#فـرشـتـگـانبـرایچـهکـسـانـیدعـا میکنند؟
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
🍃فرشتگان مقرب الهى بر اساس رواياتى كه از حضرت رسول (ﷺ) نقل شده است،براى برخى از انسان هاى خوش اقبال دعا مى كنند،پس تو نيز دعاى فرشتگان را از دست مده.
فرشتگان زمانى براى تو دعا مى كنند كه:
(1) به عيادت بيمارى بروى.
(2) به ملاقات برادر مسلمانت بروى.
(3) براى برادر مسلمانت غايبانه دعا كنى.
(4) در مسجد در انتظار نماز ، يا بعد از نماز بنشينى.
(5) با وضو بخوابى.
(6) آموزگار خوبى براى مردم باشى.
(7) براى خداوندمتعال صدقه بدهى و هزينه كنى.
(8) هنگامى كه در صف اول باجماعت نماز بخوانى.
@nasemebehesht 🌸
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 عذاب وحشتناک زنان_جهنمی
🍃 بسیار تأثیرگذار
@nasemebehesht 🌸
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
🌹اینکه مردم نشناسند تورا غربت نیست
غربت آن است که یاران ببرندت از یاد...
به رسم وفای هرشب..🌙
تجدید بیعتی میکنیم بامولای غریبمان به امید طلوع دیدارش:
الهی عظم البلا..⚡️
@nasemebehesht 🌸
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
دعای_فرج_بانوای_استاد_فرهمند_speecn@_@s(1).mp3
899.2K
دعای فرج
👆👆👆👆همه از دعای فرج مراد میگیرین شما چطور؟؟چن بار حاضری برای مشکلاتت بخونیش 👍💟
@nasemebehesht 🌸
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
صبح را آغاز می کنیم
با نام دوست
جنبش عالم همه
با یاد اوست
آن خدایی که
عشق را در ما نهاد
مهر و محبت
هرچه زیبایی در اوست
🌺بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم🌺
@nasemebehesht 🌸
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
خواهی برسی به چشمه آب💦 حيات
لبريز شود نامه ی تو از حسنات📜
بر روی سرت ببارد از حق بركات✨
بفرست مدام بر محمد و آلش صلوات
🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹
@nasemebehesht 🌸
🌼حدیث روز🌼
امام صادق (ع):
با کسى دوستى و رفت و آمد کن که موجب عزّت و سربلندى تو باشد، و با کسى که مى خواهد از تو بهره ببرد و خودنمائى مى کند همدم مباش.
وسائل الشيعه : ج 11 ص 412.
@nasemebehesht 🌸
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃❤🍃
دعای روز هجدهم
اللهمّ نَبّهْنی فیهِ لِبَرَكاتِ
أسْحارِهِ ونوّرْ فیهِ قلبی بِضِیاءِ
أنْوارِهِ وخُذْ بِكُلّ أعْضائی
الى اتّباعِ آثارِهِ بِنورِكَ
یامُنَوّرَ قُلوبِ العارفین.
🍃❤🍃
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
🙏نماز صبح به جلوگیری از سکته های قلبی کمک می کند و فعالیت هرمونهای بدن و گردش خون را تنظیم می کند.
لازم به ذکر است اکثر سکته ها در ساعات اولیه صبح بعلت غلظت خون بالا رخ می دهد👌
@nasemebehesht
#نماز_اول_وقت
امیرالمؤمنین_علی (ع):
هرگاه ڪسی به نماز می ايستد، شيطان حسودانه به او می نگرد:
زيرا ڪہ می بيند
رحمتِ خداوند
او را فرا گرفته استــ.
@nasemebehesht 🌸
فرواردیادتون نره🙏
هدایت شده از فایل و کلیپ نسیم بهشت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر می توانید این کلمات
را بخوانید خدارا شکر کنید🍂
@nasemebehesht 🌸
🔻
انسان باش..
چه فرقی میکند؛
رمضان باشد و یا شعبان !؟؟
تیر باشد و یا آبان ؟!!
دسامبر باشد و یا ژوئن؟!!
