گفت ;
حالِ دلم روبراه نیست...
بغض. پشت پلکام سنگینی میکنه !
هیچی سرجاش نیست
گفتم ;
شاید سرجاش نباشه...
اما یادت نرفته که او همیشه هست؟
دردتُ بهش بگو .حتما چارهَ شُ بلده!
#يا_عماد_من_لا_عماد_له
╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗
eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a
╚══ ⚘ ════ ⚘ ══╝
هدایت شده از فایل و کلیپ نسیم بهشت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ %56 آمارطلاق دربالاشهر تهران‼️
🔞دوستی دختر و پسر یعنی عدم قبول مسئولیت ازدواج
⭕️ خاطرات کودکی استاد ☺️
💠استاد رائفی پور
@ansemebehesht 🌸
ایةالله بهجت (ره) ایةالله مجتهدی (ره)
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۱۳ دو نفر از پرستارها به سمت من دویدند... -چی شد خانم؟؟؟حالتون خوبه؟؟
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_۱۴
لب هایم لرزید:
-نه...
دکتر سرش را پایین انداخت و گفت:
-متاسفم...
به یکباره گویی فرو ریختم...
قدم هایم را به سمت عقب برمیداشتم ناگهان به دیوار برخوردم پاهایم توانش را از دست داده بود...آرام آرام روی زمین نشستم...
دکتر در مردمک چشم های من کوچک و کوچکتر میشد...
چه فکر میکردم و چه شد...
چه رویاهایی میساختیم برای خودمان برای بچه هایمان...
هیچ جای زندگی حرف از تصادف نزدیم هیچ جا حرف از جدایی و فراموشی نزدیم...
ما به دنبال خوشبختی بودیم و به دیوار بن بست خوردیم...
دستم را روی سرم گذاشتم و آرام گریستم...
مدام در ذهنم تکرار میشد:
+بالاخره رویاهامون به واقعیت تبدیل شد...
+قول میدم...
+بالاخره به هم رسیدیم!
+دوستت دارم...
گویی یکباره تمام جنون من را گرفت...
از جایم بلند شدم بی اختیار وارد اتاق محمد رضا شدم.
محمدرضا با عصبانیت به سمت من برگشت و گفت:
-بازم که تویی!!
موبایلم را از جیبم بیرون آوردم یکی از عکس های دوتاییمان را نشانش دادم و گفتم:
-ببین...ببین...اینو ببین ...این تویی...ببین یادت میاد؟؟؟؟؟
اخم هایش در هم فرو رفت و گفت:
-عکس من تو گوشی تو چیکار میکنه؟؟؟؟
با بغض گفتم:
-تو همسرمی...
-من هیچی یادم نمیاد...
-محمدرضا این عکسا سنده!
لبخند ی بر لب هایم نشست و گفتم:
-تازه...عکس های عروسیمونم دست عکاسه!!!مهم نیست اگر یادت نمیاد...ما حافظتو دوباره از نو میسازیم...منو از نو به خاطر بیار...
نگاهی به من انداخت و گفت:
-من باهات احساس غریبی میکنم. هرچند به حرف تو و با این سندتات مثل زن و شوهریم اما ..اما...
-اما چی؟؟؟
-من بهت علاقه ای ندارم...
#ادامہ_دارد...
بہ یادت بیار تمام آن لحظاتی ڪہ در گوشم میخواندی:
#دوستت_دارم❤️
#رمـانمـذهبـــی...
╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗
eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a
╚══ ⚘ ════ ⚘ ══╝
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_۱۵
محمدرضا_ولی...ولی...
من_ولی چی؟؟؟!
-من بهت علاقه ای ندارم...
یک لحظه انگار یک پارچ آب یخ را روی سرم ریختند ...
بغضم را قورت دادم آمدم حرفی بزنم اما انگار لال شده بودم!
همه جا سکوت بود به قدری که که صدای حرکت باد را میشنیدم...
بهت زده به چهره ی محمدرضا نگاه میکردم...
به یکباره گویی متوجه حرفش شده بود...
خجالت زده سرش را پایین انداخته بود...
شبیه آدم های سکته ای بدون هیچ پلک زدنی سرجایم خشک شده بودم...
در باز شد! صدای نسبتا بلند پرستار سکوت وحشتناک میان منو محمدرضا شکست...
-خانم شما اینجا چیکار میکنین؟؟؟
جوابی ندادم...
-خانم...
به خودم آمدم برگشتم نگاهی به پرستار انداختم و با نا امیدی گفتم:
-الان میرم بیرون.
