در ایستگاه آخر
چشم هایم مرده بودند
باران می آمد
و چتر ها خوابشان را
زمزمه می کردند
در حوصله آسمان
و جاده ها کش می آمدند
تا آخرین مسافر
به من نرسد...
ناهید فتحی
شاعر. نویسنده
#ناهید_فتحی
#شعر_سپید
#شاعر
#دکلمه
در من هزار من است...
هزار عاشق
هزار معشوق
هزار دیوانه
هزار سرگشته
هزار پریشان
هزار حیران
و من تنها
در برهوت ایستاده ام
دوزخ یا بهشت نمی دانم
روزهایم مرده اند
نسل های سوخته مرا می خوانند
و من بالا می آورم
هذیان سالهای بر باد رفته را
بی تو
و تاریکی...
ناهید فتحی
شاعر.نویسنده.دکلماتور
سرپرست نویسندگان انتشارات بین المللی ماهواره
#شعر_با_تو
#ناهید_فتحی
#اشعار_ناهید_فتحی
#عاشقانه
#شعر
#شاعر
#شعر_نو
#شعر_سپید
#دلنوشته
#نویسنده
#تولید_محتوا
#انتشارات_ماهواره
#چاپ
#چاپ_کتاب
#شیراز
تو...
تو...
تو...
به چشم هایت باز می گردم
سکوت...
سکوت...
سکوت...
عریانی خاطرات دور
نزدیک...
ثانیه های سرگردان
چه می شود مرا
صرف می شوم
در تو...
بودن یا نبودن
چه می شود تو را
با همیم
می رویم
می آییم
بی همیم...
ناهید فتحی
نویسنده.شاعر.دکلماتور
سرپرست نویسندگان انتشارات بین امللی ماهواره
جهت مشاوره و چاپ کتاب در دایرکت پیام بگذارید.
#ناهید_فتحی
#شاعر
#عاشقانه
#دکلمه
#طبیعت
ناهید نوشت:
ماه خوابید ...
... آینه تمام شد
زنی چشم هایش را
فروخت
تا پرنده ها نمیرند
و کوچه خندید...
ناهید فتحی
سکانس یک
داخلی. روز
هوای مبهم پنجره
در من غوغا میکند
تو...
سکانس دو
داخلی. شب.
یک هزار و ...مین سال است
ساعت به وقت دیوار...
ناهید فتحی(راشا)
پنجره ها نگاهت را زمزمه نمی کنند.
کوچهخوابشان برده و
و من به آفتاب نمی رساند...
در هذیان شعرهایم آه می شوم تا شاید
آسمان دوباره تو را ببارد #ناهید_فتحی_راشا
با تو ماه را میان دستانم می گیرم تا شب بخوابد
و عاشقانه هایم در نور
زاده شوند
شاید
چشمهایم برای همیشه روشن شود...
ناهید فتحی
لباس ها را شستم
سوار قطار شدم به
مقصد نگاه تو...
ناهید فتحی
گاهی چراغ قرمز صدایم میکند
ایست
آن سوی خیابان سراب است...
ناهید فتحی
چای دم میکردم
پنجره برایم دست تکان داد
هنوز صبح نشده...
ناهید فتحی
لباسها اتو شدهاند
و نگاه من...
حالا باران میآید
غذا میپزم
همان همیشگی
یادم باشد آفتاب
از کدام تابید...
برمیگردم
و سوت قطار
و زودپزی که...
دور است و دیر
آشپزخانه سر به سرم میگذارد:
هوای آنکه در سر داری
بس ناجوانمردانه تنگ است...
ناهید فتحی ( راشا)
و شب....
تو میگذری
و این خیابان تا ناکجا آباد کش میآید
چراغ قرمز خیابان بی وقفه
نگاهت را چشمک میزند
و من روی خطوط عابر پیاده
به دنبال آفتاب میگردد
شاید وقتی دیگر
و صبح...
ما هیچ شدیم و جاده هایی که از شب عبور میکرد، هیچ... حالا به صبر دل بسته ایم ... به ریشه هایمان.... شاید صبح شود#ناهید_فتحی_راشا
کجایی... شب ریشه هایش را در من تنیده... خودم را گم میکنم در خیابانی که نیستی...#ناهید_فتحی_راشا
پنجره ها مردند .... چقدر فاصله افتاد بین ما... نه چشم های تو ماندند نه آفتاب ... ریشه هایم در نگاهت خشکیدند و دشته ها تمام شدند... چقدر زود دیر شد#ناهید_فتحی_راشا
از کوچه گذشتی
هزاران بارتو را دیدم
نگاهت لابه لای درختان گم شد
و ابرهای بهاری
و من هرگز نمیدانستم که این عبور
چشمهایم را از تو خالی میکند...
