eitaa logo
نمکدون شعبه ایتا
200 دنبال‌کننده
113 عکس
19 ویدیو
2 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
میلاد امام علی علیه السلام روز پدر و روز مرد رو به همه آقایون عضو کانال تبریک میگم مخصوص دوستانی که هنگام مکالمه با خانم ها از فعل جمع استفاده میکنند 🍀😄
جاپدری سمیه رستمی پدرها از زمان بشر اولیه این‌قدر جایگاه ویژه‌ای در خانه و خانواده داشتند که اصلاً در خانه‌های اولیه مکان خاصی را به نام جا پدری قرار می‌دادند، حتی اگر پدر هم در جاپدری حضور نداشت بچه‌های اولیه جرأت نداشتند تا شعاع چندکیلومتری پایشان را جلویش دراز کنند. پدرهای اولیه؛ پدرهای تمام‌وقت بودند و تأثیرشان همیشه واضح و مبرهن بود. صبح به صبح بچه را با خودشان می‌بردند شکار، طناب پیچش می‌کردند به درخت. حیوان که می‌آمد سمت بچه، آن را شکار می‌کردند. این‌طوری باگ تربیتی بچه را هم پیدا می‌کردند؛ چون بچه هنگام ترس، خود واقعی‌اش را نشان می‌داد. بعد با یک پس‌گردنی دوآتشه بچه را برمی‌گردانند به تنظیمات کارخانه، هر چه فحش و لیچار سیو کرده بود، شیفت دیلیت می‌شد. بنابراین پدر، تمام‌وقت با بچه در تعامل سازنده بود. هرچه تعداد بچه‌ها بیشتر بود طبیعتاً تعداد شکار هم زیاد می‌شد. این کار گاهی یکی دو تا پرتی داشت و طعمه از دست می‌رفت. با پیشرفت بشر اندکی رنگ و روی نقش پدرها کم شد و به پدرهای نیمه‌وقت تبدیل شدند. بچه‌ها حتی اگر در بعضی کارهای خانوادگی مشارکت داشتند باز هم نیمی از وقت خود را در مدرسه می‌گذراندند البته هنوز جا پدری در خانه‌ها وجود داشت و گاهی که بچه‌ها جرأت به خرج آنجا پایشان را دراز می‌کردند. ضربات ریست کننده و تعاملی هم همچنان کارکرد داشت تا آن نیمه‌وقت که بچه از اشراف اطلاعاتی پدر خارج می‌شود همچنان بای دیفالت دست از پا خطا نکند. https://eitaa.com/joinchat/1246494986C0b4ebac263 👇👇👇بقیه اش اینجاست 😅
ولی زندگی بشر همچنان دچار گسترش شد. پدرها برای به‌دست‌آوردن چندرغاز جوری بیرون از خانه مشغول بودند که دیگر جا پدری کاربردی نداشت. به این نوع پدرها، پدرهای وقت‌وبی‌وقت می‌گفتند که گاهی سروکله‌شان در خانه پیدا می‌شد و البته آن‌قدر با سیلی صورتشان را سرخ نگه داشته بودند که از تعداد و شدت ضربات ریست کننده کاسته شده بود. تعامل بین پدر و فرزند که می‌توانست در آینده بچه نقش مهمی ایفا کند به پایین‌تر حد خود رسیده بود. زندگی بشر همچنان دچار گسترش‌های فراخی شد که شاید بهتر باشد از تعبیر گسست برای آن بهره برد. این گسست بیشترین تأثیر را بر پدرها گذاشت. جاپدری کلاً تعطیل شد. در عوض جابچه‌ای، کل محیط خانه را در بر گرفت. این بار پدر بود که طعمه بود تا بچه خواسته‌هایش را شکار کند و پدر در این راه حقیقتاً دچار گسست‌های عمیقی می‌شد که به این نوع پدرها؛ پدرهای پاره‌وقت می‌گویند و از توضیح بیشتر در این باره به دلیل رعایت حرمت قلم معذوریم. از تعامل سازنده پدر و بچه نیز اطلاعی در دست نیست. منتشر شده در دفتر طنز حوزه هنری تهران https://eitaa.com/joinchat/1246494986C0b4ebac263
نمکدون شعبه ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم #پست_آموزشی شماره ۴ نکاتی درباره پست هفته قبل ۱_ اینکه تفاوت نظیره و نقیضه
سلام این متن با عنوان «لباس پادشاه» رو سالها پیش نوشتم و در نشریه خانه آرام منتشر شده. با توجه به حضور مشعشع سعدی تو متن، سعی کردم بار اصلی شوخی رو با «نقیضه تضمین» اشعار سعدی تامین کنم. نقطه کانونی سبک پوششهای کنونی. یه نیم نگاهی هم به نقیضه داستان «لباس پادشاه» نوشته «هانس کریستین آندرسن» سوئیسی داشتم. متن رو میتونید تو کانال تلگرامم بخونید.👇 https://t.me/namaakdan/325 https://eitaa.com/joinchat/1246494986C0b4ebac263
نمکدون شعبه ایتا
سلام این متن با عنوان «لباس پادشاه» رو سالها پیش نوشتم و در نشریه خانه آرام منتشر شده. با توجه به ح
طنز پردازی فقط اونجاش که حواست نیست به جای سوئیس نوشتی سوسیس همه فک میکنن شوخی کردی هیچی نمیگن.