و دوباره به چهره ی محمدرضا خیره شدم و بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفتم...
دیگر نه اشکی میریختم و نه بغضی داشتم فقط حس میکردم یک لحظه برای همیشه سنگ شدم...
و یک لحظه برای همیشه پیر...
❤️
چند ساعتی گذشت...
-دکتر میگفت محمدرضا میتونه مرخص شه چون موندنش اینجا دیگه فایده ای نداره...و گفت سعی کنید براش یه حافظه نو بسازید چون برگشت حافظه ی قدیمیش...امکان پذیر نیست...
این حرف هایی بود که از زبان مادر محمدرضا به گوش هایم میخورد!
نگاهی عاجزانه به چهره ی مادرش انداختم و گفتم:
-یعنی...منم میتونم بخشی از این حافظه ی نو باشم؟
مادر محمدرضا با نگرانی گفت:
-آره عزیز دلم. چرا این حرفو میزنی؟؟؟
لبخند اجباری زدم و گفتم:
-هیچی همینطوری.
-باهاش حرف زدی؟خوب بود؟برخوردش باهات چطور بود؟
و باز هم یک لبخند اجباری روی لب هام نقش بست و گفتم:
-آره...آره باهم حرف زدیم...خوب بود حالش...
-باهات که بد حرف نزد؟
-نه نه اصلا خیلی خوب بود.
-خب خداروشکر عزیزم.
ترجیح میدادم هیچکس مطلع نشود که بین منو محمدرضا چه گذشته...
باید قوی باشم.
#ادامہ_دارد...
#رمـانمـذهبــی...
╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗
eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a
╚══ ⚘ ════ ⚘ ══╝
#تلنڱرانہ 🌿✨
☝️ڱاهـے
براے رهاشدن از زخم هاے زندگے باید بخشید
و گذشتـــ ....❗️
میدانم ڪه بخشیدن ڪسانے ڪه از آنها زخم خورده ایم ، سخت ترین ڪار دنیاست ...🍃
☝️ولــــے ،
تا زمانے ڪه هر صبح چشمان خود را با ڪینه بازڪنیم ؛
و آدمهاے خاطرات تلخ را زنده نگه داریم ؛
و در ذهن خود هر روز محاڪمه شان ڪنیم ...
رنگ آرامـش را نخواهیم دید❌
ڱــاه ،
چشم ها را باید بست
و از ڪنار تمام بد بودنها ڱذشتـــ ....✋
#مرنجانورنجانیدهمشـو
#اڱررنجیدےببخش
╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗
eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a
╚══ ⚘ ════ ⚘ ══╝
#به_اشتراک_بگذارید
🌐ﺑﯿﻮﮔﺮﺍﻓﯽ ﺷﯿﻄﺎﻥ حتما بخونید :
ﺍﺳﻢ : ﺍﺑﻠﯿﺲ ﻟﻌﻨﺘﻪ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﯿﻪ
ﺳﮑﻮﻧﺖ ﻓﻌﻠﯽ ﺍﺵ : ﻗﻠﻮﺏ ﻏﺎﻓﻠﯿﻦ
ﺳﮑﻮﻧﺖ ﺍﺻﻠﯽ ﺍﺵ : ﺟﻬﻨﻢ ( ﺩﻭﺯﺥ )
ﺩﺭﺟﻪ ﺍﺵ : ﺭﺟﯿﻢ ﺭﺍﻧﺪﻩ ﺷﺪﻩ
ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ : ﻣﻨﺎﻓﻘﯿﻦ
ﺩﺷﻤﻨﺎﻧﺶ : ﻣﺴﻠﻤﯿﻦ
ﻃﻌﺎﻣﺶ : ﻃﻌﺎﻡ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﺴﻢ ﺍﻟﻠﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﻧﺸﻮﺩ
ﺁﺭﺯﻭﯾﺶ : ﮐﻔﺮ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺮﺩﻡ
ﺍﺷﻌﺎﺭ ﻋﻤﻠﺶ : ﻧﻔﺎﻕ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻦ ﺑﯿﻦ ﻣﺴﻠﻤﯿﻦ
ﺍﺫﯾﺖ ﮐﻨﻨﺪﻩ ﺍﺵ : ﺍﺳﺘﻐﻔﺎﺭ ﺧﻮﺍﺳﺘﻦ ( ﺗﻮﺑﻪ ﮐﺮﺩﻥ )
ﻭﻋﺪﻩ ﺍﺵ : ﻓﻘﺮ
ﺍﻭﺍﻣﺮﺵ : ﺍﻣﺮ ﺑﻪ ﻓﺤﺸﺎ
ﺧﺪﻣﺎﺗﺶ : ﺯﯾﻨﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﺑﺪ
ﻣﺼﺪﺭ ﺭﺯﻗﺶ : ﻣﺎﻝ ﺣﺮﺍﻡ
ﻣﺪﺕ ﺧﺪﻣﺖ : ﺍﻟﯽ ﺭﻭﺯ ﻗﯿﺎﻣﺖ
ﻫﻤﮑﺎﺭﺍﻧﺶ : ﺷﯿﻄﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﺍﻧﺴﯽ ﻭ ﺟﻨﯽ
ﺁﻧﭽﻪ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﺵ ﻣﯿﺎﻭﺭﺩ : ﺳﺠﺪﻩ ﻣﻮﻣﻦ ﺑﻪ ﺍﻟﻠﻪ ﻣﺘﻌﺎﻝ
ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺪ ﻣﯿﺒﯿﻨﺪ : ﺫﮐﺮ ﮐﻨﻨﺪﮔﺎﻥ
ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺘﺮﺳﺪ : ﻣﻮﻣﻦ ﻭ ﭘﺮﻫﯿﺰﮔﺎﺭ
ﺍﺯ ﺁﻭﺍﺯﯾﮑﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯿﮑﻨﺪ :اذان
╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗
eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a
╚══ ⚘ ════ ⚘ ══╝
ارسال کلیه مطالب فقط با لینک کانال مجاز است🚫
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
روزی خداوند2ملک رامامورمی کندیکی رامی
گویدتوبروپادشاه مریض است وگفته
اندبایدفلان ماهی رابخوری تاخوب بشوی امافلان ماهی 6ماه دیگرمیایدلب آب بروآن ماهی راببرلب آب تابگیرندبدهندپادشاه که خوب بشود.
به دیگری گفت توبروفلان مردمومن فقیر بعداز سالهاگوشت گیرش آمده گذاشته روی آتش بپزه بروظرف گوشت رابرگردان روی آتش که دیگرنتواندبخورد.ملاوئک گفتندخداونداتوکه عادلی چراپادشاه که ظالم است راخدمت کنیم وآن مردمومن راآزاردهیم .خداوندفرمودپادشاه ظالم است اما کاخوب هم انجام داده من می خواهم وقتی آمدتوی این دنیا اگرگفت من کارخوب انجام داده ام من هم می گویم فلان وقت مریض بودی من ماهی 6ماه بعدرابرایت آوردم وخوب شدی پس بی حساب شدیم بروجهنم..
وآن مردمومن درجوانی خطائی کرده بود من می خواستم باهاش تصفیه حساب کنم وبدونه سوال بفرستمش بهشت..
╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗
eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a
╚══ ⚘ ════ ⚘ ══╝
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
هدایت شده از فایل و کلیپ نسیم بهشت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📛اگه نمیتونی شهوتت رو کنترل کنی
📛اگه یه نامحرم یا یه صحنه گناه میبینی تنت میلرزه ونمیتونی گناه نکنی
@nasemebehedht 🌸
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
دعای_فرج_بانوای_استاد_فرهمند_speecn@_@s(1).mp3
899.2K
دعای فرج
👆👆👆👆همه از دعای فرج مراد میگیرین شما چطور؟؟چن بار حاضری برای مشکلاتت بخونیش 👍💟
@nasemebehesht 🌸
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
خدای خوبم روزم را با نام و یاد تو شروع می کنم
زیرا که ایمان دارم، فقط تو میتوانی یاریم کنی
ای اول و ای آخر
یاریم کن تا قدم در راه تو بردارم
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️
@nasemebehesht 🌸
🌺🌹 حدیث روز 🌷🌼:
💠 حضرت امام محمد باقر (ع)
پيوند با خويشان ، عملها را پاکيزه مي نمايد ، اموال را افزايش مي دهد ، بلا را دور مي کند ، حساب آخرت را آسان مي نمايد ، و مرگ را به تاخير مي اندازد .
بحارالانوار ، دار احياء الترا العربي ، ج 71، ص (111)
@nasemebehesht 🌸
🍃🌸
زندگی کردن با مردم اين دنيا ...
همچون دويدن در گله اسب است
تا مي تازي با تو مي تازند
زمين که خوردي، آنهايي که جلوتر بودند...
هرگز براي تو به عقب باز نمي گردند
و آنهايي که عقب بودند،
به داغ روزهايي که مي تاختي تو را
لگد مال خواهند کرد!
