*﷽*
*
#مکتب_شهید_سلیمانی
💥یک بار شب عید بود و نیازمندان روستا از هر طرف به خانه من سرازیر شده بودند. من هیچ چیزی برای بذل و بخشش نداشتم. نماز مغرب و عشا را در مسجد روستا خواندم و دست به دعا نهادم، وقتی از مسجد باز می گشتم ماشین بزرگی مقابل خانه ام ایستاده بود!... سرعتم را زیادتر کردم تا ببینم چه خبرشده ؟... جلوتر رفتم شخصی سبزپوشی را دیدم که مقابله خانه ام ایستاده و منتظر من است. دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم: بفرمایید؟ رویش را برگرداند و گفت: کدخدا خسرو؟... گفتم: بله... گفت: این مواد غذایی را سردار سلیمانی برایتان فرستاده تا بین مردم محروم توزیع کنید. از خوشحالی نمی دانستم چه کنم، چند نفر را صدا زدم و همه را دست به دست آوردیم داخل خانه. آرد و برنج و روغن و ماکارونی. آنقدر مردم نیازمند بودند که فردا وقت نماز همه اش تمام شده بود. من محبت کردن به مردم را از او آموختم...
راوی: کدخدا خسرو
💥در حلب شخصا برای تخلیه ی مردم از شهر کمک می کرد؛ یعنی خودش با ماشین، مردم را جابه جا می کرد تا دیگران بیشتر تلاش کنند، علی الدوام سفارش می کرد این مردم در این فصل زمستان، دارای پوشاک زمستانی و پتو و لوازم خواب راحت باشند؛ توصیه و سفارش و پیگیری جدی در خصوص تامین آب، غذا، بهداشت و درمان آن ها داشت. در حلب، ابوکمال و کلا سوریه، بخشی از توان خود را برای حفاظت و اسکان و تغذیه و بهداشت و درمان مردم اختصاص داد و به گونه ای برخورد می کرد که انگار این مردم، پدر، مادر، برادران، خواهران و فرزندان او هستند...تا آنجا که می توانست، حاجت مردم را روا می کرد.
🎤: سردارمحمدرضا فلاح زاده
💥در جایی زندگی می کردیم که اکثرشان قاچاقچی بودند. آن ها از پوشاک تا لوازم منزل را وارد کشور می کردند. بعد از پایان جنگ، متاسفانه پدر من هم وارد این کار شده بود و از این راه سود زیادی کسب می کرد. روزی در خانه بودیم، شخصی پشت سر هم درب را می کوبید!... درب را باز کردم دوست پدرم را دیدم، چهره اش خیلی عجیب بود. انگار از جنگ برگشته، بدنش خاکی و گلی بود!... گفتم: چه شده؟!...گفت: پدرت کشته شد!... بعد از فوت پدرم وضعیت اقتصادی ما وخیم شد. به کمیته امداد مراجعه کردیم، گفتند بروید خدمت سردار سلیمانی... با مادرم رفتیم پیش سردار. با خودم گفتم: اگر بگویم پدرم قاچاقچی بوده مرا تنبیه نمی کند؟!
ولی مادرم سیر تا پیاز ماجرا را تعریف کرد. سردار برگه ای برداشت و از کمیته درخواست کرد به وضعیت ما رسیدگی شود... عجیب بود، با نامه سردار مشکل ما حل شد. با این که پدر من به دست سربازان همین سردار کشته شده بود، اما من همیشه ایشان را دوست داشتم.
#کتاب_من_قاسم_سلیمانی_هستم
#ناصرکاوه
منابع👈📚: شاخص های مکتب شهید سلیمانی
📚:مالک زمان
#مرگ_بر_اسراییل
#مرگ_بر_امریکا
#بصیرت_انقلابی
#ما_ملت_امام_حسینیم
#ما_ملت_شهادتیم
#مکتب_شهید_سلیمانی
#انتقام_سخت
#شهید_فخری_زاده
#ما_عاشق_اسلامیم
#امام_خامنه_ای
#ما_مرد_این_میدانیم_ما_مرد_نبردیم
#ما_عاشق_محمدیم
#من_محمد_را_دوست_دارم
#اهمیت_انتخاب_اصلح .
#نشانی_احادیث_ناب_و_نصایح_بزرگان
https://eitaa.com/nasaye
ایتا
sapp.ir/ahadisnabvnasayh
سروش
✳ میوه وقتی میرسد باغبان باید آن را بچیند
📌 #حاج_قاسم عازم بیروت شد تا #سیدحسن_نصرالله را ببیند. ساعت حدود 9 شب حاجی از بیروت به دمشق برگشت. شخص همراهش میگفت که حاجی فقط ساعتی با سیدحسن دیدار کرد و خداحافظی کردند. حاجی اعلام کرد امشب عازم عراق است و هماهنگی کنند.
🔸 سکوت شد. یکی گفت: «حاجی اوضاع عراق خوب نیست، فعلا نروید.» حاجقاسم با لبخند گفت: «میترسید شهید بشوم؟» باب صحبت باز شد و هرکسی حرفی زد:
_ شهادت که افتخار است، رفتن شما برای ما فاجعه است!
_ حاجی هنوز با شما خیلی کار داریم.
_ ...
🔸 حاجی رو به ما کرد و دوباره سکوت شد، خیلی آرام و شمرده شمرده گفت: «میوه وقتی میرسد باغبان باید آن را بچیند، میوه رسیده اگر روی درخت بماند، پوسیده میشود و خودش میافتد.» بعد نگاهش را بین افراد چرخاند و با انگشت به بعضیها اشاره کرد و گفت: «اینم رسیده است، اینم رسیده است...» ساعت 12 شب هواپیما پرواز کرد. ساعت دو صبح جمعه خبر شهادت حاجی رسید.
#کتاب_من_قاسم_سلیمانی_هستم #ناصرکاوه
👤 راوی: یکی از مسئولان یگان فاطمیون
📚 از کتاب #متولد_مارس جستاری در خاطرات دوستان و همرزمان #حاج_قاسم_سلیمانی
#مرگ_بر_اسراییل
#مرگ_بر_امریکا
#بصیرت_انقلابی
#ما_ملت_امام_حسینیم
#ما_ملت_شهادتیم
#مکتب_شهید_سلیمانی
#انتقام_سخت
#شهید_فخری_زاده
#ما_عاشق_اسلامیم
#امام_خامنه_ای
#ما_مرد_این_میدانیم_ما_مرد_نبردیم
#ما_عاشق_محمدیم
#من_محمد_را_دوست_دارم
#اهمیت_انتخاب_اصلح .
#نشانی_احادیث_ناب_و_نصایح_بزرگان
https://eitaa.com/nasaye
ایتا
sapp.ir/ahadisnabvnasayh
سروش