eitaa logo
نشر کوثر، سعادت
442 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
42 فایل
✅فروش کتاب با تخفیف ویژه ✅کلیه مجوز های چاپ کتاب ✅ تبدیل پایان نامه به کتاب ✅ چاپ کتاب ✅ طراحی جلد کتاب 📞شماره تماس 09170441060 ۰۹۳۷۰۱۹۱۵۶۸
مشاهده در ایتا
دانلود
سیمای حضرت علی علیه السلام درقرآن(فایل اوّل) 25-May-2024 23-00-05.pdf
7.69M
📚منبع_آزمون_مرحله_اول 🔷 آزمون مرحله اوّل : 🔶 جمعه ۲۹ ذی‌القعده - ۱۸ خرداد ماه ♦️ ساعت ٢٠:٣٠ 🗂 مطالب فایل اول سُـوَر مبارڪه : حمد، بقره ،آل عمران، نساء مائده، انعام، اعراف، انفال، توبه 🔵 بارگزاری لینک آزمون و 📥 دریافت منابع آزمون : 🌐 کانال فاطمیه در ایتا : 🌐 https://eitaa.com/faatemiie ◆اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج◆
🏆 🕣 شروع مسابقه: ۲۰:۳۰ شب 🕘 پایان مسابقه: ۲۱:۰۰ شب 📝تعداد سؤالات: ۲۷ مدت زمان پاسخگویی برای هر شرکت کننده: ۳۰ دقیقه زمان: جمعه ۱۴۰۳/۰۳/۱۸ ‼️ لینک آزمون تنها به مدت ۳۰ دقیقه فعال است و تمدید آن ممکن نیست. 🌐 لـیـنـک پاسخـگویـی بـه سـؤالات 👇👇 https://www.digisurvey.net/u/azmoon313/60gto و من الله التوفیق أللَّہُمَ عَجِّـل لِوَلیـِّکــَـــ الْفَـرَج 🔹 🔷🔹
پرستوهای زائر قسمت ۳۰ هفته‌ی بعد محمد را تو مسجد دیدم، چند روزی بود از جبهه برگشته بود. تا چشمش به من افتاد نزدیکم آمد و بعد از سلام و احوالپرسی گفت: «چه خبر؟» کمی خجالت کشیدم و گفتم: «خبرها پیش شماست!» بدون مقدمه گفت: «مادرم قرار گذاشته شب جمعه خدمت برسیم. می‌خواستم بدونم حرفی نداری بزنی؟» گفتم: «مگه قرار نیست شب جمعه بیای خواستگاری؟! خوب همون موقع حرفامون رو می‌زنیم!» محمد لبخندی زد و گفت: «این یعنی تو شرط داری؟» گفتم: «نباید داشته باشم؟» دستش را روی ریشش کشید و گفت: «هر شرطی داری نشنیده قبوله! بجز یکی!» گفتم: «چی؟» گفت: «نرفتن من به جبهه!» خندیدم و گفتم: «آقا رو باش! پرستوها باهم کوچ میکنند!» او که می‌دانست قصد دارم به جبهه بروم با کنایه گفت: «کی راهی جبهه‌ای؟» چادرم را به خودم گرفتم و گفتم: «چطور مگه؟» لبخندی زد و گفت: «هیچی فقط می‌خواستم بدونم.» گفتم: «معلوم نیست باید مادرم رو راضی کنم.» محمد گفت: «بزار پدرت برگرده بعد برو!» گفتم: «تو هم اگر بخوای بری جنگ صبر می‌کنی تا بابات برگرده؟» گفت: «نه من که هفته آینده راهی هستم!» یه دفعه قلبم فشرده شد. با نگرانی آهسته گفتم: «خوب اگر تو می‌خوای بری منم می‌رم! منتظر بابام نمی‌مونم!» محمد گفت: «چه ربطی داره؟ من که می‌بینی وظیفه‌ام هست اما تو...» پریدم وسط حرفش و گفتم: «من چی؟ چون دخترم نمی‌تونم برم؟!» محمد گفت: «حالا چرا زود برآشفته میشی؟ من که هنوز چیزی نگفتم!» سرم را پایین انداختم و گفتم: «کاری نداری می‌خوام برم خونه؟» محمد گفت: «صبر کن همراهت بیام. یه کاری دارم تو رو هم می‌رسونم. هوا تاریکه خوب نیست تنهایی بری.» محمد رفت داخل و بعد از چند دقیقه آمد و گفت: «بریم.» باهم به راه افتادیم. تو راه محمد همش از جنگ حرف می‌زد، می‌گفت «هرکس که می‌تونه، وظیفه‌اش هست که از وطن و ناموسش دفاع کنه. این جنگ یک جنگ ناعادلانه است، جنگ تقابل حق و باطل هست.» من در میان راه فقط سکوت کرده بودم و از این‌که محمد خیلی راحت به جبهه می‌رفت به او غبطه می‌خوردم؛ اما دلم هم شور می‌زد و نگرانش بودم. نزدیک خانه که رسیدیم به محمد گفتم: «نمیای داخل؟» گفت: «نه باید برم! کاردارم.» گفتم: «خب پس خداحافظ.» محمد گفت: «خداحافظ تا شب جمعه!» فاطمه امیری شیرازی
