✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_پنجم
💠 انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت میکشید و دستان مردانهاش به نرمی میلرزید.
موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت میدرخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانهاش چسبیده بود که بیاختیار خندهام گرفت.
💠 خندهام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با #مهربانی به رویم لبخند زد. دیگر از #راز دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم.
تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا میدیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و #عاشق شده است. اصلاً نمیدانستم این تحول #عاشقانه را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد :«دخترعمو!»
💠 سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمهای آغاز کرد :«چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو میگرفت و من نمیخواستم چیزی بگم. میدونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت میکشی.»
از اینکه احساسم را میفهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد :«قبلاً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به #تکریت رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه #بعثی تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.»
💠 مستقیم نگاهش میکردم که بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او #صادقانه گواهی داد :«من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اونروز اون بیغیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!»
پس آن پستفطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بیشرمانه به حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای آرامشبخش حیدر دوباره در گوشم نشست :«دخترعمو! من اونروز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم. فقط #غیرتم قبول نمیکرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.»
💠 کلمات آخرش بهقدری خوشآهنگ بود که دلم نیامد نگاهش را از دست بدهم؛ سرم را بالا آوردم و دیدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصیر میخواهد.
سپس نگاه مردانهاش پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد :«منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو اونقدر ترسیده بودی، انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم چیکار میکنم! وقتی گریهات گرفت، تازه فهمیدم چه غلطی کردم! دیگه از اونروز روم نمیشد تو چشمات نگاه کنم، خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا برات عزیزتره!»
💠 احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که بلافاصله ساکت شد و شاید از فوران ناگهانی احساسش #خجالت کشید!
میان دریایی از احساس شفاف و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت #برادرانهاش بود؛ به این سادگی نمیشد نگاه #خواهرانهام را در همه این سالها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت :«ببین دخترعمو! ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم. من همیشه دلم میخواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از خواهرای خودم، چون شما #امانت عمو بودید! اما تازگیها هر وقت میدیدمت دلم میخواست با همه وجودم ازت حمایت کنم، میخواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم! نمیفهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمیتونم تحمل کنم کس دیگهای...»
💠 و حرارت احساسش بهقدری بالا رفته بود که دیگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به جایی جز هوای #عاشقی برد :«همون شب حرف دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که میخواست بهت بگه. اما من میدونستم چیکار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که گفتم فعلاً حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم!»
سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خندهاش گرفت و زیر لب ادامه داد :«اما امشب که شربت ریخت، بابا شروع کرد!» و چشمانش طوری درخشید که خودش فهمید و سرش را پایین انداخت.
💠 دوباره دستی به موهایش کشید، سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیر لب زمزمه کرد :«چقدر این شربت امشب خوشمزه شده!»
سپس زیر چشمی نگاهم کرد و با خندهای که لبهایش را ربوده بود، پرسید :«دخترعمو! تو درست کردی که انقدر خوشمزهاس؟»
💠 من هم خندهام گرفته بود و او منتظر جوابم نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد :«فکر کنم چون از دست تو ریخته، این مزهای شده!»
با دست مقابل دهانم را گرفتم تا خندهام را پنهان کنم و او میخواست دلواپسیاش را پشت این شیطنتها پنهان کند و آخر نتوانست که دوباره نگاهش را به زمین انداخت و با صدایی که از طپشهای قلبش میلرزید، پرسید :«دخترعمو! قبولم میکنی؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✴️ کانال فرهنگی مذهبی (دست خط روی میز)
http://eitaa.com/joinchat/2494627883C8bd480693
لــبـیکیانـاصـح
💢گذشته تاریخ💢 #گذشته_تاریخ #قسمت_چهارم ادامه قسمت قبل 💠عروسی و حجله💠 سلام دوست من😍🌹 💠بعد اینکه پ
💢گذشته تاریخ💢
#گذشته_تاریخ
#قسمت_پنجم
ادامه قسمت قبل
💠گفتگو با عروس و داماد💠
سلام دوست من😍🌹
💠پیغمبر خواست که حضرت زهرا بیاد پیشش. حضرت زهرا با اینکه شرم میکرد پیش پدر رفت رفت و از شرم زیاد پاش لرزید و نزدیک بود حضرت بیوفته. در همین لحظه پیغمبر براش دعا کرد: و فرمود:((أَقالَكِ اللّهُ الْعَثْرَةَ فِي الدُّنْيا وَالآخِرَة)). خدا تو رو از لرزش در دنیا و آخرت حفظ کنه. بعد پیغمبر صورت حضرت زهرا را باز کرد و دستش را در دست حضرت علی گذاشت و به حضرت تبریک گفت و فرمود :(( بارَکَ لَکَ فی ابنة رسول الله یاعلی نِعمَةِ الزَوجَةُ فاطمة)).مبارک است بر تو ای علی، نعمت همسری در فاطمه دختر پیغمبر.
