May 11
May 11
﷽
#حکایتهای_مادر_طنزنویس
وقتی بحث از تمرکز روی «ایده» میشود لبخند تلخی میزنم cpu مغزم یاتاقان میترکاند. مادِر بُردش فحش خارمار میدهد. فن داغ میکند. همگی با هم میگویند نَمَنه؟ وات یو سد؟
وقتی یک «ایده» پا برهنه و در نزده مثل خروس بی محل زارتی وارد ذهنم میشود؛ خیال میکند الان یکی دو گله گوسفند جلوی پایش به خاک و خون میکشم اما همان لحظه همسرم زنگ میزند «خانم سوییچ رو بنداز پایین». همیشه سوییچ گوشی کیف جدیدا ماسک و اسپریش را جا میگذارد و من باید از تراس آنها شوت کنم پایین. «ایده» دستی به سرش میکشد اما پسر کوچولویم صدا میزند مامان گُُنُسنَمه کمی طول میکشد تا بفهمم تشنه است یا گرسنه. صبحانهاش را میخورد از دور دستی برای ایده که تکیه به دیوار ذهنم داده تکان میدهم. پسرکوچولو بازهم گنسنه است. اینبار شیر میخواهد لیوان شیر را میدهم دستش. برادرش بیدار میشود؛ مامان صبحانه چی داریم؟
پنیر؟ نه! نیمرو؟ دیروز خوردم! مربا؟ دوست ندارم! ...تا چیزی برایش آماده کنم، پسرکوچولو شماره یک را اعلام وصول میکند. حواسم را جمع میکنم دختر جان از صبحانه خوردن قسر در نرود.«ایده» پا پا میکند. همسر جان تلفن میزند
:خانم! فلان فایل روی میز کارم جامانده، سِندش کن برام.
نزدیک ظهر است من درگیر آماده کردن ناهار و کشمکش بچه ها. «ایده» چمباتمه زده و دستش را زیر چانهاش گذاشته و بدو بدوی مرا مأیوسانه تماشا میکند. سفره ناهار را جمع کردهام. خواباندن پسرها برای اینکه لحظهای آرامش در خانه برقرار شود یک عملیات سنگین و پیچیده است. بالاخره پسر کوچکتر میخوابد. «ایده» چرت میزند. من بیهوش میشوم.
خستگی م در نرفته که باید بیدار شوم خانه را سامان دهم. همسر جان تلفن میزند: یادم رفت لیست خرید رو کجا گذاشتم دوباره بفرست. «ایده» دراز کشیده، دستش را ستون سرش کرده تا راحتتر رفت و آمدها را ببینید. پسرها عصرانه میخواهند، لباسها اتو، ظرفها شستشو. «ایده» دارد سر کچلش را میخاراند، برایش ماچ میفرستم دلخور نباشد. رو ترش میکند. درگیر تهیه شام میشوم. آخرشب است خانه را سکوت فراگرفته. بچه ها خوابند. دیگر سر کانال تلوزیون، سر اینکه کی کجا بنشیند و کی اول چی گفت، جنگ نمیکنند. خستهام اما زمان رسیدگی به ایده است. دفتر دستکم را برمیدارم ببینم حرف حسابش چیست. لیوانی چای میریزم که بنشینیم با «ایده» به گپوگفت. اما جا تر است و ایده کو؟ حالا باید بنشینم از وسعت مکانی که «ایده» تر کرده، بفهمم حرف حسابش چه بوده..
@namakdooon
هدایت شده از نویسندگان حوزوی
3️⃣ #طنز #ویژه_نامه
•┈┈┈••✾••┈┈┈• •┈┈┈••✾••┈┈┈•
🔔 جدال در محفل
(بخش اول)
✍️ حاشیهنگاری سمیه رستمی، طنزنویس حوزوی در آیین افتتاحییهی تحریریه بانو مجتهده امین:
همیشه حضور در جمعهای رسمی برایم عذابآور است. مادرم همیشه میگفت: دختر باید سنگین رنگین باشد و تا سوالی از او نپرسیدهاند حرفی نزند. اما به من که میرسید، میگفت: این یکی آرام از جانش بریده. دختر مگر اینقدر شیطان میشود؟! دختر تو چرا نمیتوانی مثل بقیه ساکت و آرام بنشینی؟!
همه اینها تو ذهنم رژه میرود. همه حرفهای مادر را مرور میکنم. این جمع مثل همه جمعها نیست، سنگین رنگین نباشی؛ خواهران متشرع جامعه الزهرا، شوتت میکنند سر پل جمهوری. به خودم میگویم: لااقل رعایت سن و سالت را کن. حرمت قلم را نگهدار! خیر کلهات نویسندهای!
دخترک جسور تو وجودم شانه بالا میاندازد و اشاره میکند به موزائیکهای تو پیاده رو که لیلی کنیم. اصلاً بیخیال چادرچاقچور و هیبت خانومانهام، با کدام زانو و کمر میخواهی وسط پیاده رو بالا و پایین بپرم؟!
دخترک جسور توی وجودم لگدی حوالهام میکند و گره اخم میاندازد به ابرویش. به سختی از پلههای پل عابر میکشم بالا. به هنهن افتادهام. دخترک جسور وجودم میگوید: لااقل وایسا از این بالا ماشینها را تماشا کنیم! میگویم: وقت ندارم. دیر میرسم. چشمم میافتد به آقای حمیدی که جلوی ساختمان منتظر ایستاده. میگویم: بفرما وروجک! ببین همه آمدهاند! دیر هم شده! دهانش را کج و کوله میکند و ادایم را درمیآورد. سعی میکنم حاج خانمی و با طمأنینه قدم بردارم. وارد ساختمان میشوم تا آسانسور برسد، نیم نگاهی به پوستر سواد رسانه، مخصوص بانوان میاندازم. همزمان با من دخترک جسور وجودم شانه بالا میاندازد. میرویم طبقه سوم. نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم حاج خانم وجودم را که همیشه در حال چرت است، بیدار کنم. وارد سالن میشوم و فقط آقای اسفندیار را میشناسم. سلام میکنم و دنبال جای نشستن مناسب میگردم. جایی پشت دوربین. دخترک جسورم میگوید: این جلو. حاج خانم درونم میگوید: نیست که خیلی هم تو میگذاری جلو بنشیند؟! چندتایی از خانمها آمدهاند.
کنار صندلی که نشان کردهام، خانمی است که از جایش بلند میشود و احوال و اسمم را میپرسد. خودم را معرفی میکنم. حدس میزنم، خانم صالحی باشد که باهم تلفنی صحبت کردهایم. خودش است گرم و مهربان و آرام.
خوش به حالش، لابد مادرش را زیاد حرص نداده! میگوید: وقتی وارد شدی، با همه فرق داشتی، اصلاً قیافهات خاص بود. دارم حلاجی میکنم، خاص بودن یعنی همان حرف مادرم که میگفت: «تو چرا مثل بقیه نیستی» یا نه؟!
دخترک جسور وجودم میگوید: من بیتقصیرم! حاج خانم وجودم خمیازه میکشد و میگوید: من هوای این وروجک را دارم. بعضی خانمها با بچههایشان آمدهاند. دخترک جسور وجودم شروع میکند به قربان صدقه رفتن بچهها. دلش غنج میزند جلسه را ول کنیم، برویم بازی با بچهها. حاج خانم وجودم دستش را میگیرد به زور مینشاندش.
#نویسندگان_حوزوی
🔗 ادامه 👇👇👇
@HOWZAVIAN