فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هَل تَری مِن فُطور
آیا نقصانی در آفرینش خداوند میبینی؟!!
(سوره ملک۳)
🏜در دل زمینی که بر روی آن راه میرویم چه میگذرد؟؟!
#شگفتی_آفرینش
#نمی_از_باران
@namiazbaran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علی الحسین😭
واقعا دلواپسیم آقا محرم باخودت ...
#دلتنگ_حرم
@namiazbaran
نَمی از باران
📚رمان مذهبی #یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #قسمت_بیست_و_چهارم •°•°•°• سڪوت سنگینے بینمون حاڪم بود.
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید
#قسمت_بیست_و_پنجم
•°•°•°•
گنگ به مامان نگاه کردم
بازهم همون اسم رو تکرار کرد:
_محمد ضیایی
+ چیشده مامان؟
محمد ضیایی کیه؟
مامان اشک هاشو پاک کرد :
_خواب دیدم توی امام زاده هستم
تنها بودم.
داشتم قرآن و دعا میخوندم
که یهو یکی با لباسی نظامی از در اومد تو ویه چپیه روی دوشش و یه سر بند یافاطمه زهرا روی پیشونیش بود.
همونطورکه نگاهش میکردم
رفت سمت ضریح و زیارت کرد.
بعد اومد سمت من
با فاصله نشست و توی چشمام نگاه کرد.
سلام کردو جوابش رو دادم
گفت:
_من اومدم دخترتون رو برای #آقاسید خواستگاری کنم.
+ #آقاسید کیه؟
لبخندی زدو گفت:
_سید محمد صبوری
چشمام از تعجب گشاد شده بود.
+ش...شما...کی هستید؟
لبخند دیگری زدو به ضریح نگاه کرد و باصدای آرومی گفت:
_رفیقِ شفیقش...
+ما با خونواده رفیقتون اختلاف عقیدتی داریم.
_اما این خواست خداست...
چرا دل دوتا جوون عاشق رو میشکنید؟
من بهتون قول میدم که خوشبخت شن.
بهت زده نگاهش کردم...خواست خدا؟؟
پاشد وهمونطور که به سمت در میرفت گفت:
_بذارید باهم ازدواج کنن
پرسیدم:
+شما کی هستید؟
که گفت:
+محمد ضیایی...
شهید محمد ضیایی...
و بعد از در بیرون رفت و من ازخواب پریدم.
بهت زده به مامان و خوابی که تعریف کرده بود نگاه میکردم.
یعنی چی؟
اشک ازچشمام جاری شد.
مامان سرمو توی بغلش گرفت.
_ما چه آدمای بدی هستیم نیلوفر
خواسته خدا رو داشتیم زمین مینداختیم...
چیزی نگفتم و فقط اشک ریختم.
قابل هضم نبود برام.
_پاشو دخترم. پاشو عروس خانوم
پاشو خودتو آماده کن برای مراسمات
پاشو...
.
_خب آقای جلالی اگه اجازه بدین یه صیغه موقت یه هفته ای بخونیم تا زمان عقد راحت باشن...
بابا لبخندی زدوگفت:
_اجازه ماهم دست شماست...
_پس یه مهریه کوچیک در نظر بگیریم. برای صیغه موقت باید حتما مهریه باشه...
بنظرم یک سکه خوب باشه.
بابا بالبخند قبول کردو صیغه ای بین ما خونده شد...
چادرم و مرتب کردم و از خجالت سرمو پایین آورده بودم.
#آقاسید انگشتر نشون رو از داخل جعبه بیرون آورد.
نگاهی به جمع انداخت و بااجازه ای گفت و همه بالبخند نگاهش کردند.
دستمو آروم توی دستاش گرفت.
دست سردم توی دست های پر حرارتش قرار گرفت و گونه هام رنگ عوض کردند
و آروم انگشتر تک نگین زیبایی رو دستم کرد.
صدای مامان #آقاسید سکوت جمع رو شکست:
_#مبارک باشه😊
.
⬅ ادامه دارد....
