eitaa logo
نم قلم ✍
238 دنبال‌کننده
436 عکس
559 ویدیو
1 فایل
محلی برای ارائه آثار قلمی محمد رضائی پورعلمدار ان شاءالله بیشتر از شهدا خواهم نوشت. چون حق حیات بر گردنم دارند. ارتباط با مدیر کانال @pooralamdar🚦
مشاهده در ایتا
دانلود
🖋می گفت : بچه ها هر وقت قرار باشه با بمیریم بهانه اش جور میشه و اگر تمام حوادث بی آذن خدا ما را در خودشون بگیرند، گزندی به ما نمی رسه؛ ازمرگ حذر کردن دو روز روا نیست روزی که قضا باشد، روزی که قضا نیست روزی که قضا باشد کوشش نکند سود روزی که قضا نیست در آن مرگ روانیست آره. خیبر راست می گفت. چرا خمپاره اول نخورد. چرا خمپاره ها و گلوله های توپی که دور و برمون زمین می خورند، کاری به ما ندارند.. وقتی به گذشته های نه چندان دور بر می گشتم ، می دیدم خیبر برای ما همیشه الگو بود ، توی کودکی هامون، توی نوجوانی که توی درس خوندن کسی به گرد پاش نمی رسید. اون روزی که اصفهان رفت و با یه دیپلم خوشگل برگشت. اون روزی که جلوتر از همه لباس سبز سپاهی به تن کرد و شد پاسدار انقلاب،. وای خدای من ، اینی که روی بلانکارد خوابیده و هیچ صحبتی نمی کنه همون خیبر ماست؟! خیبری که دائم ذکر رو لباش بود و لبخند؟ الان خیبر فقط لبای خشکیده ای داره که بهش یاری نداد ،تا یا صاحب الزمان آخرش را لااقل کامل بگه. داریم می ریم و من غرق خیبرم. گاهی به گذشته های ، و دوباره به همین یک روز پیش. باز حرف های خیبر توی گوشم پیچیدحرف های دیروزش انگار زمزمه دعای کمیل و توسلش بود. چرا خیبر گفت هر کس مقدر هست بره و میره. https://eitaa.com/nameghalam
🖋خیبر سال هاست برای چنین مرگی لحظه شماری می کرد. خیبر ورزش هم که می کرد واقعا برای تفریح نبود برای خودسازی بود. و گرنه کی وقتی همه تو زمین هستند، وقت میزاره و با ریز و درشت بچه هایی که دور زمین هستند ،دست می ده و خوش و بش میکنه. خیبر دوستی هاش هم ،بودن با همه بود. دلش نمی خواست ببينه، دو تا دوستش با هم قهرند. آره، خیبر هم تلاش برای زود رفتن داشت ،هم بهترین رفتن، هم دلش می خواست پشت سرش آباد بمونه. فقط از یکی مثل خیبر بر می اومد که توی دعای کمیل و توسل هم دعا بخونه هم بچه های کم سن و سال را آماده و تشویق کنه که دعا خون بشن. و باز فقط خیبر هست که ۵ روز مونده به رفتنش، حواسش باشه که داداش رضا هم بزرگ میشه و باید راهشو از چاه تشخیص بده ،پس دست به قلم بشه و برای آینده اش نامه بنويسه. خدایا! کسی را که من و امیر، هفت کیلومتر آوردیم تا مبادا مادرش چشم انتظارش بمونه ،خیبر توست. خیبری که چند دقیقه به شهادتش هم توی اون صحرای پر از تیر و ترکش و اون سنگرهایی که هر آن امکان مقتل شدن داشت. بلند شد اومد برای آخرین ماموریت، و ابلاغ این پیام : مَا تَسْبِقُ مِنْ أُمَّةٍ أَجَلَهَا وَمَا يَسْتَأْخِرُونَ هیچ قومی از اجل خود پس و پیش نخواهند افتاد. ✍️بر اساس خاطراتی از : شاهرضا محمودی. افراسیاب انصاری و محمد رضائی پورعلمدار راوی: محمد رضائی پورعلمدار https://eitaa.com/nameghalam
