شد و با حالتی که انگار کلارا تنها فرد حاضر بود گفت:«نه به اندازه کافی.» کلر با ناباوری سرش را تکان داد. نمی‌توانست این گفت و گو رو بیش از آن ادامه دهد اما می‌دانست نمی‌تواند کار دیگری انجام دهد. خانه پر از گریسون‌هایی بود که محافظ مایکل نیز حساب می‌شدند. یک حرکت اشتباه کافی بود تا همه میز بر علیهش شوند. آن وقت کلارا مجبور می‌شد حتی در مقابل دنی نیز بایستد. لعنتی. کلر به صورت های وحشت زده و حیران گریسون ها نگاه کرد که مانند تماشاگران تنیس از او به سمت مایکل و از مایکل به سمت او در رفت و آمد بودند. آن سوی میز در نزدیکی مایکل ، دختر کوچکی نشسته و کم مانده بود گریه کند . پس از آنکه کلارا متوجه آن شد که دختر ترسیده مایکل رد نگاهش را گرفت و به دختر نگاهی انداخت. در ثانیه ای حالت چهره اش عوض شد. لبخندی زد و از جیب کتش آبنباتی را بیرون کشید. به سمت دختر خم شد. آبنبات را در دستش گذاشت و چشمکی برایش زد . سپس رو به همگی اعلام کرد. _ جشنتون رو بیش از این بهم نمیریزم. فقط اینجا اومده بودم تا دخترعموی عزیزم رو ببینم . کلارا به آبنبات هالووینی و سرخ در دست دختر خیره شد که مانند شعله های آتش شکل داده شده بود. مایکل نزدیک تر آمد. کنار کلارا خم شد تا چیزی بگوید. نفس های گرمش به گردن کلر خورد و باعث شد لرزی از تنش عبور کند. در گوشش زمزمه کرد:«مراقب جشن اصلی باش . اونجا پر از دختر بچه ست و تو بهتر از هرکسی میدونی شب، شیاطین خودش رو داره.» و سپس بی آنکه چیز دیگری بگوید از خانه خارج شد . کلر بدون آنکه لحظه ای را تلف کند به سوی در دوید و به دنبال مایکل از خانه بیرون رفت. شاید آنجا در زیر آسمان شب می‌توانست جلویش را بگیرد و این کابوس را تمام کند . اما طولی نکشید که حقیقت شمع امیدش را خاموش کرد . شب سایه تاریکش را همه جا گسترانده و مایکل در آن محو شده بود.
بخش پانزدهم _ داری میگی مایکل همینجوری اومد توی خونه و تو فقط نگاه کردی؟ سم با عصبانیت در عرض هال اصلی عمارت وایت ها در رفت و آمد بود. کلارا در حالی که دستانش را به هم گره کرده بود کمی روی مبل جابه جا شد و از خودش دفاع کرد:«تو که انتظار نداشتی جلوی اون همه گریسون بهش حمله کنم. نکنه میخوای بلایی سرم بیاد؟» در همان لحظه، تام با لیوانی از آشپزخانه بیرون آمد و همانطور که به سمت کلر می آمد در تایید حرفش گفت:«حق با کلاراست ، ساموئل. حتی منم اگه یکی از شما وایت ها رو توی خطر ببینم نمیتونم کاری رو خلاف اون چیزی که مجبورم انجام بدم.»و لیوان را به کلر تعارف کرد. کلر با تعجب لحظه ای در آن چشمان آبی روشن خیره شد . _برای منه؟ تام با بی خیالی شانه ای بالا انداخت . _ میخوای بریزم دور؟ کلر سرش را تکان داد و به سرعت لیوان را گرفت. گرم بود و درونش مایع شکلاتی رنگی تکه مارشمالو های کوچکی را در آغوش گرفته بود. سم که کلافه شده بود با چشمان گرد شده غرید:«چایی بهش تعارف میکنی تام؟» تام با اخمی غلیظ به سوی سم برگشت و پاسخ داد:«چایی نیست ، شکلات داغه.» کلارا از لحن تام به خنده افتاد اما آن را سریع خورد. لیوان را روی میز وسط هال گذاشت و رو به سم گفت:«چرا به قسمت مثبت قضیه نگاه نکنیم؟ ما الان میدونیم قراره چه اتفاقی بیفته.» سم که راه رفتن را متوقف کرده بود پرسید:«و چه اتفاقی قراره بیفته؟» کلارا شانه ای بالا انداخت و با لحنی که انگار همه چیز از همان اول واضح بوده گفت:«جشن پایان سال دوروز دیگه برگزار میشه و این اولین باریه که کل شهر دعوتن. به اضافه تیم باله مدرسه ابتدایی ، همونجور که مایکل گفت ، یه عالمه دختر بچه. » نفسی گرفت و ادامه داد :«و یه چیز دیگه ...» سم ابروهایش را بالا داد و پرسید:«چیز دیگه ای هم از دیدار با شکوه دیشب فراموش کردی بگی؟» کلر چشم غره ای رفت و همانطور که لیوان شکلات داغ را بار دیگر در دست میگرفت اعتراف کرد:«مایکل یه آبنبات به شکل شعله های آتیش به یکی از گریسون ها داد ... شاید ... » سم با شنیدن کلمه آتش چشم هایش را بست و سرش را پایین انداخت. کلر می‌دانست سم هنوز امید دارد برادرش سر عقل بیاید و باور همه اینها برایش سخت است . صدای سرفه تام بحثشان را برید. تام که روی صندلی چوبی گوشه هال نشسته بود سیگارش را روشن کرد و در میان سرفه هایش گفت:«مایکل برای انجام این کارا کسی رو داره که کمکش کنه ؟» سم سرش را بالا آورد . _آره، طبق گفته های خودش و صحبت های کسایی که دیدنش با چندتا جادوگر کار میکنه. _ پس هیچ جاودانی همراهش نیست؟ _ فکر نمیکنم . تام سیگارش را از لبانش فاصله داد و ابری از دود سرش را در بر گرفت. _ همیشه میگن پیشگیری بهتره. برید اون جادوگر ها رو پیدا کنید و کلکشون رو بکنید . کلر و سم همزمان به سمت صورت بی خیال تام برگشتند . تام آهی کشید و گفت :«به قیافه هاشون نگاه کن. انگار من کسی بودم که اون آدما رو کشتم.»
بخش شانزدهم سم آهی کشید. با قدم های سنگین مبل را دور زد و خود را روی آن انداخت. دستش را روی سرش گذاشت و غرید:‌«ما آدمکش نیستیم.» تام خندید. _ اوه آره آره ، یادمه . شما هرکاری رو انجام دادید که زنده بمونید. چه بهانه فوق العاده ای! کلارا برای آنکه بحث را عوض کند ایستاد و گفت:‌«الان وقت اون نیست که به گذشته فکر کنیم.» تام حرفش را قطع کرد:«چرا که نه؟» _ تام... _ اتفاقاتی که الان داره میفته نتیجه اشتباهات گذشته است. ای کاش بجای اینکه یه محافظ گوش‌ به فرمان بودم جادوگر بودم تا لحظه لحظه زندگیتون رو جلوی‌ چشماتون میاوردم . کلر اخمی کرد. سالها بود تام را می‌شناخت . حتی پیش از آنکه به نایت کراس نقل مکان کند. دنی و تام تنها گریسون هایی بودند که واقعا مراقبش بودند. حالا حرف هایی‌ از دهان تام خارج می‌شد که حتی برای کلر نیز تازگی داشت. _ باور کن تام ، ما تک تک لحظه های زندگیمون رو هر روز می‌بینیم. تام ابروهایش را بالا داد و با نارضایتی نگاهش را از کلر گرفت. کلر با قاطعیت ادامه داد:«خودمون می‌دونیم برای اینکه به یه جاودان تبدیل