🍃🌺سرگذشت خواندنی سلمان فارسی:
«قسمت سوم»
🍃🍃🍃
🔹 در زمینه مطالعات دین زرتشت و بازشناسی آن تلاش فراوان کردم؛ به گونه ای که در منطقه مان، داناتر از من به زرتشت وجود نداشت.( البدایه و النهایه،ج 2، ص 311.)
👀 حکومت ساسانی در اوج اقتدار و قدرت به سر می برد و در یکی دو جنگ، امپراتوری روم را شکست داده بود. حکومت، تبلیغات گسترده ای به راه انداخته بود تا مردم باور کنند پادشاهان ساسانی، عادل و دادگستر هستند.
🔹من که در آغاز جوانی بودم و ذهن پرسش گری داشتم، نمی توانستم بفهمم این چه نوع عدالتی است که جوان باهوش و مستعدی مانند من، چون از طبقه دوم جامعه است، حق تحصیل در دانشگاهی مثل دانشگاه جندی شاپور را ندارد.
👀 یا این چه عدالتی است که کشاورزان باید یک سال زحمت بکشند، اما دست رنج آن ها در خدمت پادشاه و درباریان باشد؛ این چه دینی است که نمی تواند به بسیاری از پرسش هایم پاسخ دهد…
🍃🌼🌺🍃
🔹به خاطر هوش
و استعدادی که داشتم، گه گاه پدرم مرا به جای خودش برای سرکشی به زمین های زراعتی حومه شهر می فرستاد. پس از انجام کارهایم، کنار جوی آبی می نشستم و مشغول فکر می شدم.
👀سؤالات بی پاسخ به ذهنم هجوم می آورد و من به این فکر می کردم که زندگی یعنی چه؟ آیا من هم محکوم هستم مثل پدر و مادرم، دهقان به دنیا بیایم و دهقان بمیرم؟
🔹پس من چه فرقی با درختان و گندم زارها و گوسفند ها دارم؟ این همه هوش و استعداد و پرسش گری برای چیست؟
👀چرا هم سالانم سرگرم زندگی روزمره شان هستند؟ آیا آن ها به این پرسش ها فکر نمی کنند؟ آیا من بیمارم و این پرسش ها نشانه بیماری است؟ یا این که در درون من خبری است؟
ادامه دارد...
🌼🌺🍃🍃🌺🌼
╔═🥀══════╗
🆔 @nahjolbalagheeiha
╚══════🍂🍂═╝
🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
🍂سرگذشت خواندنی سلمان فارسی:
«قسمت چهارم»
🏇🏻 یک روز، آنقدر غرق پرسش هایم شدم که وقتی به خودم آمدم، نزدیک غروب بود. با عجله به خانه برگشتم. پدرم از این که دیر کرده بودم ناراحت شده بود و سرزنشم کرد؛ چرا که پدرم به من خیلی علاقه مند بود و دوست داشت جانشین او بشوم.
🌱از آن روز پدرم مرا کم تر بیرون می فرستاد تا این که موقع جمع کردن محصولات فرا رسید.
🍂 آن سال چون سال پرباری بود و محصول، فراوان، پدرم ناچار شد بخشی از سرکشی ها و جمع آوری مالیات ها را به من بسپارد و خوش حال بودم که می توانم به بخش های دیگر شهر و مناطق مختلف سرکشی کنم.
🌱 روزی در آخرین نقطه از زمین های کشاورزی، ساختمانی متفاوت توجهم را جلب کرد
🍂 پرس و جو کردم گفتند آن ساختمان، محل عبادت مسیحیان است. آن جا اطلاعاتی درباره مسیحیت پیدا کردم.
🌱یک روز کارهایم را سریع انجام دادم تا به سوی آن ساختمان بروم. کنار ساختمان که رسیدم، صدای سرودی جمعی به گوشم رسید.
🍂 سرود، به زبان متفاوتی بود و معنای خیلی از کلماتش را نمی فهمیدم، ولی چنان معنوی و زیبا بود که بر دلم نشست و حتی چند قطره اشک از چشمانم جاری شد.
🌱آن روز برای اولین بار در آن عبادتگاه، انسانی آگاه را یافتم که حاضر بود با مهربانی و سعه صدر به پرسش هایم پاسخ دهد.
🍂از او پرسیدم: « چند آفریدگار داریم؟ آن ها چه نسبتی با آتش مقدس دارند؟»
🌱گفت: «آفریدگار همه ما یکی است ... آتش، یک انحراف است که در دین زرتشت ایجاد شده است».
🍂 گفتم: «یعنی دین حق، دین مسیح است؟»
🌱گفت: « خداوند پیامبران گوناگونی مثل نوح و زرتشت و موسی (ع) را فرستاده که آخرین آن ها عیسی (ع) است».
🍂گفتم: «او همان سوشیانت است که زرتشت درباره اش سخن گفته؟»
🌱گفت: «من از سوشیانت اطلاعی ندارم، ولی با مطالعه کتاب مقدس ما، انجیل، می توانی با عیسی ناصری (ع) و پیامبر بعد از او که آخرین پیامبر خداست، آشنا شوی».
ادامه دارد ...
🍂🌷🍂🌷🍂🌷🍂🌷🍂🌷
╔═🥀══════╗
🆔 @nahjolbalagheeiha
╚══════🍂🍂═╝
🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
🍃🌼🌺🍃سرگذشت خواندنی سلمان فارسی:
🔰 قسمت پنجم:
🍃🌼گفت وگوهای ما طولانی شد و برای دومین بار دیر وقت به خانه برگشتم. می دانستم عقوبتی سخت در انتظارم است. به خانه که رسیدم، پدرم نگران و عصبانی، منتظرم بود و چون فهمید دوباره از کار طفره رفتم، آن قدر سؤال پیچ کرد تا بالاخره فهمید سر از کلیسا درآورده ام.
