#حجت_خدا
#شهیدمدافعحرم
#محسن_حججی
#پارت6
🌿شهید حججی عزیز
‹‹‹‹ حجت خدا››››
در مقابل چشم همگان شد.🌿
✨امام خامنه ای✨
🖇️با مؤسسه که میرفتیم اردوهای جهادی، از بچه ها فیلم می گرفتم. هر چه می کردم محسن بیاید تو قاب تصویرم، نمی آمد. همه اش ازم فرار می کرد؛ انگار که پلیسی باشم و در تعقیبش.
🖇️یکبار با هزار بدبختی و مکافات او را آوردم و نشاندم جلوی دوربین گفتم: «الا و بلا باید حرف بزنی و گرنه سر و کارت با منه.»
🖇️خیلی سختش بود. چند کلامی دست و پا شکسته حرف زد و بعد هم گفت: «بابا برو از بقیه فیلم بگیر. از این. از اون. از کسی که سرش به تنش بیرزه. نه از من بی بخار.» دوباره قالم گذاشت و رفت.
🖇️با آنهایی که توی فاز دین و مذهب نبودند خیلی صحبت می کرد. میخواست به راهشان بیاورد. می خواست تغییرشان بدهد.
🖇️یکبار چند نفر از این افراد که خدا را قبول نداشتند، خوردند به تورم. رفتم سراغ محسن و بهش گفتم: «بیا با اینها حرف بزن.»
دفعات پیش که محسن صحبت می کرد، طرف مقابلش توی دین میلنگید، یا نهایتش میانه ی خوبی با آن نداشت.
🖇️اما این بار آن چند نفر از بیخ و بن، دین را قبول نداشتند. خدا را قبول نداشتند. قرآن و پیامبر را قبول نداشتند.
🖇️محسن پا پس نکشید. تا چند شب با آنها توی قبرستان قرار گذاشت و باهاشان صحبت کرد. باور نکردنی بود. جلسه سوم، همانها را هم به راه آورد.
🌱نجــــوای عاشـــــقان یامهدی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
https://eitaa.com/joinchat/404160635C297f32e4e1
#حجت_خدا
#شهیدمدافعحرم
#محسنحججی
#پارت6
🌿شهید حججی عزیز
‹‹‹‹ حجت خدا››››
در مقابل چشم همگان شد.🌿
✨امام خامنه ای✨
🖇️توی کارهای برقی مقداری سر در می آورد. می خواست برود برق کشی خانه ها که پولی در بیاورد و اینطور روی پای خودش بایستد.
🖇️همان اول کاری خورد به مشکل
دستش خالی بود. پول نداشت کارت ویزیتش را چاپ کند. نمی دانست چه بکند ا آمد و روی تکه های مقوا اسم و شماره موبایلش را نوشت و آنها را انداخت توی خانه ها.
🖇️هر وقت هم بهش زنگ می زدند که بیا برای کار، می آمد سراغم و مرا هم با خودش می برد
من می شدم شاگردش و کمک کارش. برق کشی که تمام می شد.
🖇️صاحبخانه می آمد و پولی را برای دستمزد به محسن میداد.
محسن نصف بیشتر پول را به من می داد و آن نصف كمتر را خودش بر می داشت. انگار من استاد بودم و او شاگرد. واقعا مرام و معرفت دانست
🖇️یکبار آمد پیشم و گفت: «بیا با هم عهد ببندیم.» گفتم: «عهد ببندیم که چه؟»
گفت: «که گناه نکنیم. که دل امام زمان (عج) رو نشکنیم.» لحظه ای فکر کردم و گفتم: «باشه.»
🖇️نشستیم و عهد و قول و قرارمان را روی برگه نوشتیم. امضایش هم کردیم، اگر حرف بدی می زدیم یا زبانمان را به غیبت و تهمت باز می کردیم یا هر گناه دیگری انجام میدادیم، باید کفاره میدادیم. کفاره هامان هم نماز بود و روزه و صلوات و کمک به فقرا.
🖇️محسن خوب ماند روی قول و قرارش. روی عهدش با امام زمان (عج) واقعا از خودش حساب می کشید و محاسبهی نفس می کرد.
🌱نجــــوای عاشـــــقان یامهدی
#حجت_خدا
#شهیدمدافعحرم
#محسنحججی
#پارت7
🌿شهید حججی عزیز
‹‹‹‹ حجت خدا››››
در مقابل چشم همگان شد.🌿
✨امام خامنه ای✨
🖇️بعضی شبها با هم می رفتیم قبرستان می رفت یک قبر خالی پیدا می کرد و توی آن می خوابید. عمیق میرفت تو فکر.
🖇️بهم میگفت: «اینجا آخرین خونمونه. همه مون رو به روز میارن اینجا و میخوابونند. اون روز فقط ما هستیم و اعمالمون.» آخرت را باور کرده بود. با پوست و گوشت و خونش. با تک تک سلول هایش.
🖇️خیلی علاقه داشت به زیارت حضرت معصومه (س) . می آمد سراغم و بهم می گفت که: «بیا بریم قم.» می گفتم: «باشه.» پول مول کا زیاد نداشتیم. با همان مقدارکی که توی جیبمان بود راه می افتادیم و میرفتیم.
🖇️از امامزاده شاه جمال که ورودی قم است، تا خود حرم پیاده می رفتیم. دو ساعتی توی راه بودیم. سختمان بود؛ مخصوصا وقتی که زمستان بود. به حرم که می رسیدیم محسن از من جدا می شد و می رفت گوشه ای از حرم با خودش خلوت می کرد. نماز و دعا می خواند. قرآن و مناجات می خواند.
🌱نجــــوای عاشـــــقان یامهدی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
https://eitaa.com/joinchat/404160635C297f32e4e1
#حجت_خدا
#شهیدمدافعحرم
#محسنحججی
#پارت8
🌿شهید حججی عزیز
‹‹‹‹ حجت خدا››››
در مقابل چشم همگان شد.🌿
✨امام خامنه ای✨
🖇️بعد از حرم هم راه می افتادیم و میرفتیم جمکران. دوباره پیاده. خیلی خسته میشدیم. اما می چسبید. واقعا می چسبید. مخصوصا وقتی که گنبد جمکران را میدیدیم و به آقا سلام می دادیم.
🖇️توی قنادی کار می کردم. یکبار آمد پیشم و گفت: «مجید. جایی سراغ نداری که برم کار کنم؟» گفتم: «چرا. همین آقایی که تو قنادیش کار می کنم دنبال شاگرد میگرده. میای؟» نپرسید چند میدهد و روزی چقدر باید کار کنم و بیمه ام می کند یا نه. فقط گفت: «موقع اذان میذاره برم نمازم رو بخونم؟» مات و مبهوت شدم. ماندم چه بگویم.
🖇️یکبار هم قرار بود با بچه ها برویم موجهای آبی نجف آباد. سانس استخر از هشت شب شروع می شد تا دوازده. توی تلگرام به بچه های گروه پیام داد که: «نماز رو چیکار کنیم؟ ساعت هشت و نیم اذونه.» جواب دادم: «تو بیا، بالاخره یه کاریش می کنیم.» گفت: «شرمنده. من نمازم رو می خونم بعدش میام.» گفتم: «همه باید سر ساعت هفت و نیم جلوی استخر باشن. اگه دیر اومدی، باید همه رو بستنی بدی.» قبول کرد. نمازش را خواند و بعد هم به عنوان جریمه همه را بستنی داد.
🌱نجــــوای عاشـــــقان یامهدی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
https://eitaa.com/joinchat/404160635C297f32e4e1