بشیم و جونمون رو از دست ندیم چه کاری انجام دادیم.» لحظه ای متوقف شد و نفسی عمیق کشید. دوست نداشت به آن روزها حتی فکر کند. سالها بود که آن را دیگر دوست نداشت و از آن می گریخت. _ میدونیم ... چه کسایی رو کشتیم. کلر به سم نگاه کرد که دستانش را در مویش‌ برد و چشمانش را بست. کلارا مطمئن بود همه چیز‌ برای سم سخت تر است. چه اتفاقات این روزها و چه آنچه پیش تر در همین خانه اتفاق افتاده بود. همان شبی که هر سه برادر زندگی عادیشان را برای همیشه از دست دادند. کلر، سم را از زمانی که کودکی نه ساله بود می‌شناخت. زمانی که فهمید چه اتفاقی افتاده باور نمی‌کرد سم دست به آن کار بزند؛ اما تقدیر جور دیگری رقم خورده بود. همه مون یسری هیولاییم که تلاش می‌کنیم زنده بمونیم. _ تام ، همه چیز الان فرق داره. پای جون افراد بی‌گناه وسطه... سم آهسته گفت:« وقت نداریم، باید جلوی برگزار شدن جشن رو بگیریم.» توجه کلر و تام به سم جلب شد. _ سم ... فکر‌ نمی‌کنم... سم که حالا روی مبل سرخ کمر صاف کرده بود پرسید:«مگه مسئول تدارکات جشن اون دوست بلوندت ... کندیس... نبود؟ کل مدرسه درموردش حرف میزنن . همون که باباش شهرداره. می‌تونه کمکمون کنه.» کلارا لب پایینش را گزید و تلاش کرد گفت و گویی تحت این عنوان را با کندیس تصور‌ کند. می‌توانست صدای اورا بشنود که جیغ می‌کشد:«ازم میخوای جشنی که کل شهر منتظرشن رو لغو کنم؟» سم اما اصرار می‌کرد. _ احتمال اینکه بتونیم جلوی اون اتفاق رو بگیریم خیلی کمه. میتونیم فرصت رو از مایکل بگیریم. کلر سرش را تکان داد. _ مسئله اینه که .... نمی‌تونیم . نمی‌تونیم جشن رو لغو کنیم . _ میتونیم حداقل تلاش کنیم ؟ کلر آهی کشید.
بخش هفدهم _ صدای قدم هات رو نمی تونم بشنوم. مثل دزدا راه می‌ری. کلر و سم بسیاری از کلاس ها و اتاق های مدرسه را به دنبال کندیس گشته بودند. اما خبری از او نبود. در آن سوی تلفن کندیس بنظر مشغول میامد برای همين تلفن را خیلی زودتر از آن که مکان دقیقش را بگوید قطع کرد. سم همانطور که در کلاس زیست شناسی ۱ نگاهی مینداخت پاسخ داد:《وقتی همه زندگیت دنبال یه نفر راه بیفتی مجبوری مثل یه سایه عمل کنی.》 کلر خندید. در آن لحظه به آن فکر می‌کرد که چگونه در طول یک روز تصوراتش از همه چیز ناگهان زیر و رو شد. خود را در میان خطری قریب الوقوع یافته بود و تنها کسی که در مقابله با آن همراهی اش می‌کرد سم بود. زمانی که به در چوبی و سرخ دفتر مدیر رسیدند، کلارا رو به سم کرد و گفت:《احتمالا اینجا باشه.》سپس مچ دست سم که قصد داشت در را باز کند گرفت. _من میرم داخل. اگه تو رو ببینه ممکنه قبول نکنه. _ اما برا.... _ نپرس ، فقط همینجا بمون. سپس چند ضربه به در زد و بدون آنکه منتظر جواب بماند دستگیره در را چرخاند . در با صدای کوتاهی باز شد و کلارا قدم در اتاق گذاشت. همانطور که انتظار می‌رفت کندیس روی یکی از صندلی های چرم مقابل میز مدیر نشسته بود و فایل های باقی مانده جشن را مرتب میکرد. کلر در را پشت سرش بست. کندیس همانطور که سرگرم مرتب کردن کاغذ ها بود گفت :《کلر... خوشحالم اومدی ، آقای کینگ دفترش رو در اختیارم گذاشت تا فایل های مربوط به سفارشات رو مرتب کنم.》