يگانه كتاب آسمانى و غير آسمانى، كه توانسته است بشر را از درّه عميق جهل استنقاذ(نجات) دهد، و از بهيميّت و سبُعيّت به مقام انسان اعتلا دهد، قرآن كريم است.!!
آيا كسى حتّى از منكرين قرآن تا بحال پيدا شده است كه بتواند كتاب ديگرى را معرّفى كند؟!؟
علامه طهرانی رضوان الله علیه
#قرآن
@namiazbaran
وَإِن يُرِدْكَ بِخَيْرٍ فَلَا رَادَّ لِفَضْلِهِ
ﺍﮔﺮ خداوندﺑﺮﺍﻱ ﺗﻮ ﺧﻴﺮﻱ ﺧﻮﺍﻫﺪ هیچکس مانعﻓﻀﻞ ﻭ ﺍﺣﺴﺎﻧﺶ نمیشود .(سوره یونس١٠٧)
☘ اگر خیری بمن میرسه از فضل و رحمت خداونده؛ نه اینکه من استحقاقش رو دارم!!!
#یک_آیه_یک_نکته
@namiazbaran
نَمی از باران
داستان زیبای #نسل_سوخته #قسمت_سیـزدهـم: ✍توی راه برگشت توی حال و هوای خودم بودم که یهو مادر صدام
داستان زیبای #نسـل_سـوخـته
#قسمت_چـهاردهـم:
✍قرآن رو برداشتم این بار نه مثل دفعات قبل با یه هدف و منظور دیگه چندین بار ترجمه فارسیش رو خوندم
دور آخر نشستم ... و تمام خصلت های مثبت و منفی توش رو جدا کردم و نوشتم ... خصلت مومنین ... خصلت و رفتارهای کفار و منافقین ...
قرآن که تموم شد نشستم سر احادیث با چهل حدیث های کوچیک شروع کردم تا اینکه اون روزتوی صف نماز جماعت مدرسه امام جماعت مون چند تا کلمه حرف زد...
- سیره اهل بیت یکی از بهترین چیزهاست برای اینکه با اخلاق و منش اسلامی آشنا بشیم ... برید داستان های کوتاه زندگی اهل بیت رو بخونید اونها الگوی ما برای رسیدن به خدا هستن
تا این جمله رو گفت به پهنای صورتم لبخند زدم ... بعد از نماز بلافاصه اومدم سر کلاس و نوشتمش همون روز که برگشتم ... تمام اسباب بازی هام روز از توی کمد جمع کردم ماشین ها کارت عکس فوتبالیست ها قطعات و مهره های کاوش الکترونیک که تقریبا همه اش رو مادربزرگم برام خریده بود
هر کی هم ... هر چی گفت محکم ایستادم و گفتم ...
- من دیگه بزرگ شدم ... دیگه بچه دبستانی نیستم که بخوام بازی کنم
پول تو جیبیم رو جمع می کردم به همه هم گفتم دیگه برای تولدم کادو نخرید حتی لباس عید
هر چقدر کم یا زیاد ... لطفا پولش رو بهم بدید یا بگم برام چه کتابی رو بخرید
خوراکی خریدن از بوفه مدرسه هم تعطیل شد ...
کمد و قفسه هام پر شده بود از کتاب کتاب هایی که هر بار، فروشنده ها از اینکه خریدارشون یکی توی سن من باشه... حسابی تعجب می کردن
و پدرم همچنان سرم غر می زد و از فرصتی برای تحقیر من استفاده می کرد ..
با خودم مسابقه گذاشته بودم
امام صادق (ع) فرموده بودند مسلمانی که 2 روزش عین هم باشه مسلمان نیست ...
چهل حدیث امام خمینی رو هم که خوندم تصمیمم رو گرفتم چله برمی داشتم چله های اخلاقی ... و هر شب خودم رو محاسبه می کردم
اوایل ... اشتباهاتم رو نمی دیدم یا کمتر متوجه شون می شدم اما به مرور همه چیز فرق کرد اونقدر دقیق که متوجه ریزترین چیزها می شدم حتی جایی رو که با اکراه به صورت پدرم نگاه می کردم
حالا چیزهایی رو می دیدم که قبلا متوجه شون هم نمی شدم
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
ادامــه دارد...