🖋بچه های غواص لباس های مخصوص را پوشیده بودند. بلم ها نشت یابی می شدند که نکند، سوراخ باشند و آب داخلشان بیاید. بچه های خط شکن همزمان با ورود غواص ها به آب ، سوار بلم ها می شدند. غواص ها زیر آب و با فاصله ای نه چندان زیاد، بلم ها هم روی آب به راه افتادند. پاروها آهسته حرکت می کرد. تا دشمن که غافل از برنامه ما بود،متوجه حرکتمان نشود. بلم ها پر بود از بچه هایی که آماده شده بودند به محض اینکه غواص‌ها ،سنگرهای کمین و دیده بان های عراقی را در هور از کار انداختند بزنند به خط دشمن .. و قایق های موتوری مملو از بچه های گردان، آماده برای یک نبرد سخت با دشمن. قرار بود با علامت نیروی های خط شکن، قایق های موتوری سریع خود را به خط شکسته دشمن برسانند. یک اشتباه کافی بود تا علامتی سهوی، فرماندهان و سکانداران قایق های موتوری را مجاب کند که بلم ها به خط اول رسیده اند و درگیری شروع شده است. قایق های موتوری، سینه به آب های هور می زدند و نعره کشان پیش می رفتند. ناگهان متوجه شدیم ،بلم ها هنوز روی آب هستند و به خط نرسیده اند. حتی غواص ها هم به سنگرهای کمین و دیده بانی نرسیده بودند. عراقی ها متوجه ما شدند و تیربارهای مسلط بر هور، بی امان می باریدند. یکی از تیربارچی های دشمن را دیدیم که بچه های غواص و بلم ها را زیر تیر تراش گرفته.و آب هور رو به سرخی نهاده از خونشان. قایق ما دیگر روبروی همان سنگر تیربار ایستاده بود. https://eitaa.com/nameghalam
🖋او متوجه ما و داود هم ، آرپی‌جی در دست، تصمیمش را گرفته بود. سکاندار را با اشاره ای متوجه کرد که آرام تر ، هدفش را دیده بود. دستش روی ماشه. حواسش به پشت سرش هم بود انگار، که نکند آتش عقبه، کسی را بگیرد. تمام دقت و قدرتش را بر مگسک و انگشت روی ماشه، حواله داده بود. چشم در چشم تیربارچی دشمن. خدایا! این آرش است؟ تیرش کدام درخت گردو را نشانه رفته است؟ "و ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمی" ماشه را چکاند... سنگر تیربار جلوی چشم بچه ها پودر شد، زوزه ی مرگبار گلوله ها خاموش شده بود . بچه ها الله اکبر می گفتند . ولی انگار داود؛ یا حسین گفت. نگاهش کردم؛ دیدم داود، آرش کمانگیر آن روز ما... همه جانش را با همان موشک آر پی جی و تیری که از میان هزاران تیر تیربارچی ، به ..... خورده بود، به کسی که از ازل با او پیمان "الست بربکم" بسته بود. داده است. ✍️بر اساس خاطره ای از : علیرضا باقری ( همت) راوی : محمد رضائی پورعلمدار https://eitaa.com/nameghalam