و قاصدکهای درونم
خوابیده اند
و من عروسکی که
هیچ نمیداند
مرده یا زنده
هزار پرنده در من است
و هزار پنجره
نمیدانم تا کی
کلاغان بر پشت بام شعرهایم
می خزند
و من فرسنگها میخزم به نبودن
در این دیار تنگ
دلت را می گویم
که آسمانی ندارد
و قاصدکهای درونم
ناهید فتحی( راشا)
تکثیر میکنم خودم را
هزتر پنجره دلم را
در هوای تو...
آی با توام
پنهان کجا نشستهای
میان نیشخندهای هرز
پشت کدام دیوار
سکوت کرده ای
آی باتوام
رفته ای تا همیشه
این رسمش نیست
تا دیروز
ماه در گوشم
تو را زمزمه میکرد
و من در هوایت پرواز میشدم
رفته ای ...
دلخوشم به هیچ
و هزار پرنده...
ناهید فتحی( راشا)
صدای نبودنم گوش کوچه را پر کرده....
درختها ...
پنجره ها...
و یا کریم ها ماجرا را فهمیدند...
جز...
بمان شعرهای شکسته ام را بند می زنم به چشمهایت ...
دست هایت و قلبت...
شاید وقتی دیگر...
ناهید فتحی(راشا)
قاصدک ها ناله میکنند
آفتاب را در حوصله شب
در کدامین نگاه تنیده ای
پنجره ها فراموش کردهاند صبح را
و صدای خنده باغچه
روی فرنکانس مردن
کوک شده است
رفته ای..
نه آفتاب مرا می شناسد
نه باران
نه آسمان
میان باغچه ای که یاس و اطلسی رنگ تو داشت
احساس زرد پاییز نشسته است...
دو فنجان قهوه ریخت... یکی برای من ... یکی برای... حالا پنجره ها سر گردانند و خیابانی که در نگاه تو تمام می شد... و کافه حالش خوب نیست...#ناهید_فتحی_راشا
و ما به زنجیر شدیم
در شبی تنها
مویه هایمان هیچ بود
دستهایمان فریاد
خدای نامه می خواندیم
بی خدا
غم ما را درنوردید
و عشق خاموش شد
نمیدانم در کدام ساعت صفر
فراموش شدیم
و شهر از ما خالی شد
و دستهایمان
حالا منتظر نوریم
و وعده ای صادق
و جمعه ای که نرگس بتابد
و شب تمام...
ناهید فتحی
برای جاده از نگاهت
گفتم
خوابید
تا شاید
به هیچ نرسم
متولد نمی.شوم
در هیچ چشمی
شهر خوابیده است آویزانم به هیچ
چرا که ساعت ها مرده اند
به وقت نبودنت...
دیروز تمام شدم... روی پیراهن زنی نوشته شده بود ... که دیشب خیابان ها ، کوچه ها و پنجره ها دیگر او را ندیدند...#ناهید_فتحی_راشا
می خواستم خانه را بتکانم
دیوارها فریاد کردند
و پنجره ها به رگ غیرتشان برخورد
سالهاست خاک می خورند
و من هر بار فراموش می کنم
صدای جارو برقی
خوابشان را بر باد می دهد
صدای قالی کرمانی در آمده
ماندن جایز نیست...
باید رفت ...
ناهید فتحی ( راشا )
در ایستگاه آخر
چشم هایم مرده بودند
باران می آمد
و چتر ها خوابشان را
زمزمه می کردند
در حوصله آسمان
و جاده ها کش می آمدند
تا آخرین مسافر
به من نرسد...
ناهید فتحی
شاعر. نویسنده
#ناهید_فتحی
#شعر_سپید
#شاعر
#دکلمه
پنجره ها نیستند... کمی آسمان به خانه ام بیاور... من اینجا از پس دلتنگی بر نمی آیم...#ناهید_فتحی
می خواستم از تو بگویم
دیوار و در تو را ناله کردند
چشم های زمین خیس شد
آسمان خوابید
تمام شدند پنجره ها
و من...