سپس چشمان زمردی رنگش را به کلر دوخت که خجالت زده همانجا کنار در ایستاده بود. _ بیا داخل . بشین اینجا ، باید تا پس فردا همه اینها به دستمون برسه . کلر دستانش را به هم گره کرد و بر صندلی مقابل کندیس نشست. همانگونه که او را تماشا می‌کرد که کاغذ ها را جابه جا و طبقه بندی می‌کند، هوای در ریه هایش فرو خورد و گفت:《کندیس ، باید در مورد مسئله ای باهات حرف بزنم .》 کندیس از بر زدن کاغذ ها دست کشید. در آن لحظه خستگی در صورتش هویدا شد و کلر متوجه شد گونه هایش کمی به خاکستری می‌زند. کاغذ ها را روی صندلی کنارش رها کرد و گفت: میدونم ... میدونم همه اینها تقصیر منه آنقدر سریع حرف هایش را شروع کرد که فرصت اظهار نظر را از کلر گرفت. _همه زندگیم یجوری توی این مهمونی احمقانه آخر سال خلاصه شده که شماها رو هم خسته کردم . تلخندی زد و طره ای از موهای طلایی رنگش را از روی شانه کنار زد . _ کلر ، من واقعا نمیخواستم اینجوری بشه . جولی از سفر برگشته ، کیت کمی مریضه و تو ... مشخصا توی یه مشکل جدید با خانواده ت هستی که یهو پیداشون شده. کلر آب دهانش را قورت داد. می‌دانست کندیس میخواهد این صحبت ها را به کجا برساند. _ میدونی که چقدر دوستون دارم . شما مثل خانواده منید . اما اینم میدونی که چقدر دوست دارم پدرم رو خوشحال کنم . کاری کنم که به دخترش افتخار کنه. میخوام بهش ثابت کنم منم میتونم کارهای بزرگ کنم و مردم شهر حتی برای یه شب خوشحال باشن. کلر کمی در صندلی اش فرو رفت . مطمئن بود که کندیس با لغو شدن جشن مخالفت می‌کند اما حال حتی جرئت نمیکرد از او درخواست کند به لغو آن فکر کند. _ شاید احمقانه بنظر بیاد ولی میدونی کلر ، میخوام حس کنم مادرم ... بهم ... افتخار میکنه کلر چشمانش را به کاغذ های در هم ریخته روی میز دوخت که همگی با امضای زیبای کندیس علامت‌گذاری شده بودند. چیزی بر سینه کلارا سنگینی می کرد. او قبلا بارها آنچه کندیس برایش تلاش می‌کرد را از سر گذرانده بود. چنگ زدن به خلأ مادری که کندیس زمانی که کودک بود برای همیشه از دست داد. _ کل شهر بهت افتخار میکنن. کندیس چشمان آب گرفته اش را بالا آورد . _ چی؟ _ من نیومدم بهت بگم چرا از ما دور شدی کندیس. همه مون تلاش هات رو دیدیم . مطمئنم جولی و کیت هم ناراحت نیستن. صورت کندیس با شنیدن هر کلمه ای که از دهان کلر بیرون می‌ریخت بازتر میشد. لبانش را بر هم فشرد و همزمان که چشمانش کلر را تعقیب می‌کردند که به سوی در میرود با همان لحن شاداب همیشگی گفت:《هماهنگی همه گروه هارو انجام دادم . دو روز دیگه قراره اتفاقات بزرگی بیفته.》کلر زمزمه کرد:《مایکل هم همین نظرو داره.》
When you chase someone your whole life, you'll have to act like a shadow.