✍نویسنده: باران صابری
#رمان
@namiazbaran
خدایا:
مشکلﮔﺸﺎﯼ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻢ ﺑﺎﺵ
ﻣﺴﯿﺮ ﺯﻧﺪﮔﯿﺸﺎﻥ را ﻫﻤﻮﺍﺭ ﮐﻦ،
وﺻﻨﺪﻭﻗﭽﻪ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺷﺎﻥ
ﺭﺍ ﭘﺮﮐﻦ ﺍﺯ ﺧﻮﺑﯽ ﻭ
ﺑﯽﻧﯿﺎﺯﺷﺎﻥ ﮐﻦ از هرنیازی...❤️
صبحتون پر ازمحبت خدا🌸
@namiazbaran
🔻فقط ۱۸+🔻
✍ قرآن کریم میفرماید در #قیامت، جهنّمیها از خدا درخواست میکنند به #دنیا برگردند تا اعمال صالح انجام بدن.
☝️ امّا با یک جملهی سوالی، بهشون پاسخ داده میشه:
🕋 أَوَ لَمْ نُعَمِّرْکُمْ مٰا یَتَذَکَّرُ فِیهِ مَنْ تَذَکَّرَ، وَ جٰاءَکُمُ اَلنَّذِیرُ، فَذُوقُوا (فاطر/۳۷)
💢 آیا شما را به اندازهای که انسان در آن متذکّر میشود، #عمر ندادیم؟!
💢 آیا انذار کنندهی الهی به سراغ شما نیامد؟!
💢 پس عذاب الهی را بچشید.
🤔 به این جملات سوالی دقّت کنیم، و یکبار در همین #دنیا از خودمون سوال کنیم:👇
⁉️ «أَوَلَمْ نُعَمِّرْکُم مَّا یَتَذَکَّرُ فِیهِ مَن تَذَکَّرَ»
⁉️ آیا ما به شما عُمر کافی ندادیم؟!
⁉️ آیا انقدری به شما عُمر ندادیم که تذکّر پیدا کنید، و خودتون رو جمع و جور کنید؟!
👈 روایاتی که از اهلبیت، دربارهی این آیه بیان شده، سنّ بلوغ رو سنّی بیان کردند که خدا توبیخ میکنه.🙄
🔞 یعنی در اسلام و در منطقِ دین، سِنّ ۱۸+ دیگه سِنّی هست که حجّت تمامه.
👈 عملاً آنچه که قرار بوده از #موعظه و #تذکر بیاد، اومده و حجّت تمام شده.
این برعکس سنّ ۱۸+ در فرهنگ غربه.
❗️ در فرهنگ غرب، سنّ ۱۸+ یعنی سنّی که فرد میتونه غرق در کثافات بشه، و میتونه به خودش اجازه بده که هر صحنهی خراب و فاسدی رو نگاه کنه.🔞
☝️ ولی در منطق اسلام، سنّ ۱۸+ سنّی هست که فرد باید صحنههایی رو ببینه که ازشون درس بگیره، تذکّر بگیره و براش #موعظه باشه.🤔
✅️ در اسلام، آغازِ #جوانی یعنی:
☜ آغاز پندپذیری...
☜ آغاز تهذیب نفس..
☜ آغاز موعظهپذیری...
☜ آغاز آگاهی..
☜ آغاز مسئولیتپذیری..
☜ و در یک کلام آغاز خوبیها...
#یک_آیه_یک_نکته
@namiazbaran
☘امام علی(علیه السلام )
دنیا
فریب می دهد،
زیان می رساند،
و سریع می گذرد.
#نهج_البلاغه، حکمت۴۱۵
@namiazbaran
هَل تَری مِن فُطور
آیا نقصانی در آفرینش خداوند میبینی؟!!
(سوره ملک۳)
‼️عظمت نهنگ ها!!!
تنهابخش کوچکی از سر خود را بیرون آب آورده ان!!!
#شگفتی_آفرینش
#نمی_از_باران
@namiazbaran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جواب کوبنده "حجت الاسلام ماندگاری" به سلبریتیهای این روزها...
بندهی خدا این چند میلیون نفر دنبال کننده، کدامشان روز قیامت بدرد تو میخورد؟
#بحث_قرآنی
#حیا_عفت
@namiazbaran
دلش میخواست یکی از لباس های امام را بگیرد برای تبرک اما خجالت میکشید بگوید...
