eitaa logo
ایةالله بهجت (ره) ایةالله مجتهدی (ره)
2.2هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
43 فایل
ھوﷻ 🆔 @Ad_noor1 👈ارتباط ✅کپی ازاد 💌دعوتید👇 مجموعه ای ازسخنرانی ها ونصایح و مطالب اخلاقی وکلام اساتید اخلاق ایت الله بهجت وایت الله مجتهدی تهرانی ره🌱🦋
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
الهی ای صاحب همه جهان ای مهربانترین ای عظیم برای هرلحظه از زندگی‌ام، که با عطر حضور تو، برکت یافته است سپاسگزارم.. 🌴بسم الله الرحمن الرحیم🌴 @nasemebehesht 🌸
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
🌸ازهم بگشای دیده را با صلوات 🍀باخنده بگو شکرخدا را صلوات 🌸 برگی بزنی بار دگر دفتر عمر ت 🍀صبحست و بگو محفل ما را صلوات 🌻اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم🌻 @nasemebehesht 🌸
🌼حدیث روز🌼 امام صادق (ع) : درهاى معصيت را با استعاذه(گفتن «اعوذ باللّه من الشّيطان الرّجيم»)ببنديد و درهاى طاعت را با تسميه(گفتن «بسم اللّه الرّحمن الرّحيم») بگشاييد. ميزان الحكمه ج9 ص 353 @nasemebehesht 🌸
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
@nasemebehesht 🍃❤🍃 دعای روز شانزدهم اللهمّ وَفّقْنی فیهِ لِموافَقَةِ الأبْرار وجَنّبْنی فیهِ مُرافَقَةِ الأشْرار ِو أوِنی فیهِ بِرَحْمَتِکَ الی دارِ ِالقرار بالهِیّتَکِ یا إلَهَ العالَمین 🍃❤🍃
📢 💐 سنت های روز جمعه @nasemebehesht 🌸 🚿 1. غسل کردن 👕 2. پوشیدن لباس پاک و تمیز 💦 3. عطر زدن 4. مسواک زدن ⏰ 5. زود رفتن برای نماز جمعه 📖 6. خواندن سوره کهف 👣 7. پیاده رفتن به مسجد 🌴 8. بسیار دعا کردن 💞 9. درود فرستادن بسیار بر رسول اللّه_علیه صلاة @nasemebehesht 🌸 http://eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚪✨مهدی جان عج 🌱✨مهرتو را خدا ⚪️✨بہ گل وجانمان سرشت 🌱✨دنیای درکنار تو ⚪️✨یعنی خود بهشت 🌱✨باید زبان زد همہ دنیا کنم تورا ⚪️✨باید کہ مشق نام تورا 🌱✨تا ابد نوشت.. @nasemebehesht 🌸
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
📜طبق روایات این صلوات معادل ده هزار صلوات است 🍃🍁قرار ما هر روز، به خصوص روز جمعه، زمزمه این صلوات به نیت تعجیل در ظهور آقا امام زمان عج🌼 @nasemebehesht 🌸
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
t.mp3
11.97M
⚪️✨دعای ندبـہ 🌱✨دوستان طاعات وعباداتون قبول @nasemebehesht 🌸
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 ♡ 》﷽《♡ ۱۳ ◀چرا هفدہ رڪعت میخونیم❓ روایت داریم 🌸🍃هشت تا در دارہ🌸🍃 روایت داریم جهنم هفت تا در دارہ🔥 ✨روایت داریم روز و روشنے نمادے از بهشت است✨ 🌑شب و تاریڪے نمادے از است🌑 ☝️هشت رڪعت نماز رو در روشنے روز میخونیم✨ ڪہ هشت درِ بهشت رو بہ روے خودمون باز ڪنیم✅ @nasemebehesht 🌸 ☝️هفت رڪعت نماز در تاریڪے میخونیم🌙 ڪہ هفت درِ جهنم رو بہ روے خودت ببندے❌ @nasemebehesht 🌸 ⚜پیامبر فرمودند: در از زوال آفتاب تا تاریڪے شب زمانے است ڪہ جهنمیان رو بہ جهنم وارد میڪنند و ڪسے ڪہ در این زمان نماز بخواند، خدا آتش جهنم را بر او حرام مے ڪند🚫 ⚜پیامبر فرمودند: ڪسے ڪہ قدم براے خواندن نماز عشا بردارد، آتش جهنم🔥 را بر او حرام میڪند.