در عجبم از مردمي که بدنبال دنيايي هستند که روز به روز از آن دورتر مي شوند
وغافلند از آخرتي که روز به روز به آن نزديکتر مي شوند....
#امام_علی_ع
╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗
eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a
╚══ ⚘ ════ ⚘ ══╝
باارسال مطالب درثواب ان سهیم باشید.
💟⇦•رسول خدا (صلی الله علیه وآله)فرمودند:
من برای کسی که
💠بحث و جدل را رها کند
هر چند حق با او باشد،
💠دروغ را هرچند به شوخی ترک کند،
💠 و خوش اخلاق باشد
👈خانه ای را در حومه بهشت و خانه ای در وسط بهشت و خانه ای در بالای بهشت ضمانت میکنم.
📚 الخصال، ص۱۴۴، ح۱۷۰
╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗
eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a
╚══ ⚘ ════ ⚘ ══╝
✧✾═════✾🔶✾═════✾✧
🌾🌿🌾
📚 حضرت علّامه حسن زاده آملی:
1⃣👈 به فکر خود باش و از خویشتن غافل مباش.
2⃣👈 همواره کشیک نفس بکش که کشیک نفس کشیدن کشکی نیست ، از خداوند توفیق بخواه.
3⃣👈 با ابنای روزگار بساز و مرد تحمّل باش
« آسیا باش ، درشت بستان و نرم باز ده».
4⃣👈 مرد فکر باش که فکر لُبّ عبادت است.
5⃣👈 مناجات و راز و نیاز با خداوند را قطع مکن.
6⃣👈 خلوت شب را از دست مده.
7⃣👈 به حقیقت بگو «الهی! آمدم» تا کامروا گردی.
8⃣👈 سخن و خواب و خوراک باید به قدر ضرورت باشد.
9⃣👈 با عهد الله که قرآن مجید است هر روز تجدید عهد کن.
╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗
eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a
╚══ ⚘ ════ ⚘ ══╝
🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾
💓👂شنیدنِ صدایِ اذان و نماز نخوندن
👈 یعنی...⁉️
کسے یا چیزی رو به خدا ترجیح میدی.
🔍دقت کردی وقتے دوستت آنلاینه
☹️ولی جوابِ پیامت رو نمیده چقدر ناراحت می شے ...
📢 اذان یعنے خدایِ همیشه آنلاین
💓بهت پیام داده...
نکنه آنلاین باشے ❗️
😟و به جایِ چت با خدا چت با یکی دیگه رو انتخاب کنی🚫
╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗
eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a
╚══ ⚘ ════ ⚘ ══╝
هدایت شده از فایل و کلیپ نسیم بهشت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚫️سخنران:
حجت الاسلام محمدی
🔵 #بختک چیه؟!
راه رهایی از دستش چیه؟
╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗
eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a
╚══ ⚘ ════ ⚘ ══╝
ایةالله بهجت (ره) ایةالله مجتهدی (ره)
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۱۵ محمدرضا_ولی...ولی... من_ولی چی؟؟؟! -من بهت علاقه ای ندارم... یک لح
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_۱۶
پشت در ایستاده بودم...بعد از مدتی کوتاه محمدرضا از اتاق بیرون آمد... و به اولین چیزی که برخورد من بودم.
نگاهم کرد نگاهش کردم.
گویی پاهایش خشک شده باشد تکان نمیخورد...
نفس عمیقی کشیدم و با مکث گفتم:
-چرا.......نمیری؟
سرش را پایین انداخت و رفت...
یک لحظه آمدم صدایش کنم ولی حرفم را در خودم کشتم...
چطور یک انسان میتواند به یکباره انقدر بی رحم شود...
گریه ام گرفت ولی نگذاشتم این حاله ی اشک از چشم هایم بیرون آید...
با فاصله به دنبال قدم های محمدرضا قدم برداشتم و زیر لب زمزمه کردم...
-یه روزی بود که دلت برای من تنگ میشد...بهم میگفتی بالاخره عروسی میکنیم و همیشه کنار همیم...اما هیچوقت بهم نگفتی یه روزی قراره با این فاصله از هم راه بریم...هیچوقت حرف از تصادف نزدی...هیچوقت نگفتی یه روزی قراره دوستم نداشته باشی... اما یادمه بهم قول دادی...بهم قول دادی که هیچوقت فراموشم نکنی...
از بیمارستان بیرون رفتیم.
نگاهی به محمدرضا انداختم و گفتم:
-این چهره رو شاید بازم ببینی...
کمی مکث کردم و دوباره گفتم:
-تحملش کن...
بعد هم از خانواده محمدرضا خداحافظی کردم و با پدرو مادرم راهی خانه شدیم.