4_5841514998437777816.mp3
7.45M
The devil that you know Looks now more like an angel I'm the life you chose And all this terrible danger _ _
بخش هجدهم قبل از آنکه دست کلر با دستگیره فلزی برخورد کند، دستگیره چرخید و در باز شد. کلر به عقب پرید تا با در برخورد نکند. بالافاصله صورت سم در چارچوب در هویدا شد. _ سلام ، میتونم بیام تو؟ کندیس چشمان گرد شده اش را از سم به کلارا دوخت. کلر دستانش را بالا آورد و با حالتی تدافعی گفت:«قرار نبود بیاد داخل.» سم چند قدم جلو تر آمد. _ حق با کلاراست. ما کار مهمی داشتیم برای همین همراهش اومدم. کندیس اخم ریزی کرد و سرش را تکان داد. کاغذ های اطرافش را مرتب کرد و همانطور که آنها را در بغل نگه داشته بود ایستاد. _ با من کاری داشتید آقای .... ناگهان سم جلو جهید و دستش را مقابل کندیس گرفت . _ساموئل وایت هستم، میتونید سم صدام بزنید. کندیس با بی علاقگی با سم دست داد و دستش را زود عقب کشید. _ متاسفم این رو میگم ولی نتونستم جلوی خودم رو توی شنیدن حرف هاتون بگيرم و... میخواستم چیزی بگم. ابروی کندیس بالا رفت . برعکس سم که در حضورش هیچ ردی از دستپاچگی دیده نمی‌شد ، او از ورود ناگهانی سم مضطرب شده بود و آن را با ضرب گرفتن روی کاغذ های در دستش نشان می داد. _هرچند شاید حرفام بیجا بنظر بیاد ولی حستون رو درک میکنم . من هم وقتی بچه بودم مادرم و بعد پدرم رو از دست دادم. چند سال بعد هم برادر کوچیکم از دنیا رفت. کلارا آهی کشید و انگشتان گرمش را روی صورتش گذاشت. نمی دانست گرمایشان تاثیر شعله جادوست یا سخنان سم که پشت سر هم از دهانش بیرون می‌ریخت. _ با همه اینها می‌دونم چقدر سخته وقتی تنها عضو خانواده ت رو میخوای خوشحال کنی و اون اضطراب و تشویش از چنگ زدن به جای خالی افرادی که از دست دادی. سم نفس کوتاهی کشید و صدایش را آرام تر کرد. _منم دوست دارم هرکاری کنم تا تنها برادری که برام مونده برگرده. کندیس در حالی که روی پاشنه هایش تاب میخورد پرسید:«از من چه کاری ساخته ست ؟»سم لبخندی زد و گفت:«این هفته سالگرد فوت برادر کوچیکمه و ما میخوایم ... فانوس روشن کنیم ... دقیقا شب جشن. میخواستم بدونم نمیشه زمانش رو جابه جا کنی ؟» _ ولی اگه جابه جا کنیم کلا لغو میشه ... و این ... این... کلر چشمانش را بست. جملات سم بی معنی بنظر می‌رسید و همین کار را خراب تر می‌کرد. حالا باید همانجا گوشه اتاق تماشا می‌کرد که کندیس چگونه عصبی می‌شود و به گریه میفتد. _ دست من نیست. متاسفم سم ، واقعا دوست داشتم لغوش کنم تا مراسم برادرت برگزار بشه اما برای جابه جایی زمان یا لغوش نمیتونم کمکت کنم ... سم اخمی کرد . _ منظورت چیه؟ _ من فقط مسئول تدارکاتم . میتونم بستنی شکلاتی رو به جای وانیلی سفارش بدم. همین. این جشن از همون اول هم برای آقای کینگ بوده. اونم الان توی شهر نیست. متاسفم. سم سری تکان داد. کلر امید شکسته در چشمانش را می دید. قطرات عرق بر پیشانی اش برق میزدند. _ متوجهم . ممنون از اینکه وقتت رو در اختیارمون گذاشتی. و در حالی که دست هایش را در جیب کتش فروبرده بود از دفتر بیرون رفت. کلر اما همانجا ایستاده بود و تلاش می‌کرد آن گفت و گو را هضم کند. سم همانقدر راحت پاسخ منفی را پذیرفته بود و از آن عجیب تر کندیس مشکلی با جابه جایی و لغو جشن نداشت؟ حتما شوخیشان گرفته بود. _ این پسر عموت ... پسر بدی نیست. کلارا ابروهایش را برای کندیس که به میز مدیر تکیه داده بود بالا برد. ولی کندیس حواسش جای دیگری بود. _ فقط باید توی انتخاب لباس صرف نظر کنه. _ کندیس! کندیس شانه ای بالا انداخت. نگاه عجیبی بینشان رد و بدل شد و هر دو زیر خنده زدند. در آن میان ناگهان کلر چیزی به خاطر آورد. _ راستی ... گفتی کیت مریضه ؟ کندیس با بیخیالی در حالی که دوباره مشغول شده بود و پوشه های روی میز مدیر را جابه جا می‌کرد گفت:«نمی‌دونم، امروز صبح با مادربزرگش حرف زدم و بهم گفت حالش خوب نیست. خودت میدونی چقدر زن عجیبیه. هرچقدر اصرار کردم چیز بیشتری بهم نگفت.» کلر لب پایینش را گزید. یک احتمال در ذهنش پررنگ تر و پر نورتر از بقیه بود و همان باعث می‌شد برای راستی آزمایی‌اش، درنگ نکند. زمانی که به سرعت دفتر مدیر را ترک می‌کرد تنها چیزی که به سم گفت آن بود که کیت بالاخره آماده است.
بخش نوزدهم زمانی که سم از تاکسی پیاده می‌شد و در را می‌بست اخمی بر صورتش نشسته بود. ماشین که از آنها دور شد زیر لب زمزمه کرد:《باید از این به بعد از ماشین خودم استفاده کنم.》کلارا خندید . چندقدم جلوتر از سم در امتداد خیابان ۷۱ شمالی راه می‌رفت. به ساعت مچی اش نگاهی انداخت. کمی دیرشان شده بود. _زود باش سم ، دیر می‌رسیم. سم لحظه ای توقف کرد و سپس به قدم هایش سرعت بخشید. با کنجکاوی پرسید:《مگه نمیریم خونه ؟》 کلارا سرش را به نفی تکان داد _نه قبل از اینکه تکلیف نیروی کمکی مشخص بشه. سم که مشخصا چیزی از حرف های کلارا نمی فهمید از سوال پرسیدن دست کشید. خورشید بیرحمانه دست هایش را دراز می‌کرد و گلوی کلر را می‌فشرد. کلارا کتش را در آورد. گرما به تنش چسبیده بود و حالش را بد میکرد . زمانی که نسیم بهاری به پوستش خورد کمی حالش بهتر شد. _ اگه اون ماشین کلاسیک رو بیرون بیاری خیلی زود تبدیل میشی به مرکز توجه شهر. بهتره به تاکسی های اینجا عادت کنی. سم پوزخندی زد. _ به اینکه حتی جرئت نمیکنن وارد ۷۱ بشن؟ یا اینکه بهم ده سنت کمتر پس داد؟ کلر نگاه کوتاهی به سم انداخت و همان بحثشان را خاتمه بخشید. هر دو می‌دانستند صحبت در رابطه با راننده های نایت کراس بیهوده است. آنها قرار بود با یک فاجعه مقابله کنند و تا اطلاع ثانوی چیزی در اهمیت، از آن پیشی نمی گرفت. زمانی که از بریدگی خیابانی که به عمارت وایت ختم می‌شد، گذر کردند تردید سم بیشتر شد و قدم هایش کند شدند. اما همانگونه مطیعانه پشت سر کلر به سوی جنگل گام بر میداشت. کلارا آنگونه که