eitaa logo
ناهید نوشت
23 دنبال‌کننده
37 عکس
0 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
من از دیدار میگویم تو از دیوار میگویی دل یک دشت میگیرد
می خواهمت نه برای خودم برای خودت تو اگر در قلب من باشی همیشه جاودانی... ناهید فتحی
آخرین تیر خلاصم شده ای ت تو همان آدم خاصم شده ای مثل یک صفحه شطرنج منم تو همان مهره آسم شده ای ناهید فتحی
روزی تو آسمان خواهی شد من ابر او باران دوباره جان خواهیم داد به درخت به رود به زندگی... ناهید فتحی
چقدر رفته ای از من از این مردگی بیزارم تمام پنجره ها تو بودی و من دیوارم چیزی نمانده از من ازاین کوچه بن بست همیشه آه می کشم و شبیه سیگارم خراب شده این شهر پوشالی دوباره قدم بزن ‌در آوارم تو آسمانی و من میان زمین خیال کن غریبم و بیا به دیدارم... ناهید فتحی
حوصلهدر ایستگاه آخر چشم هایم مرده بودند باران می آمد و چتر ها خوابشان را زمزمه می کردند در حوصله آسمان و جاده ها کش می آمدند تا آخرین مسافر به من نرسد...
گاهی چه بی گناه دلت پیر می شود... ناگهان چه زود از زندگی سیر می شود ... هستی میان زندگی ولی مرده ای ... هر فاصله برایت یک تیر می شود... می خندی و گریه می کنی در دلت ... بودنت به بودنش زنجیر می شود ... مصراع دوم به بعد بداهه ای برای مصراع اول
سنگ شده ام ریشه هایم خوابیده اند دیگر تو در من جاری نیستی... ناهید فتحی
می خندی در نگاه تو آغاز می شوم قصه آبی پرواز می شوم تا آسمان و آفتاب در من بمانند باغ ارم شهر شیراز می شوم
می خواستم از تو بگویم دیوار و در تو را ناله کردند چشم های زمین خیس شد آسمان خوابید تمام شدند پنجره ها و من... حالا واژه هایم مرده اند چگونه بگویند نام تو را بانوی آفتاب یا زهرا... السلام علیک یا فاطمه زهرا نبودی ... چشم هایم گم شده بود میان همین کوچه و دیوارها تو را فریاد می کردند بوی نبودن می دادم تنم پاییز بود کوچه بهار را می خواست و من تو را در من درختی ایستاد و تکه سنگی تنها.‌.. بی تو ... دست هایم می میرند اینجا خانه ای نیست حتی درختی .‌.. سنگ ها در من زاده می شوند در بی قراری صبح های گمنام برایم خودت را بیاور هیچکس بودنم را گردن نمی گیرد... می آویزم به باران تا شاید وقتی دیگر... ناهید فتحی در من هزار من است... هزار عاشق هزار معشوق هزار دیوانه هزار سرگشته هزار پریشان هزار حیران و من تنها در برهوت ایستاده ام دوزخ یا بهشت نمی دانم روزهایم مرده اند نسل های سوخته مرا می خوانند و من بالا می آورم هذیان سالهای بر باد رفته را بی تو و تاریکی... ناهید فتحی شاعر.نویسنده.دکلماتور سرپرست نویسندگان انتشارات بین المللی ماهواره تو... تو... تو... به چشم هایت باز می گردم سکوت... سکوت... سکوت... عریانی خاطرات دور نزدیک... ثانیه های سرگردان چه می شود مرا صرف می شوم در تو... بودن یا نبودن چه می شود تو را با همیم می رویم می آییم بی همیم... ناهید فتحی نویسنده.شاعر.دکلماتور سرپرست نویسندگان انتشارات بین امللی ماهواره جهت مشاوره و چاپ کتاب در دایرکت پیام بگذارید. ...