زیرا حاوی مقادیر معتنابهی طنز تلخ می‌باشد. https://eitaa.com/joinchat/1246494986C0b4ebac263
اگر به نوشته‌های روانشناسی علمی و کاربردی اما به زبان ساده و روان علاقه دارید، این کانال را به شما پیشنهاد می‌دهیم👇 http://eitaa.com/dastneveshtehapsy لطفا به افراد علاقه‌مند معرفی کنید 🌹
لباس جدید پادشاه س.رستمی ذهنم حسابی به‌هم‌ریخته بود. جناب سعدی آمده بود در مرتب کردن ذهنم، کمک کند؛ اما گوشه‌ای نشسته بود و فال حافظ می‌گرفت. گاهی محکم می‌کوبید به پیشانی‌اش و می‌گفت: این حافظ شیرین‌سخن کاپی نمود از شعر من. یا می‌گفت: ازچه‌رویی این غزل نرسید به ذهن خودم یک‌دفعه مردی که با شنل قرمز و کوتاهی خودش را پوشانده بود، وارد ذهنم شد. سعدی با دست چشم‌هایش را پوشاند و غرولند کرد: مگر کاروانسراست، دروپیکر ندارِ؟ باباطاهر عریانِ؟ تازه‌وارد با تکبر گفت: خیر سرمان ما پادشاه قصه «لباس جدید پادشاه» هستیم، نباید که اجازه حضور بگیریم. سعدی همان‌طور که از لای انگشتان دستش پادشاه را می‌دید با خنده گفت: همون پادشاه که لباسش رو فقط عاقلان می‌دیدند و... پادشاه چشم‌هایش را ریز کرد و گفت: الآن تو هیکل ملوکانه‌مان را دیگر نمی‌‌بینی؟! سعدی گفت: تصویر ملوکانه رو شطرنجی کردم. گفتم: چقدر این شنل‌ آشناست! پادشاه گفت: این؟! برای شنل قرمزی است. لازمش نداشت به ما اهدا نمود. اگرچه کوتاه است وقار و شوکت ما را تأمین نمی‌کند اما بالاخره مقداری ما را می‌پوشاند. از قدیم گفته‌اند: دندان اسب پیشکشی را ایمپلنت نمی‌کنند. سعدی با لب خند ملیحی گفت: تنک مپوش که اندام سیمینت درون جامه پدید است چون گلاب از جام پادشاه آباژوری که برای سانسور تصاویر نامناسب گوشه ذهنم بود را مقابل سعدی گذاشت. با تعجب گفتم: چرا؟! شنل که بخشی از هویتش بود! پادشاه گفت: نمی‌دانیم کدام شیر پالم خورده‌ای «تن آدمی شریف است به جان آدمیت نه همین لباس زیباست نشان آدمیت» را برایش درست معنا نکرده بود. دخترک هم می‌گفت مهم نیست چه بپوشیم، همه‌مان بنی‌آدمیم و اعضای یک پیکر. اوایل استایل دانشجویی داشت. گمان کنیم می‌خواست خیلی دانشمند به نظر برسد در حد پرفسور سمیعی. البته ما با آن استایل دانشجویی در جشن عروسی عمه‌مان شرکت می‌کنیم و اندازه بودجه یک سالمان شاباش می‌گیریم. گفتم: منظور شاعر این نیست. پادشاه گفت: بله خودمان عقلمان می‌رسد که باید یک ویرگول بگذارند بعد از «نه» و بگویند: «نه، همین لباس زیباست نشان آدمیت». سعدی چنان عصبانی بود که اگر قرار بود روزی برای پادشاه حکمی صادر کند، حدس می‌زدم که ویرگول را کجای جمله «بخشش لازم نیست اعدامش کنید» خواهد گذاشت. گفتم: الآن اسمش چیه؟ استایل دانشجویی؟ پادشاه گفت: نمی‌دانیم سپیده وحشی بود یا سحرخطر؟! این اواخر با جادوگر شهر اُوز می‌دیدمش. گفتم: حالا از من چه‌کاری برمیاد؟ پادشاه گفت: نویسنده داستان‌مان باقی عمرش را دایورت کرده روی عمر دیگران، مجبورشدیم سیستم مملکت‌داری‌مان را روی حالت خودکار بگذاریم، دنبال کسی بگردیم ادامه داستان را جوری بنویسد آبرویمان برگردد. با بغض ادامه داد: دلمان تاج‌وتخت خودمان را می‌خواهد. سعدی گفت: ای پادشاه عریان، داد از غم رسوایی چیزی است که پیش آمد، غم مخور به سعدی چشم‌غره رفتم، شعر را بقیه نابود نکند. گفتم: حالا چی بنویسم؟ پادشاه گفت: بنویس پس‌ازآن لباسی می‌پوشیدیم از صد فرسخی مشخص بود چقدر عقل، فهم، درک و این قبیل چیزهایمان زیاد است. سعدی گفت: حسن اندامت نمی‌گویم به شرح خود حکایت می‌کند این پیرهن پادشاه از من پرسید: آباژور مناسب سنش نداری؟ کامل سانسور نشده‌ایم انگار. از ترس ممیزی، گلدان بزرگی جلوی پادشاه گذاشتم و گفتم: آخه با سبک پوشش کشورتون آشنا نیستم! پادشاه گفت: هر لباسی که سلبریتی‌ها و آدم‌های مشهور می‌پوشند خوب است دیگر. الآن عصر ارتباطات است. سعدی گفت: و نیمه‌شب تاریکی برای فرهنگ و هنر. بعد هم با تأسف سرش را تکان داد و گفت: سر آن ندارد امشب که برآرد آفتابی؟ پادشاه گفت: حتماً روی لباس کینگ یا کویین نوشته‌شده باشد، مشخص شود از خاندان سلطنتی هستیم، بدون صف به ما نان بربری بدهند. خلاصه لباسمان، زبان گویای شجره خانوادگی و صفات خوبمان باشد. از مراسم فرش قرمز و لباس‌های سلبریتی‌ها چند عکس نشانش دادم. پادشاه گرخید و گفت: با این لباس‌ها، تاج‌وتخت که هیچ، حتی در صف نان بربری راهمان نمی‌دهند. چطور این لباس‌ها را می‌پوشند؟! گفتم: آخرین مد روزِ. هرکس می‌خواد خیلی امروزی باشه، اینا رو می‌پوشه. پادشاه گفت: این شلوار که ما می‌بینیم برای امروز نیست، احتمالاً زیرشلواری ناپلئون است درنبرد واترلو. به‌جز فاقش بقیه جاهایش دهان بازکرده‌اند. سعدی گفت: مهم‌ترین قسمتش سالمه دیگه، انگار این شلوار درباره صفات صاحبش زبان‌درازی کرده.این پاره‌پوره‌ها که می‌بینی لاکچری جامه‌ای است اکثراً چینی چشم پادشاه به دیوان حافظ در دست سعدی افتاد، گفت: برایمان تفألی بزن، ببینیم عاقبت ما چه می‌شود؟ سعدی گفت: فالتون رو باید از اشعار ایرج میرزا درآورد. پادشاه گفت: به ایرج میرزا بگویید فالمان دو رو خشخاشی و سفارشی باشد. سعدی زیر لب غرغر کرد: چیز دیگه‌ای میل ندارین؟ پادشاه گفت: نوشابه سیاه بیاورید به سیاهی
بخت و اقبالمان. سعدی گفت: منم چای دیشلمه می‌خورم به دیشلمگی اوضاع فرهنگ پاره پوره‌مون. پادشاه گفت: فرهنگتان پاره شده؟! بهترین خیاط‌ها را داریم، رفویش می‌کنند از اولش بهتر. سعدی گفت: کل اگر طبیب بودی لخت‌وعور نبودی. گفتم: عالی‌جناب! این لباس‌ها رو ببینین. پادشاه ذوق‌زده گفت: خیلی خوشمان آمد، عالی‌جناب صدایمان کردی. از همین حالا میرزا بنویس دربارمان هستی. داشتم خودم را در لباس میرزابنویسی دربار تصور می‌کردم که پادشاه به زیرپیراهن راه‌راه و شلوارک خال‌خالی سبزی که زیر شنل قرمزش پوشیده بود‌، نگاه کرد و گفت: آب در کوزه ما نوشابه سیاه سفارش می‌دهیم؟!