#داستان
@namiazbaran
«ای مضمون قصههای یکی بود یکی نبود!
ای عمودی استوار این گنبد کبود!
آی آیینه جمال و جلال چهره معبود!
ای میوه رسیده برهان بر شاخسار وجود
ای حجت بالغه حضرت محمود!
ای بانی عاقبتبخیری جهان در فصل موعود!
ای پایان آغاز بخش داستان وجود!
ای سرانجام شیرین هرچه بود و نبود!
دست داستان جهان به دامان آمدنت
بیا!
بیا که با ظهور فصلالخطابت، پرده از چهره نفاق کنار زنی و پرده از رخسار حقیقت برداری.
🌷صلی الله علیک یااباصالح المهدی
#مهدویت
@namiazbaran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚜اهمییت حفظ ونگهداری قرآن
#کلیپ
@namiazbaran
💐بَقِيَّتُ اللَّهِ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ ۚ وَمَا أَنَا عَلَيْكُمْ بِحَفِيظٍ
[سوره هود 86]
💐 اگر مومن باشید ، بقیه الله برای شما بهتر است .
💐امام باقر (علیه السلام) فرمودند :
به هنگامیکه قائم عج خروج کند به کعبه تکیه می زند و سیصد و سیزده مرد به نزدش حاضر می شوند ، پس اولین سخنی که به زبان می آورد این آیه است : بقیه الله خیر لکم این کنتم مؤمنین
سپس می فرماید :
من بقیه الله در زمین و خلیقه خدا و حجت او برشما هستم ، پس هیچ مسلمانی بر او سلام نمی کند ، مگراینکه چنین می گوید :
🔸السلام علیک یا بقیه الله فی ارضه🔸
#مهدویت
@namiazbaran
🔅امیرالمؤمنین علیه السلام:
✍️ التَّوبَةُ على أربَعةِ دَعائِمَ : نَدَمٌ بالقَلبِ ، و اسْتِغفَارٌ باللِّسانِ ، و عَملٌ بالجَوارِحِ ، و عَزْمُ أنْ لا يَعودَ .
🔴 توبه بر چهار پايه استوار است: پشيمانى در دل، آمرزش خواهى به زبان، عمل كردن با اعضاى بدن، و تصميم بر باز نگشتن به گناه.
📚بحار الأنوار
#عکسنوشته
#حدیث
@namiazbaran
قسمت این بود که تو محرم حیدر باشی
به علی مونس و هم خانه و همسر باشی
قسمت این بود که در زندگی مشترکت
به عزیزان دل فاطمه مادر باشی
◼️ رحلت جانسوز مادر سقای آب و ادب و علمدار دشت کربلا، شاه بانوی بنی هاشم، حضرت امّ البنین(علیها السلام) بر تمامی شیعیان و محبّان تسلیت باد
#رحلت_مادر_علمدار
#حضرت_ام_البنین
@namiazbaran
نَمی از باران
داستان زیبای #نسـل_سـوخـته #قسمت_چـهاردهـم: ✍قرآن رو برداشتم این بار نه مثل دفعات قبل با یه هدف و
داستان زیبای #نسل_سوخته
#قسمت_پـانـزدهـم:
✍هر چه زمان به پیش می رفت زندگی برای شکستن کمر من اراده بیشتری به خرج می داد
چند وقت می شد که سعید رفتارش با من داشت تغییر می کرد باهام تند می شد از بالا به پایین برخورد می کرد دیگه اجازه نمی داد به کوچک ترین وسائلش دست بزنم ... در حالی که خودش به راحتی به همه وسائلم دست می زد ... و چنان بی توجه و بی پروا که گاهی هم خراب می شدن
با همه وجود تلاش می کردم بدون هیچ درگیری و دعوا ... رفتارش رو کنترل کنم ... اما فایده ای نداشت از طرفی اگر وسایل من خراب می شد پدرم پولی برای جایگزین کردن شون بهم نمی داد ...