هر روز که دستی را گرفتی،
دلی را بدست آوردی،
اشکی را پاک کردی،
انسانی
روزه ی پرهیز بگیریم!
پرهیز از قضاوت و سعایت،
از دروغ و ریا،
از تهمت و دورویی،
از نیرنگ و تزویر؛
و گرنه تا بوده...
انسان هایی بوده اند که بسیار گرسنگی کشیده اند؛
ولی هرگز روزه نبوده اند!!
@nasimebehesht 🌸
🍃💔 نسیم بهشت 💔🍃
گویند در عصر سليمان نبى،
پرنده اى براى نوشيدن آب به سمت بركه اى پرواز كرد،
اما چند كودك را بر سر بركه ديد،
پس آنقدر انتظار كشيد تا كودكان از آن بركه متفرق شدند.
همينكه قصد فرود بسوى بركه را كرد،اينبار مردى را با محاسن بلند و آراسته ديد كه براى نوشيدن آب به آن بركه مراجعه نمود .
پرنده با خود انديشيد كه اين مردى باوقار و نيكوست و از سوى او آزارى به من متصور نيست.
پس نزديك شد، ولی آن مرد
سنگى به سويش پرتاب كرد و چشم پرنده
معيوب و نابينا شد!
شكايت نزد سليمان برد،
پیامبر آن مرد را احضار، کرد، محاكمه و به قصاص محكوم نمود
و دستور به كور كردن چشم داد.
آن پرنده به حكم صادره اعتراض كرد و گفت؛
"چشم اين مرد هيچ آزارى به من نرساند،
بلكه ريش او بود كه مرا فريب داد!
و گمان بردم كه از سوى او ايمنم
پس به عدالت نزديكتراست اگر محاسنش را بتراشيد
تا ديگران مثل من فريب ريش او را نخورند...!
❤️🍃🌹🍃💕🌹🍃❤️🍃💕🌹
هدایت شده از فایل و کلیپ نسیم بهشت
خاطره_دختر_دانشجوصوت47حجت_الاسلام.mp3
2.92M
✅خاطره ازدختردانشجو!
💥 #نشر_صدقه_جاریه_است
═══✼🍃🌹🍃✼═══
@nasemebehesht 🌸
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
هدف #شیطان، سقوط انسان است...
شیطان گفت: به عزت و جلال تو (ای خدا) قسم که همه ی مردم را گمراه می کنم مگر بندگان خاص تو را.
🌺 سوره ص 83 ــ 82
@nasemebehesht 🌸
#خادمانه
ســـــلام
وقـت بخــــیـر
دوســـتان عزیز بہ امید خدا امروز رمان جدیدبنام #رمان_من_با_تو در ۶۷ قسمت رو در ڪانال قرار میدم.قرار بود کانالو تبلیغ کنید که در صورت افزایش اعضاء کانال برقرار باشه ولی متاسفانه خیلیها همکاری نمیکنن من رمانو میذارم ولی هیچ قولی نمیدم که تا اخررمان باشم به خودتون بستگی داره اولش گفتم خدای ناکرده بعدا گله وشکایتی نباشه بمنم حق بدین ان شاءالله همه دوستان همکاری کنند
نویسنده این رمانم لیلی سلطانیه خیلی رمان جذابیه مطمئنم خوشتون میاد پس اگه رمان رو میخواین کمک کنید اعضاء به حدنصاب برسه
باتشـــڪر
یاعلے✋
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿
🍂🍂
🍂
💠 #رمان_من_با_تو ❤️
💠 #قسمت_۱
نگاهم رو از کتاب فیزیک گرفتم و از پشت میز بلند شدم.
کتاب رو به قفسه ی سینه م چسبوندم و به سمت پنجره قدم برداشتم.
رسیدم نزدیک پنجره،پرده ی سفید رنگ رو کنار زدم و نگاهم رو به حیاط کوچیک مون دوختم.
آسمون گرفته بود،ابرهای خاکستری رنگ جلوی خورشید رو گرفته بودن.
