«آیا دوست ندارید خداوند شما را ببخشد؟! و خداوند نسبت به شمابسیاربخشنده و مهربان است.
أَ لا تُحِبُّونَ أَنْ یَغْفِرَ اللَّهُ لَکُمْ وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحِیمٌ
(سوره نور۲۲)
☘ همان گونه که شما انتظار عفو الهى را در برابر لغزشها دارید باید در مورد دیگران عفو و بخشش را فراموش نکنید.
#یک_آیه_یک_نکته
#بخشش
@namiazbaran
نَمی از باران
📚رمان مذهبی #یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #قسمت_بیست_و_دوم •°•°•°• چادر عروس رو که با اصرار های خو
📚رمان مذهبی
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید
#قسمت_بیست_و_سوم
•°•°•°•
مامان کنارم نشست وبغلمکرد.
روی سرم بوسه زدوبابغض گفت:
_داشتم دستی دستی نیلوفر خل و چل خودمو بدبخت میکردم.
ویه قطره اشکش چکیدروی گونه ام...
+نبینم مامانم گریه کنه هااا
_نیلوفر؟
منوباباتو می بخشی؟
سکوت کردم
چشام بین چشمای اشک آلود مامان ونگاه شرمساربابا در رفت وآمد بود.
لبخندی زدم و گفتم:
+عاشقتونم😊😍
مامان گونمو بوس کرد:
_فدای دختر بامحبتم
از روی زمین بلند شدم و درهمون حین گفتم:
+خدانکنه مامان گل منگولیه من😂
_جون به جونت کنن عوض بشو نیستی😐😂
بابا که به مکالمات منو مامان میخندید اومد سمتم و پیشونیمو بوسید:
_ببخش دخترم...
ببخش...
+هیسسس!
دیگه نمیخوام حرفی از بخشیدن و اون آدم آشغال توخونمون باشه
الانم میرم این لباسا و تمام وسایلی رو که تا الان برام آوردن رو میارم تا بهشون پس بدیم.
به سمت اتاقم رفتم و خودمو تو آینه دیدم
با ذوق به خودم لبخند زدم😊😍
اما از این آرایش و این لباس و... منتفر بودم
سریع لباسمو عوض کردم و آرایشمو پاک کردم.
گوشیموچک کردم.شش تماس بی پاسخ وناشناس و یک پیام.
پیامو باز کردم
از همون شماره ناشناس بود:
(آرزوم خوشبختی شماست خانوم جلالی...
به خدای بزرگ میسپارمتون...
یاعلی.
صبوری)
دستم لرزید و دهانم از تعجب بازماند!
مگه باباش بهش نگفته که؟...
پیام برای نیم ساعت پیشه.
تمام تنم لرزید و اشک مهمون چشمام شد.
یک ساعت تمام روی جواب دادن به پیام #آقاسید فکر کردم.
هیچ جوابی به ذهنم نرسید...
.
بوی گلاب فضارو پر کرد و عطر رز کامل کننده این بوی خوب و حس خوب بود.
دستم رو روی سنگ کشیدم :
_سلام داداش
خوبی؟
ببخش این مدت که پیشت نیومدم...
میدونم که ازتموم این اتفاقات خبر داری.
داداش نمیدونم باچه زبونی ازت تشکر کنم
میدونم که تو بودی که باعث شدی این وصلت سر نگیره.
داداش تا آخر عمرم مدیونتم...
چشام و بستم و با نفسی عمیق تمام عطر خوب فضا رو بلعیدم.
ناخودآگاه عطر #آقاسید رو حس کردم
ولی...
زهی خیال باطل.
_سلام خانوم جلالی
به سرعت چشمام رو باز کردم
نه مثل اینکه همچینم زهی خیال باطل نیست.
دلمچقدر برایش تنگ شده بود.
سرتا پایش را درعرض یک ثانیه ازنظر گذراندم.