💠پیغمبر رو به حضرت زهرا کرد و فرمود :(( نِعمَ البَعلُ علیُ)). بعد به حضرت زهرا و حضرت علی دستور داد که به خونه خودشون برن ، و به سلمان دستور داد که مهار شتر حضرت زهرا را بگیره و با این کار بزرگی عظمت حضرت زهرا را به همه نشون داد و اعلام کرد . وقتی عروس و داماد به حجله رفتن از شرم به زمین رو نگاه میکردن تا اینکه پیغمبر وارد اتاق شد و با ظرف آب در دستش برای تبرک به سر و اطراف حضرت فاطمه ریخت و بعد برای هر دو دعا کرد:((«اَللّهُمَّ هذِهِ ابْنَتِي وَ أَحَبُّ الْخَلْقِ إِلَيَّ اَللّهُمَّ وَ هذا أَخِي وَأَحَبُّ الْخَلْقِ إِلَيَّ اَللّهُمَّ اجْعَلْهُ وَلِيّاً و... ». (۱) پروردگارا، اين دختر من ومحبوبترين مردم نزد من استت. پروردگارا، علي نيز گرامي ترين مردم نزد من است. خداوندا،رشته محبت آن دو را استوارتر فرما)).
امیرالمؤمنین علی علیه السلام فرمود :پیغمبر بعد از اینکه من و فاطمه را دید به من فرمود :((از اتاق برو بیرون)) و با حضرت زهرا تنها ماند و حرف و صحبت های خصوصی انجام شد.
💠پیغمبر : دخترم!حالت چطوره؟ شوهرت را چطوری میبینی؟
حضرت زهرا: پدر جان، شوهرم را بهترين شوهر پیدا کردم و میبینم،ولی عده ای از زن های قریش پیش من اومدن و به من گفتن:((رسول خدا تو رو با یه مرد فقیر و تهی دست ازدواج و عقد داده! )).
پیغمبر:دخترم! نه پدرت فقیره و نه شوهرت ، گنجینه های تمام طلا و نقره های زمین را خدا در اختیار من قرار داد ولی پاداشی را که در نزد خدا هست ،رو من انتخاب کردم، دختر عزیزم! اگه اون چیزی رو که من میدونم میدونستی دنیا پیشت هیچ ارزش و جلوه نداشت.
قسم به خدا در خیر خواهی تو کوتاهی نکردم و شوهر تو در تقدم اسلام بر همه مقدم تر،و در علم از همه عالم تر است. و در حلم از همه بردبارتر هست. دخترم ! وقتی که خدا توجه خاصی به زمین کرد در کل زمین دو مرد را انتخاب کرد یکی از اون دو نفر من پیغمبر، پدرت بودم و یکی دیگه شوهرت علی بود.))
پیغمبر فرمود :(( ای دخترم! شوهر تو شوهر خوب و نیکویی هست ،در همه امور(کارها)از او اطاعت کن)).
#ادامه_دارد
#گذشته_تاریخ
✍: #محمدرضا_بدخشان
🌐کانال فرهنگی مذهبی و مهدوی و شهدایی لبیک یا مهدی عجل الله تعالی فرجه الشريف را در ایتا دنبال کنید :↙️↙️
🆔http://eitaa.com/joinchat/2494627883C8bd4806938
🆔@labbayk321
لــبـیکیانـاصـح
#گنجینه_مخفی_در_اطلس #قسمت_چهارم #پارت4 امروز نمیخوام درس📚 بگم ولی،بجاش میخوام بهتون تکلیف📝 بگم که
#گنجینه_مخفی_در_اطلس
#قسمت_پنجم
خب چون 21نفر هستین در کلاس هفت گروه تقسیم شدید تقسیم بندی رو روی تابلو بنویسم یا بهتون بگم بنویسید؟
عاطفه:خانم لطفا بهمون بگید مینویسیم
+: خب پس بنویسید گروه اول:خانم مرسلاتی خانم نورزاده و خانم ارسلان زاده
گروه دوم خانم میهن نژاد اهرمی نیا و گوهری و سوم خانم سوری ازهدی و افخمی
چهارم پارسا زاده حمیدی و جباری
پنجم نورنژادی پولادی و نادری و ششم خانم
--:خانم اجازه؟
+:بفرمایید خانم جباری
--:خانم چرا نرجس و فاطمه و مهسا با هم افتادن؟ ولی من با رعنا و فهمیمه افتادم
+:چون اونا با هم دوست هستن و خلق و خوی هم رو بهتر میدونن
--:آها ممنون خانم
+گروه ششم و هفتم هم 6 نفر آخر لیست کلاسی هستند حالا دیگه میتونید جمع کنید برید خونه چون کلاس نداریم همونطور که گفتم
فاطمه:ممنون خانم😍واقعا لطف کردید که ما سه تا را با هم گذاشتید🙏و الا دق میکردیم از رقابت😮
--:من دیگه میرم خداحافظ تا شنبه دخترا🌹👋
+:مهسا و نرجس بیاین سریع جمع کنیم بریم خونه ما شروع کنیم نوشتن
--باشه بریم💼🎒🚶♀🚶♀🚶♀
#ادامه_دارد
#رمان_گنجینه_مخفی_در_اطلس
✍: #محمدرضا_بدخشان
✅رمان گنجینه مخفی در اطلس را در کانال لبیک یا مهدی در ایتا دنبال کنید:
🆔http://eitaa.com/joinchat/2494627883C8bd4806938