جمعه به اندازه ی کافی دلگیر بود با این هوا هم بهتر شده بود!
برگ های درخت گوشه ی حیاط زرد شده بود،برگ های زرد و نارنجی روی موزاییک ها رو پوشنده بودن.
با لبخند به منظره ی حیاط زل زده بودم.
خونه مون تو یکی از محله های متوسط نشین تهران بود،پدرم کارمند بانک و مادرم خانه دار.
و من تک دختر و ته تغاری خونه،فقط یه برادر بزرگتر از خودم به اسم شهریار که هفت سال ازم بزرگتره دارم.
خونه مون ویلایی و یک طبقه،یه اتاق بزرگتر از دوتا اتاق پایین داشت که پله میخورد.
اجازه ندادم به عنوان انباری ازش استفاده کنن و از سیزده سالگی اتاق من شد.
بی اراده نگاهم به سمت خونه ی سمت چپ کشیده شد!
خونه ی عاطفه دوست صمیمیم.
آب دهنم رو قورت دادم و روی پنجه ی پا ایستادم تا توی حیاطشون رو راحت ببینم.
_هانیه!
با شنیدن صدای مادرم،صاف ایستادم و کمی از پنجره فاصله گرفتم.
بلند گفتم:بله!
صدای مادرم ضعیف می اومد:بیا ناهار!
آروم پرده رو کشیدم،در همون حین نگاهی گذرا به دو تا حیاط انداختم.
کتابم رو روی میز گذاشتم،بلوز بافت مشکی رنگم رو مرتب کردم و به سمت در رفتم.
دستگیره ی در رو فشردم و وارد راه پله ی کوچیک شدم.
اولین قدم رو روی پله گذاشتم،دامن چین دار قرمز رنگی که تا کمی پایین تر از زانوهام می رسید با جوراب شلواری مشکی رنگ پوشیده بودم.
چون آروم و موزون از پله ها پایین می رفتم چین های دامنم آروم تکون میخوردن و حرکت موهای مشکی رنگ بافته شدم با حرکت چین های دامنم همراه شده بود.
رسیدم به آخرین پله،آشپزخونه با فاصله سه چهار متری سمت راست پله ها بود.
دیواری رو به روی راه پله آشپزخونه و راه پله رو از پذیرایی جدا می کرد.
دستی به انتهای نرده های فلزی کشیدم و به سمت آشپزخونه قدم برداشتم.
آشپزخونه مون کمی بزرگ بود،دور تا دور آشپزخونه رو کابینت های چوبی گردویی رنگ گرفته بودن.
همه ی دیوارهای خونه جز آشپزخونه که پوشیده با کاشی های قهوه ای و کرم بودن،سفید بود.
پام رو روی سرامیک های سفید گذاشتم.
بخاطره لیز بودن سرامیک ها و پارچه ی جوراب شلواریم با احتیاط قدم بر می داشتم،رسیدم جلوی آشپزخونه.
مادرم کنار گاز ایستاده بود،همونطور که پشتش به من بود گفت:چه عجب اومدی؟
با تعجب وارد آشپزخونه شدم و گفتم:پشتتم چشم داری؟!
نگاهی به آشپرخونه انداختم،پدرم و شهریار نبودن.
به سمت میز غذاخوری رفتم،صندلی چوبی رو عقب کشیدم و روش نشستم.
_بابا و شهریار که نیستن!
مادرم قابلمه رو روی میز گذاشت و گفت:یه کاری پیش اومد رفتن بیرون.
صندلی رو عقب کشید و رو به روم نشست.
دو تا بشقاب کنار قابلمه بود،یکی از بشقاب ها رو برداشت و گفت:تو افسردگی نمیگیری همش تو اون اتاقی؟
همونطور که قاشق و چنگال از توی ظرف وسط میز برمی داشتم گفتم:نچ!
مادرم در حالی که غذا میکشید گفت:چی کار می کنی؟
_درس میخونم!
ابروهاش رو بالا داد و چیزی نگفت،متعجب گفتم:مردم آرزونشونه بچه شون درس بخونه،منم میخوام از الان خوب بخونم برای مهندسی عمران،صنعتی شریف!