#نمی_از_باران
#شهادت_جوادالائمه علیه السلام
@namiazbaran
وَيُقِيمُونَ الصَّلاَةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكَاةَ وَيُطِيعُونَ اللّهَ وَرَسُولَهُ أُوْلَـئِكَ سَيَرْحَمُهُمُ اللّهُ
(سوره توبه۷۱)
ونماز رابه پا میدارندوزکات را می پردازند وازخدا و رسولش اطاعت میکنند،آنان مشمول رحمت الهی هستند.
✨ اقامه ى نماز، پرداخت زكات واطاعت از خدا و رسول، وظيفه و عملكرد دائمى مؤمنان است.
🙏 هم اطاعت از خدا در برنامه هاى عبادى لازم است و هم اطاعت از رسول در برنامه هاى حكومتى.
🌿 اعمال انسان، زمينه ساز رحمت الهى است.
#تفسیر_کوتاه
#نماز_زکوه
#اطاعت_الهی
@namiazbaran
نَمی از باران
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #قسمت_بیست_و_پنجم •°•°•°• گنگ به مامان نگاه کردم بازهم همون اسم رو ت
📚رمان مذهبی
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید
#قسمت_بیست_و_ششم
•°•°•°•
همه یکی یکی تبریک گفتن.
باخواهر و زنداداش ومامان #آقاسید روبوسی کردمو بهم تبریک گفتن.
خواهرش ۲۰ سالش بودویکم شلوغ بودو خوش خنده.دختر خوب و بانمکی بود.اسمشم مریم بود که قبلا از زبون خود#آقاسید شنیده بودم.
زنداداششم اسمش زهرا بود.
دختر آروم و مهربونی بود.اینوچهره اش نشون میداد.
مامانش که اسمش همابودآروم گفت:
_نیلوفرجان بااجازه ات شماره اتو از مامانت گرفتم و به محمدجان میدم.
و لبخند قشنگی زد منم لبخندی زدم و خجالت زده سرمو پایین انداختم.
نگاهی به #آقاسید کردم که باخجالت و حیا لبخند معناداری زد و گونه های من بازهم رنگ قرمز به خودشون گرفتن...
.
به تیپ خودم توآینه لبخند زدم.
رفتم سمت مامان گونه اشو بوسیدم.
+من دیگه برم مامان
_برو بسلامت مواظب خودتم باش سلامم برسون.
همونطور که کفشامو پام میکردم گفتم:
+چششششم. خداحافظظظ
_بی بلا،خداحافظت.
.
از در اومدم بیرون.
#آقاسید جلوی در منتظرم بود.
این اولین قرارمون بود بعداز نامزدی.
_سلام نیلوفرخانم...
نگاهی بهش انداختم و بالبخند جوابش رو دادم.
یه شاخه گل رز به سمتم گرفت و گفت:
_برای شما...😊😍
چشمام درخشید با تمام عشقی که بهش داشتم نگاهش کردم:
+ممنونم...☺😊😍
توی ماشین نشستیم و حرکت کرد.
زیرچشمی به تیپش نگاه کردم
ودلم قنج رفت😊🙊🙈😍
کمی گشت و گزار کردیم و کمی هم صحبت کردیم.
برای ناهار جلوی یه رستوران نگه داشت.
رستوران باصفایی بود.
اولش از یه باغ کوچیک رد میشدی که پر بود از گل و درخت وبعد وارد فضای رستوران میشدی.
به سمت یه میز رفتیم نشستیم.
گارسون اومد سمتمون.
_سلام خوش آمدید.
ومنو رو به سمتمون گرفت.
#آقاسید جوابش رو دادو رو به من گفت:
_خانم شما چی میل دارین؟
از لفظ خانوم گفتنش هزار کیلو قندتو دلم آب شد.
منو رو از دستش گرفتم ونگاهی به لیست انداختم.
بدجور هوس کوبیده کرده بودم.
+ یه پرس کوبیده:)
رو به گارسون گفت:
دوتا کوبیده با مخلفاتش لطفا.
گارسون رفت.
داشتم اطراف رو نگاه میکردم.
که گرمی چیزی رو دستم تمرکزمو بهم ریخت.