پدر_فاطمه زهرا؟؟
-بله؟
-خیلی ناراحتی؟
-برای چی؟
-برای چی؟؟!!!!!برای محمدرضا برای خراب شدن زندگیت...
با بغض گفتم:
-بابا من زندگیم خراب نشده...محمدرضا منو دوست داره تاهمیشه که اینطور نمیمونه...میمونه؟
پدر دستم را گرفت و گفت:
-نه عزیزم...
ولی کسی نمیدانست درون من چه میگذرد و هیچکس نمیدانست محمدرضا چه حرف هایی بمن زده است...زندگی من خراب شده💔
#ادامہ_دارد...
#رمـانمـذهبــی...
.╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗
eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a
╚══ ⚘ ════ ⚘ ══╝
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_۱۷
یک هفته بعد:
-مامان من دارم میرم خونه ی محمد اینا...
-دختر بسه توی این یک هفته یک سره اونجا بودی...
-مامان...
-اون پسر مریضه بزار به حال خودش باشه...
-مامان!!!!!!!
مثل همیشه بغض همراه گلوی من بود...
-مامان اون همسر منه...
-همسر تو بود.ولی الان دیگه تورو نمیشناسه. تلاش تو برای یاد آوری گذشته بی فایدست...
-اون منو نمیشناسه...
بغضم را قورت دادم و گفتم:
-ولی من که میشناسمش...
سکوتی بین منو مادر حاکم شد زیرلب زمزمه کردم:
-زود برمیگردم...خداحافظ...
از خانه خارج شدم...
تمام این یک هفته سعی کردم نظر محمدرضا را جلب کنم ولی خیلی شکستم... رفتار های محمدرضابا من غیر قابل انتظار بود...
او نمیخواست قبول کند که منی در زندگی اش بوده...
ولی من هر روز قوی تر میشدم شاید هم شکسته تر...اما نا امید نمیشدم...
من دلم زندگیمو میخواد...
ما باهم شاد بودیم...
داشتیم زندگی میکردیم...
من دلم زندگیمو میخواد...
همین...
#ادامہ_دارد...
#رمـانمـذهبـی...
.╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗
eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a
╚══ ⚘ ════ ⚘ ══╝
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_۱۸
قدم هایم را یکی پس از دیگری با ترس برداشتم...
یک طبقه ی دیگر مانده بود که صدای باز شدن در به گوشم خورد...
نفسم را با شماره بیرون دادم و قدم های آخر را برداشتم...
پشت در مادر محمدرضا بود...
تاچشم به من خورد گفت:
-سلام دخترم.
لبخندی زدم و گفتم:
-سلام مامان ...خوبی؟
-تورو که دیدم خوب تر شدم.
-عزیزم... قربون شما.
-خوش اومدی...
-ممنون.
دست دادیم و روبوسی کردیم.
فضای خانه سوتو کور بود...
با نگرانی گفتم:
-چقدر ساکت...مثل اینکه محمدرضا خوابه؟
با ناراحتی گفت:
-نه خواب نیست...
-پس...
-یهو بلند شد گفت میخوام برم بیرون.
با چشم های گرد شده گفتم:
-چی؟؟؟؟!!!!
-هرکاری کردم که مانعش بشم نشد...
-مامان اخه اون که چیزی یادش نیست... راهیو بلد نیست کسیو نمیشناسشه گم میشه...اصلا....اصلا نکنه فرار کرده؟!
-نه نه نگران نباش...برمیگرده. کجارو داره که بخواد بره؟
خیالم کمی راحت شدو گفتم:
-درسته...ولی خیلی نگرانشم من میرم دنبالش.
-آخه کجا میخوای بری دنبالش... بمون همین جا الان میاد دیگه. خیلی وقته رفته!!!!
-کی رفته؟
-حدود چهار ساعت پیش...
-چی؟؟؟؟!!!! مامان جان من میرم دنبالش بعد باهم برمیگردم خونه شم منتظر ما بمونین. گوشیشو همراهش برده؟
-نه گوشیش خونست...
-وای خدای من... من میرم فعلا.
بانگرانی گفت:
-باشه عزیزم مواظبخودت باش.
بدون معطلی از پله ها پایین رفت و وقتی به انتها رسیدم در را باز کردم و سمت خیابان دویدم...
-آخه کجا رفتی...
#ادامہ_دارد...
#رمـانمـذهبــی...
╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗
eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a
╚══ ⚘ ════ ⚘ ══╝
دوستان _ خودرا _به کانال_ دعوت کنید.🙏🌹