پرستو های زائر قسمت ۳۱ روز قبل از خواستگاری نزدیک ظهر محمد به خانه ما آمد و از مادرم عذرخواهی کرد و گفت: «اعزام به جبهه جلو افتاده و فردا راهی منطقه است!» هنگام خداحافظی آمد پیش من و گفت: «ببخشید که برنامه جمعه لغو شد! ان‌شاءالله باشه برای وقتی برگشتم! حلالم کن!» خیلی ناراحت شدم. گفتم: «خوب پس ...» بغض راه گلویم را گرفت و نتوانستم حرفم را بزنم. محمد گفت: «خوب پس چی؟» گفتم: «هیچی.» محمد گفت: «نه باید بگی!» نمی‌توانستم به چهره‌ی محمد نگاه کنم. گفتم شاید احساسم را بفهمد! همان‌طور که سرم پایین بود گفتم: «پس خداحافظ!» محمد برای اینکه حال و هوایم عوض بشود با شوخی گفت: «نکنه دلت برام تنگ می‌شه؟!» از این حرف محمد خجالت کشیدم! محمد ادامه داد: «این دفعه اگر زنده برگشتم، اولین کاری که می‌کنم به خواستگاری میا‌م!» آهسته گفتم: «البته اگه من اینجا باشم!» با خنده گفت: «اگه نباشی هم میام دنبالت! خداحافظ!» یک‌قدم که دور شد صداش کردم: «محمد!» سریع برگشت و نگاهم کرد. گفتم: «یه لحظه صبر کن!» یک کتاب دعای کوچک داشتم که یک گل یاس خشک لای آن گذاشته بودم. آن را از کیفم درآوردم و گفتم: «این‌رو بگیر همراهت باشه!» محمد کتاب دعا را از من گرفت، آن‌ را ورق زد و با لبخندی گفت: «هر وقت خواستم دعا بخونم گل یاس رو فراموش نمی‌کنم!» بعد هم خداحافظی کرد و گفت: «منتظرم بمون!» همان‌طور که دور می‌شد نگاهش می‌کردم. وقتی می‌خواست از پیچ کوچه برود برگشت، دستانش را به نشانهی خداحافظی بلند کرد و ازنظرم ناپدید شد. احساس کردم قلبم از سینه‌ام جداشده. نمی‌دانم چرا یک‌دفعه چنین حالتی پیدا کردم. با بی‌حوصلگی داخل خانه شدم. بعدازظهر همان روز محمد راهی جبهه شد، دلم خیلی گرفته بود. شب بعد از برگشتن از مسجد، خواهرم با شوهرش به خانه ما آمده بودند. سلما گفت: «این وقت شب کجا بودی؟ چیزی شده؟» گفتم: «نه! مسجد بودم!» با بی‌حوصلگی به‌طرف اتاقم رفتم. دنبالم آمد و گفت: «مهنا چیزی شده؟ خیلی گرفته‌ای؟» گفتم: «تو چطور خواهری هستی که نفهمیدی خواستگاری من به خاطر رفتن محمد به جبهه کنسل شده؟» با تعجب گفت: «اولا مامان خبرش روبهم داد! ثانیا خب بره! مگه بار اولشه می‌ره جبهه؟ حالا تو چرا این‌قدر هولی! برمی گرده میاد خواستگاریت! نمی‌دونستم تو هم محمد رو دوست داری!» بعد هم خنده‌ای کرد و گفت: «آخی عزیزم! اگه از احساست خبر داشتم، یه کاری می‌کردم زودتر بیاد خواستگاریت!» گفتم: «نمی‌خواد کاری کنی! محمد خیلی جلوتر گفته بود می‌خواد بیاد خواستگاری!» سلما گفت: «جدی؟ فکر نمی‌کردم محمد این حرف‌ها رو بزنه چه جسارتی!» گفتم: «محمد همیشه رک بوده! درسته خیلی مؤدب و شوخ‌طبعه، اما رُک هم هست.» سلما منو تو آغوشش گرفت و گفت: «عزیزم ان‌شاء‌الله سالم بر‌گرده و باهم ازدواج کنید!» فاطمه امیری شیرازی