شاید حرفی که زدم برای خیلی ها آرزو و خیال بود اما برای من نه!
مطمئن بودم بهش می رسم.
غیر از درس خون بودن من انگیزه و الگوش رو داشتم!
مادرم بشقاب لوبیا پلو رو جلوم گذاشت،بو کشیدم و با ولع گفتم:به به!
قاشق رو روی برنج ها و لوبیاها کشیدم،قاشق رو نزدیک دهنم بردم اما قبل از اینکه قاشق رو داخل دهنم ببرم صدای برخورد چیزی با شیشه پنجره باعث شد مکث کنم!
قاشق رو روی بشقاب غذا گذاشتم و با ذوق گفتم:بارونه؟!
از پشت میز بلند شدم و به سمت پنجره ی پذیرایی دویدم!
مادرم با حرص گفت:هانیه!
چیزی نگفتم و از کنار مبل ها رد شدم.
پرده ی پنجره ی پذیرایی طرح سلطنتی به دو رنگ قهوه ای و شیری بود.
پرده ی نازک شیری رو کمی کنار کشیدم،با ذوق به حیاط نگاه کردم.
موزاییک ها خیس شده بودن.
داد کشیدم:بارونه!
مادرم تشر زد:خُبِ حالا!
پرده رو انداختم و به سمت در رفتم.
وارد حیاط شدم.
دمپایی های ساده ی سفیدم رو پا کردم و رفتم وسط حیاط.
سرم رو به سمت آسمون گرفتم و دست هام رو بردم بالا.
قطره های بارون با شدت روی صورتم می ریختن،بدون توجه شروع کردم به زیر لب دعا کردن!
شنیده بودم اگه زیر بارون دعا کنی مستجاب میشه!
خواستم دعای اصلی و آخر رو زمزمه کنم که صدایی مانع شد!
_آهای خوشگلِ عاشق!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#لیلی_سلطانی 👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@nasemebehesht 🌸
🍂
🍂🍂
🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿
🍂🍂
🍂
💠 #رمان_من_با_تو ❤️
💠 #قسمت_۲
سرم رو به سمت صدا برگردوندم.
با حرکت سرم موهای بافته شده ی خیسم مثل شلاق روی شونه م فرود اومدن.
صدا از سمت خونه ی عاطفه اینا بود!
همسایه ی دیوار به دیوار و صمیمی مون.
عاطفه با خنده از پنجره ی طبقه دومشون نگاهم میکرد.
جدی گفتم:خجالت نمیکشی خونه ی مردمو دید میزنی؟!
نچ کشیده ای گفت و ادامه داد:هانی دستم به همین دامنت! بیا و من و نجاتم بده!
کنجکاو گفتم:چی شده؟
صدای مادرم از خونه اومد:هانیه! سرما میخوری،بیا خونه!
بلند گفتم:الان میام!
برای اینکه به عاطفه نزدیک تر باشم به سمت تخت کنار دیوار رفتم.
دم پایی هام رو درآوردم و پاهام رو روی فرش خیس تخت گذاشتم.
با این حال قدم تا آخر دیوار نمی رسید و خیالم راحت بود موهام بازه از اون طرف دید نداره!
دوباره رو به عاطفه گفتم:چی شده؟
همونطور که شال سفید رنگش رو روی سرش مرتب میکرد گفت:فک و فامیلامون اومدن دارن جهاز عطیه رو آمده میکنن،خسته شدم.
نگاهی بهش انداختم و گفتم:من که پاسوز توام!
بلندتر ادامه دادم:عاطفه بیا خونه ی ما ناهار!
عاطفه بشگنی زد و گفت:عاشقتم.
با عجله از کنار پنجره رفت.
از روی تخت پایین رفتم،جوراب شلواریم تا بالای مچ کاملا خیس شده بود.
با اکراه دم پایی هام رو پوشیدم.
قطعا مادرم اینطوری خونه راهم نمی داد!
چند لحظه بعد صدای زنگ آیفون اومد.