وقتی با این صحنه ها رو به رو می شدم ... بدجور اعصابم بهم می ریخت و مادرم هر بار که می فهمید می گفت
- اشکال نداره مهران اون از تو کوچیک تره سعی کن درکش کنی و شرایط رو مدیریت کنی ... یه آدم موفق سعی می کنه شرایط رو مدیریت کنه ... نه شرایط، اون رو
منم تمام تلاشم رو می کردم و اصلا نمی فهمیدم چی شده؟ ... و چرا رفتارهای سعید تا این حد در حال تغییره؟ گیج می خوردم و نمی فهمیدم تا اینکه اون روز
از مدرسه برگشتم خیلی خسته بودم بعد از نهار ... یه ساعتی دراز کشیدم وقتی بلند شدم ... مادرم و الهام خونه نبودن پدرم توی حال دست انداحته بود گردن سعید و قربان صدقه اش می شد تو تنها پسر منی برعکس مهران من، تو رو خیلی دوست دارم تو خیلی پسر خوبی هستی اصلا من پسری به اسم مهران ندارم مادرت هم همیشه طرف مهران رو می گیره هر چی دارم فقط مال توئه مهران 18 سالش که بشه از خونه پرتش می کنم بیرون
پاهام سست شد تمام بدنم می لرزید بی سر و صدا برگشتم توی اتاق درد عجیبی وجودم رو گرفته بود درد عمیق بی کسی بی پناهی یتیمی و بی پدری و وحشت از آینده زمان زیادی برای مرد شدن باقی نمونده بود فقط 5 سال تا 18 سالگی من ...
- خداوند می فرمایند : بنده من تو یه قدم به سمت من بیا من ده قدم به سمت تو میام اما طرف تا 2 تا کار خیر می کنه و 2 قدم حرکت می کنه میگه کو خدا؟ چرا من نمی بینمش؟ فاصله تو تا خدا فاصله یه ذره کوچیک و ناچیز از اینجا تا آخر کهکشان راه شیریه پیامبر خدا که شب معراج اون همه بالا رفت تا جایی که جبرئیل هم دیگه نتونست بالا بیاد هم فقط تا حدود و جایی رفت
حالا بعضی ها تا 2 قدم میرن طلبکار هم میشن یکی نیست بگه برادر من خواهر من چند تا قدم مورچه ای برداشتی تازه اگر درست باشه و یه جاهایی نلرزیده فکر کردی چقدر جلو رفتی که معرفتت به حدی برسه که
تازه چقدر به خاطر خدا زندگی کردی؟ چند لحظه و ثانیه زندگیت در روز به خاطر خدا بوده؟ از مالت گذشتی؟ از آبروت گذشتی؟ از جانت گذشتی؟ آسمان بار امانت نتوانست کشید قرعه و فال به نام من دیوانه زدند
اما با همه اون اوصاف عشق این راه چند میلیون سال نوری رو یک شبه هم می تونه بره اما این عشق درد داره سوختن داره ماجرای شمع و پروانه است
لیلی و مجنونه اگر مرد راهی و به جایی رسیدی که جرات این وادی رو داری بایست بگو خدایا خودم و خودت و الا باید توی همین حرکت مورچه ای بری جلو این فرق آدم هاست که یکی یک شبه ره صد ساله رو میره یکی توی دایره محدود خودش دور خودش می چرخه
واکمن به دست محو صحبت های سخنران شده بودم و اونها رو ضبط می کردم نماز رو که خوندن تا فاصله بین دعای کمیل رو رفت بالای منبر ...
خیلی از خودم خجالت کشیدم هنوز هیچ کار نکرده از خدا چه طلبکار بودم سرم رو انداختم پایین و توی راه برگشت تمام مدت این حرف ها توی سرم تکرار می شد
اون شب توی رختخواب داشتم به این حرف ها فکر می کردم که یهو چیزی درون من جرقه زد و مثل فنر از جا پریدم ...