پرستو های زائر قسمت ۳۳ چند ماه از رفتن محمد ‌گذشت، هیچ خبری از او نداشتم و این بی‌خبری نشانه خوبی بود که امیدوار به برگشتن او باشم. پدرم از جبهه برگشت و من بسیار خوشحال شدم. یک‌شب هنگام شام ‌خوردن، مادرم به پدرم گفت: «خبری از محمد و پدرش نداری؟» پدرم گفت: «از محمد چرا ولی از پدرش خبر ندارم.» (پدر محمد برای تبلیغ به جبهه می‌رفت.) وقتی اسم محمد را آورد دلم هُری ریخت، مادرم که حال من رو فهمیده بود حرفش را ادامه داد: «کجا محمد رو دیدی؟ حالش خوب بود؟ چند روز پیش مادرش رو تو مسجد دیدم خیلی ناراحتِ محمد بود و می‌گفت هیچ خبری ازش نداریم!» پدرم گفت: «نه حالش خوب بود! چون چندین عملیات انجام شده بود نتوانسته بود تماس بگیرد. البته یک‌شب پیش من آمد و خیلی باهم حرف زدیم.» پدرم کمی مکث کرد، مادرم گفت: «چیزی شده؟» گفت: «نه چیزی که نشده.» بعد رو به من کرد و گفت: «مهنا بابا، نظرت در مورد محمد چیه؟» گفتم: «کدوم محمد؟» گفت: «محمد علوی!» گفتم: «منظورتون چیه؟» پدرم گفت: «همان شبی که محمد رو تو منطقه دیدم یک ساعت باهم گفتگو کردیم؛ تو رو از من خواستگاری کرد!» کمی خجالت کشیدم و با دستپاچگی گفتم: «مگه نمی‌خواست برگرده که اونجا خواستگاری کرده؟!» پدرم گفت: «والا نمی‌دونم! حتما برای خودش دلیلی داشته. نظر من که نسبت به او مثبته چون حاج علوی رو بسیار قبول دارم، خودش هم که از بچگی می‌شناسم. حالا خود دانی، مادرت هم فکر نکنم مخالف باشه.» مادرم داستان کنسل شدن خواستگاری را برای پدرم تعریف کرد. پدرم هم گفت: «هرچی مهنا بگه ما هم قبول می‌کنیم.» سرم را پایین انداختم و گفتم: «فعلا دوست دارم برم منطقه. بعد که محمد برگشت ببینم خدا چه می‌خواهد!» یک ماه دیگر گذشت، اما بازهم از محمد خبری نشد. من و دوستام شب‌ها به مسجد می‌رفتیم، یکی از همین شب‌ها یکی از خواهران جهاد سازندگی که در مسجد هم خیلی فعال بود، به من پیشنهاد داد به جهادسازندگی بروم و آنجا فعالیت کنم. من هم چون برایم فرقی نمی‌کرد کجا کارکنم و هدفم خدمت بود، قبول کردم بروم. فاطمه امیری شیرازی
پرستو های زائر قسمت ۳۴ دو روز بعد به کمیته فرهنگی جهاد رفتم و آغاز به کار کردم. بیشتر افراد آنجا دانشجویانی بودند که به خاطر انقلاب فرهنگی و تعطیلی دانشگاه سرگرم کار بودند. آن‌ها خالصانه و بدون وقفه مانند بولدوزر کار میکردند. کار کردن در کنار آن‌ها فرصتی بود تا بتوانم دِینم را به انقلاب ادا کنم. یک روز که در جهاد سرگرم کار کردن بودم، یکی از خواهران جهاد که عضو رسمی آنجا بود به نام «دهقانی» پیشم آمد و با مهربانی گفت: «خواهر شما فی سبیل الله اینجا کار می‌کنید؟» منظورش را متوجه نشدم چون برای هر ارگانی که کار می‌کردم به همین شکل بود. گفتم: «من همین‌جوری آمدم که کارکنم.» بعد رو به خواهری که به من پیشنهاد کار در آنجا را داده بود کرد و گفت: «این بنده خدا مدتی هست خالصانه داره اینجا کار میکنه. اگر می‌خواین برای همیشه اینجا بمونه، خب استخدامش کنید!» حرف‌هایش خیلی به دلم نشست! از وقتی به آنجا آمده بودم، اولین کسی بود که با دلسوزی به من توجه می‌کرد. نزدیک به یک ماه از آمدن من در آنجا می‌گذشت و من با خواهران آنجا صمیمی شده بودم؛ به‌ویژه خانم دهقانی که دختری بسیار مخلص و بی‌ریا بود. احساس می‌کردم سال‌ها با من آشنا بوده. یک روز نزدیک ظهر با دهقانی در مورد شهدا صحبت می‌کردیم که یکی از خواهرانی که تابه‌حال آنجا ندیده بودمش درون اتاق آمد و با دوستم سلام و احوالپرسی