هدایت شده از بیرون پراکنی درونییاتم!
من آب را دختری میبینم با ناز و کرشمه. خط چشمی ریز پشت پلکش دارد که امتداد آن موجی گوشهی چشمانش نشانده. رنگ چشمانش آبی فیروزهایست و به موقع لبخند، چال گونهای دو طرف صورتش میافتد. انگشتانی کشیده و باریک، با رگهایی برجسته دارد؛ انگار که وقتی دستمان را توی آب فرو میبریم انگشتانش را دور انگشتهایمان حلقه میکند و دستمان را به آغوش میکشد. صدایش نرم است و روان و دل نشین. موسیقی و لحن و تن صدایی که دارد، آشوب دل را میخواباند و رامش میکند. لبهی سکویی سنگی، نشسته بودم و تاجایی که سوی چشمانم میرفت غرق در فرات بودم. ذهن فرارم میگوید:
«فرات روزی روزگاری دخترکی بوده جوان و لطیف. کسی دلش را برده و توی مشکی همراه شده با یارش. سرانجام قصه کینه توزانی که نمیتوانستند وصال فرات و یارش را ببیند، با تیر مشک را سوراخ کردند و فرات با دلی شکسته، جاری شده روی خاکهایی گرم و سوزان. روایت میگوید جلوی چشمان فرات دستان یارش را جدا کردند و عمودی آهنی بر فرقش زدند و سرش را از پهنا، توی نیزهها کردند. فرات که دخترکی بی نوا بوده، دلش ریش ریش شد و وجودش ذوب.
این حادثه از فرات شطی میسازد زخمت. میشود زن عربی که با پنج ششتا بچهی قد و نیمقد شویش را در جنگی از دست داده است. سفت و محکم جاری میشود و برای بچههایش، مادری و پدری میکند.
میگذرد تا فرات که روزگار دخترانهاش با دلی آکنده با غم طی شده، زن عرب کاملهای میشود با بچههایی رشید. یک روز فرات میبیند شناگرانی اسلحه به دست خودشان را میسپارند توی دلش تا بروند با دشمن بعثی بجنگند. اینجور که گفتهاند بخت باهاشان یار نبوده و خون و استخوان و پوست و گوشت و هرچه که داشتند و نداشتند غرق میشود توی دل فرات. و باز این زن عرب رنج دیده یاد دوران جوانی میافتد و دلش مثل رنگ خون غلتیده در آب، خونین میشود و میسوزد. اینبار اما فرق دارد. فرات مادر است. از رنج زخمت شده. جگر سوخته دارد؛ زن بغلش را باز میکند و با قطره قطره اشکهایش، استخوانها و گوشت و پوستشان را به آغوش میکشد».
خودم را از لبهی سکو میکشانم لب شط و پایم را میگذارم داخل آب. فرات پوستم را نوازش میکند. ذهن فرارم میگوید:«بو بکش». بو میکشم. بوی خون میدهد. جگرش سوخته است. یک روز جلوی چشمانش سقایی را کشتند که میخواست آب برای بچههایی تشنه ببرد و یک روز هم توی دلش چند صد نفر پسر جوان را تیر بار کردند و کشتند؛ جوری که فرات به ناچار تمام اعضا و جوارح بدنشان را در خود حل کرد و مثل قلب که خون را در تمام بدن پمپاژ میکند، در سرتاسر دل پهناورش پخش کرد ...
مهدی شفیعـے
اربعین ۰۳ - شط فرات
هدایت شده از ناتانائیل.
درسته همه چی داره خوب پیش میره، کارامطبق روال پیش میره ها؛ولی همیشه اون یه دونه که واسش کلی فکر کردم تلاش کردم گریه کردم و آخرشم نشد گوشه ذهنم و دلم میمونه.
قبلاً زیاد معتقد بودم به ارتباط تقثیلنویسی و دلربا بودن متون و دستنوشتهها.
گذر زمان اثبات کرد هرچی سخت باشی و نفهمیدنی، خاک میخوری گوشه طاقچه وُ سطح آگاهی آدمیزادهای دور و ورت این رو مجاب کرده.
نرگِث
قبلاً زیاد معتقد بودم به ارتباط تقثیلنویسی و دلربا بودن متون و دستنوشتهها. گذر زمان اثبات کرد هر
و آدما با سادگی مانوسترن، مانوسترن وُ راحت.
هدایت شده از - خـانومِ۲۷۴.
بعضی وقتا دلم میخواد از مهربونیِ امام حسین سرمو بکوبم به دیوار.
این روزا رو زیااد برام دعا کنید. مطمئتاً این دعا کردنه از جانب من هم متقابله.
ممنون معرفتتون🤍
هدایت شده از عیون.
احوالِ مرا میپرسید؟!
اگر بخواهم راستش را بگویم، این روزها عمیقاً جسمی در این جا و روحی در جای دگر را با تمامِ وجود، از ژرفای جان، درک میکنم. شاید هم درک کردن برای این احساس غمینِ عظیم، مقداری کم باشد؛ جسمی در این دیار به کارهای همیشگی و گذرانِ ساعات به شیوههای متفاوت، مشغول است و روح.. امان از این روحِ سرکش! دل و روح و جانِ متوصل به یکدیگر مدتهاست در دیار دیگری زندگی میکنند و جسمم را رها کردهاند به امانِ خود.
راستش و بخوای خیلی برام بامزه بوده.
اینکه خیلی واهمهی انجام تنهایی " اولینها " رو داشتم و الان با لذت و به صورتی که انگار حرفه من همون کار باشه انجام میدم
نرگِث
راستش و بخوای خیلی برام بامزه بوده. اینکه خیلی واهمهی انجام تنهایی " اولینها " رو داشتم و الان با
رسیدم، رسیدم به نقطهای که میتونم خیلی مطمئن بگم " رضاً به رضائک "