مهران حواست بود سخنرانی امشب ماجرای تو و خدا بود حواست بود برعکس بقیه پنجشنبه شب ها بابا گفت دیر میاد و مامان هم خیلی راحت اجازه داد تنها بری دعای کمیل همه چیز و همه اتفاقات درسته خدا تو رو برد تا جواب سوالات رو بده
و اونجا و اولین باری بود که با مفهوم هادی ها آشنا شدم ...
اسم شون رو گذاشتم هادی های خدا نزدیک ترین فردی که در اون لحظه می تونه واسطه تو با خدا باشه واسطه فیض و من چقدر کور بودم اونقدر کور که هرگز متوجه نشده بودم
دوباره دراز کشیدم در حالی که اشک چشمم بند نمی اومد همیشه نگران بودم نگران غلط رفتن نگران خارج شدن از خط شاگرد بی استاد بودم اما اون شب خدا دستم رو گرفت و برد و بهم نشون داد خودش رو راهش رو طریقش رو و تشویق اینکه تا اینجا رو درست اومدی
اونقدر رفته بودم که هادی ها رو ببینم و درک کنم با اون قدم های مورچه ای تلاش بی وقفه چهارساله من....
نویسنده :شهید سید طاها ایمانی
ادامــه دارد...
#داستان
@namiazbaran
بار یافتگان به توحید ربوبی وفنای ذات احدیت با آیات قرآن عشق می ورزند...
علامه طهرانی رضوان الله علیه
#قرآن
@namiazbaran
جوانی نزد عالمی آمد و از او پرسید: من جوان هستم اما نمیتوانم خود را از نگاه کردن به دختران منع کنم، چاره ام چیست؟
عالم کوزهای پر از شیر به او داد و به او توصیه کرد که کوزه را به سلامت به جای معینی ببرد و هیچ چیز از کوزه نریزد…
به یکی از طلبههایش هم گفت او را همراهی کند و اگر شیر را ریخت جلوی همهی مردم او را کتک بزند.
جوان نیز شیر را به سلامت به مقصد رساند. و هیچ چیز از آن نریخت.
وقتی عالم از او پرسید چند دختر را در سر راهت دیدی؟
جوان جواب داد: هیچ، فقط به فکر آن بودم که شیر را نریزم که مبادا در جلوی مردم کتک بخورم و در نزد مردم خوار وخفیف شوم.
? عالم هم گفت: حکایت انسان مؤمن هم همین است:
🔻مومن همیشه خداوند را ناظر بر کارهایش میبیند و از حساب روز قیامت و بیآبرویی در مقابل مردم در صحرای محشر و عذاب جهنم بیم دارد.
☘أَلَمْ يَعْلَم بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ
ﻣﮕﺮ انسان نمیداند ﻛﻪ ﻗﻄﻌﺎً ﺧﺪﺍ [ ﻫﻤﻪ ﻛﺎﺭﻫﺎﻳﺶ ﺭﺍ ] ﻣﻰ ﺑﻴﻨﺪ؟!
(سوره علق١٤)
#حکایت
@namiazbaran
🇮🇷اين پيروزي انقلاب ما پيروزيی بود كه به بركت اسلام و گرايش به اسلام و با فرياد الله اكبر به دست آمد .
پيروزي نهايي وقتي است كه اسلام، به همه ابعاد و به همه احكامش در ايران پياده شود؛ وپيروزي بالاتر آن كه در همه اقطار عالم، اسلام حكومت كند .اسلام مايه سعادت بشر است.
امام خميني(ره)
#انقلاب_اسلامی
@namiazbaran
شهید احمد مَشلَب
تاریخ تولد:۹ / ۶ / ۱۳۷۴
تاریخ شهادت: ۱۰ / ۱۲/ ۱۳۹۴
محل تولد: نبطیه لبنان
محل شهادت : حلب / سوریه
🌹پدر احمد یک تاجر لبنانی بود احمد با وجود داشتن ثروت و مال دنیا احتیاجی به پول نداشت در صورتی که خیلی ها میگویند مدافعان حرم برای پول میروند
بهش مےگفتن واسه
چےbmv رو ول ڪردے
اومدے"مدافع حرم" شدے ؟
نونت کم بود! آبت کم بود!؟
میگفت: عـشقم کم بود...