🖋دو روزی از عملیات بدر گذشته بود، نبرد سخت و نزدیک، آتش سنگین و پرحجم دشمن، نرسیدن پشتیانی از عقبه خودی ،خصوصا بی آبی ، بچه ها را کلافه کرده بود . تک تیراندازان عراقی هر جنبنده ای را در کسری از ثانیه می زدند طوری که حتی انگشت یکی از بچه ها که از سنگر بیرون بود را زدند و فاصله نزدیک با عراقی ها ، هیج راهی برای رفع تشنگی از رود دجله که انهم نزدیک بود ولی در تیررس عراقی ها و نبروهای خودی. باقی نگذاشته بود. عمو عباس که از ما خیلی بزرگتر و جای پدر ما بود ، مدام به لب های تشنه ما نگاه می کرد و نیم نگاهی به دجله که می خروشید و می رفت. سه تا افسر عراقی تنومند که از لباس و درحاتشان معلوم بود افسر ارشد و از فرماندهان عراقی هستند هم که در مرحله اول عملیات اسیر کرده بودیم، به دلیل عدم امکان تخلیه به عقب، پیش خودمان نگه داشته بودیم. عمو عباس اما انگار برنامه ای داشت. با چشمان نافذش مسیر تا دجله را متر کرد و چند و چونش را به دست آورد. نگاهی به هیکل نحیف خود انداخت و هیکل اسیران عراقی را هم ورانداز کرد. بیست لیتری را به سمت خودش کشاند. و آن را به دست یکی از همان سه‌ افسر عراقی داد. با اشاره ای او را متوجه کرد که باید بلند شود. اسیر دوم را هم با فاصله خیلی کمی، پشت سر او ایستاند. و ما مبهوت که قرار است چه شود؟ عمو دارد چه می کند؟ دلم تاب نیاورد.خواستم بگویم، عمو چرا تو؟! مگر فرمانده ای یا پشتیبانی ؟ تو هم مثل ما... چشمان پر برق و لبخند قشنگش اما، می گفت: فرق من با شما این است که من عمویم، من عباسم. https://eitaa.com/nameghalam
🖋عمو لبخندی زد و گفت: خودت و بچه ها ،هوای ما را داشته باشید. اسیرها جوم خوردند، فکر من نباشید، بزنیدشان، عموعباس جهید و خودش را وسط دو تا اسیر عراقی قرار داد. پشت فانسقه جلویی و جلوی فانسقه عقبی را گرفت و بهشون اشاره کرد آرام حرکت کنید به سمت دجله. دل توی دلمان نبود، گفتیم ،عراقی ها می زنند، هر سه آنها را می زنند‌، آرام و قرارمان با رفتن عموعباس از دست رفته بود. آخر، او بخاطر ما جانش را به خطر انداخته بود. اما عراقی ها هم در قسمت خودشان بیکار ننشسته بودند. گاه‌گاهی تیری به سمت آنها، جلوی پایشان یا پشت سرشان می زدند. دو اسیر می ترسیدند ولی انگار مطمئن بودند از خودشان و از مهارت تک تیراندازهایشان، ولی می دانستند اگر از عمو عباس ما جدا شوند. ما هم بیکار نمی نشینیم و حتما می زنیمشان. سه تایی در میان اضطراب و نگرانی ما، تا لب دجله رفتند. آرام نشستند. ۲۰ لیتری را پر کردند، عمو خیلی هنرمندانه مسیر بازگشت را انتخاب و به سمت سنگرهای خودی روی دژ، حرکت کردند. باز عراقی ها همان ترساندن ها را شروع کردند. اما عمو عباس که میان دو افسر ارشد تنومند عراقی، اصلا پیدایش نبود، انگار بیش از همه می دانست که انتخابش دقیق بوده. طوری که اگر هر تیری به سمت او شلیک می‌شد، قیل از او، باید به یکی از آن دو افسر عراقی می خورد. و چند دقیقه بعد عموعباس آمد.عمو با آب آمد.عمو بچه ها را سیراب کرد. سه تا اسیر عراقی را هم، و آنگاه خودش . آن روز عمو عباس، عمو عباس واقعی شد. عموعباس آب آور ✍️ بر اساس خاطره‌ : یزدانبخش امیری فرد راوی: محمد رضائی پورعلمدار https://eitaa.com/nameghalam