قبل از اینکه مادرم از داخل در رو بزنه به سمت در رفتم و در رو باز کردم.
عاطفه با عجله وارد شد و گفت:برو کنار خیس شدم.
در رو بستم،به سمت خونه مون دوید،تو همون حین چادر سفیدش که گل های ریز آبی رنگ داشت رو از سرش برداشت و وارد خونه شد.
برعکس عاطفه من از خیس شدن خوشم می اومد.
با قدم های آروم به سمت خونه رفتم،در خونه رو باز کردم و وارد شدم،در رو بستم اما قبل از اینکه وارد پذیرایی بشم جوراب شلواریم رو درآوردم،دمپایی روفرشی های مادرم رو پوشیدم و با عجله به سمت حموم رفتم.
بخاطره خیس شدن پاهام کمی درد گرفته بود.
جوراب شلواری رو داخل حموم انداختم.
به سمت آشپزخونه رفتم.
عاطفه روی صندلی کناریم نشسته بود و با اشتها هم غذا میخورد هم با مادرم صحبت میکرد!
همونطور که روی صندلی می شستم گفتم:خفه نشی!
لقمه ش رو قورت داد و گفت:تو نگران نباش!
مادرم با خوشحالی گفت:بالاخره روز عروسی رو تعیین کردید؟!
عاطفه کمی آب نوشید و گفت:آره خاله جون! فک کنم کمتر از دوهفته دیگه!
مادرم با لبخند گفت:ان شاء الله!
مشغول غذا خوردن شد.
عاطفه با آرنج آروم به پهلوم زد و گفت:قسمت ما!
با اخم ساختگی گفتم:چه هولی تو!
چشمکی زد و گفت:تو خوبی!
اخمم واقعی شد!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#لیلی_سلطانی 👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@nasemebehesht 🌸
🍂
🍂🍂
🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿
🍂🍂
🍂
💠 #رمان_من_با_تو ❤️
💠 #قسمت_۳
بعد از خوردن ناهار با عاطفه ظرف ها رو جمع کردیم و شستیم.
مادرم برای دیدن جهاز و کمک رفت خونه ی عاطفه اینا.
عطیه خواهر بزرگتر عاطفه چهار سال از ما بزرگتر بود و نزدیک دو هفته دیگه مراسم عروسیش برگزار میشد.
چند روز بود خانواده ی عاطفه مشغول تدارک جهاز و مراسم بودن.
با عاطفه روی مبل نشسته بودیم و تلویزیون تماشا کردیم.
عاطفه دستش رو زیر چونه ش گذاشته بود و بی حوصله به صفحه ی تلویزیون چشم دوخته بود.
من هم چهار زانو روی مبل نشسته بودم،گاهی به تلویزیون نگاه میکردم گاهی به عاطفه.
فیلم سینمایی جالبی نبود.
نمیدونم چرا آخر هفته ها به جای اینکه برنامه های تلویزیون جذاب تر باشه کسل کننده تر بود!
ماهواره هم نداشتیم.
نفسم رو بیرون دادم و دوباره نگاهم رو به صفحه ی تلویزیون دوختم.
عاطفه گفت:چقد مسخره س!
حرفش رو تایید کردم:اوهوم!
دستش رو از زیر چونه ش برداشت و گفت:بیا بریم بیرون!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:مثلا مهمون دارید!
نگاهش رو به پاهاش دوخت و گفت:حوصله شلوغی ندارم!
مردد گفتم:نکنه بخاطره رفتن عطیه ناراحتی؟
بدون اینکه نگاهم کنه جواب داد:واااا! چرا ناراحت باشم؟
_چون تنها میشی!
دوباره به تلویزیون چشم دوخت و گفت:امین چیه پس!
مطمئن شدم از رفتن عطیه ناراحته!
با اینکه خواهر نداشتم ولی درکش میکردم.
با شهریار خیلی صمیمی بودم،برای هم هم خواهر بودیم هم برادر!
خودم رو به عاطفه نزدیکتر کردم و دستم رو دور شونه ش حلقه کردم.
