فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸بنظرتون #خواستگاری مجازی خوبه یا بد؟
🔹بنظرتون تواین دنیایی که به فضای واقعیش هم اعتباری نیست؛میشه به مجازیش اعتماد کرد؟!!!!
🔸دل اگر مدعی #عشق شما بوده و هست پس چرا در هوس یار مجازی ماندست؟!
🔹عشق آنست که از روی #حقیقت باشد
هر که را عشق مجازی است «حمال الحطب» است
#ازدواج
•┈┈••✾❀🕊💖🕊❀✾••┈┈•
باذکر صلوات بزن روی لینک زیر👇🏻
@NASEMEBEHESHT ❤
http://eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a
با ارسال مطالب درثواب انها سهیم باشید 💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸بنظرتون #خواستگاری مجازی خوبه یا بد؟
🔹بنظرتون تواین دنیایی که به فضای واقعیش هم اعتباری نیست؛میشه به مجازیش اعتماد کرد؟!!!!
🔸دل اگر مدعی #عشق شما بوده و هست پس چرا در هوس یار مجازی ماندست؟!
🔹عشق آنست که از روی #حقیقت باشد
هر که را عشق مجازی است «حمال الحطب» است
#ازدواج
•┈┈••✾❀🕊💖🕊❀✾••┈┈•
باذکر صلوات بزن روی لینک زیر👇🏻
@NASEMEBEHESHT ❤
http://eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a
با ارسال مطالب درثواب انها سهیم باشید 💫
👈ازدواج شهید مدافع حرم #عبدالمهدی_کاظمی و همسرش به واسطه
#شهید_سیدمجتبی_علمدار🌷
💠 شهدا حاجت میدن👇👇
🔹سوم دبیرستان بودم و به واسطه علاقه ای که به شهید سید مجتبی #علمدار داشتم، در خصوص زندگی ایشان مطالعه📖 می کردم.
این مطالعات به شکل کلی من را با #شهدا، آرمان ها و اعتقاداتشان بیش از پیش آشنا می کرد👌.
🔸شهید علمدار گفته بود به همه مردم بگویید اگر #حاجتی دارید، در خانه شهدا🌷 را زیاد بزنید. وقتی این مطلب را شنیدم🎧 به شهید سید مجتبی علمدار گفتم: حالا که این را می گویید، می خواهم دعا کنم خدا یک مردی را قسمت من کند که از سربازان #امام_زمان (عج) و از اولیا باشد.
🔹حاجتی که با عنایت #شهید_علمدار ادا شد و با دیدن خواب ایشان، باهمسرم که بعدها در زمره شهدا🕊 قرار گرفت، آشنا شدم.
🔸یک شب خواب #شهیدسید_مجتبی_علمدار را دیدم که از داخل کوچه ای به سمت من می آمد و یک جوانی همراهشان بود👥.
شهید لبخندی زد😊 و به من گفت #امام_حسین (ع) حاجت شما را داده است و این جوان هفته دیگر به #خواستگاری تان می آید. نذرتان را ادا کنید✅.
🔹وقتی از خواب بیدار شدم زیاد به خوابم اعتماد نکردم🚫. با خودم گفتم من #خواهر بزرگ تر دارم و غیرممکن است📛 که پدرم اجازه بدهد من هفته دیگر #ازدواج کنم. غافل از اینکه #اگرشهدابخواهند شدنی خواهد بود👌.
🔸فردا شب سید مجتبی به خواب #مادرم آمده و در خواب به مادرم گفته بود : جوانی هفته دیگر به خواستگاری #دخترتان می آید. مادرم در خواب گفته بود نمی شود، من دختر بزرگ تر دارم پدرشان اجازه نمی دهند❌. شهید علمدار گفته بود که #ما این کارها را آسان می کنیم☺️.
🔹خواستگاری درست هفته بعد انجام شد. طبق حدسی که زده بودم #پدرم مقاومت کرد اما وقتی همسرم در جلسه خواستگاری شروع به صحبت کرد🗣، پدرم دیگر حرفی نزد🚫 و #موافقت کرد و شب خواستگاری قباله من را گرفت✔️.
🔸پدر بدون هیچ #تحقیقی رضایت داد✅ و درنهایت در دو روز این وصلت جور شد و به #عقد یکدیگر درآمدیم. همان شب خواستگاری قرار شد با #عبدالمهدی صحبت کنم. وقتی چشمم به ایشان افتاد تعجب کردم و حتی ترسیدم😨! طوری که یادم رفت سلام بدهم.
