🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
🍎 #رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۴۸
یکشنبه:
سه روز هست که از نامزدی ما گذشته...
توی این سه روز رفت و آمدمون زیاد بود...
خیلی خوشحال بودیم هردو از این که به هم رسیدیم و تموم شد تموم کابوس هامون نیلوفر همه جا هوامو داشت همش سعی داشت که همه چیز خوب پیش بره...
توی این چند روز هانیه رو ندیدم نه زنگی نه تلفنی نه پیامی...ولی این هم یکم نگران کننده بود...!!!!
توی اتاق مشغول جمع و جور کردن وسایل هام بودم که گوشیم زنگ خورد...شماره ناشناس بود ولی تا برداشم قطع کرد!!!
عجیب بود...!!!
بعد از چند دقیقه دوباره گوشیم زنگ خورد این دفعه پشت خط...علی بود!
من_الو جانم؟
علی_سلام خانم...خوبی؟؟
-مرسی عزیزم شما خوبی مامان خوبه؟؟
-همه خوبن چیکارا میکنی مزاحم که نیستم؟؟؟
-نه داشتم اتاقمو مرتب میکردم...
-چقدر طول میکشه تموم شه؟؟
-چیزی نمونده چطور؟؟
-میخواستم بریم بیرون...
یکم مکث کردم و با لحن کنجکاوی پرسیدم:
-کجا؟؟؟؟
-حالا یه جایی میریم دیگه...
-باشه قبول...
-پس یک ساعت دیگه میام دنبالت مواظب خودت باش فعلا...
-فعلا عزیزم.
تلفن رو قطع کردم و تند تند بقیه ی اتاق رو مرتب کردم خبر رفتنم رو به مامان دادم و خوشگل ترین لباس هامو آماده کردم یکم به خودم رسیدم و بعد هم لباس هامو تنم کردم...
تا آماده شدنم دقیقا یک ساعت پر شد که زنگ خونه به صدا دراومد...
مامان_دخترم بیا علی جلوی در منتظرته...
از مامان خداحافظی کردم و رفتم بیرون...
علی پشت فرمون دویستو شش مشکی که تازه خریده بود نشسته بود...
براش دست تکون دادم و رفتم سمتش از ماشین پیاد شد سلام علیک کردیم در ماشین رو باز کرد و من سوار شدم بعد هم خودش سوار شد و حرکت کردیم...
علی_سلام خانم خانما...
لبخندی زدم و گفتم:
-سلام...
-خوبی؟؟؟
-خداروشکر...حالا کجا میریم؟؟
-ای بابا این خانم چقد کنجکاوه !!!!
خندیدم و گفتم:
-اذیت نکن بگو...
-چشم بزار برسیم میگم...
خندیدم و گفتم:
-باشه منتظر میمونم!
نیم ساعت بعد رسیدیم جلوی یه پاساژ بزرگ...
من_اینجا کجاست؟؟؟خیلی آشناست...
علی فقط نگاهم کرد...
رفتیم داخل اولین طبقه دومین طبقه...سومین طبقه...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@nasemebehesht 🌸
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁 علامه تهرانی (ره) :
☘ هر کس در عصر پنج شنبه برود بر سر قبر مادرش و پدرش و طلب مغفرت کند ، خداوند عزوجل طبقه هایی از نور به قلب آنان افاضه می کند و آنها را خوشنود می گرداند و حاجات این کس را بر می آورد.
🌺 ارحام انسان در عصر پنجشنبه منتظر هدیه ای هستند و لذا من در بین هفته منتظرم که عصر پنج شنبه برسد و بیایم بر سر قبر پدر و مادرم و فاتحه بخوانم.
📙 معاد شناسی ج 1 ص 190
@nasemebehesht 🌸
http://eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕯🌺🕯🌺🕯
🍀امروز پنجشنبه است
🌼عزیزانی که در بین ما نیستند
🍀دلخوشند به یک فاتحه،
🌼به یک صلوات،
🍀یک دعای رحمت و آمرزش،
🌼همین ها برایشان
🍀یک دنیاست در آن دنیا🍃🙏
____🍃🌸🍃____
@nasemebehesht
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
Rasool-Najafian-Bibi-Jan---ahooyeh-Zakhmi-Rasme-Zamoone(1).mp3
2.07M
🌸داستان هابیل و قابیل🌸
قسمت4⃣
🔸محل کار
🍃به دلیل متنوع بودن نیازهای خانواده در زندگی، کار و تلاش جهت برآورده کردن این نیازهای مختلف، متنوع و گوناگون میباشد و از آنجایی که خداوند متعال استعداد و توانایی بسیاری به زمین عطا کرده، با گردش زمین و پیدایش فصلها، کار روی آن نیز مختلف است. گاهی باید زمین را شخم زد و موقعی دیگر محصول را برداشت کرد. یک زمانی هم باید زمین را شخم زد و موقعی دیگر محصول را برداشت کرد. یک زمانی هم باید آن را به حال خود رها ساخت تا استراحت نموده و مجدداً کسب نیرو و انرژی کند. به همین دلیل قابیل بر روی زمین کار میکرد و باغبانی و کشاورزی مینمود، کار و تلاش میکرد و سپس از میوههای آن برداشت مینمود و نیازهای خود و خانوادهاش را از فصلی تا فصل دیگر برآورده میساخت و این چنین بود که کشت و کار و زراعت را آموخت.✅
🌱هابیل راه دیگری انتخاب کرد. او دید که شیر و پشم و پوست و گوشت چهارپایان به خوبی نیازهای ضروری زندگی خانواده را برآورده میسازند. به همین دلیل مشغول چوپانی و نگهداری از حیوانات شد و در این راه سخت تلاش میکرد. حیوانات را به چراگاه میبرد و از آنان مواظبت میکرد. حیوانات زاد و ولد میکردند، تعدادشان زیاد میشد و فربه و چاق میشدند و خانواده از این نعمتها بهرهمند میشد.
