eitaa logo
نشر فاتحان
149 دنبال‌کننده
375 عکس
47 ویدیو
0 فایل
ناشر کتاب در حوزه جنگ و دفاع مقدس و روایتگری #داستان #رمان #روایتگری لینک دعوت https://eitaa.com/Nashrefatehan ارتباط با ادمین: @ad_fatehan سایت: https://fatehan.ir آپارات: https://www.aparat.com/nashrefatehan
مشاهده در ایتا
دانلود
📚کتاب 🖌 نویسنده 📙 موضوع : روایاتی از زندگی امیرسرلشکر خلبان وقتی خبر سانحه ی هوایی و شهادت فرمانده های نیروی هوایی رو به مقام معظم رهبری دادیم، آقا خیلی متأثر شد، پرسیدن: کی ها هم راه آقای ستاری بودن؟ عرض کردیم: تیمسار اردستانی و ... با شنیدن نام حاج مصطفی، چشم های آقا پر اشک شد، دستمالشون رو درآوردن و گذاشتن روی چشم هاشون، بعد از لحظاتی فرمودن: وقتی اردستانی توی عملیات بود ، قلب من آرام بود. اردستانی عنصری خدایی و شهیدی زنده بود. الان برید به خانواده ش سلام و تسلیت منو برسونید. @Nashrefatehan برای سفارش به ایدی ادمین پیام دهید @ad_fatehan
📚کتاب 🖌 نویسنده 📙 موضوع : مجموعه داستان طنز دفاع مقدس همان شب قرار بود عراقی ها بی سر و صدا به جبهۀ ما نفوذ کنند و حسابمان را برسند، اما ابراهیم با شیرین کاری و حرام کردن خمپاره های فاسد چنان بلایی بر سر آن ها می آورد که با سر و بدن زخم و زیلی و واویلاگویان پا به فرار می گذارند! خبر این حادثه به زودی همه جا پیچید و ابراهیم شد قهرمان ! چند مراسم به افتخارش گرفتند و فرمانده لشکر با خوشحالی تمام اعلام کرد: «ابراهیم به همراه علی مراد و دوستانش به خرج لشکر به زیارت امام رضا(ع) می رن.» @Nashrefatehan برای سفارش به ایدی ادمین پیام دهید @ad_fatehan
📚کتاب 🖌 نویسنده 📙 موضوع : زندگی نامه شهید داود حیدری فرمانده گردان زُهیر لشکر 10 سیدالشهدا(ع) حاج فضلی قصد داشت در اولین فرصت ممکن داود را به عنوان جانشین لشکر معرفی کند. داود عادت داشت که قبل از هر عملیات شهدای گردان را شناسایی کند. می نشست و به بچه ها خیره می شد و می گفت فلانی رفتنی است. بیشتر مواقع حدس هایش به وقوع می پیوست . به طوری که بچه ها به شوخی می گفتند : «حاج داود تو را بخدا برای ما خواب نبین» @Nashrefatehan برای سفارش به ایدی ادمین پیام دهید @ad_fatehan
📚کتاب 🖌 نویسنده 📙 موضوع : پرسش و پاسخ پیرامون جنگ تحمیلی -اگر همۀ علل و اسباب را دراختیار داشتیم در جنگ به اهداف بلندتر و بالاتری می نگریستیم و می رسیدیم ولی این بدین معنا نیست که در هدف اساسی خود که همان دفع تجاوز و اثبات صلابت اسلام بود، مغلوب خصم شده ایم. ما در جنگ، دوستان و دشمنانمان را شناخته ایم. ما در جنگ به این نتیجه رسیده ایم که باید روی پای خودمان بایستیم. ما در جنگ ابهت دو ابرقدرت شرق و غرب را شکستیم. تنها درجنگ بود که صنایع نظامی ما از رشد آنچنانی برخوردار شد. چه کوته نظرند آن هایی که خیال می کنند چون ما در جبهه به آرمان نهایی نرسیده ایم، پس شهادت و رشادت و ایثار و از خودگذشتگی و صلابت بی فایده است! در حالی که صدای اسلام خواهی آفریقا از جنگ هشت سالۀ ماست، علاقه به اسلام شناسی مردم در آمریکا و اروپا و آسیا و آفریقا یعنی در کل جهان ، از جنگ هشت سالۀ ماست. گزیده ای از پیام حضرت امام خمینی (ره) به ملت ایران-29 تیر 1367 @Nashrefatehan برای سفارش به ایدی ادمین پیام دهید @ad_fatehan