شلوار پارچه ایه مشکی و پیراهن راه راه سبزو آبی که عجیب بارنگ چشمانش همخوانی داشت!
و ته ریش مردانه و موهای خرماییه شانه زده اش...
سرم را به زیر انداختم.بغض گلوم رو چنگ زد.
دلم برای صدایش هم تنگ شده بود.
+سلام.
.
⬅ ادامه دارد...
✍نویسنده: باران صابری
#رمان
@namiazbaran
آگاه باش💥
وَلا تَقُف ما لَیسَ لَکَ بِهِ عِلمُ إنَ السَمعَ وَ البَصَرَ وَ الفؤاد کُلُّ اُولئِکَ کانَ عَنهُ مَسؤُولا
(سوره اسراء:36)
آگاه باش!
وقتی که به تاریکی میرسی می ایستی و قدم از قدم بر نمی داری.
وقتی هم که یک مساله برایت تاریک است و روشن نیست یعنی نمیدانی درست است یا نه، بایست و هیچ داوری و قضاوت نکن و اجازه حرکت و گفتن به زبانت نده! این سفارش حق است:
لاَ تَقفُ ما لَیسَ لَکَ بِهِ عِلمُ؛
چیزی که به آن آگاهی نداری و برایت روشن نیست دنبال نکن.
#یک_آیه_یک_نکته
#حفظ_زبان
@namiazbaran
نَمی از باران
📚رمان مذهبی #یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #قسمت_بیست_و_سوم •°•°•°• مامان کنارم نشست وبغلمکرد. روی
📚رمان مذهبی
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید
#قسمت_بیست_و_چهارم
•°•°•°•
سڪوت سنگینے بینمون حاڪم بود.
روے دوپاش خم شد و با انگشت ضربه اے به سنگ زد و شروع به خوندن فاتحه ڪرد.
سرش رو بالا آورد اما نگاهش مستقیما به من نبود.
_بابت اتفاقے ڪه امروز براتون افتاد واقعا متا.....
نذاشتم حرفشو ڪامل ڪنه
+متاسف نباشید!
اون ازدواج به اجبار بود و خداروشڪر ڪه سر نگرفت.
_بله...متوجه شدم...راستش من طبق عادتے ڪه داشتم اومده بودم به شهید سربزنم ڪه دیدم شما اینجایین یڪم دور تر موندم ڪه شما صحبتاتون تموم شه بعد بیام اما خب ناخواسته حرفاتون به گوشم رسید.
+پس از همه چے خبر دارید...
به چهره ام نگاه ڪوتاهے انداخت و سریع جهت نگاهش رو عوض ڪرد.
لبخندڪوچڪے زدو گفت:
_بااین حساب خوشحالم ڪه تن به ازدواج زورے ندادین...
بعد هم ڪمے از دانشگاه گفت.
+الان نزدیڪ دوماهه ڪه نیومدم دانشگاه البته مرخصے گرفتم...
اما حتما میام...
.
+مامان شما بازم میخواید منو منصرف ڪنید؟
اون اتفاق بس نبود؟
چرا نمیذارید با ڪسےڪه دلم پیشش گیره ازدواج ڪنم؟
اشڪ گونه هامو خیس ڪرده بود...
_بخاطر این ڪه اونا هم سطح ما نیستن چرا نمیخواے اینو بفهمے؟
+شما شاید از نظر اعتقادے باهاشون فرق داشته باشین اما من نه... من خیلے وقته شبیه اونام... یادتون ڪه نرفته؟!
_باباتم همین نظر منو داره ...
بهشون زنگ میزنم و میگم جواب ما بازهم منفیه...
و از اتاق بیرون رفت...
خدایا خسته شدم...
به ڪے بگم؟
بازهم #آقاسید اومد خواستگارے
و بازهم مامان اینا مخالفت ڪردند...
گریه ڪردم و شڪایت...
تا اینڪه خوابم برد...
صبح بود.