_پس من چی ام خل؟مگه منم آبجیت نیستم؟
به صورتم زل زد و با لبخندی که سعی داشت پنهونش کنه گفت:ابراز احساساتتو بخورم!
صورتش رو برگردوند و کشیده ادامه داد:لووووووس!
دستم رو از دور شونه ش برداشتم و گفتم:اصلا به تو محبت نیومده!
خواست چیزی بگه که صدای زنگ در اجازه نداد.
از روی مبل بلند شدم و به سمت آیفون رفتم.
گوشی آیفون رو برداشتم و گفتم:بله؟!
صدای پدرم پیچید:منم.
دکمه ی آیفون رو زدم و گوشی رو سر جاش گذاشتم.
رو به عاطفه گفتم:بابامه!
عاطفه سریع بلند شد و شالش رو سر کرد.
صدای بسته شدن در حیاط اومد.
عاطفه چادرش رو هم سر کرد.
پدرم وارد خونه شد عاطفه با صدای بلند گفت:سلام عمو!
پدرم با لبخند به عاطفه نگاه کرد،همونطور که کت قهوه ای رنگش رو در می آورد گفت:سلام دخترم،خوبی؟
_ممنون عمو جون.
به سمت پدرم رفتم و کتش رو از دستش گرفتم.
بعد از سلام کردن از پدرم پرسیدم:راستی شهریار کو؟
پدرم در حالی که به سمت آشپزخونه می رفت گفت:دوستاش زنگ زدن رفت.
رو به عاطفه گفتم:من برم به بابا ناهار بدم.
عاطفه سرش رو تکون داد و چیزی نگفت.
وارد آشپزخونه شدم،پدرم خودش داشت غذا میکشید.
سریع گفتم:اِاِاِ...داشتم می اومدم!
پدرم پشت میز نشست و گفت:برید خونه ی عاطفه اینا،مامانت میخواست بیاد صداتون کنه منو دید گفت بهتون بگم.
نگاهی به پدرم انداختم و باشه ای گفتم.
همومنطور که از آشپزخونه بیرون میرفتم گفتم:عاطفه! باید بریم خونه ی شما!
به سمت پله ها رفتم،دوون دوون از پله ها بالا رفتم و وارد اتاق شدم.
نگاهی به ساعت گرد روی میز که چهار بعد از ظهر رو نشون میداد انداختم و به سمت کمد رفتم.
در کمد رو باز کردم،یه لباس خوب میخواستم!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#لیلی_سلطانی 👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@nasemebehesht 🌸
دوستان _خودرا_ به کانال_ دعوت کنید
🍂
🍂🍂
🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂
❣دعا های پیامبران❣
🌼🍃"آدم"
گناه کرد🔒،
کلید 🔑:
"رَبّنَا ظلمنا أنفسنا وَإِنْ لَمْ تغفر لنا وَتَرْحَمنَا لَنَكُونَنَّ مِنْ الْخاسرِينَ"
❣پس مورد عفو وبخشش قرار گرفت
🌼🍃"نوح"
بین دشمنانش گیر افتاده بود🔒،
کلید🔑:
"رب اني مغلوب فانتصر"
❣پس گشایش الهی نصیبش شد و با کشتی اش نجات یافت و دشمنانش نابود شدند
🌼🍃"زكريا"
پیر مسن بود و همسرش هم نازا🔒،
کلید🔑:
"رَبِّ لا تَذَرْنِي فَرْدًا وَأَنتَ خَيْرُ الْوَارِثِينَ"
❣پس یحیی به او عطا گردید
🌼🍃"يونس"
در تاریکی دریا و شکم ماهی تنها مانده بود🔒،
کلید🔑:
"لا إله إلّا أنت سبحانك إني كنت من الظالمين"
❣پس نجات یافت
🌼🍃"أيوب"
به مصیبت و بیماریهای سختی دچار شد🔒،
کلید🔑:
"رَبِّ إنِّي مَسَّنِيَ الضُّرُّ"
❣پس از درد و رنج نجات یافت
🌼🍃"إبراهيم"
در آتش افکنده شد🔒،
کلید🔑:
"حسبنا الله ونعم الوكيل"
❣ پس نجات یافت و پیروز گشت
🌼🍃"يعقوب"
یوسف را از دست داده بود🔒،
کلید🔑:
"إِنَّمَا أَشْكُو بَثِّي وَحُزْنِي إِلَى اللَّه"
❣پس خداوند بعد سالها یوسف را به او برگرداند
🌼🍃 "محمد"
در غار ثور توسط کفار محاصره شده بود🔒،
کلید🔑:
"لا تحزن إن الله معنا"
پس بر آنها پیروز گشت.