📚کتاب 🖌 نویسنده 📙موضوع : شهید جعفر طالبی به روایت همسر شهید تازه یادش افتاده بود او را کجا دیده است. محرم پارسال وقتی از خانه ی خواهرش برمی گشت، یک دسته عزاداری از مسجد بیرون آمد. چند لحظه ایستاد و نگاه شان کرد. همه نوجوان وجوان بودند. جعفر همان نوحه خوان دسته بود که یک سطل فلزی هم به دست داشت و میان عزاداری شربت پخش می کرد. او می خواند و بقیه سینه می زدند. صدایش به اندازه ی چهره ی جذابش دل نشین بود. مردی که هر دختری آرزوی داشتنش را می کرد. @Nashrefatehan برای سفارش به ایدی ادمین پیام دهید @ad_fatehan
📚کتاب 🖌 نویسنده 📙موضوع : شهید محمود امان اللهی به روایت همسر شهید وقتی می خواهی از محمود برایت بگوید آه بلندی می کشد، و به یک نقطه ی دور خیره می ماند. به جایی که پاهای خیالش را به گذشته باز می کند. جایی کنار مدرسه ی معرفت. آهسته وارد کلاس می شود و آرام روی نیمکت ردیف اول می نشیند تا صدای شعرهای محمود گوشش را پر کند. بی اختیار می خندد و ریزریز برایت از روستا و خانه شان می گوید، از بچه ها و شناسنامه های پس و پیش شان، از علاقه های کودکانه و از رفتن به شهر. رؤیایی که او را به دنیای بزرگ ترها رساند. @Nashrefatehan برای سفارش به ایدی ادمین پیام دهید @ad_fatehan
📚کتاب ؟ 🖌 نویسنده 📙 موضوع : زندگی نامه داستانی شهید علی سنجابی دایه نیم تاج نالید: «هیرو! این ها بعثی هستن؟» علی به فرمان چسبید و گفت: «نه. لامذهبا از بعثیا بدترن. منافقین..» علی دستش را محکم به فرمان گرفته بود ... ناگهان دست هایش سرد شد. دوشکایی در حال آماده باش بود ... صدای ایست توی فضا پیچید... صدای جیغ زن ها و بچه ها گوش علی را پر کرد ... صدای تیر دوشکا که بلند شد ، دست علی افتاد ... @Nashrefatehan برای سفارش به ایدی ادمین پیام دهید @ad_fatehan
📚کتاب 🖌 نویسنده 📙 موضوع : روایت داستانی مهندس شهید محمد طرح چی این گونه شد که محمّد همان روز به سمت مشهد پرواز کرد. محمد، درست عصر روز سوم، طبق قول و قرار خودش به مشهد برگشت اما نه برای مقدمات وصالی زمینی چرا که او قبلاً به وصال رسیده بود، وصالی ربانی. در قنوتی ربانی به سماع پرداخته و تا عرش پر کشیده بود. بلکه برای آرام گرفتن در کنار حضرت اباالحسن علی بن موسی الرضا(ع) ... @Nashrefatehan برای سفارش به ایدی ادمین پیام دهید @ad_fatehan
📚کتاب 🖌 نویسنده 📙 موضوع : زندگی نامه ی داستانی شهید علی اصغر موسی پور دو میراژ درارتفاع کمی به طرف اسکله می آمدند... کارگرها از اصغر و کانکس گذشتند اما او هنوز به انتهای اسکله نگاه می کرد. می خواست مطمئن شود کسی جا نمانده. نوروزی ... فریاد می زد: -بدو اصغر... بدو... ...میراژ دوم با تیربار... خطی از آتش انداخت توی آب ... خطی که از کمر اصغر هم گذشت... موشکی که از زیر بال میراژ شلیک شد، در چشم به هم زدنی خورد به ایستگاه برق کنار کانکس ... لهیب سرکش آتش از پشت سر اصغر آمد و ... اصغر توی آتش گم شد. @Nashrefatehan برای سفارش به ایدی ادمین پیام دهید @ad_fatehan