انگار هزاران بار این مسیر را طی کرده باشد راهش را از میان درختان پیدا می‌کرد و زمین های خزه پوش را به آرامی زیر پای می‌گذاشت. چند دقیقه ای به پیاده روی گذشت. آسمان بعد از ظهر کمی بی رمق تر شده بود و خنکای جنگل، راه رفتن را آسان می کرد. طولی نکشید که زمین کوچک خالی از درختی، خود را نشان داد. لکه ای فارغ از درخت که مملو از گل های وحشی بود و در دل جنگل می درخشید. اما اعجاب آن، ثانیه ای بیشتر طول نکشید زیرا آنها تنها نبودند. کلارا با صدای تقریبا بلندی صدا زد : نانسی. پیرزن سیاه پوست و بلند قدی که کمی آن سو تر ایستاده بود به سوی کلارا برگشت. با آنکه لباس هایش زیاد گران قیمت نبودند اما جواهرات زیادی داشت. کلر در دلش یک بار دیگر گفت : مثل جادوگرها. _ کلارا . سپس چشمان قهوه اییش را به پشت سر کلارا دوخت . جایی که سم هنوز ایستاده بود. _ وقتی زنگ زدی نگفتی یه جاودان دیگه رو با خودت میاری. لحن نانسی نسبت به سم کمی توهین آمیز بود و همین باعث شد صورت سرخ سم در هم پیچید. کلارا نگاه سرسری به پشت سرش انداخت و با حواس پرتی گفت. اون عضوی از خانواده منه. سم . سپس طوری که انگار اهمیتی نداشت ادامه داد:《شنیده م کیت بالاخره آماده ست.》 نانسی یکی از ابروهایش را بالا برد. _از کی شنیدی؟ کلارا شانه بالا انداخت و همین نانسی را کمی عصبی کرد. _بله ، کیت آماده ست ولی منظورت رو هنوز هم از چیزی که پشت تلفن گفتی نمی‌فهمم. گفتی کاری که داری فوریه. نمی‌تونستی حال کیت رو از خودش بپرسی؟ کلارا آهی کشید .نمی دانست چرا درک آن قضیه برای همه آنقدر مشکل بود. _ از من انتظار داری بدون مقدمه برم و جلوی بقیه بگم سلام کیت ، شنیده م قدرت جادوت رو به دست گرفتی.تبریک میگم. راستی من یه جاودانم. و با حالتی نمایشی انگشتانش را در هوا تکان داد. نسیم نسبتا سردی وزید و هر دو را به سکوت وا داشت. نانسی داوسن از آن دسته جادوگر های سفید و عصا قورت داده ای بود که محدودیت هایش نسبت به توانایی هایش فراتر رفته بودند. محدودیت هایی که خود آنها را ساخته و خود رعایتشان میکرد. سم سینه اش را صاف کرد و سکوت را شکست. _ ببخشید مزاحم میشم ولی از اونجایی که من جادوگر نیستم میشه یکی توضیح بده اینجا چه خبره؟
بخش بیستم کلارا لب هایش را به هم فشرد. دلش نمی‌خواست همان لحظه جواب سم را بدهد اما نانسی امانش نداد. _ اینکه صد و شصت سال زندگی کنی ولی درمورد جادوگرا ندونی غیر قابل ... بخششه آقای وایت. سپس با صدای آهسته تری زمزمه کرد:《 حتی اگه وایت بودنتون رو هم در نظر نگیریم.》 کلر به سوی سم بازگشت و مهلت توضیح دادن را از نانسی گرفت. _جادوگرها تا اون سنی که طبیعت، اونها رو آماده ندونه به جادو دسترسی ندارن. این باعث میشه در امان بمونن. چه از خودشون چه از دیگران. سم لبانش را غنچه کرد و سر تکان داد. سپس زمزمه کرد:《این خیلی چیزا رو معنی میکنه.》 