از خستگے و گریه هاے زیاد تا صبح خوابیده بودم.
اتاقو مرتب ڪردم
نگاهے به آینه انداختم.
رنگ پریده و چشم هاے قرمز و بے روحم،خبر از حال بدم میداد.
توے حال رفتم:
+ سلام، صبح بخیر
صدایے نشنیدم
بلند تر جمله ام رو تڪرار ڪردم ڪہ صداے مامان و از توے اتاقش شنیدم.
وارد اتاق شدم.
مامان روے تخت نشسته بود و گریه میڪرد.
هول شدم و به سرعت خودم و رسوندم بهش:
+چے شده مامان؟ چرا گریه میڪنے؟؟
همونطور ڪه به صورتم خیره شده بود فقط یڪ جمله گفت:
#محمد_ضیایے...
.
.
هر دَم
ڪہ زَنم
دَم زِ تو دَم،
دردم بہ سر آید...
.
⬅ ادامه دارد...
✍نویسنده: باران صابری
#رمان
@namiazbaran
🧕 خانومه به پسرش گفت: «بیرون منتظر بمون تا من خرید کنم و زود برگردم.» بعد اومد داخل مغازه و کوچکترین نایلون رو برداشت. شروع کرد به برداشتن گوجهفرنگی، همه رو خودش جدا میکرد؛ البته برعکس بقیه مردم، فقط ضرب دیدههاش رو برمیداشت.
👦 وقتی نایلون رو پُر کرد و اومد جلو تا حساب کنه، پسرش چادرش رو کشید:
- مامان میوه میخری؟
خانومه آروم بهش گفت: امروز نه مامان. برو بیرون منتظر بمون.
- خودت گفتی فردا میخرم.
پسره خیلی اصرار کرد. اما مامانش دستش رو گرفت و برد بیرونِ مغازه.
🍇 همین که داشت میرفت بیرون، فروشنده یک نایلون برداشت و پُرِ میوه کرد، گذاشت کنار خرید خانومه. خانومه با شرمندگی گفت: «ممنون، اما بد عادت میشه.»
🔆 فروشنده هم گفت: «یعنی میخواین نذر سلامتی امام زمان رو رد کنین؟»
📝 #داستان
#حال_مهدوی
@namiazbaran
فاصلـہء میانِ باختـن و ساختـن ،
تنها یک کلمـہ اسـت . . .
"خـواستـن"
تــو ،
مے تـوانے روزَت را بـہ زیبــاتـرین شکل بسـازے ،
و مے تـوانے آن را با کج خلقے هایت ببــازے . . .
پـس لبخنـد بـزن . . .
کـہ مولا علے علیه السلام فرموده است :
گشاده رویے ، سرآغاز نیکوکارے است.
@namiazbaran
وَأُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَي اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصِيرٌ بِالْعِبَادِ (سوره غافر44)
و کار خود را به خدا واگذار میکنم.قطعا خداوند نسبت به بندگان بصیرت وآگاهی کامل دارد.
🙏«تفويض»، واگذار كردن كارها به خداست و اين حالت بالاتر از توكّل است. چون در وكالت، موكّل مى تواند بر كار وكيل نظارت كند، ولى در تفويض همه ى كارها را به خدا مى سپاريم.
🌟 كارها را به كسى بسپاريم كه به حال ما آگاهى كامل داشته باشد. «بصير بالعباد»
#تفسیر_کوتاه
#واگذار_کردن_به_خداوند
@namiazbaran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هَل تَری مِن فُطور
آیا نقصانی در آفرینش خداوند میبینی؟!!
(سوره ملک۳)
🏜در دل زمینی که بر روی آن راه میرویم چه میگذرد؟؟!
#شگفتی_آفرینش
#نمی_از_باران
@namiazbaran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علی الحسین😭
واقعا دلواپسیم آقا محرم باخودت ...