🔸یاد خوابم افتادم. او همان #جوانی بود که شهید علمدار در خواب😴 به منk نشان داده بود.
وقتی با آن حال نشستم، ایشان پرسید اتفاقی افتاده است⁉️ گفتم شما را در خواب همراه #شهید_علمدار دیده ام.
🔹خواب را که تعریف کردم #عبدالمهدی شروع کرد به گریه کردن😭. گفتم چرا گریه می کنید؟
در کمال تعجب او هم از #توسل خودش به شهید علمدار برای پیدا کردن #همسری_مومن و متدین برایم گفت☺️.
راوی:همسر شهید
#شهید_عبدالمهدی_کاظمی
برای سلامتی و تعجیل در فرج #امام_زمان (عج) صلوات
•┈┈••✾❀🕊💖🕊❀✾••┈┈•
باذکر صلوات بزن روی لینک زیر👇🏻
@NASEMEBEHESHT ❤️
باارسال مطالب در ثواب انها سهیم باشید.
📚 #تنها_میان_داعش
📝 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد
❤️ #قسمت_چهارم
💠 ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش کند. باور نمیکردم حیدر اینهمه بیرحم شده باشد که بخواهد در جمع #آبرویم را ببرد.
اگر لحظهای سرش را میچرخاند، میدید چطور با نگاه مظلومم التماسش میکنم تا حرفی نزند و او بیخبر از دل بیتابم، حرفش را زد:«عدنان با #بعثیهای تکریت ارتباط داره، دیگه صلاح نیس باهاشون کار کنیم.»
💠 لحظاتی از هیچ کس صدایی درنیامد و از همه متحیرتر من بودم. بعثیها؟! به ذهنم هم نمیرسید برای نیامدن عدنان، اینطور بهانه بتراشد.
بیاختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمیزدم که او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که اینبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر انداختم.
💠 نمیفهمیدم چرا این حرفها را میزند و چرا پس از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است؟ اما نگاهش که مثل همیشه نبود؛ اصلاً مهربان و برادرانه نبود، طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم.
وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این سادگیها به کسی بچسبد، یعنی میخواست با این دروغ، آبروی مرا بخرد؟ اما پسرعمویی که من میشناختم اهل #تهمت نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون کشید :«من بیغیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله کنم!»
💠 خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثیها #شهید شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود.
عباس مدام از حیدر سوال میکرد چطور فهمیده و حیدر مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسشهای عباس را با بیتمرکزی میداد.
💠 یک چشمش به عمو بود که خاطره #شهادت پدرم بیتابش کرده بود، یک چشمش به عباس که مدام سوالپیچش میکرد و احساس میکردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش شدید احساسش کم آوردم.
به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دستهایی که هنوز میلرزید، تُنگ شربت را برداشتم. فقط دلم میخواست هرچهزودتر از معرکه نگاه حیدر کنار بکشم و نمیدانم چه شد که درست بالای سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم.
💠 یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم.
احساس میکردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید.
💠 صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونههای من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را بهخوبی حس میکردم.
زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بینهایت به کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه میدرخشید و همچنان سر به زیر میخندید.
💠 انگار همه تلخیهای این چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت میخندید.
چین و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم.
💠 زنعمو به دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن یوسف به اتاق رفتند.
حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و همچنان نه با لبهایش که با چشمانش میخندید. واقعاً نمیفهمیدم چهخبر است، در سکوتی ساختگی سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی شروع کرد :«نرجس جان! ما چند روزی میشه میخوایم باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمیکنه. میگه الان وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیک میگیرم و این روزهای خوب ماه #رجب و تولد #امیرالمؤمنین علیهالسلام رو از دست نمیدم!»
💠 حرفهای عمو سرم را بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است. پیوند نگاهمان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هر دو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم.
هنوز عمو چیزی نگفته بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چند روز و نگاه و خندههای امشبش را یکجا فهمیدم که دلم لرزید.
💠 دیگر صحبتهای عمو و شیرینزبانیهای زنعمو را در هالهای از هیجان میشنیدم که تصویر نگاه #عاشقانه حیدر لحظهای از برابر چشمانم کنار نمیرفت. حالا میفهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان، عاشقانهای بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت.
#خواستگاری عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم. در خلوتی که پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتیتر از همیشه همچنان سرش پایین است...
ادامه دارد...
کپی ممنوع❌
🔅سلامتی #امام_زمان (عج)صلوات🔅
•┈┈••✾❀🌺❀✾••┈┈•
🔅نسیـــم بهشـــت
🔅 @nasemebehesht