🔸چنان خشمگین شد که هم انجیل را از من گرفت و هم برخلاف میل باطنی اش، مرا در اندرونی خانه زندانی کرد.
🍃🌺پدرم چند روزی با من خلوت کرد تا عشق به مسیحیت را از من دور کند و مرا به دین زرتشت علاقه مند سازد؛ ولی من چنان او را غرق پرسش می کردم که عاجز و درمانده می شد.
🔸در آخر تهدیدم کرد که اگر به این وضع ادامه دهم، مرا جانشین خود نخواهد کرد. ولی من محکم به او گفتم که هیچ علاقه ای به آن شغل ظالمانه ندارم و از آن روز، زندان خانگی من آغاز شد.
🍃🌼مدتی با خود کلنجار رفتم. بین جانشینی پدر یا دنبال کردن پاسخ سؤالهایم مردد بودم.
🔸ولی سرانجام تصمیم گرفتم انسانی متفاوت باشم و همان طور که روحانی مسیحی گفته بود به ندای درونم گوش فرا دهم.
🍃🌺یکی از پیشکاران پدرم، مسئول رساندن غذا به من بود و من که از نوجوانی با او انسی ویژه داشتم، از او خواستم کتاب انجیلی را که پدرم از من گرفته و پنهان کرده بود، برایم بیاورد.
🔸 او پس از مدتی سرانجام موفق شد انجیل را به من برساند و از آن پس، زیباترین روزهایم آغاز شد.
🍃🌼انجیل را در آن مدت، چند بار خواندم و تقریباً تمامی آن را حفظ کردم. مطالعه انجیل و انس با آن، برایم دو ثمره مهم داشت: یکی درک متفاوت از خداوندی که آفریدگار ماست و دیگری، نگاهی دیگر به سرنوشت انسان ها.
ادامه دارد...
🍃🌼🌺🍃🌼🌼🍃🌺🌼🍃
نهج البلاغه ایها
🍃🌼🌺🍃سرگذشت خواندنی سلمان فارسی: 🔰 قسمت پنجم: 🍃🌼گفت وگوهای ما طولانی شد و برای دومین بار دیر وقت به
سلام همراهان گرامی
هرشب فرازهایی از زندگی یار صدیق #پیامبر_مهربانیها
در کانال خواهیم گذاشت
همراهی شما:افتخارماست
╔═🥀══════╗
🆔 @nahjolbalagheeiha
╚══════🍂🍂═╝
🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نهج_البلاغه
💠وای بر کسی که در پیشگاه خدا، فقرا و مساکین، و درخواستکنندگان و آنان که از حقشان محروماند و بدهکاران و ورشکستگان و در راه ماندگان، دشمن او باشند و از او شکایت کنند.
📚 #نامه ۲۶
🎤آیتالله #جوادی_آملی
╔═🥀══════╗
🆔 @nahjolbalagheeiha
╚══════🍂🍂═╝
🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
نهج البلاغه ایها
🍃🌼🌺🍃سرگذشت خواندنی سلمان فارسی: 🔰 قسمت پنجم: 🍃🌼گفت وگوهای ما طولانی شد و برای دومین بار دیر وقت به
🍃🌺سرگذشت خواندنی سلمان فارسی
/// قسمت ششم///:
💥سرگذشت حضرت عیسی (ع) و حواریون، فکری را در ذهن من ایجاد کرد…
🔰مهم ترین انتخاب زندگی ام:
می دانستم تا وقتی در خانه و شهر و سرزمین خودم هستم، باید به اجبار به سرنوشت تکراری پدر و برادرانم تن دهم و از طرفی، تا ساسانیان بر ایران حکومت می کنند، در این سرزمین، امید تحول و ترقی نیست.
💥سخت ترین و مهم ترین تصمیم زندگی ام را بر اساس زندگی حواریون عیسی (ع) گرفتم. روزی پیشکار پدرم را که با من مهربان بود طلبیدم و از او خواستم پیغام مرا برای راهبان آن کلیسای مسیحی ببرد.
♨️ پیغام این بود: «چون مرکز مسیحیت و ظهور عیسی ناصری علیه السلام در شام و فلسطین است، هر وقت کاروانی قصد آن مناطق را داشت، به من خبر دهید تا به سوریه و فلسطین بروم».
💥چند ماه بعد، خبری مخفیانه به من رسید: «کاروانی عازم سوریه است. اگر بر تصمیم خود استوار هستی، سریع خودت را برسان».
♻️شب موعود فرا رسید؛ شبی که باید تصمیم سختی می گرفتم. من راضی به ناراحت کردن پدر و مادرم نبودم، ولی نمی خواستم همانند آن ها اسیر جهالت و ظلم بشوم. از این رو، عزمم را جزم نمودم و برای فرار، فکری کردم.
♨️ برادری داشتم که پا به دوره کودکی گذاشته بود و نامش «ماهاذر فروخ» بود. او در آن روز ها انیس و مونس من بود و می دانست که پدر و مادرم مرا زندانی کرده اند.
♻️می دانست من در خفا انجیل می خوانم ، گاه در خلوت پیش من می آمد تا برایش از حکایت های انجیل بخوانم.
♨️آن شب از برادرم خواستم کلید غل و زنجیر ها را برایم بیاورد و او با زرنگی این کار را انجام داد.
ادامه دارد...
🍃🌼🌺🍃🌼🌼🍃🌺🌼🍃
╔═🥀══════╗
🆔 @nahjolbalagheeiha
╚══════🍂🍂═╝
🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