حالا واژه هایم مرده اند
چگونه بگویند نام تو را
بانوی آفتاب
یا زهرا...
السلام علیک یا فاطمه زهرا
نبودی ...
چشم هایم گم شده بود
میان همین کوچه
و دیوارها تو را فریاد می کردند
بوی نبودن می دادم
تنم پاییز بود
کوچه بهار را می خواست
و من تو را
در من درختی ایستاد
و تکه سنگی تنها...
بی تو ...
دست هایم می میرند
اینجا خانه ای نیست
حتی درختی ...
سنگ ها در من زاده می شوند
در بی قراری صبح های گمنام
برایم خودت را بیاور
هیچکس بودنم را
گردن نمی گیرد...
می آویزم به باران
تا شاید وقتی دیگر...
ناهید فتحی
در من هزار من است...
هزار عاشق
هزار معشوق
هزار دیوانه
هزار سرگشته
هزار پریشان
هزار حیران
و من تنها
در برهوت ایستاده ام
دوزخ یا بهشت نمی دانم
روزهایم مرده اند
نسل های سوخته مرا می خوانند
و من بالا می آورم
هذیان سالهای بر باد رفته را
بی تو
و تاریکی...
ناهید فتحی
شاعر.نویسنده.دکلماتور
سرپرست نویسندگان انتشارات بین المللی ماهواره
#شعر_با_تو
#ناهید_فتحی
#اشعار_ناهید_فتحی
#عاشقانه
#شعر
#شاعر
#شعر_نو
#شعر_سپید
#دلنوشته
#نویسنده
#تولید_محتوا
#انتشارات_ماهواره
#چاپ
#چاپ_کتاب
#شیراز
تو...
تو...
تو...
به چشم هایت باز می گردم
سکوت...
سکوت...
سکوت...
عریانی خاطرات دور
نزدیک...
ثانیه های سرگردان
چه می شود مرا
صرف می شوم
در تو...
بودن یا نبودن
چه می شود تو را
با همیم
می رویم
می آییم
بی همیم...
ناهید فتحی
نویسنده.شاعر.دکلماتور
سرپرست نویسندگان انتشارات بین امللی ماهواره
جهت مشاوره و چاپ کتاب در دایرکت پیام بگذارید.
#ناهید_فتحی
#شاعر
#عاشقانه
#دکلمه
#طبیعت
...از من گذشتی
هوایم تند است
چشم هایم را می چلانم روی
خواب هایت
در هیاهوی کدام شب چشم هایت را کاشتی
که گندم زار صبح خوابید
و آسمان در دستانم ریخت
رفتی و
روزهایم درد گرفته اند...
و ما به کلاغ ها پناه بردیم
دروغ ها و قصه ها
و روز لابه لای نفرین هایمان گم شد
می ترسیدیم
و چشم های سربیمان
بر تن درختان
هبوط می کردند
قدیسه های صبح
قلب هایشان را می شستند
و شب از چشم هاشان آویزان می شد
ما به بی خردی محکوم بودیم
عشق در چشم هایمان می پوسید
و خیابانها ما را نمی دانستند...
تو
تو..
تو...
و این آزادی مشروط
دهانمان را
پر کرده است
به صبح می رویم
و گاه بی گاه
ترانه ای می خوانیم
تا من
فراموش کنذ
و خورشید را
برایت
سر ببرد
تا فردایی دیگر..
و آژادی مشروط
و تو...
آشپز خانه خوابیده است...
در ایستگاه قطار
چشم هایم را به باد می سپارم
تا شاید قطار از راه برسد و بوی دمپختک
مانده دیشب را با خود ببرد
و من میان کوپه ای برقصم که پر از تو است و برای عابران دست تکان بدهم
تا کمی از من
درچشم هایشان بماند
و یادشان برود
دیشب آشپزخانه خوابید
و من چشم هایم را به باد سپردم
تا شاید...
دلم می خواهد قلبم را روی دیوار ها بگذارم برای کلاغانی که پنجره را دوست ندارند..
اینروزها همه پنجره ها دیواز شده اند
دیروز دست هایم را
فروختم
مترسکی شاد شد
روزهایم مرده اند
نشسته ام بر مدار شب
ستاره ها چشم هایم را دزدیده اند
بوی هیچ می آید
رفته ای از من
کولی ها شور
در دلم می نوازند
بی رحمانه...