دستان#آقاسید به نرمی دستان سردم رو درآغوش گرفته بودند.
با این کارش ضربان قلبم بالا رفت و گُر گرفتم و شک نداشتم که گونه هامم رنگ عوض کردند.
با خجالت به چشماش نگاه کردم.
(شارژ عمرم را فقط اینگونه افزایش دهم
یک ستاره *
یک مربع #
یک عدد دستان تو 😍🙊🙈)
حیا و خجالت در آبیِ چشماش موج میزد.
لبخند ملیحی زد و زمزمه وار گفت:
_دوستت دارم نیلوفرخانوم...
.
⬅ ادامه دارد...
✍نویسنده: باران صابری
#رمان
@namiazbaran
مَرَجَ الْبَحْرَیْنِ یَلْتَقیان ....
و آنجا که دو دریا به هم میپیوندند،
و ... یَخْرُجُ مِنْهُما اللّؤْلُؤُ وَ الْمَرْجانُ،
و از آنها
مروارید و مرجان هایی، برای بشر رونمایی میشوند که روزی سبب درخشش و طهارت تمام زمین خواهند بود
#پیوند_جان_و_جانان
@namiazbaran
❤️این سپردن دست عروسی به تکیه گاهی یک مرد نیست؛
این سپردن انسان است به حریم بی انتهای عصمت
این پیامبر صلی الله علیه و آله نیست که دخترش را به علی علیه السلام می سپارد؛
این خداست که اختیار و اعتبار بشر را به علی و زهرا علیهماالسلام وامی نهد . . .
🎊🎉🎊🎉🎊
عاقد: خدا
شاهد: رسول خدا (صلی الله علیه و آله)
دفتر: لوح محفوظ
مکان: عرش
عروس: کوثر
داماد: حیدر
#مبارک_باد💖
@namiazbaran
💑 یکی از قانونهای الهی در موردِ #ازدواج اینه که:
هر جور زندگی کنی، یه همسری گیرت میاد که همون جور باشه.
⚠️ خدا در و تخته رو با هم جور میکنه.
👇👇
🕋 الْخَبِیثَاتُ لِلْخَبِیثِینَ، وَالْخَبِیثُونَ لِلْخَبِیثَاتِ.
🕋 وَالطَّیِّبَاتُ لِلطَّیِّبِینَ، وَالطَّیِّبُونَ لِلطَّیِّبَاتِ.
💢 زنانِ ناپاک برای مردانِ ناپاک، و مردانِ ناپاک برای زنان ناپاک هستند.
💢 زنانِ پاک برای مردانِ پاک، و مردانِ پاک برای زنانِ پاک هستند!
🌴سوره نور، آیه ۲۶
کبوتر با کبوتر، باز با باز
کند همجنس با همجنس پرواز
😊 #پیوند_آسمانیِ مولاعلی و حضرت زهرا سلام الله علیهما مبارک✨💐
#یک_آیه_یک_نکته
#ازدواج
@namiazbaran
نَمی از باران
📚رمان مذهبی #یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #قسمت_بیست_و_ششم •°•°•°• همه یکی یکی تبریک گفتن. باخواه
📚رمان مذهبی
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید
#قسمت_بیست_و_هفتم
•°•°•°•
گونه هام رنگ سرخی به خودشون گرفت.
خجالت زده سرموپایین انداختم.
همون موقع گارسون اومد و غذا هارو آورد.
.
نگاهی به سنگ قبرانداختم.
اسم شهید محمد ضیایی خودنمایی میکرد.
بالبخندی مملواز خجالت سرمو آروم انداختم پایینو آروم گفتم:
+بااجازه پدرو مادرم وبزرگترا و شهدای این مزار...بله...
(با بلہ گفتڹ بانوهمہ جاريخت بہم😥
بانواڹ ڪڸ بڪشند و دگراڹ ڪيف ڪنند😊😍)
صدای صلوات از همه جای سالن میومد.
مردم زیادی به تماشا ایستاده بودن.
خودم و #آقاسید خواستیم که عقدمون کنار همون شهید گمنامی باشه که الان دیگه گمنام نیست.شهید محمدضیایی.
واسطه عقد ما...
چه حسه خوبی بود...