📚کتاب 🖌 نویسنده 📙 موضوع : شهدای ورزشکار بسیجی ، برادران شهید پورزند خانواده های ورزشی به دلیل کُرکُرهایی که برای هم می خوانند، با مزه اند. حالا اگرهمه اهل یک نوع ورزش باشند، ماجرا جذاب تر هم می شود. سیروس در نیروی هوایی خدمت می کرد. برادرش ایرج در لشگر 21 حمزه. هر دو برای مسابقه های انتخابی ارتش ثبت نام کردند. در مسابقه پایانی در مقابل هم قرار می گیرند. پدرشان هم که کشتی گیر است و از همه نقاط قوت و ضعف پسرانش آگاه است. نمی داند کدام پسرش را راهنمایی کند. مادر و برادرها هم نمی دانند باید طرف کدام را بگیرند. پدر فقط می تواند توصیه کند که مردانه کشتی بگیرند. چنین خانواده ای را فقط یک بمب می توانست ازهم بپاشد. @Nashrefatehan برای سفارش به ایدی ادمین پیام دهید @ad_fatehan
📚کتاب 🖌 نویسنده 📙 موضوع : اقتباسی از زندگی شهید احمد اسکندری عراقی ها قتلگاهی بی بازگشت درست کرده اند. احمد دست به سینه منتظر فرمان است. نگاهش به قلّه است و چشمانش پر از اشک . گیر افتادند. صدای خش خش بی سیم ها حتی یک لحظه هم قطع نمی شود. -معاون اوّل گردان و معاون گردان دوم شهید شدند. احمد جان خودت را برسان. احمد باید حرکت کند به سوی راه و مقصد بی بازگشت. همان هایی که آن بالا هستند و امیدی به بازگشت شان نیست. تأمل نمی کند و با دو خودش را بالا می کشد و بالاتر. انگیزه های بسیاری برای رسیدن دارد. او الان فرماندۀ گردان است و در مقابل دریایی از نیروها مسئول. یک نفر، دو نفر ، چند نفر باید که سپر بلا شوند و دشمن را مشغول کنند تا دیگران زمان و مجالی برای عقب نشینی داشته باشند و چه کسی بهتر از فرماندۀ گردان و چه کسی بهتر از احمد هر لحظه مقاومت و ایستادگی، جان چندین رزمنده را نجات می دهد و باید هم بدهد باید که دشمن را کلافه کند. @Nashrefatehan برای سفارش به ایدی ادمین پیام دهید @ad_fatehan
📚کتاب 🖌 نویسنده 📙موضوع : اقتباسی از زندگی شهید شیخ شویش بوعذار شیخ ترک موتور علی ناصری نشست و راه افتادند ... وقتی به محل جدید استقرار عراقی ها در جفیر رسیدند موتورها را در نقطه ای استتار کردند و خمیده خمیده به طرف تپه ای در نزدیکی عراقی ها حرکت کردند ... وقتی اوضاع را آرام دیدند به بالای تپه رفتند... علی ناصری دوربینش را بیرون آورد و شروع کرد به دید زدن. ادوات و نیروهای عراقی آنقدر زیاد بودند که هر چه دوربینش را می گرداند به انتهایش نمی رسید... شیخ که کنار او دراز کشیده بود ناگهان چشمش به نفربری افتاد که داشت به سرعت به طرف آنها می آمد. با دست روی شانه ناصری زد و گفت:«علی ...!علی..!نگاه کن. اون نفربره داره میآد طرف ما .» ... شیخ دو مرتبه دست گذاشت روی شانه علی و گفت:« علی جان دارن میان طرف ما ...! اگر دیر بجنبیم شکارمون کردن»... علی ناصری پرید پشت موتور خودش. هندل اول را زد ، موتور روشن نشد... علی هندل دوم را زد، باز هم موتور روشن نشد... @Nashrefatehan برای سفارش به ایدی ادمین پیام دهید @ad_fatehan