#ادامه_دارد
@nasemebehesht 🌸
هدایت شده از فایل و کلیپ نسیم بهشت
تقدیر در شب قدر_۴.mp3
9.61M
#تقدیر_در_شب_قدر ۴
راهِ کمال طــولانیه❗️
نمیشه بدون استفاده از میانبُر،
در مدت زمانِ عمرِ کوتاهِ انسان،
این مسیر رو به انتها رسوند...
✨باید یه راهِ کوتاهتر و سریعتر پیدا کنی!
@nasemebehesht 🌸
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
🕊در بلنداے روزهایے ڪہ روزه داران
دلخوش بہ اذان هستند
🕊بلنداے روزهاے غیبتت را بہ دلخوشے ڪدام صدا بہ انتظار بنشینم...
🕊ماه مدینہ سر بده نواے أنا المهدے را
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
@nasemebehesht
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
🍎 #رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۴۹
طبقه ی چهارم که رسیدیم...
روکردم به علی و گفتم:
-علی!!!!!! اینجا!!!!تو اینجارو ازکجا بلدی؟؟؟چرا منو آوردی اینجا؟؟؟؟
علی_نگو که امروزم یادت رفته تولدتو!!!!
دستمو گذاشتم جلوی دهنم چشمامو گرد کردم واقعا شوکه شده بودم...
من_وااای باورم نمیشه چطور اخه ممکنه!!!
-زهرا!!!؟؟؟؟میتونم بپرسم چرا...نه آخه چرا روزی که به دنیا اومدیو یاد نمیگیری؟؟؟!!!
دوتایی زدیم زیر خنده...
من_اخه مگه حواس میذارن برای آدم پارسال که غم رفتنت بود امسالم خوشحالی اومدنت...
علی خندید و گفت:
-ای وای پس من باعث میشم یادت بره کی به دنیا اومدی!!!
خندیدم چشمامو بستم و گفتم:
-آخه این چه کاریه!!!!
بعد سریع چشمامو باز کردم به علی نگاه کردم و گفتم:
-ببینم اصلا تو اینجارو از کجا بلدی از کجا فهمیدی پارسالم یادم رفته بود؟؟؟؟
-دیگه بماااااند!!!!
دستمو گرفت و رفتیم جلو تر طرف یه میز مثل دفعه ی پیش یه کیک روی میز از قبل آماده بود...
داشتم از خوشحالی میمردم نشستم روی صندلی و با کلی خنده و شوخی قرار شد کیکو فوت کنم...
علی_وایسا وایسا آرزو کن بعد فوت کن...
چشمامو بستم و آرزو کردم...
+خدایا...حالا که به هم رسیدیم...آرزو می کنم که همیشه باهم باشیم...
علی_خب خانمی بسه کیکو ببر...
خندیدم و کیکو بریدم خلاصه بعد از کلی خنده نوبت کادو رسید...
علی_خب؟؟؟حالاااا اصل تولد...
-اصل تولد؟؟؟
یهو یه جعبه از جیبش آورد بیرون و رو به من گفت:
-کادو!!
-علی!!!این چه کاریه...
جعبه رو داد دستم و گفت:
-بازش کن...
-علی آخه این چه کاریه...
بازش کردم یه گردبند خیلی قشنگ که روش با نگین کلی کار شده بود!
-واااای علی این خیلی قشنگه آخه این چه کاریه چرا خودتو به زحمت انداختی!!
-قابلتو نداره خانمم...
یه روز قشنگ و یه خوش گذرونی عالی بعد از مدتی راهی شدیم برگردیم خونه تقریبا شب شده بود و بارون می بارید...
خیلی خسته شده بودم وحسابی سیر بودم...هم کیک خوردیم هم غذا هم کلی هله هوله...
برگشتنی بیشتر بینمون سکوت بود چون هردو خسته بودیم...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@nasemebehesht 🌸
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
🍎 #رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۵۰
سکوتو شکستم و گفتم:
-علی؟؟؟
-جانم؟؟؟
-میدونی پارسال روز تولدم وقتی کیکو میخواستم فوت کنم چه آرزویی کردم؟؟
-چه آرزویی؟؟؟
-آرزو کردم که مال هم باشیم...
-چه آرزوی قشنگی...