🖋هوا که گرگ و میش شد، و روز برای آمدن تلاش می کرد، غلامعلی آماده می شد تا خلعت دامادی شهادت بر تن کند‌. و خدا می داند علی ضامن و علی اکبر چه کشیدند آن لحظه ای که در میانه دره در هوای صبحگاهی کوهستان شاخ شمران ، غلامعلی بی حرکت ماند. آخر جواب مادر رنجدیده اش که سفارش کرده بود حالا که می آید ،مواظب باشید زیاد جلو نرود. را چه بدهند؟ آخر ، غلامعلی ستون خیمه خانواده ای شده بود که ۶ سال است پدرش، قنبرعلی به شهادت رسیده است. اما غلامعلی شهادتش را با تصمیم مردانه پذیرفته بود، آنجا که حتی التماس های دوستش علی ضامن و ديگران نتوانست او را به ماندن پشت خط قانع و تسلیم کند. وقتی گفت: آمده ام به جبهه که بروم خط. یعنی آمده ام برای شهادت. و اگر غلامعلی پاک و صادق و زحمتکش با شهادت نمی رفت،چگونه می شد، به شهادت افتخار کرد؟! ساعت ده صبح ۲۳ اسفند ۱۳۶۶ منطقه عمومی سد دربندیخان و کوه های منتهی به قله شاخ شمران و شهادت غلام‌علی ونک . خدایش بر آستان با کرامت علی علیه السلام میهمان سازد. و روح پدر شهید و مادر مرحومه‌اش را در اعلی علیین مأوا دهد. ✍️براساس خاطره حاج علی ضامن امیری راوی: محمد رضائی پورعلمدار https://eitaa.com/nameghalam
مختصر شهید عبدالحسين ولی‌زاده شهید ولی زاده در پاییز سال ۱۳۳۸ در خانواده ای روستایی و عشایری در شهرستان مرزی مهران از توابع استان ایلام متولد شد و ایام کودکی و نوجوانی را در همان منطقه همراه خانواده سپری کرد و در جوانی یار و مددکار پدر در کارهای کشاورزی و دامداری بود. اراده اش بر تلاش و کوشش استوار بود و از همان دوران کودکی به طاعات و عبادات می پرداخت و هرگز از نماز و روزه غافل نبود حتی آن ایام که تابستان داغ و خشک مهران طاقت فرسا بود او با زبان روزه به امر کشاورزی و دروی محصول مشغول بود. اوایل سال ۱۳۵۹ همراه عده ای از هم سن و سالانش به سربازی رفت ولی با شروع مبارزات انقلاب اسلامی و به فرمان امام راحل از پادگان گریخت و نزد خانواده اش برگشت تا اینکه طلیعه خورشید پر فروغ انقلاب در آفاق کشور تابیدن گرفت و او همچون دیگران خوشحال از رها شدن از بند رژیم ستم شاهی. اوایل سال ۱۳۵۹ برای یافتن کار عازم تهران شد و زن و فرزندش را در کنار خانواده پدری گذاشت و راهی پایتخت شد چندی بعد پس از بازگشت به زادگاهش برای سرکشی، از قصد رژیم بعث عراق برای تصرف مهران با خبر شد. او در این ایام بسرعت جذب سپاه شد و برای دفاع از کشور، شهر و دیارش اسلحه بدست گرفت، یورش ناجوانمردانه دشمن، سقوط مهران را در پی داشت و عبدالحسین ولی زاده به همراه دیگر همرزمانش تا آخرین لحظه مدافع شهر بودند. برغم اینکه خانواده اش را به ایلام فرستاده بود ولی اغلب اوقاتش در جبهه ها و کنار همرزمانش سپری می شد چون معتقد بود امروز دفاع از کشور بر ماندن در کنار خانواده ارجح تر است. در بمباران های شهر ایلام دو فرزند و همسرش دچار مجروحیت شدند و عبدالحسین در کنارشان نبود چندی بعد آنها را در بیمارستانی در تهران یافت و مدتی در کنارشان بود تا مرهمی بر زخم هایشان باشد ولی خیلی زود باز به جبهه برگشت. در عملیات که اواخر اسفند سال ۱۳۶۶ در منطقه شاخ شمیران و سورمر اجرا شد او که اینک فرمانده گروهان سوم گردان ۵۰۴ امام حسین (ع) بود همراه گروهانش در تله آتش دشمن گرفتار شد و در حالیکه یک پا و دو دستش قطع شده بود به شهادت رسید و پیکر مطهرش در داخل حجمی از آب گرفتگی های کنار رودخانه سراژین افتاد. بعد از مدت ۱۵ روز پس از عملیات والفجر ۱۰ ، رزمندگان سپاه مجددا در ارتفاعات شاخ شمیران و سورمر وارد عمل شده و توانستند پیکر تعدادی از شهدای این عملیات از جمله شهید ولی زاده را شناسایی و به پشت خط منتقل کنند. او در هنگام شهادت ۲۸ سال سن داشت و دارای سه فرزند دختر و دو فرزند پسر بود که منیره ولی زاده دختر دومش سال ۱۳۷۰ در سن ۱۷ سالگی پس از تحمل ۱۵ سال درد بدلیل جراحت ناشی از مجروحیت زمان جنگ به شهادت رسید و به پدر شهیدش پیوست. https://eitaa.com/nameghalam
هدایت شده از نم قلم ✍
🖋بچه های غواص لباس های مخصوص را پوشیده بودند. بلم ها نشت یابی می شدند که نکند، سوراخ باشند و آب داخلشان بیاید. بچه های خط شکن همزمان با ورود غواص ها به آب ، سوار بلم ها می شدند. غواص ها زیر آب و با فاصله ای نه چندان زیاد، بلم ها هم روی آب به راه افتادند. پاروها آهسته حرکت می کرد. تا دشمن که غافل از برنامه ما بود،متوجه حرکتمان نشود. بلم ها پر بود از بچه هایی که آماده شده بودند به محض اینکه غواص‌ها ،سنگرهای کمین و دیده بان های عراقی را در هور از کار انداختند بزنند به خط دشمن .. و قایق های موتوری مملو از بچه های گردان، آماده برای یک نبرد سخت با دشمن. قرار بود با علامت نیروی های خط شکن، قایق های موتوری سریع خود را به خط شکسته دشمن برسانند. یک اشتباه کافی بود تا علامتی سهوی، فرماندهان و سکانداران قایق های موتوری را مجاب کند که بلم ها به خط اول رسیده اند و درگیری شروع شده است. قایق های موتوری، سینه به آب های هور می زدند و نعره کشان پیش می رفتند. ناگهان متوجه شدیم ،بلم ها هنوز روی آب هستند و به خط نرسیده اند. حتی غواص ها هم به سنگرهای کمین و دیده بانی نرسیده بودند. عراقی ها متوجه ما شدند و تیربارهای مسلط بر هور، بی امان می باریدند. یکی از تیربارچی های دشمن را دیدیم که بچه های غواص و بلم ها را زیر تیر تراش گرفته.و آب هور رو به سرخی نهاده از خونشان. قایق ما دیگر روبروی همان سنگر تیربار ایستاده بود. https://eitaa.com/nameghalam
هدایت شده از نم قلم ✍
🖋او متوجه ما و داود هم ، آرپی‌جی در دست، تصمیمش را گرفته بود. سکاندار را با اشاره ای متوجه کرد که آرام تر ، هدفش را دیده بود. دستش روی ماشه. حواسش به پشت سرش هم بود انگار، که نکند آتش عقبه، کسی را بگیرد. تمام دقت و قدرتش را بر مگسک و انگشت روی ماشه، حواله داده بود. چشم در چشم تیربارچی دشمن. خدایا! این آرش است؟ تیرش کدام درخت گردو را نشانه رفته است؟ "و ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمی" ماشه را چکاند... سنگر تیربار جلوی چشم بچه ها پودر شد، زوزه ی مرگبار گلوله ها خاموش شده بود . بچه ها الله اکبر می گفتند . ولی انگار داود؛ یا حسین گفت. نگاهش کردم؛ دیدم داود، آرش کمانگیر آن روز ما... همه جانش را با همان موشک آر پی جی و تیری که از میان هزاران تیر تیربارچی ، به ..... خورده بود، به کسی که از ازل با او پیمان "الست بربکم" بسته بود. داده است. ✍️بر اساس خاطره ای از : علیرضا باقری ( همت) راوی : محمد رضائی پورعلمدار https://eitaa.com/nameghalam
🖋بچه های غواص لباس های مخصوص را پوشیده بودند. بلم ها نشت یابی می شدند که نکند، سوراخ باشند و آب داخلشان بیاید. بچه های خط شکن همزمان با ورود غواص ها به آب ، سوار بلم ها می شدند. غواص ها زیر آب و با فاصله ای نه چندان زیاد، بلم ها هم روی آب به راه افتادند. پاروها آهسته حرکت می کرد. تا دشمن که غافل از برنامه ما بود،متوجه حرکتمان نشود. بلم ها پر بود از بچه هایی که آماده شده بودند به محض اینکه غواص‌ها ،سنگرهای کمین و دیده بان های عراقی را در هور از کار انداختند بزنند به خط دشمن .. و قایق های موتوری مملو از بچه های گردان، آماده برای یک نبرد سخت با دشمن. قرار بود با علامت نیروی های خط شکن، قایق های موتوری سریع خود را به خط شکسته دشمن برسانند. یک اشتباه کافی بود تا علامتی سهوی، فرماندهان و سکانداران قایق های موتوری را مجاب کند که بلم ها به خط اول رسیده اند و درگیری شروع شده است. قایق های موتوری، سینه به آب های هور می زدند و نعره کشان پیش می رفتند. ناگهان متوجه شدیم ،بلم ها هنوز روی آب هستند و به خط نرسیده اند. حتی غواص ها هم به سنگرهای کمین و دیده بانی نرسیده بودند. عراقی ها متوجه ما شدند و تیربارهای مسلط بر هور، بی امان می باریدند. یکی از تیربارچی های دشمن را دیدیم که بچه های غواص و بلم ها را زیر تیر تراش گرفته.و آب هور رو به سرخی نهاده از خونشان. قایق ما دیگر روبروی همان سنگر تیربار ایستاده بود. https://eitaa.com/nameghalam
🖋او متوجه ما و داود هم ، آرپی‌جی در دست، تصمیمش را گرفته بود. سکاندار را با اشاره ای متوجه کرد که آرام تر ، هدفش را دیده بود. دستش روی ماشه. حواسش به پشت سرش هم بود انگار، که نکند آتش عقبه، کسی را بگیرد. تمام دقت و قدرتش را بر مگسک و انگشت روی ماشه، حواله داده بود. چشم در چشم تیربارچی دشمن. خدایا! این آرش است؟ تیرش کدام درخت گردو را نشانه رفته است؟ "و ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمی" ماشه را چکاند... سنگر تیربار جلوی چشم بچه ها پودر شد، زوزه ی مرگبار گلوله ها خاموش شده بود . بچه ها الله اکبر می گفتند . ولی انگار داود؛ یا حسین گفت. نگاهش کردم؛ دیدم داود، آرش کمانگیر آن روز ما... همه جانش را با همان موشک آر پی جی و تیری که از میان هزاران تیر تیربارچی ، به ..... خورده بود، به کسی که از ازل با او پیمان "الست بربکم" بسته بود. داده است. ✍️بر اساس خاطره ای از : علیرضا باقری ( همت) راوی : محمد رضائی پورعلمدار https://eitaa.com/nameghalam