#دلتنگ_حرم
@namiazbaran
نَمی از باران
📚رمان مذهبی #یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #قسمت_بیست_و_چهارم •°•°•°• سڪوت سنگینے بینمون حاڪم بود.
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید
#قسمت_بیست_و_پنجم
•°•°•°•
گنگ به مامان نگاه کردم
بازهم همون اسم رو تکرار کرد:
_محمد ضیایی
+ چیشده مامان؟
محمد ضیایی کیه؟
مامان اشک هاشو پاک کرد :
_خواب دیدم توی امام زاده هستم
تنها بودم.
داشتم قرآن و دعا میخوندم
که یهو یکی با لباسی نظامی از در اومد تو ویه چپیه روی دوشش و یه سر بند یافاطمه زهرا روی پیشونیش بود.
همونطورکه نگاهش میکردم
رفت سمت ضریح و زیارت کرد.
بعد اومد سمت من
با فاصله نشست و توی چشمام نگاه کرد.
سلام کردو جوابش رو دادم
گفت:
_من اومدم دخترتون رو برای #آقاسید خواستگاری کنم.
+ #آقاسید کیه؟
لبخندی زدو گفت:
_سید محمد صبوری
چشمام از تعجب گشاد شده بود.
+ش...شما...کی هستید؟
لبخند دیگری زدو به ضریح نگاه کرد و باصدای آرومی گفت:
_رفیقِ شفیقش...
+ما با خونواده رفیقتون اختلاف عقیدتی داریم.
_اما این خواست خداست...
چرا دل دوتا جوون عاشق رو میشکنید؟
من بهتون قول میدم که خوشبخت شن.
بهت زده نگاهش کردم...خواست خدا؟؟
پاشد وهمونطور که به سمت در میرفت گفت:
_بذارید باهم ازدواج کنن
پرسیدم:
+شما کی هستید؟
که گفت:
+محمد ضیایی...
شهید محمد ضیایی...
و بعد از در بیرون رفت و من ازخواب پریدم.
بهت زده به مامان و خوابی که تعریف کرده بود نگاه میکردم.
یعنی چی؟
اشک ازچشمام جاری شد.
مامان سرمو توی بغلش گرفت.
_ما چه آدمای بدی هستیم نیلوفر
خواسته خدا رو داشتیم زمین مینداختیم...
چیزی نگفتم و فقط اشک ریختم.
قابل هضم نبود برام.
_پاشو دخترم. پاشو عروس خانوم
پاشو خودتو آماده کن برای مراسمات
پاشو...
.
_خب آقای جلالی اگه اجازه بدین یه صیغه موقت یه هفته ای بخونیم تا زمان عقد راحت باشن...
بابا لبخندی زدوگفت:
_اجازه ماهم دست شماست...
_پس یه مهریه کوچیک در نظر بگیریم. برای صیغه موقت باید حتما مهریه باشه...
بنظرم یک سکه خوب باشه.
بابا بالبخند قبول کردو صیغه ای بین ما خونده شد...
چادرم و مرتب کردم و از خجالت سرمو پایین آورده بودم.
#آقاسید انگشتر نشون رو از داخل جعبه بیرون آورد.
نگاهی به جمع انداخت و بااجازه ای گفت و همه بالبخند نگاهش کردند.
دستمو آروم توی دستاش گرفت.
دست سردم توی دست های پر حرارتش قرار گرفت و گونه هام رنگ عوض کردند
و آروم انگشتر تک نگین زیبایی رو دستم کرد.
صدای مامان #آقاسید سکوت جمع رو شکست:
_#مبارک باشه😊
.
⬅ ادامه دارد....