❌ خٌب تا اینجا در بهشت برامون باز شد در جهنم هم بستہ شد. پس نماز صبح چیہ❓ 💠دوستان عزیز هر چے تو شب، بہ دل تاریڪے نزدیڪ تر میشیم هوا سردتر و تاریڪ تر میشہ و این روند تا صبح ادامہ دارہ💠 بعد اذان هوا گرم تر و روشن تر میشہ اذان صبح مرز بین و هست⚜ یعنے👈نہ شَبہ و نہ روزِ دو رڪعت نماز میخونیم یہ رڪعت براے وداع با تاریڪے، جهنم، و ظلمت💟 گناہ و ازش گذر میڪنے و میگے ڪہ نمیخواهیش یڪ رڪعت هم براے خیر مقدم بہ روشنے، بهشت و خوبے🌸🍃 ⚜امام حسن (ع) فرمودند: 💠هرڪس نماز صبح بخواند نمازش بین او و آتش دوزخ دیوارے ایجاد میڪند💠 ◀نماز صبح یڪ دیوارہ، یڪ رڪعت پشت دیوار، جهنم، بدے و زشتے☑️ یڪ رڪعت اینور دیوار، بهشت، خوبے و زیبایے✅ 🔶نماز صبح وداع ڪردن با جهنم و خیرمقدم گفتن بہ هستش🔷 ♥️نماز صبح یعنے بدے هارو نمیخوام... خوبے هارو میخوام♥️ @nasemebehesht 🌸 دارد..... 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
🌺پيامبر(ص): کسى كه روز جمعه ناخنهايش رابگيرد، خداوند عزوجل درد را از انگشتانش خارج ودرمان وارد آن میکند و عمر و مالش زیاد می شود. 📚جامع الأخبارص333 @nasemebehesht 🌸
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 🍎 💠 ۵۲ بعد از مدتی که استاد داشت درس میداد نیلوفر رو به من کردو گفت: -قضیه رو به علی گفتی؟؟ -آره گفتم. -چی گفت. -هیچی. -هیچی؟؟؟؟؟؟؟!!! -گفت نگران نباش...ناراحت شد... -میخوای چی کار کنی؟ -چی کار میتونم کنم؟؟؟ نیلوفر سکوت غم انگیزی کرد نگاهش کردم و گفتم: -باید با هانیه حرف بزنم! -دیوونه شدی؟ -باید ببینم مشکلش دقیقا چیه میخواد چیکار کنه!!!؟ -زهرا!!!!!!!!! استاد نگاهی بهمون کردو و گفت: -خانم باقری شما که حرف میزنین معلومه بلدین بیایین اینجا بقیشو درس بدین... من_استاد... -بفرمایین لطفا... نیلوفر_استاد تازه عروسه اذیتش نکنید... یهو کل کلاس شلوغ شد!!! +تازه عروس؟؟ +مباررررکه. +نگفته بودی!!! +کی عروس شدی!!! +کی هست این آقای خوشبخت... استاد داد زد ساکت! استادی بود که همه ی ما ازش حساب میبردیم... استاد_مبارک باشه خانم باقری پس بخاطر همینه که کلا امروز حواستون پرته!!! -نه استاد... حرفمو قطع کرد و گفت: -به پای هم پیر شین... -ممنونم! نگاهی به هانیه کردم که با تنفر به من خیره شده بود... نفس عمیقی کشیدم و نشستم سر جای خودم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 کلاس تموم شده بود و با نیلوفر مشغول جمع کردن وسایل هامون شدیم که راه بفتیم سمت خونه! کلاس تقریبا خالی شده بود هانیه از ته کلاس اومد سمت ما با یه نیش خند و خیلی متکبرانه گفت: -مبارکه باشه زهرا جون!به پای هم پیر شین... نگاهی کردم و جوابی ندادم همینجور که داشتم نگاهش می کردم یواش دم گوشم گفت: -البته اگر به پای هم بمونین... بعد هم خندیدو رفت... نگاهی به نیلوفر کردم اونم با اخم و نگران نگاهم کرد... نفس عمیقی کشیدم چشمامو بستم... ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @nasemebehesht 🌸 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 🍎 💠 ۵۳ کیفمو گذاشتم و سریع دوویدم دنبال هانیه... نیلوفر صدام زد: -زهرا!!!!! بدون جواب به نیلوفر رفتم دنبالش... من_هانیه؟هانیه...هانیه یه لحظه وایستا کارت دارم... فایده نداشت رسیدم بهش دستمو گذاشتم روی شونش و کشیدمش سمت خودم... برگشت طرفم ابروهاشو انداخت بالا یه نگاه از سر تا پا بهم انداخت پوز خندی زد و گفت: -میشنوم؟؟؟ نفس عمیقی کشیدم بغضمو قورت دادم و گفتم: -معلوم هست داری چی کار میکنی؟؟؟ -باید بگم؟؟؟ -هانیه ما باهم دوستیم... -دوست بودیم... -هانیه این کارا چیه آخه چرا اینجوری میکنی...منظورت از حرفات چیه هانیه...نگرانم میکنی... لبشو گزید بغضی کرد و گفت: -نگران نباش...زهرا ما میتونستیم خیلی دوستای خوبی بمونیم ولی عشق آدمو کور میکنه...جوری که دیگه نمیفهمه طرف مقابلش کیه و چه بلایی میخواد سرش بیاره... اشک توی چشمام حلقه زد ترسیدم از حرفش... من_یعنی چی...؟؟؟بلا؟؟؟چه بلایی...چی میگی... -زندگی بین منو تو باید یکی رو انتخاب کنه... -هانیه تو دیوونه ای! -بهت پیشنهاد میکنم دورو ور یه دیوونه نباشی!!! بعد هم محکم نگاهشو ازم گرفت و رفت... خشک شده بودم سر جام و به رفتنش نگاه میکردم نیلوفر اومد سمتم دستشو گذاشت روی شونم و تکونم داد... نیلو_زهرا!!!!چی گفت؟؟؟چت شد یهو... زدم زیر گریه...نیلوفر بغلم کرد... بعد از چند دقیقه دید آروم نمیشم با گوشیم زنگ زد علی و اونم تا نیم ساعت بعد اومد دنبالم و منو برد خونه... ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @nasemebehesht 🌸 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 🍎 💠 ۵۴ گوشیم زنگ خورد...پشت خط نیلوفر... من_بله؟؟؟ -سلام عزیزم خوبی؟؟؟ -خوبم تو خوبی؟ -دیشب هر چی زنگ زدم جواب ندادی خواستم ببینم حالت بهتره؟؟ -خداروشکر.توخوبی؟ -منم خوبم.زهرا؟ -بله؟؟ -بهم نمیگی هانیه چی گفت؟؟داری نگرانم میکنی... نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -حرف های همیشگی... -بیخیال ولش کن.مزاحمت نمیشم میخواستم حالتو بپرسم. -قربونت برم. -خدانکنه میبینمت.فعلا -فعلا. تلفن رو قطع کردم رفتم آبی به سرو صورتم زدم باید خودمو مشغول آماده کردن پروژه میکردم... اسمم از پروژه ی هانیه خط خورده +وای خدای من چه موقعیم رابطه ها خراب شد!!بهتره زودتر کارمو شروع کنم! لپ تاپ و کتابامو برداشتم و رفتم حیاط مشغول شدم... گوشیم زنگ خورد پشت خط علی... من_سلام. علی_سلام خانمی. -خوبی؟ -خوبم شما خوبی؟؟؟ -ممنون چه خبر؟ -سلامتی چیکار میکنی؟؟ -مشغول پروژه ام...هعی!باید از اول شروع کنم فردا وقت تحویلشه! -پس برو مزاحمت نمیشم. -مراحمی. -برو بعدا زنگ میزنم. -باشه عزیزم. -فعلا. تلفن رو قطع کردم ولی نمیتونستم تمرکز کنم... اینکه تهدید شدم و توی این شک موندم که آیا بلایی سرم میاد یا نه منو میکشه...حرفای هانیه مغزمو میخوره...میترسم...توکل میکنم خدا ولی میترسم... +زندگی باید بین منو تو یکی رو انتخاب کنه... +من روتو خط میکشم... حالا تقریبا یک هفته میشه که منو علی نامزدیم... اما اصلا دلم طاقت یه ضربه ی دوباره رو نداره... ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @nasemebehesht 🌸 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
