eitaa logo
نماز شب خوانها
7.4هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
3.9هزار ویدیو
49 فایل
🌼اهمیت وفضائل نماز شب درقرآن وروایات وعوامل توفیق وسلب آن وتوصیه علماوبزرگان وخاطرات شهدا و... https://eitaa.com/namazshabkhanha @hasanen12869 خادم کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷مهدی شناسی ۷🌷 ◀️ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﺎ ﻣﻄﺎﻟﺐ ﻭ ﺣﻘﺎﯾﻖ ﺭﺍ،ﻧﻪ ﻋﻘﻠﯽ،ﺑﻠﮑﻪ ﻭﻫﻤﯽ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﯾﻢ،ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺧﺎﺭﺟﯽ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﺣﻘﺎﯾﻖ ﻧﻤﯽ ﮔﺮﺩﯾﻢ. ◀️ﯾﻌﻨﯽ ﺩﺭ ﻋﯿﻨﯿﺖ ﻭﺟﻮﺩﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ.ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﻭﺟﻮﺩﻣﺎﻥ،ﺍﯾﻦ ﻏﺬﺍﻫﺎﯼ ﻣﻌﻨﻮﯼ ﺭﺍ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﺠَﻮﯾﻢ،ﺁﻥ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺧﺎﺭﺝ ﺍﺯ ﺍﻓﺮﺍﻁ ﻭﻫﻤﯽ ﻭ ﺗﻔﺮﯾﻂ ﻋﻤﻠﯽ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﯾﻢ. ◀️ﺑﺮﺧﯽ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﺣﻘﺎﯾﻖ ﻧﺎﺏ ﺭﺍ ﯾﺎ ﺩﺭ ﺗﻄﺒﯿﻖ ﻋﻤﻠﯽ ﯾﺎ ﺩﺭ ﺍﻓﺮﺍﻁ ﻭﻫﻤﯽ،ﻗﺎﻃﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺗﺨﯿﻼ‌ﺕ ﺧﻮﺩ،ﻭﺭﺍﯼ ﺁﻥ ﭼﻪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯽ ﺩﻫﻨﺪ،ﻗﺪﻡ ﺑﺮﻣﯽ ﺩﺍﺭﯾﻢ. ◀️ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻭ ﺯﻣﯿﻦ ﻫﺮ ﺩﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻇﻬﻮﺭ ﺣﻀﺮﺗﻨﺪ.ﺯﯾﺮﺍ ﻫﺮ ﺩﻭ ﭘﺮ ﺍﺯ ﻧﻮﺭﻧﺪ ﻭ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻇﻬﻮﺭ ﺣﻀﺮﺕ،ﻧﻮﺭ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﮐﻨﻨﺪ. ◀️ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﯿﺎﻥ ﺍﮔﺮ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺧﺎﺹ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ،ﺍﮔﺮ ﺍﻣﺎﻡ ﺩﺭ ﻗﻠﺐ ﻣﺎ ﻇﻬﻮﺭ ﺧﺎﺹ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ،ﺍﯾﻦ ﻧﺘﺎﯾﺞ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺭﺳﺪ.ﻭﮔﺮ ﻧﻪ ﻫﯿﭻ ﯾﮏ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺩﺭﺍﮎ ﻧﺨﻮﺍﻫﯿﻢ ﮐﺮﺩ. ◀️ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﻇﻬﻮﺭ ﺧﺎﺹ ﺣﻀﺮﺕ ﻧﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﺎﺷﯿﻢ،ﺍﮔﺮ ﻭﻻ‌ﯾﺖ ﻣﻄﻠﻘﻪ ﯼ ﺣﻀﺮﺕ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﭙﺬﯾﺮﻓﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ،"ﻋﺎﺭﻓﺎ ﺑﺤﻘﻪ" ﻧﺒﺎﺷﯿﻢ ﻇﻬﻮﺭ ﻋﺎﻡ هم ﻓﺎﯾﺪﻩ ﺍﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺷﺖ... @namazshabkhanha 🔹🔷🔵
نماز شب خوانها
رمانــ🍃 #بدون_تو_هرگز #قسمت_ششم: دامادطلبہ با شنیدن این جمله چشماش پرید ... می دونستم چه بلایی سرم
رمانــ🍃 : احمقے بہ نام هانیه پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود ... بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد ... با 10 نفر از بزرگ های فامیل دو طرف، رفتیم محضر ... بعد هم که یه عصرانه مختصر ... منحصر به چای و شیرینی ... هر چند مورد استقبال علی قرار گرفت ... اما آرزوی هر دختری یه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور ... هم هرگز به ازدواج فکر نمی کردم، هم چنین مراسمی ... هر کسی خبر ازدواج ما رو می شنید شوکه می شد ... همه بهم می گفتن ... هانیه تو یه احمقی ... خواهرت که زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد ... تو که زن یه طلبه بی پول شدی دیگه می خوای چه کار کنی؟... هم بدبخت میشی هم بی پول ... به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی ... دیگه رنگ نور خورشید رو هم نمی بینی ... گاهی اوقات که به حرف هاشون فکر می کردم ته دلم می لرزید ... گاهی هم پشیمون می شدم ... اما بعدش به خودم می گفتم دیگه دیر شده ... من جایی برای برگشت نداشتم... از طرفی هم اون روزها طلاق به شدت کم بود ... رسم بود با لباس سفید می رفتی و با کفن برمی گشتی ... حنی اگر در فلاکت مطلق زندگی می کردی ... باید همون جا می مردی ... واقعا همین طور بود ... اون روز می خواستیم برای خرید عروسی و جهیزیه بریم بیرون ... مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره ... اونم با عصبانیت داد زده بود ... از شوهرش بپرس ... و قطع کرده بود ... به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش ... بالاخره تونست علی رو پیدا کنه ... صداش بدجور می لرزید ... با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا ... می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون ... ...