✍نویسنده: باران صابری
#رمان
@namiazbaran
خدایا:
مشکلﮔﺸﺎﯼ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻢ ﺑﺎﺵ
ﻣﺴﯿﺮ ﺯﻧﺪﮔﯿﺸﺎﻥ را ﻫﻤﻮﺍﺭ ﮐﻦ،
وﺻﻨﺪﻭﻗﭽﻪ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺷﺎﻥ
ﺭﺍ ﭘﺮﮐﻦ ﺍﺯ ﺧﻮﺑﯽ ﻭ
ﺑﯽﻧﯿﺎﺯﺷﺎﻥ ﮐﻦ از هرنیازی...❤️
صبحتون پر ازمحبت خدا🌸
@namiazbaran
🔻فقط ۱۸+🔻
✍ قرآن کریم میفرماید در #قیامت، جهنّمیها از خدا درخواست میکنند به #دنیا برگردند تا اعمال صالح انجام بدن.
☝️ امّا با یک جملهی سوالی، بهشون پاسخ داده میشه:
🕋 أَوَ لَمْ نُعَمِّرْکُمْ مٰا یَتَذَکَّرُ فِیهِ مَنْ تَذَکَّرَ، وَ جٰاءَکُمُ اَلنَّذِیرُ، فَذُوقُوا (فاطر/۳۷)
💢 آیا شما را به اندازهای که انسان در آن متذکّر میشود، #عمر ندادیم؟!
💢 آیا انذار کنندهی الهی به سراغ شما نیامد؟!
💢 پس عذاب الهی را بچشید.
🤔 به این جملات سوالی دقّت کنیم، و یکبار در همین #دنیا از خودمون سوال کنیم:👇
⁉️ «أَوَلَمْ نُعَمِّرْکُم مَّا یَتَذَکَّرُ فِیهِ مَن تَذَکَّرَ»
⁉️ آیا ما به شما عُمر کافی ندادیم؟!
⁉️ آیا انقدری به شما عُمر ندادیم که تذکّر پیدا کنید، و خودتون رو جمع و جور کنید؟!
👈 روایاتی که از اهلبیت، دربارهی این آیه بیان شده، سنّ بلوغ رو سنّی بیان کردند که خدا توبیخ میکنه.🙄
🔞 یعنی در اسلام و در منطقِ دین، سِنّ ۱۸+ دیگه سِنّی هست که حجّت تمامه.
👈 عملاً آنچه که قرار بوده از #موعظه و #تذکر بیاد، اومده و حجّت تمام شده.
این برعکس سنّ ۱۸+ در فرهنگ غربه.
❗️ در فرهنگ غرب، سنّ ۱۸+ یعنی سنّی که فرد میتونه غرق در کثافات بشه، و میتونه به خودش اجازه بده که هر صحنهی خراب و فاسدی رو نگاه کنه.🔞
☝️ ولی در منطق اسلام، سنّ ۱۸+ سنّی هست که فرد باید صحنههایی رو ببینه که ازشون درس بگیره، تذکّر بگیره و براش #موعظه باشه.🤔
✅️ در اسلام، آغازِ #جوانی یعنی:
☜ آغاز پندپذیری...
☜ آغاز تهذیب نفس..
☜ آغاز موعظهپذیری...
☜ آغاز آگاهی..
☜ آغاز مسئولیتپذیری..
☜ و در یک کلام آغاز خوبیها...
#یک_آیه_یک_نکته
@namiazbaran
☘امام علی(علیه السلام )
دنیا
فریب می دهد،
زیان می رساند،
و سریع می گذرد.
#نهج_البلاغه، حکمت۴۱۵
@namiazbaran
هَل تَری مِن فُطور
آیا نقصانی در آفرینش خداوند میبینی؟!!
(سوره ملک۳)
‼️عظمت نهنگ ها!!!
تنهابخش کوچکی از سر خود را بیرون آب آورده ان!!!
#شگفتی_آفرینش
#نمی_از_باران
@namiazbaran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جواب کوبنده "حجت الاسلام ماندگاری" به سلبریتیهای این روزها...
بندهی خدا این چند میلیون نفر دنبال کننده، کدامشان روز قیامت بدرد تو میخورد؟
#بحث_قرآنی
#حیا_عفت
@namiazbaran