این‌طور که صنعت مد پیش می‌رود دو روز دیگر، همین استایل‌مان را در فشن‌شوها می‌بینیم. بعد مثل‌اینکه در فشن‌شو شرکت کرده باشد در ذهنم چرخی زد و گفت: طراحی لباس هم کار سختی نیست، استایل‌مان خیلی دلبر است. این آباژور هم بالباس‌هایمان هارمونی دارد، می‌گذاریم سرمان. سعدی گفت: گفت در سر عقل باید بی‌کلاهی عار نیست. خلاقیت خیلی ناجور در این استایل موج مکزیکی می‌زند. پادشاه گفت: ما این‌جوری راحتیم تا آن چشم‌هایت درآید، حسود! سپس با همان ادا اطوار فشن‌شو و بدون خداحافظی از ذهنم بیرون رفت. سعدی دوباره با تأسف گفت: حیف باشد بر آن تن حتی کفن. خانه‌آرام https://eitaa.com/joinchat/1246494986C0b4ebac263
نمکدون شعبه ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم #پست_آموزشی شماره ۴ نکاتی درباره پست هفته قبل ۱_ اینکه تفاوت نظیره و نقیضه
بسم الله الرحمن الرحیم شماره ۵ ۴_قالب تفسیر شعر متن «نکات نهفته در یک افسانه» بر اساس قالب تفسیر شعر نوشته شده. در این قالب اولین نکته مهم آشنایی عموم مخاطبین با شعری است که انتخاب می‌شود. آشنایی و انس مخاطب با شعر موجب آن است که تکنیک‌های آشنازدایی درست اجرا شود. آشنازدایی یعنی زاویه دید جدید. آشنازدایی در تفسیر شعر هم یعنی اینکه برداشتی از ابیات داشته باشیم که در عین جدید و بدیع بودن حتماً ارتباط با شعر داشته باشد. هر چقدر تفسیر جدید با محتوای جدی شعر زاویه داشته باشد میزان غافلگیری طنز بیشتر می‌شود. ۵_تکنیک استفاده از الفاظ رکیک و مفاهیم غیر اخلاقی و ناپسند حقیقتاً اگر خشتک و محتوایات، فعل و انفعالاتش را از بعضی دوستان دست به قلم خودطنزپرداز بگیریم؛ تکنیک خاصی در شوخی‌نویسی برایشان باقی نمی‌ماند. این تکنیک در طنز کاربرد ندارد و در گونه هجو، هزل و فکاهه استفاده می‌شود. غافلگیری از آن جهت صورت می‌گیرد که استفاده از این الفاظ در ادبیات ما رایج نیست و صورت اخلاقی ندارد. این ادبیات را که بنده آن را سبکی ایرج میرزایی می‌نامم؛ سطح بسیار نازل و خالی از هنر است. ۶_مهمل گویی بیشتر در فکاهه پردازی و خندان مخاطب کاربرد دارد. در این تکنیک از کلمات هم‌قافیه و هم‌وزن استفاده می‌شود. مثال یکی می‌خواست بره تونس، نتونس... و خوشمزگی‌هایی از این قبیل که به شوخی شوهر خاله‌ای معروف است. . ۷_تنافر یا ناسازه گویی استفاده دو کلمه متضاد درکنار هم مثل اسم یا دو صفت یا دو قید متضاد با یک فعل و... ایجاد تنافر معنایی می‌‌کند. مثال: مرد های‌های می‌خندید به نحو وحشتناکی آرام بود. این همه برای خودنمکپندارهای جمع است. ۸_استفاده از بعضی کلمات یا عبارتهای انگلیسی در یک اصطلاح یا جمله فارسی مثال: پدر محترقه به جای پدر سوخته محل داگ هم بهم نذاشت ۹_تکنیک جناس: جناس کلماتی رو می‌گویند که از نظر شکل یکسان ولی از نظر معنی تفاوت دارند. مثال: شیر جنگل، شیر خوردنی و شیر آب آیفون در و گوشی آیفون https://eitaa.com/joinchat/1246494986C0b4ebac263