-میدونی امروز چه آرزویی کردم؟؟
-چه آرزویی؟؟
-آرزو کردم که مال هم بمونیم...
علی یکم نگاهم کرد و بعد لبخندی زد ولی از حالت چهره ی من نگران شد...
علی_مشکلی پیش اومده؟؟؟
-اون روز که جواب تلفن هانیه رو نمیدادم زنگ زد خونمون بعد از اینکه بهش گفتم دور منو خط بکش با لحن تنفر انگیزی گفت من روتو خط میکشم...
یک دفعه ماشین ترمز زد!!!
من_چی شد!!!؟؟
علی رفت یه گوشه پارک کرد و بعد سرشو گذاشت روی فرمون...
من_علی جان چی شد؟؟
تکیه داد به صندلی و منو نگاه کرد دستمو گرفت و گفت:
-هیچ مشکلی پیش نمیاد ذهنتو درگیر نکن...
تکیه دادم به صندلی و گفتم:
-امیدوارم...
نگاهم کرد...
علی_زهرا؟؟؟
-بله؟؟؟
-هرمشکلی پیش اومد...اینو بدون که من تا ابد دوست دارم...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-قلبم داره از شدت ترس میترکه...هانیه چند وقته پیداش نیست من میترسم...
دستمو گرفت و گفت:
-توکل به خدا...
بعد هم راه افتادیم به طرف خونه...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@nasemebehesht 🌸
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿
🍂🍁
🍁
🍎 #رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۵۱
صبح حدود ساعت شش از خواب پا شدم گوشیم رو برداشتم یک تماس بی پاسخ باز هم شماره ی ناشناس بود...
+باید خطمو عوض کنم!
دستو صورتمو شستم مامان خواب بود باباهم رفته بود سرکار...ظرف داخل آشپز خونه نشون میداد که تازه از خونه رفته بیرون...
صبحانه آماده کردم و بعد از میل کردن سریع آماده شدم و بدون اینکه مامان رو از خواب بلند کنم از خونه رفتم بیرون...
علی هم این موقع ها تقریبا میره سرکار پس بیداره...
گوشیمو از جیبم آوردم بیرون و شماره ی علی رو گرفتم:
بوق اول بوق دوم بوق سوم...
علی_سلام خانم سحر خیز.
من_سلام عزیزم خوبی؟
-ممنونم.
-سرکار نرفتی؟
-تو راهم دارم میرم...داری میری دانشگاه؟؟
-آره تازه از خونه اومدم بیرون.
-مواظب خودت باش.
-چشم فعلا کاری نداری؟
-نه برو خدا پشت و پناهت.
-خداحافظ.
گوشیو قطع کردم و رفتم توی ایستگاه حدود ده دقیقه بعد اتوبوس اومد...
چهار پنج روزی هست که هانیه رو ندیدم ولی امروز مطمئنم که میبینمش...
امیدوارم که به خیر بگذره...
چیزی نگذشت که رسیدم جلوی دانشگاه...
کیفمو محکم گرفتم دستم چادرمو کشیدم جلو تر و سریع رفتم داخل...
داخل سالن که رسیدم زنگ زدم به نیلوفر تا ببینم که رسیده دانشگاه یانه که خداروشکر رسیده بود...
قدم هامو می شمردم تا رسیدم جلوی کلاس نفس عمیقی کشیدم و رفتم داخل...
لبخندی زدم و به بچه ها سلام کردم محدثه...نیلوفر...سپیده...اما هانیه کنارشون نبود...
سرمو بلند کردم و دور تا دور کلاس رو نگاه کردم دیدم یه گوشه ی کلاس هانیه نشسته و سرش به کار خودشه...
جوری که انگار حواس خودشو پرت کرده بود که مثلا متوجه اومدن من نشده...
نیلوفر نگاهی به من کرد و گفت:
-چیزی شده؟
-نه.
-هانیه!!!
-نه بیخیال نیلو...امیدوارم مشکلی پیش نیاد...
بعد از دقایقی استاد اومد سرکلاس...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@nasemebehesht 🌸
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🔵 پاداش گرفتن روزه در ماه رمضان به خاطر اطاعت از خدا
🌹حضرت علي(علیه السلام) از پيامبر خاتم(صلی الله علیه و آله) نقل مي فرمايد:
«هيچ مؤمني نيست كه ماه رمضان را، به حساب خدا، روزه بگيرد، مگر آن كه خداي تبارك و تعالي، هفت خصلت را براي او لازم گرداند:
✨1- هرچه حرام در پيكرش باشد محو و ذوب گرداند.
✨2- به رحمت خداي عزوجل نزديك مي شود.
✨3- خطاي پدرش حضرت آدم را مي پوشاند.
✨4- خداوند لحظات جان دادن را براي او، آسان كند.
✨5- از گرسنگي و تشنگي روز قيامت در امان است.
✨6- خداي عزوجل از خوراكي هاي لذيذ: بهشتي او را نصيب دهد.
✨7- بالاخره خداي عزوجل، برائت و بيزاري از آتش دوزخ را به او عطا می کند.
📚 من لايحضر صدوق/2/74
@nasemebehesht 🌸
ارسال فقط با لینک کانال