بعد از تموم شدن مراسم، پدر #آقاسید همه مهمونارو دعوت کرد به یه رستوران.
مهمونا رفته بودن و ماهم باشهید خداحافظی کردیم و راه افتادیم.
#آقاسید درماشین و برام باز کرد:
_بفرمایید عروس خانم.
خجالت زده لبخند زدم و سوار شدیم.
ماشین و روشن کردو راه افتاد.
اما به سمتی که همه میرفتن نرفت!
باتعجب نگاهش کردم و دیدم داره میخنده.
+کجا میخوایم بریم؟
باهمون لبخند نگاهم کردو گفت:
_داریم بدید میکنیم😐😂
با تعجب و خنده گفتم :
+فراااار؟
حالا کجا میریم؟😅
_حرم شاه عبدالعظیم😊
بالبخند نگاهش کردم
واقعا نیاز بود...
البته داداش کوچیکش باما بود
با ماشین خودش.
اومده بود عکس بگیره.
وارد حرم که شدیم همه بالبخند نگاهمون میکردن
و من پر از حس لذت بودم.
#آقاسید تلفنش رو جواب داد:
_سلام مامان
+...
_آره ما خودمون اومدیم حرم😊
+...
_خواستم روز اول تنها باشیم 😊
+...
_باشه چشم
شماهم سلام برسون.
+...
_یاعلی.
.
زیارت کردیم و ناهار خوردیم.
تو ماشین بودیم و در حال رفتن به سمت خونه.
که
نمیدونم چی شد فقط صدای بوق ممتد ماشین و... شوک بدی بهم وارد شده بود.
#آقاسید و نگاه کردم سالم بود و فقط گوشه پیشونیش خراش کوچیکی برداشته بود.
در سمت من باز نمیشد ومجبور شدم از سمت اون پیاده شدم.
با چادر سفید و دست گل دور تادور ماشین و نگاه کردم.
جلو بندی داغون شده بود.
حرکاتم دست خودم نبود.
رنگم مثل گچ شده بود.
دست و پاهام سرد بودن.
تازه یادم افتاد چی شده.
بغضم ترکیدو از شدت ترس و اضطراب زدم زیر گریه.
#آقاسید به سمتم دوید.
سرمو تو آغوشش گرفت:
_چیزی نیست خانوم
چیزی نیست
آروم باش...
.
⬅ ادامه دارد...
✍نویسنده: باران صابری
#رمان
@namiazbaran
ففِرُّوا إِلَي اللَّهِ إِنِّي لَکُمْ مِنْهُ نَذيرٌ مُبينٌ
سوره ذاریات۵۰
💠 ترجمه: پس به سوی خدا فرار کنید، که من از سوی او برای شما بیم دهنده ای آشکارم!
🌼نتيجه فرار به سوى خدا، فرار از ظلمات به نور، از جهل به علم، از دلهره به اطمينان، از خرافات به حق، از تفرقه به وحدت، از شرك به توحيد و از گناه به تقوا و پرهيزگارى است.
🌺امام باقرعليه السلام سفر حج را يكى از مصاديق فرار به سوى خدا دانستند.
#یک_آیه_یک_نکته
#فرار_به_سوی_خداوند
@namiazbaran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هَل تَری مِن فُطور
آیا نقصانی در آفرینش خداوند میبینی؟!!
(سوره ملک۳)
💫یک نوع عروس دریایی متعلق به میلیونها سال قبل در اعماق اقیانوس آرام!
نهایت زیباییه 😍
#شگفتی_آفرینش
#نمی_از_باران
@namiazbaran
✍آنقدر به شلوغیها دلخوش بودیم ؛
که یادمان رفت چارهای بحال تنهاییات کنیم!
حالا که تنهاییها، همهی دلخوشیهایمان را گرفت ..
حج مان را ...
حرم هایمان را ...
روضههایمان را ...
و شاید اربعینمان را ...
تازه یادمان آمد؛ چارهی تنهایی های تو،
دستهای همدل و وفادار ما بود...
این درد استخوانسوز، به آمدنِ تو شفا میگیرد؛ یَا بْنَ الزهرا 💫 ...
🔖استادشجاعی
#انتظار_ظهور
@namiazbaran