یک خاطره، یک لبخند ۴ساله بودم. راهپیمایی ۲۲بهمن سال ۱۳۶۴. بله اگر اگر از حساب کتاب سن بنده فارغ شدید دل بدهید به خاطره‌ام. پدر و مادرم مقید بودند هر سال برویم راهپیمایی. لطفا ان قلت نیاورید مگر چندتا راهپیمایی برگزار شده بوده کلاً؟! دل بدهید به متن. آن سال هم مادرم دست ما چهار بچه کوچک و قد و نیم قدش را گرفت و بردمان. جنگ بود. صدام یزید کافر تهدید کرده بود به مراسم راهپیمایی حمله می‌کند. اما مردم تهدیدش را به نقاط سوق‌الجیشی‌شان دایورت کرده و همه آمده بودند. زهرا خانم همسایه‌امان هم با ما همراه بود و برای اینکه از خانواده ما جدا نشود، دست مرا گرفته بود. در اثنای مراسم بودیم که آژیر قرمز به صدا درآمد و اعلام حمله هوایی شد. نظم مراسم بهم خورد و من در معیت زهرا خانم همسایه گم شدم. وضعیت قاراشمیشی بود. با سن کمی که داشتم اما هول و هراس آن روز را یادم هست. زهرا خانم من را به واحد گم شده‌‌ها برد. بچه‌هایی که گم شده بودند را سوار کامیون خاوری کرده بودند تا ننه بابایشان را از آن بالا بهتر ببینند. اما خوب یادم هست که من حاضر نشدم بروم بالای خاور، به درختی تکیه داده بودم و جیغ می‌کشیدم. مادرم آن زمان تازه عینک گرفته بود. به همه می‌گفتم مادرم عینکی است. خانمهایی عینکی می‌آمدند تا من شناسایی‌اشان کنم. نمیدانم آنها هم فرزندشان را گم کرده بودند یا چی اما بالاخره تیری بود در تاریکی، می‌آمدند جلو خودی نشان میدادند و البته که مقبول واقع نمی‌شدند می‌رفتند. برای اینکه ساکتم کنند نقل‌های رنگی توی مشتم ریختند؛ اما من همچنان جیغ می‌زدم و بی‌تابی می‌کردم. یک هو میان معرکه‌ای که به پا کرده بودم؛ چشمم خورد به محترم خانم پیرزن همسایه مان. به او پناه بردم. احتمالاً زهرا خانم هم با ما همراه شد. حالا گیر ندهید که زهرا خانم داستان شد؟ سوار اتوبوس دوطبقه‌ای سبز رنگی شدیم. دلم می‌خواست برویم طبقه بالایش اما محترم خانم پا درد داشت و نمی‌توانست از پله بالا برود. طبقه پایین نشستیم. از پنجره خیابان را نگاه کردم. راهپیمایی عملاً تمام شده بود. همین حین مادر و خواهرانم را دیدم که از کنار اتوبوس ما می‌گذشتند. از اینکه گمم کرده بودند لجم گرفته بود. باید حواسشان را بیشتر جمع می‌کردند. از آنجا که با محترم خانم در راه خانه بودم پس دلیلی نداشت آنها را به محترم خانم نشان بدهم. پس با آرامش نشستم و مشغول خوردن نقل‌هایی شدم که کف دست عرق کرده‌ام خیس شده بودند. وقتی با محترم خانم پا به کوچه گذاشتیم پدر و مادرم را دیدم که خواهرها و بردارم را گذاشته‌ بودند خانه و هراسان بر می‌گشتند به مسیر راهپیمایی تا مرا پیدا کنند. خدا لعنت کند صدام یزید کافر را که باعث نگرانی پدر و مادرم شد. https://eitaa.com/joinchat/1246494986C0b4ebac263