نمی دانم کدام تو
چشمهایم را
...تمام کرد
بی تو...
آه بی تو...
لاشخورهای سکوت روحم را برده اند
دیوارها ، در ها را خورده اند
هیچکس چشم مرا ندید
آن خسته های عشق مرده اند
آن کوچه های بن بست در دلم
هرگز دری به خود ندیده اند
ای کاش صبح شود این شب سیاه
ماه مرا بی ستاره ها برده اند
ناهید فتحی
زمستان ۱۴۰۱
سالها بعد ...
می رویند چشم هایم
میان دست هایی خواب آلود
در بی قراری صبحی گمنام
سنگها در من زاده می شوند
و تو در ماه پرسه می زنی
چه بی تابانه
درختان آسمان می خواستند
و چلچله ها بر فراز
هیزم های سوخته
کلاغان را می پاییدند
مبادا...
تمام شد عشق
وقتی که بر ساقه های
گندم
هوای هیچ نشست
و تو چشمانت را
جا گذاشتی
در آذر چشمانم
دستانت
پاییز قصه را می دانست
بی من...
در چشمهایت
چند من داری
دست فروشان خیالت
به حراج گذاشته اند
قلبم را
در حوالی کدام من نشسته ای
کدام نیستی
و رجز می خوانی
چشمانم را
همین دیروز
چشمهایت را شستی
و هزاران من بیرون ریخت
آه شدم...
نبودی..
دیوار ها فرود آمدند
من از صبح گفتم
و درختان سنگ دادند
شب از مویرگهای تنهایی آویزان شد
و در چشمهایم
ماه تمام شد
و من غم هایم را می نوشیدم...
پرواز شدم ...
دیوار ها فرود آمدند
من از صبح می گفتم
و درختان سنگ می دادند
نبودی...
شب از مویرگهای تنهایی
آویزان بود
و در چشمهایم
ماه تمام می شد
و من پرواز می شدم...
شب میشوی
نگاهت میریزد
و ستاره ها تمام می شوند
تو از کدام آسمانی
که ماه هم تو را نمی شناسد...
می خواستم از تو بگویم
دیوار و در تو را ناله کردند
چشم های زمین خیس شد
آسمان خوابید
تمام شدند پنجره ها
و من...
حالا واژه هایم مرده اند
چگونه بگویند نام تو را
بانوی آفتاب
یا زهرا...
السلام علیک یا فاطمه زهرا
نبودی ...
چشم هایم گم شده بود
میان همین کوچه
و دیوارها تو را فریاد می کردند
بوی نبودن می دادم
تنم پاییز بود
کوچه بهار را می خواست
و من تو را
در من درختی ایستاد
و تکه سنگی تنها...
بی تو ...
دست هایم می میرند
اینجا خانه ای نیست
حتی درختی ...
سنگ ها در من زاده می شوند
در بی قراری صبح های گمنام
برایم خودت را بیاور
هیچکس بودنم را
گردن نمی گیرد...
می آویزم به باران
تا شاید وقتی دیگر...
ناهید فتحی
در من هزار من است...
هزار عاشق
هزار معشوق
هزار دیوانه
هزار سرگشته
هزار پریشان
هزار حیران
و من تنها
در برهوت ایستاده ام
دوزخ یا بهشت نمی دانم
روزهایم مرده اند
نسل های سوخته مرا می خوانند
و من بالا می آورم
هذیان سالهای بر باد رفته را
بی تو
و تاریکی...
ناهید فتحی
شاعر.نویسنده.دکلماتور
سرپرست نویسندگان انتشارات بین المللی ماهواره
#شعر_با_تو
#ناهید_فتحی
#اشعار_ناهید_فتحی
#عاشقانه
#شعر
#شاعر
#شعر_نو
#شعر_سپید
#دلنوشته
#نویسنده
#تولید_محتوا
#انتشارات_ماهواره
#چاپ
#چاپ_کتاب
#شیراز
تو...
تو...
تو...
به چشم هایت باز می گردم
سکوت...
سکوت...
سکوت...
عریانی خاطرات دور
نزدیک...
ثانیه های سرگردان
چه می شود مرا
صرف می شوم
در تو...
بودن یا نبودن
چه می شود تو را
با همیم
می رویم
می آییم
بی همیم...