❣ آیا خدا برای بنده اش کافی نیست
#نشر_دهید _ثواب_صدقه
@nasemebehesht 🌸
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#علاج_چشم_زخم
⁉️👈از آیةالله بهجت _ رضوانالله تعالی علیه _ سوال شد که “
⚠️ کسی که سحر شده باشد یا دچار چشمزخم شده باشد برای بطلان سحر و دفع چشمزخم باید چه کند؟”
✍ در پاسخ فرمودند: موارد ذیل را مراعات و عمل نمایید: ⇓⇓
🔹 قرآن کوچک همیشه همراه داشته باشید.
🔹 معوذتین ( سورههای مبارکه فلق و ناس ) را بخوانید و تکرار نمائید.
🔹 آیةالکرسی را بخوانید و در منزل نصب نمائید.
🔹 چهار قل ( سورههای مبارکه توحید، کافرون، فلق و ناس ) را بخوانید و تکرار نمائید، خصوصا وقت خواب.
🔹 در موقع اذان با صدای نسبتا بلند اذان بگوئید.
🔹 روزی ۵۰ آیه از قرآن کریم را با صدای نسبتا بلند بخوانید.
@nasemebehesht 🌸
🍃🍂❤️🍃🍂❤️🍃🍂❤️🍃🍂❤️
لطفا نشر_دهید
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
1_4922952722254135378.mp3
1.57M
🎧🎧
#حتما_گوش_کنید👆
✅ملاک #ازدواج ایمان است
✅پول و زیبایی ملاکتون نباشه
═══✼🍃🌹🍃✼═══
🔹 #حاج_اقا_دانشمند
🔹 #نشر_دهید
@nasemebehesht 🌸
🌸✨
🍃 پیامبر (ص) از شیطان پرسید : "مسجد تو کجاست ؟
شیطان گفت : بازارهایی که پر از غش و تقلب در اموال باشد !
🍃🌹حضرت فرمود : "با چه کسی هم غذا هستی ؟"
🌹🍃شیطان گفت : زنان و مردانی که بر سر سفره، نام خدا را نمیبرند!
حضرت فرمود : "چه کسی پیش تو عزیز است ؟"
شیطان گفت : کسی که دائم غرق در معصیت است و
معصیت را برای لحظهای تعطیل و رها نمیکند!
حضرت رسول (ص) از شیطان پرسید : آیا تو مؤذنی هم داری ؟
🍃🌹شیطان گفت : کارگردانان و مطربان شبانه، مؤذن من هستند!
🔆کانال گلچین مذهبی🔆
@nasemebehesht🌸
🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
🚩تلنگر
پیشِ مردم
کج مکن" گردن"
که حیرانت کنند...
آبرویت برده و بدتر
پریشانت کنند...
سفره دل باز کن درهنگام سجود،
پیشِ " الله" کن گدایی،تا که "سلطانت" کند..
@nasemebehesht 🌸
🔴سه دسته که مورد غضب خداوند هستند!
🌻پيامبر خدا صلى الله عليه و آله:
🌴 ۱_ كسى كه روز زياد مى خوابد در حالى كه شب اصلاً نمازى نخوانده است.
🌴۲ ️_ كسى كه زياد مى خورد و هنگام غذا خوردن نام و حمد خدا نمى گويد.
🌴۳_️كسى كه بى دليل زياد مى خندد.
@nasemebehesht 🌸
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
📒كنز العمّال : 21431.