eitaa logo
💌نامه ای برای پدر بنویسیم😢✏📄
270 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
647 ویدیو
43 فایل
🌻السلام آقا،می دونی واجبه جواب #سلام🌻 فقط یک #جمله به امام زمانت بنویس💕 کانالهای دیگر ما @alafvalafv👈 @leilajafarabadi_teb ارسال نامه به 👈 @Armita7 #تبادل نداریم🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ساعت عاشقی❤️ دوباره دلتنگی... می دانی دلم که تنگ می شود سراغ تو می آیم جایی بهتر از پیش تو بودن آرامم نمی کند و کسی غیر از تو دلتنگی هایم را نمی فهمد و نمی تواند دل گشایی کند! دلم تنگ که می شود احساس میکنم از تو فاصله گرفته ام و دلم بهانه می گیرد تا با تو خلوت کند هر چه باشد من که غافل می شوم دلم اینگونه یادآوری می کند کجا هستی؟ می شود کمی با هم حرف بزنیم؟ من خیییلی دلم برایت تنگ شده است نمی دانم چرا دقیقا روزهایی که با نفرات خیلی زیادی صحبت می کنم بیشتر دلم می گیرد شاید می خواهی به من ثابت کنی کسی جای تو را برایم پر نمی کند شاید می خواهی به من بفهمانی کسی غیر از تو نمی تواند در دلم جای بگیرد شاید می خواهی بفهمانی محبتی غیر از محبت تو ارزش چشیدن ندارد شاید می خواهی به من بگویی به کسی دل نبندم غیر از خودت شاید می خواهی بگویی کسی نمی تواند این دل بزرگ مرا پُر کند جز تو شاید... و شاید... هر چه هست خوب می فهمم از اینکه دیگری در دلم جا باز کند و چمبره بزند ناراحت می شوی سعی کردم فقط در فراق تو فغان کنم و آه بکشم بیا که دلم برایت عجیب تنگ است من مزه عاشقی ات را نچشیده ام و به کسانی که عاشقت شده اند غبطه می خورم یعنی می شود من هم یک روز عاشقت شوم؟ دعای هر لحظه ام عاشقت شدن است... می خواهی دوست داشتنت را فریاد کشم و به گوش همه عالم برسانم میدانم خیلی هایی که نوشته هایم را می خوانند بیش از من دلشان برایت تنگ است شاید هم من فقط یک وسیله ام برای دل هایی که هوای تو کرده اند و در این روزگار تنگ تو شده است! نمی دانم... تو بهتر می دانی حکمت این نوشته ها چیست... اما هر چه که هست دلم برایت تنگ است کمی با من خلوت کن می خواهم خلوت کنم و با تو حرف بزنم اصلا بیا باهم قدم بزنیم و کمی عشق بازی کنیم کاش یک روز لایق دیدارت شوم
سال 91 یا 92 بود که به مهدی گفتم: «میخوایم باهم فوتبال تماشا کنیم، میای؟» گفت: «کجا؟» گفتم: «یکی از بچه ها دعوت کرده بریم خونش باهم فوتبال ببینیم. تو جمع سه چهار نفری فوتبال بیشتر می چسبه» بعد از چند دقیقه زنگ زدم و گفتم: «داداش نفر آخر داری میای،پفک و چیپس و یه کم تخمه بگیر بیار» خریدها را گردن مهدی می انداختیم و می گفتیم: «بخر بیار بعدا باهم حساب می کنیم.» مهدی می خرید و می آورد. می گذاشتیم وسط و مشغول فوتبال دیدن می شدیم. بعدا هزینه این خریدها را هم حساب نمی کردیم. او هم چیزی نمی گفت. هر دفعه پنجاه، شصت هزار تومان خرید می کرد ولی ما باهاش حساب نمی کردیم. او هم چیزی نمی گفت. دفعه بعد هم که بهش می گفتیم باز می خرید. بعد از مهدی جمع رفاقت مان کمی سست شد. انگار او ستون جمع دوستانه ما بود. چقدر زیباست بهانه رفاقت جمعی باشی. با بودنت آن ها را جمع کنی و دل هایشان را به هم نزدیک کنی. دل هایی که در این روزها از هم پراکنده اند شاید به انتظار نشسته اند تا کسی واسطه یکی شدنشان باشد. قبل ها می خواندم در حکومت مهدوی دل ها آنقدر به هم نزدیک است که من و تو وجود ندارد. من، تو، ما. آن یکی شدنی است که دل های مشتاق ظهور برای آن تشنه اند. روایت زندگی راوی: حسن امیرآبادی به قلم: https://eitaa.com/moshaveronlin