ناهید فتحی
نویسنده.شاعر.دکلماتور
سرپرست نویسندگان انتشارات بین امللی ماهواره
جهت مشاوره و چاپ کتاب در دایرکت پیام بگذارید.
#ناهید_فتحی
#شاعر
#عاشقانه
#دکلمه
#طبیعت
...از من گذشتی
هوایم تند است
چشم هایم را می چلانم روی
خواب هایت
در هیاهوی کدام شب چشم هایت را کاشتی
که گندم زار صبح خوابید
و آسمان در دستانم ریخت
رفتی و
روزهایم درد گرفته اند...
و ما به کلاغ ها پناه بردیم
دروغ ها و قصه ها
و روز لابه لای نفرین هایمان گم شد
می ترسیدیم
و چشم های سربیمان
بر تن درختان
هبوط می کردند
قدیسه های صبح
قلب هایشان را می شستند
و شب از چشم هاشان آویزان می شد
ما به بی خردی محکوم بودیم
عشق در چشم هایمان می پوسید
و خیابانها ما را نمی دانستند...
تو
تو..
تو...
و این آزادی مشروط
دهانمان را
پر کرده است
به صبح می رویم
و گاه بی گاه
ترانه ای می خوانیم
تا من
فراموش کنذ
و خورشید را
برایت
سر ببرد
تا فردایی دیگر..
و آژادی مشروط
و تو...
آشپز خانه خوابیده است...
در ایستگاه قطار
چشم هایم را به باد می سپارم
تا شاید قطار از راه برسد و بوی دمپختک
مانده دیشب را با خود ببرد
و من میان کوپه ای برقصم که پر از تو است و برای عابران دست تکان بدهم
تا کمی از من
درچشم هایشان بماند
و یادشان برود
دیشب آشپزخانه خوابید
و من چشم هایم را به باد سپردم
تا شاید...
دلم می خواهد قلبم را روی دیوار ها بگذارم برای کلاغانی که پنجره را دوست ندارند..
اینروزها همه پنجره ها دیواز شده اند
دیروز دست هایم را
فروختم
مترسکی شاد شد
روزهایم مرده اند
نشسته ام بر مدار شب
ستاره ها چشم هایم را دزدیده اند
بوی هیچ می آید
رفته ای از من
کولی ها شور
در دلم می نوازند
بی رحمانه...
نمی دانم کدام تو
چشمهایم را
...تمام کرد
بی تو...
آه بی تو...
لاشخورهای سکوت روحم را برده اند
دیوارها ، در ها را خورده اند
هیچکس چشم مرا ندید
آن خسته های عشق مرده اند
آن کوچه های بن بست در دلم
هرگز دری به خود ندیده اند
ای کاش صبح شود این شب سیاه
ماه مرا بی ستاره ها برده اند
ناهید فتحی
زمستان ۱۴۰۱
سالها بعد ...
می رویند چشم هایم
میان دست هایی خواب آلود
در بی قراری صبحی گمنام
سنگها در من زاده می شوند
و تو در ماه پرسه می زنی
چه بی تابانه
درختان آسمان می خواستند
و چلچله ها بر فراز
هیزم های سوخته
کلاغان را می پاییدند
مبادا...
تمام شد عشق
وقتی که بر ساقه های
گندم
هوای هیچ نشست
و تو چشمانت را
جا گذاشتی
در آذر چشمانم
دستانت
پاییز قصه را می دانست
بی من...
در چشمهایت
چند من داری
دست فروشان خیالت
به حراج گذاشته اند
قلبم را
در حوالی کدام من نشسته ای
کدام نیستی
و رجز می خوانی
چشمانم را
همین دیروز
چشمهایت را شستی
و هزاران من بیرون ریخت
آه شدم...
نبودی..
دیوار ها فرود آمدند
من از صبح گفتم
و درختان سنگ دادند
شب از مویرگهای تنهایی آویزان شد
و در چشمهایم
ماه تمام شد
و من غم هایم را می نوشیدم...
پرواز شدم ...
دیوار ها فرود آمدند
من از صبح می گفتم
و درختان سنگ می دادند
نبودی...
شب از مویرگهای تنهایی
آویزان بود
و در چشمهایم
ماه تمام می شد
و من پرواز می شدم...
شب میشوی
نگاهت میریزد
و ستاره ها تمام می شوند
تو از کدام آسمانی
که ماه هم تو را نمی شناسد...