eitaa logo
نمکتاب
16هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
756 ویدیو
187 فایل
💢نمکتاب: نهضت ملی کتابخوانی💢 『ارتــــباط بــــا نمکتاب🎖』 💌- @p_namaktab 『سفارش کتاب نمکتاب』 🛒 @ketab98_99 『قیمت + موجودی کتب』 『📫- @sefaresh_namaktab 『مشاوره کتاب نمکتاب』 📞 @alonamaktab 『سایت جامع نمکتاب』 🌐- https://namaktab.ir
مشاهده در ایتا
دانلود
📚پدر: 📗نام کتاب : 📝 نویسنده : 🗂 نشر : ✨موضوع: علیه السلام ✏.....باور کنید بعد از سال ها گشتن و همه را دیدن و دل سپردن و دل کندن و امیدوار شدن و ناامیدی ها... تنها جایی که او را یافتم؛ بود... نجف اشرف. در خیابان مقابل که راه می روی، گنبد طلایی تمام عرض چشمانت را پر می کند و دلت شروع به ارتفاع گرفتن از زمین می کند... وقتی که اول ورودی کنار در می ایستی و مقابلت او است. فقط یک جمله می توانی زمزمه کنی: السلام علیک یا ، السلام علیک یا . معنی علی را تازه دلت درک می کند. علی، بلندت می کند از زمینِ چسبناک تا خدا. زمینی شدن و دل به دنیا بستن، خسته ات کرده بود. دلت آسمان می خواست و همه ی خدا را... علی تو را می کَند از زمین و وصل می کند به خدا... علی حکم پدریش از جانب خدا آمده... راحت بگو: سلام بابا و در آغوشش خودت را رها کن. ◀️ ادامه معرفی در 👈🏻سایٺ نمڪٺاب 💠namaktab.ir 🔶namaktab.blog.ir 🔷 @namaktab_ir
نمکتاب
#خاطرات_کتابخوانی ارسالی از #مخاطبین_سایت👇 آخرین کتابی که خواندم و از خواندنش #لذت بردم و با آن #اش
: کتاب فیروزه ای همسرم پیشنهاد زیارت حرم داد.  خیلی خوشحال شدم ،حاضر شدیم؛ قبل از رفتن فکر کردم 🤔چه کاری برای آقا انجام بدهم! پیش خودم گفتم: بهترین راه همان کتاب است. پنج تا کتاب که چهارتاش محبت امام عصر (عج) بود برداشتم. یک کتاب هم برای خودم برداشتم که بخوانم تا بعدا که مدرسه رفتم تبلیغ کنم . رسیدیم به و وارد قسمت زیارت شدم رو به ضریح ایستادم و چند دقیقه ای صحبت کردم تنها حاجتم را دائم تکرار می کردم میشه کمکم کنید بی بی،  اگر برای امامم کار نکنم اسیر دنیا میشم،  بدرد نمی خورم،  پیر میشم می میرم، حیف میشم .  میشه کارهای آقا رو بدی دستم که انجام بدم؟!  البته باید کمکم کنید چون ناتوانم ضعیفم.  میشه باعث ظهور باشم ، اسباب ظهور را آماده کنم ؟! دلم که آروم گرفت رفتم سمت صحن که از آنجا هر بار بر می گشتم ضریح را می دیدم و دلم باز می شد.  نشستم ،شروع به خواندن صلوات و دنبال سوژه گشتن. به کی بدم ؟ اگر مشغول دعاست مزاحمش نباشم. تو حال خودش است اذیت نکنم و ضد حال نباشم . چشمام رو تیز کردم با کمی فاصله کنارم خانمی نشسته بود که چادر رنگی سرش بود و جا نماز آبی فیروزه ای آرامش بخشی داشت. گفتم خوب به این که نمی شود چون از نماز مردم را وا داشتن است. و کتاب، دست مایه بشر را دادن کار خدا پسندانه ای نیست. ادامه👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
از قبل نیت کرده بودم که رفتیم با خودم کتاب ببرم.  وارد صحن حرم شدم . به کی کتاب بدم ؟ 😎چشمانم در حد عقاب دنبال سوژه می گشت. هر کسی مشغول کاری بود یکی زیارت نامه، یکی نماز می خواند، یکی قرآن تلاوت می کرد، و دیگری با دوستش گرم صحبت بود یکی هم همین طوری با بچه هایش مشغول بود.  نشستم و سرم را به سمت آسمان کردم: «خدایا به کی کتاب بدم؟» دقیقا جلوی من خانمی بود با چادر مشکی ساده و شال بافت سفید مشکی که روی چادر، مقداری از صورتش را پوشانده بود؛ نگاه کردم دیدم کتاب زیارتنامه را بست و ظاهرا دعا خواندنش تمام شد. به دخترم گفتم: «مامان، برو جلویش بشین و بهش کتاب بده» وقتی کتاب را گرفته بود، شاید عادی به نظر می رسید. بعد از حدود سی دقیقه که می خواستیم وسایل را جمع کنیم و برویم به طرف خانه، کتاب را طوری که دوست داشت ندهد، پس داد. چند سؤال هم پرسید: «خودتون به ذهنتون رسید که کتاب بدهید یا ا زطرف جایی کار می کنید ؟ و … » گفتم: « آخه این کتابا خیلی قشنگن، بنظرم رسید حیفه، خیلی ها هنوز نخوندنش بخاطر همین جدیدن هر وقت میام حرم… » 👇👇👇👇👇👇