بخاطر علاقه خاصی که به امام رضا (علیه السلام ) داشت لقب جهادی غریب طوس را برای خود انتخاب کرد
او یک بار به زیارت آقا امام رضا مشرف شد
وقتی سوریه بود با دوستانش عهد بسته بودند بعد از جنگ با هم به کربلا و مشهد بروند و به دوستاش میگفت آرزویی جز "شهادت" ندارد
یک هفته بعد از این حرفاش شهید شد🕊
🌹 وَمَن يُقَاتِلْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ فَيُقْتَلْ أَوْ يَغْلِبْ فَسَوْفَ نُؤْتِيهِ أَجْرًا عَظِيمًا
ﻭ ﻫﺮ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺧﺪﺍ ﺑﺠﻨﮕﺪ ﻭ ﻛﺸﺘﻪ ﺷﻮﺩ ، ﻳﺎ ﺑﺮ ﺩﺷﻤﻦ ﭘﻴﺮﻭﺯ ﮔﺮﺩﺩ ، ﭘﺲ ﭘﺎﺩﺍﺵ ﺑﺰﺭﮔﻲ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﻫﻴﻢ ﺩﺍﺩ .
(سوره نساء٧٤)
@namiazbaran
.....ِ كَمْ مِنْ فِئَةٍ قَلِيلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً كَثِيرَةً بِإِذْنِ اَللّٰهِ وَ اَللّٰهُ مَعَ اَلصّٰابِرِينَ (٢٤٩) بقره
❤️❤️❤️
✨نظر اندیشمندان جهان در مورد سالار شهیدان✨
توماس مارلایل (دانشمند انگلیسی):
◾️▪️بهترین درسی که از تراژدی کربلا می گیریم، این است که حسین(ع) و یارانش به خدا ایمان استوار داشتند.
آنها با عمل خود روشن کردند که تفوّق عددی در جایی که حق و باطل رو به رو می شوند،
اهمیت ندارد و پیروزی حسین (ع) با وجود اقلیّتی که داشت ، باعث شگفتی
من است.
#یک_آیه_یک_نکته
@namiazbaran
نَمی از باران
داستان زیبای #نسل_سوخته #قسمت_پـانـزدهـم: ✍هر چه زمان به پیش می رفت زندگی برای شکستن کمر من اراد
داستان زیبای #نسل_سوخته
#قسمت_شـانـزدهـم:
✍عید نوروز قرار بود بریم مشهد حس خوش زیارت و خونه مادربزرگم که چند سالی می شد رفته بود مشهد
دل توی دلم نبود جونم بود و جونش تنها کسی بود که واقعا در کنارش احساس آرامش می کردم
سرم رو می گذاشتم روی پاش چنان آرامشی وجودم رو می گرفت که حد نداشت عاشق صدای دونه های تسبیحش بودم ...
بقیه مسخره ام می کردن
- از اون هیکلت خجالت بکش 13، 14 سالت شده هنوز عین بچه ها می مونی
ولی حقیقتی بود که اونها نمی دیدن هر چقدر زندگی به من بیشتر سخت می گرفت ... من کمر همتم رو محکم تر می بستم اما روحم به جای سخت و زمخت شدن ... نرم تر می شد
دلم با کوچک تکان و تلنگری می شکست و با دیدن ناراحتی دیگران شدید می گرفت اما هیچ چیز آرامشم رو بر هم نمی زد ... درد و آرامش و شادی در وجودم غوطه می خورد ... به حدی که گاهی بی اختیار شعر می گفتم
رشته مادرم ادبیات بود ... و همه این حس و حالم رو به پای اون می گذاشتن ... هر چند عشق شعر بودن مادرم ... و اینکه گاهی با شعر و ضرب المثل جواب ما رو می داد ... بی تاثیر نبود ... اما حس من ... و کلماتم رنگ دیگه ای داشت
درد، هدیه دنیا و مردمش به من بود و آرامش و شادی ... هدیه خدا
خدایی که روز به روز ... حضورش رو توی زندگیم بیشتر احساس می کردم چیزهایی در چشم من زیبا شده بود. که دیگران نمی دیدند و لذت هایی رو درک می کردم... که وقتی به زبان می آوردم ... فقط نگاه های گنگ یا خنده های تمسخرآمیز نصیبم می شد
اما به حدی در این آرامش و لذت غرق شده بودم که توصیفی برای بهشت من نبود ...