از من گذشتی هوایم تند است چشم هایم را می چلانم روی خواب هایت در هیاهوی کدام شب چشم هایت را کاشتی که گندم زار صبح خوابید و آسمان در دستانم ریخت رفتی و روزهایم درد گرفته اند... و ما به کلاغ ها پناه بردیم دروغ ها و قصه ها و روز لابه لای نفرین هایمان گم شد می ترسیدیم و چشم های سربیمان بر تن درختان هبوط می کردند قدیسه های صبح قلب هایشان را می شستند و شب از چشم هاشان آویزان می شد ما به بی خردی محکوم بودیم عشق در چشم هایمان می پوسید و خیابانها ما را نمی دانستند... تو تو.. تو... و این آزادی مشروط دهانمان را پر کرده است به صبح می رویم و گاه بی گاه ترانه ای می خوانیم تا من فراموش کنذ و خورشید را برایت سر ببرد تا فردایی دیگر.. و آژادی مشروط و تو... آشپز خانه خوابیده است... در ایستگاه قطار چشم هایم را به باد می سپارم تا شاید قطار از راه برسد و بوی دمپختک مانده دیشب را با خود ببرد و من میان کوپه ای برقصم که پر از تو است و برای عابران دست تکان بدهم تا کمی از من درچشم هایشان بماند و یادشان برود دیشب آشپزخانه خوابید و من چشم هایم را به باد سپردم تا شاید... دلم می خواهد قلبم را روی دیوار ها بگذارم برای کلاغانی که پنجره را دوست ندارند..‌ اینروزها همه پنجره ها دیواز شده اند دیروز دست هایم را فروختم مترسکی شاد شد روزهایم مرده اند نشسته ام بر مدار شب ستاره ها چشم هایم را دزدیده اند بوی هیچ می آید رفته ای از من کولی ها شور در دلم می نوازند بی رحمانه... نمی دانم کدام تو چشمهایم را ...تمام کرد بی تو... آه بی تو... لاشخورهای سکوت روحم را برده اند دیوارها ، در ها را خورده اند هیچکس چشم مرا ندید آن خسته های عشق مرده اند آن کوچه های بن بست در دلم هرگز دری به خود ندیده اند ای کاش صبح شود این شب سیاه ماه مرا بی ستاره ها برده اند ناهید فتحی زمستان ۱۴۰۱ سالها بعد ... می رویند چشم هایم میان دست هایی خواب آلود در بی قراری صبحی گمنام سنگها در من زاده می شوند و تو در ماه پرسه می زنی چه بی تابانه درختان آسمان می خواستند و چلچله ها بر فراز هیزم های سوخته کلاغان را می پاییدند مبادا... تمام شد عشق وقتی که بر ساقه های گندم هوای هیچ نشست و تو چشمانت را جا گذاشتی در آذر چشمانم دستانت پاییز قصه را می دانست بی من... در چشمهایت چند من داری دست فروشان خیالت به حراج گذاشته اند قلبم را در حوالی کدام من نشسته ای کدام نیستی و رجز می خوانی چشمانم را همین دیروز چشمهایت را شستی و هزاران من بیرون ریخت آه شدم... نبودی.. دیوار ها فرود آمدند من از صبح گفتم و درختان سنگ دادند شب از مویرگهای تنهایی آویزان شد و در چشمهایم ماه تمام شد و من غم هایم را می نوشیدم... پرواز شدم ... دیوار ها فرود آمدند من از صبح می گفتم و درختان سنگ می دادند نبودی... شب از مویرگهای تنهایی آویزان بود و در چشمهایم ماه تمام می شد و من پرواز می شدم... شب میشوی نگاهت میریزد و ستاره ها تمام می شوند تو از کدام آسمانی که ماه هم تو را نمی شناسد...
چشم‌هایت دستهایت و قلبت خبر از بودن می دهند می خواهم لبخندت را آویزان کنم روی دیوار قلبم و بنویسم من هستم... تقدیم به شما تسلای خاطرتان