‌ •| : برای زن نزد خدا هیچ شفاعت ڪننده ای ڪارسازتر از خوشنودی شوهرش برای او نیست...؛ •| ۷۸۶۴ @nasemebehesht 🌸
🌸داستان هابیل و قابیل🌸 ◀️◀️قسمت پایانی 🔺کشتن برادر و پشیمانی بعد از آن: 🔸با این حال شیطان به شدت در درون قابیل رخنه کرده و سخت او را فریب داده بود. به طوری که گوش‌هایش از شنیدن حق، کر و چشم‌هایش از دیدن حقیقت، کور شده بود. شیطان آن‌قدر در قابیل نفوذ کرده بود، مثل این بود که در رگ و پوستش نیز نفوذ کرده است و او را به حرکت در می‌آورد. ↩️پس در لحظه‌ای که کسی از آن دو خبر نداشت، ناگهان قابیل به هابیل حمله‌ور شد و بر فرق سرش کوبید و چیزی نگذشت که هابیل در بین دو دستان قابیل جان باخت و جز جثه‌ای بی‌جان، چیزی از او باقی نماند که غرق در خون خود بود. قابیل جسد برادرش را بر زمین نهاد و کمی آن طرف‌تر به او نگاه می‌کرد در حالی‌که از ترس بر خود می‌لرزید و قلبش به شدت می‌تپید. در این لحظه کمی فکر کرد و فهمید که چه گناه بزرگی کرده است و احساس می‌کرد که برادر و پشتیبانش را از دست داده است و به این ترتیب بود که: 🌹 فَأَصْبَحَ مِنَ الْخَاسِرِينَ (مائده/ 30) ◀️«... جزو ستم‌کاران شد». وجدانش او را سرزنش می‌کرد و گرفتار دام اندوه و تأسف‌ شده بود و سرگردان و حیران، تنهای تنها، احساس می‌کرد که هر ذره‌ای از ذرات هستی او را ملامت و سرزنش می‌کنند. 🔸ناتوانی و پشیمانی😔 ↩️سپس قابیل بر صخره‌ای نشست و به فکر فرو رفت. در حالی که اندوه و حزن بر او سنگینی می‌کرد و پاهایش از شدت اندوه و تأسف توان حملش را نداشتند. ⭐️در این هنگام در حالی‌که جنازه‌ی برادر مقتولش روی دستش مانده بود و نمی‌دانست با آن چه کار کند، کلاغی جلوی پایش فرود آمد. در حالی‌که پرنده‌ی مرده‌ای به چنگ و منقار داشت و پرنده‌ی مرده را گوشه‌ای رها ساخت و با چنگال‌ها و منقارش شروع به حفر کردن زمین نمود. پس از حفر چاله‌ای، کلاغ مرده را در آن نهاد و خاک را روی آن ریخت و پنهان کرد. سپس پر گشود و در هوا پرواز کرد و ناپدید شد. این کلاغ از جانب خداوند فرستاده شده بود تا به قابیل بیاموزد که جثه‌ی برادر مقتولش، را پنهان کند. ❓آیا پرنده به انسان آموزش می‌دهد؟ هیچ شکی نیست که در این واقعه حکمتی است از جانب خداوند متعال و مفهوم آن این است که کارهای موجودات چه انسان یا حیوان، جماد یا نبات، پرنده و غیره همه به دست خداوند است. 💧چشمان قابیل از دیدن کلاغ و عملش متحیر ماند و به فکر فرو رفت و با اندوه و پشیمانی گفت: 🌹قَالَ يَا وَيْلَتَا أَعَجَزْتُ أَنْ أَكُونَ مِثْلَ هَذَا الْغُرَابِ فَأُوَارِيَ سَوْءةَ أَخِي فَأَصْبَحَ مِنَ النَّادِمِينَ (مائده / 31) ◀️«... ای وای بر من آیا من نمی‌توانم مثل این کلاغ باشم و جسد برادرم را دفن کنم. پس (سرانجام از ترس رسوایی و بر اثر فشار وجدان، از کرده‌ی خود پشیمان شد) و از زمره‌ی افراد پشیمان شد». ↩️سپس قابیل برخاست و در حالی‌که از شدت حسرت و پشیمانی و درد و رنج عذاب وجدان پاهایش به سختی او را تحمل می‌کردند، عمل کلاغ را تقلید کرده و اقدام به دفن برادر خود نمود. این چنین بود که اولین خون انسانی در قربان‌گاه شهوت و هواپرستی بر زمین جاری گشت و (به جای اطاعت خدا) از شیطان فرمان‌برداری نمود. @nasemebehesht 🌸