کلر به سوی نانسی برگشت تا چیزی که در نظرش فوری بود را بگوید اما نانسی دست بردار نبود. _ آقای وایت. هر جادوگر سفید نیاز داره اختیار کامل جادوش رو به دست داشته باشه. برای همین اون رو مثل یه گنجینه قفل شده توی وجودش گذاشتن که به موقع و با کمک محفل ها مُسخّر اربابش می‌شه. البته به غیر از آماده بودن به ارث هم بستگی داره. بعضی ها دیرتر یا زودتر به الهامات می‌رسن. سم سرش را به تایید تکان داد. _ منظورتون از الهامات همون تصاویر گذشته و آینده یا مکان های مختلفه؟ همون چیزی که جادو، زمان بروزش نشون می‌ده؟ نانسی نیشخندی زد. مانند معلمی سختگیر که دانش‌آموز تنبلش بالاخره درس را فراگرفته پاسخ داد:《 دقیقا. و اون جادوی دست نخورده باید خودش رو نشون بده و ... کامل بشه.》 دل کلارا با شنیدن این جمله بهم خورد و کمرش تیر کشید. دیگر نمی‌توانست به این صحبت ها گوش دهد. نمی‌توانست دوباره از آتش ، تطهیر یا هرچیز احمقانه ای که جادوگرها برآن باور بودند بشنود و خودِ نانسی را در آتش نیندازد. پلک های داغش را بست و هوا را داخل ریه هایش حبس کرد. ناخن هایش را در کف دستش فرو برد و کمی درد باعث شد به خود مسلط شود. اون اولیویا نیست. اون اولیویا نیست. اما صدای خشک و آهسته فرد دیگری نیز در سرش می‌شنید که کنار گوشش می‌خزید و می‌گفت: ولی یکی از اعضای خاندان داوسنه. کلارا سرش را به شدت تکان داد تا افکارش را از خودش دور کند. سپس با صدای تقریبا بلندی حرف‌های نژادپرستانه نانسی را قطع کرد. _فکر نمی‌کنم دغدغه مون الان این باشه. شهر توی خطره نانسی. دلیل اینکه گفتم بیای اینه که به تو و کیت نیاز دارم. شما تنها جادوگرهایی هستید که میشه توی نایت کراس بهتون اعتماد کرد. کلر در چهره نانسی کمی خشم و مقدار بیشتری ترس دید. نور خورشید درخشندگی اش را از دست داد و برای اولین بار در چند هفته اخیر ابر در آسمان پدیدار شد. کلارا می‌دانست قرار است باران ببارد. باید بیشتر بر احساساتش مسلط می‌شد. _ کلارا ، اتفاقی افتاده؟ _ هنوز نه ولی مطمئنیم دو روز دیگه به جشن پایان سال حمله میشه. نانسی ابروهایش را در هم گره زد. احوالاتش با چند ثانیه پیش زمین تا آسمان تفاوت داشت. _ توسط کی؟ کلارا دهن باز کرد تا توضیح دهد اما سم این بار پیش قدم شد و همزمان که قطرات بارانِ ناگهانی یکی یکی شروع به باریدن کرده بودند با اطمینان گفت:《ما چیزی نمی‌دونیم. تنها چیزی که مشخصه اینه که جادوگرها هم جزو کسایی که می‌خوان حمله کنن، هستند.》 نانسی دست پر از النگویش را روی قفسه سینه اش گذاشت و پرسید:《جادوگرهای سفید؟》 کلارا آهی کشید.دست به کمر زد و گفت:《شاید اونقدری که فکر می‌کنید موجودات بی نقصی نیستید. حالا بهتره برگردی خونه. اگه دلت می‌خواد کمک کنی فردا بیا به عمارت وایت.》 و سپس با صدای گرفته ای که رگه ای از تردید در آن شنیده می‌شد، ادامه داد:《کیت هم با خودت بیار.》
+Do you want me to wait another six hundred years and die a few more times before you say yes?