از 26 اسفند مدرسه ها تق و لق شد و قرار شد همون فرداش بزنیم به جاده پدرم، شبرو بود ... ایام سفر سر شب می خوابید و خیلی دیر ساعت 3 صبح می زدیم به دل جاده
این جزء معدود صفات مشترک من و پدرم بود عاشق شب های جاده بودم. سکوتش ... و دیدن طلوع خورشید توی اون جاده بیابانی ...
وضو گرفتم ... کلید ماشین رو برداشتم و تا قبل از بیدار شدن پدرم تمام وسایل رو گذاشتم توی ماشین و قبل از اذان صبح ... راه افتادیم
توی راه ... توی ماشین چشم هام رو بستم تا کسی باهام صحبت نکنه و نماز شبم رو همون طوری نشسته خوندم
نماز صبح هر چی اصرار کردیم نمی ایستاد ... می گفت تا به فلان جا نرسیم نمی ایستم و از توی آینه ... عقب به من نگاه می کرد
دیگه دل توی دلم نبود یه حسی بهم می گفت محاله بایسته ... و همون طوری نماز صبحم رو اقامه کردم
توی همون دو رکعت ... مدام سرعت رو کم و زیاد کرد ... تا آخرین لحظه رهام نمی کرد اصلا نفهمیدم چی خوندم
هوا که روشن شد ایستاد مادرم رفت وضو گرفت ... و من دوباره نماز صبحم رو قضا کردم توی اون همه تکان اصلا نفهمیده بودم چی خوندم همین طور نشسته توی حال و هوای خودم ... به مهر نگاه می کردم
- ناراحتی؟
سرم رو آوردم بالا و بهش لبخند زدم
- آدم، خواهر گلی مثل تو داشته باشه که می ایسته کنار داداشش به نماز ناراحتم که باشه ناراحتی هاش یادش میره ...
خندید ... اما ته دل من غوغایی بود حس درد و شرمندگی عمیقی وجودم رو می گرفت ...
- واقعا که تو که دیگه بچه نیستی باید بیشتر روی تمرکزت کار کنی نباید توی ماشین تمرکزت رو از دست می دادی حضرت علی ... سر نماز تیر از پاش کشیدن متوجه نشد ولی چند تا تکان نمازت رو بهم ریخت
و همون جا کنار مهر ... ولو شدم روی زمین ... بقیه رفتن صبحانه بخورن ولی من اصلا اشتهام رو از دست داده بودم
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
ادامــه دارد...
#داستان
@namiazbaran
مَّا يَلْفِظُ مِن قَوْلٍ إِلَّا لَدَيْهِ رَقِيبٌ عَتِيدٌ
(آدمی)ﻫﻴﭻ کلامی ﻧﻤﻰ ﮔﻮﻳﺪ مگر آنکه در کنار او مراقبی حاضر است;
(سوره ق١٨)
☘ انسان، نه فقط در برابر كردار، بلكه در برابر گفتار خود مسئول است و مورد محاسبه قرار مى گيرد. «ما يلفظ من قول»
☘نظارتى داراى اعتبار و ارزش است كه همه چيز را به طور كامل زير نظر داشته باشد. « رقيب عتيد»
#تفسیر_کوتاه
@namiazbaran