💕 ✍امام رضا (علیه السلام): 🌙در ماه رمضان، در هر شبی، هفتاد هزار نفر آمرزیده می‌شوند و در شب قدر، خداوند به اندازه ای که در ماه رجب و شعبان و رمضان آمرزیده است، بنده هایش را می‌آمرزد؛ 👈 مگر مردی را که میان او و برادرش دشمنی و کینه ای باشد. 🔺آنگاه خداوند عزّ و جلّ می فرماید: «اینها را تا زمانی که با هم آشتی نکرده اند نیامرزید.» 📕علامه مجلسی،بحار الأنوار ، ج ۱۱، ص۱۸۸ @nasemebehesht 🌸
هدایت شده از فایل و کلیپ نسیم بهشت
nohenab-آهنگ-ترکی-امام-زمان(1).mp3
4.81M
🍁 گنه جمعه یتیشدی گلمدین سن... 🍁 ترکی محشر 🍁 @nasemebehesht 🌸
✨🌸از حضرت زهرا (سلام الله علیها) نقل است ڪه فرمودند: 🔸من از پیغمبر شنیدم ڪه فرمودند ؛ در روز "جمعه" یک ساعتی هست که اگر شخص مسلمان مراقبت داشته باشد و از خدا در آن ساعت خیری بخواهد، مطمئنّاً خدا به او عنایت میکند. 🔸میگوید من از پیغمبر سؤال کردم این ساعتی که شما گفتید چه وقتی است؟ 🔸حضرت فرمود آن موقعی که نصف خورشید هنگام غروب پنهان شود . ✨🌸در ادامه روایت : 🔸حضرت زهرا (س) به غلامش میفرمود برو به پشت بام و نگاه کن، هر وقت این زمان فرا رسید که موقع غروب، نصف خورشید بالا بود، من را خبر کن؛ میخواهم دعا کنم. 📚معانی الاخبار ، ٣٩٩ @nasemebehesht 🌸 ✨💐✨💐✨💐✨💐✨💐✨💐 با ارسال مطالب درثواب ان سهیم شوید .
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
🍁گلچین مذهبی🍁 غروب جمعه دلم بوی یار می گیرد افق افق دل من را غبار می گیرد نه با زیارت یاسین دلم شــود آرام نه با دعای سماتم قرار می گیرد... اللهم عجل لولیک الفرج @nasemebehesht 🌸
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
170126283.out.mp3
5.25M
🔴چرا غروب جمعه دلت میگیره⁉️ ♦️ ⁉️ 💠 چرا دل امام زمان میگیره⁉️ 🎤 (ع) @nasemebehesht 🌸 ⏩با فوروارد مطالب در این ثواب شریک باشید
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 🍎 💠 ۵۵ لپ تاپمو زدم زیر بغلم کتابامو گذاشتم توی کیفم...چادرمو سرم کردم وسایلامو برداشتم و از خونه زدم بیرون... به ساعتم نگاه کردم هنوز وقت دارم پس نیاز به عجله ی زیادی نیست! راه افتادم به طرف ایستگاه اتوبوس... زیاد معطل نشدم که اتوبوس رسید... سوار شدم و مدتی بعد رسیدم دانشگاه...پله هارو تند تند پشت سرهم گذاشتم و رسیدم به سالن سرعتم رو بیشتر کردم... تا رسیدم به کلاس از سرعتم کم کردم سرکی کشیدم خوشبختانه هنوز استاد نرسیده بود... سریع داخل شدم بچه ها با تعجب نگاهم میکردن... من_سلام. سپیده_سلام چرا انقدر قرمز شدی!؟ -از بس که دوویدم گفتم الان استاد سرکلاسه! -نیلو_پروژت آمادست؟ -آره دیروز تا صبح بیدار بودم!! -خب خداروشکر آماده شده! به دورو برم نگاه کردم هانیه سرکلاس نبود!!! من_بچه ها!!!!؟ با تعجب خیره شده بودم یه گوشه! سپیده_بله! نیلو_چی شده؟! من_پس هانیه کوش؟! نیلو_اوووو چمیدونم توام تا میای دنبال اونی! برگشتم طرف نیلو و گفتم: -نیلو این به نظرت عجیب نیست که روز تحویل پروژه هانیه ای که هر روز اولین نفر می رسید دانشگاه الان نباشه!!! استاد اومد سرکلاس! نیلو_بیخیال زهرا فکرای عجیب میکنیا!حساس نباش انقدر... ده دقیقه از کلاس گذشت که یه نفر وارد کلاس شد!!! +این کیه! +وای خدای من هانیه! +چطور ممکنه امروز انقدر دیر بیاد اونم بعد از استاد!!!! هانیه_استاد اجازه هست! استاد_تا این موقع کجا بودی خانم نعمتی!؟ -شرمنده استاد کار واجبی برام پیش اومده بود! -کار واجب تر از روز تحویل پروژه؟؟ هانیه سرشو انداخت پایین دلم براش سوخت! استاد_بفرمایین داخل! با حالت عجیبی وارد کلاس شد...! مثل همیشه نبود... انگار میخواست کار بزرگی انجام بده و همش توی فکر بود...! نگران شدم... به علی پیام دادم... +سلام عزیزم ساعت دو بیا دنبالم جلوی دانشگاع منتظرتم. بعد از ده دقیقه علی جواب داد... +سلام خانم چشم. ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @nasemebehesht 🌸 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 🍎 💠 ۵۶ پروژه هارو تحویل داده بودیم و کلاس تموم شد... هوووف یه نفس راحت بکشیم و بریم تعطیلات!!! به گوشیم نگاه کردم علی یه بار زنگ زده بود... رو کردم به بچه ها و گفتم: -یاعلی بریم؟ نیلو_بریم! از دانشگاه که اومدیم بیرون همگی خداحافظی کردیم و از هم جدا شدیم... زنگ زدم به علی: -سلام عزیزم کجایی؟؟ -پشت دانشگاهم بیا اینور... -اومدم.فعلا. پشت دانشگاه خیابون شلوغ اتوبان مانندی بود... با ترس تند تند رفتم پشت دانشگاه که با هانیه برخورد کردم!!! جیغ بلندی کشیدم... لحظه ای که علی اومده بود جلوی دانشگاهمون جلوی چشمم تکرار شد....وقتی جیغ کشیدم... من_هانیه چیکار میکنی ترسیدم... بعد هم آب دهنمو قورت دادم یواش از کنارش رد شدم و گفتم: -باید برم خداحافظ... دستمو گرفت...ترسیدم...قلبم شروع کرد به تپش! -علی اومده دنبالت؟؟ -هانیه ولم کن میخوام برم. با دستم زدم روی دستش و دستشو پس زدم اومد دنبالم... -وایسا کارت دارم... سرعتمو بیشتر کردم داشتم از ترس جون به لب می شدم! دوباره دستمو گرفت تو چشمام نگاه کردو گفت: -زندگی باید بین منو تو یه نفرو انتخاب کنه... زدم زیر گریه: -هانیه ولم کن تو دیوونه ای از زندگی من برو بیرون!!! سرعتمو بیشتر کردم. هانیه می اومد دنبالم... -وایسا زهرا! -ولم کن برو بیرون از زندگیم... +برو +ولم کن +بس کن + از جونم چی میخوای... داشتم داد می زدم هانیه هم دنبالم... بعد از چند لحظه صدای جیغم رفت هوا... دنیا جلوی چشمم تیره و تار شد... ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @nasemebehesht 🌸 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 🍎 💠 ۵۷ هیچی نفمیدم ولی برای لحظه ای حس کردم دارم میسوزم شدت ضربه خیلی شدید بود دورم شلوغ بود به خودم اومدم دیدم اونور تر از من تجمع بیشتریه... چشممو چرخوندم دیدم هانیه افتاده روی زمین همه جاش خونیه... اصلا نمیتونستم حرف بزنم لال شده بودم... صدای علی می اومد...منو صدا می زد...چشمام نمی دید... داد می زد!!! -زهرا!!!!زهرااااااااا!!! چشمامو بستم روی زمین خوابیده بودم نفس کشیدنم سخت شده بود... دستمو کشیدم روی صورتم... وای خدای من... خون!!!!! علی داد می زد... -زهرا چت شده!!!!زهرا بلند شو!!!زهراااااا!!! پلکام بسته شدو از هوش رفتم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 وقتی چشمامو باز کردم روی تخت بیمارستان بودم... دور صورتم و دستم باند پیچی شده بود تموم بدنم درد میکرد...نمیتونستم تکون بخورم...به سختی لب باز کردم و به پرستاری که بغلم ایستاده بود گفتم: -اینجا کجاست... پرستار شوکه شد و فریاد زد: -آقای دکتر!!!آقای دکتر!!!بیمار به هوش اومد! +چی میگه این پرستاره!بیمار چیه!به هوش چیه!من کجام اینجا چه خبره!!! دکتر اومد داخل.اومد بالای سرم معاینم کرد رو بهم گفت: -حالتون خوبه؟؟ باتعجب نگاهش کردم و گفتم: -چه اتفاقی افتاده!!! -چیزی نیست یه تصادف جزعی بود!!! -چی؟؟ تصادف... -خداروشکر حالتون خوبه...استراحت کنید... بعد از مدتی علی اومد داخل اتاق... علی_زهرا؟؟؟زهرا حالت خوبه؟ -علی تویی... -آره منم!! -من تصادف کردم؟؟؟ -آره وقتی داشتی از خیابون رد می شدی یه ماشین با سرعت زد بهت ولی خدارو شکر زود رد شدی و تصادفت جزعی بود... یادم اومد!!! -علی...علی... -چی شده... -هانیه...یادمه اونم تصادف کرد علی... -آروم باش... -اون کجاست؟؟؟ -وقتی ماشین اولی بهت زد ماشین دومی با سرعت زیادی داشت حرکت می کرد نتونست سرعتشو کنترل کنه بخاطر همین مسیرش منحرف شدو... -بگو... -خورد به هانیه و هانیه هم با سرعت پرت شد یه طرف دیگه.... -علی...علی...علی هانیه کجاست...حالش خوبه؟؟؟؟ -تو چرا انقدر نگرانشی زهرا!!!!!اون باعث شد تو تصادف کنی اون آدمی که با ماشین بهت زد از آدم های خود هانیه بود... انگار آب یخ ریختن رو تنم ولی گفتم: -علی مهم نیست...حال هانیه چطوره...؟؟؟؟ ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @nasemebehesht 🌸 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎤لحن و اجرا : حامد ولی زاده تنظیم ، میکس و مسترینگ : حامد مختاری @nasemebehesht 🌸
پیامبرخدا(ص)فرمودند جبرئیل نزد من آمد و گفت: ای محمد، خداوند به تو سلام میرساند و میفرماید : 🌱نماز را واجب کردم ولی این تکلیف را از معذور و مجنون و طفل برداشتم 🌱روزه را واجب کردم ولی آن را برای مسافر الزامی نکردم 🌱حج را واجب کردم ولی ان را از بیمار نخواستم 🌱زکات را واجب کردم ولی آن را از گردن نیازمند ساقط کردم. 🍂اما دوست داشتن و حب علی بن ابی طالب سلام الله علیه را واجب کردم و محبتش را بر تمام اهل آسمانها و زمین الزام نمودم . بدون آنکه معذوریت و رخصتی در آن باشد. هرکس ذره ای از حب علی دور باشد به واجب الهی عمل نکرده است. 📚بحارالانوار .الفضایل @nasemebehesht 🌸