گرمی کرد. پیدا بود از دوستان قدیمی هستند. خانم دهقانی رو به من کرد و گفت: «ایشان دوستم نسرین افضل(شهیده نسرین افضل در سال 1361در مهاباددر اثر اصابت گلولهی منافقین به شهادت رسید) یکی از خواهران پرکار جهاد هستند، تازه از کردستان برگشتند.» با او سلام و احوالپرسی کردم. به گوشه‌ای رفتند و گرم گفتگو شدند. راستش با حسرت به نسرین افضل نگاه کردم و در دلم آرزو کردم کاش بجای او بودم! بعدازاینکه نسرین افضل از ما خداحافظی کرد و رفت، به دوستم گفتم: «تو می دونی چطوری می‌شه به کردستان رفت؟ خیلی دلم می‌خواد بروم.» دوستم گفت: «جهاد فراخوان داده، خواهر افضل می‌خواد با نیروهای جدید برای برخی کارهای فرهنگی و تبلیغات دوباره به کردستان برگرده؛ تو هم اگر دوست داری، می‌تونی همراهشون بری!» با این حرفش گویا دنیا رو بهم داده باشند، با خوشحالی گفتم: «آره خیلی دلم می‌خواد برم!» وقتی خانم دهقانی این موضوع را با نسرین در میان گذاشت او هم با روی باز پذیرفت و گفت: «من تازه از کردستان برگشتم، اما می‌خوام با گردآوردن گروهی از خواهران متعهد، ان‌شاءالله تا یک ماه دیگه برگردم!» بعد هم کمی از وضعیت و خطرهای آنجا برایم گفت. وقتی نسرین برایم ازآنجا حرف می‌زد، بسیار تحت تأثیر حرف‌های او قرار گرفتم و برای رفتن مصرتر شدم. ادامه دارم فاطمه امیری شیرازی
🎖️ اسامی برندگان ۱- فاطمه زارع نژاد اشکذری ۲- لیلا میناوی فریح زاده ۳- رضیه محمدی ۴- سارا شکرانه ۵- وحید فاضل ۶- سمیه محمدی ۷- زهرا زارع مهرجردی ۸- طاهره خاکساران ۹- مریم موسوی ۱۰- اعظم سهرابی پناه 🏆 خواهشمندیم جهت دریافت جایزه، مشخصات خود را شامل : ☘نام و نام خانوادگی، ☘شماره تلفن، ☘شماره کارت بانکی به آی دی: @Alyasin14 در ایتا یا تلگرام ارسال نمایید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌿🌸🌿 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 💠 امام جواد علیه السلام فرمودند: ☀️ (امام مهدی عج) را غيبتي است طولاني كه در آن زمان مخلصين انتظار ظهور او را دارند، اهل شك و شبهه منكر وجود حضرت مى شوند، بى دينان نام و ياد او را به استهزاء و مسخره مى گيرند، گروهى به دروغ براي ظهور وقت تعيين مى كنند، كسانى كه عجله كنند هلاك مى شوند، و اهل تسليم نجات پيدا مى كنند. 📚 كمال الدين ، ج‏ ۲ ،ص ۳۷۸ @nashrekowsaresaadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃 🌸🍃🌸🍃 پیوند آسمانی دو نور رسول خدا(ص) به امیرمؤمنان(ع) فرمودند: به درستی که خداوند فاطمه سلام الله علیها را به تو درآورد و مهریه ی او را همه ی زمین قرار داد. پس هر کس روی زمین راه رود و با تو باشد، راه رفتن او حرام می باشد. 📚مناقب خوارزمی ص328 ح 345 📚بحارالأنوار: ج43 ص 141 @nashrekowsaresaadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چگونه تهمت می‌زدند! چگونه آبروی می‌بردند! چگونه تخریب می کردند ! به خیالشون به آبروی تو چوب حراج میزنن حال آنکه تو را خدا خرید بود 🔴 👇 @bidariymelat
🌿درخت طوبی در بهشت 🌸 اصل درخت طوبی در بهشت در خانه‎ی امیرالمؤمنین و حضرت زهرا علیهما السّلام است و در خانه‎ی هر مؤمنی شاخه‎ای از آن سر کشیده است. 🌼 حوض کوثر مال حضرت زهرا علیها السّلام است. کوثر یعنی کثرات. کثرات مال خانم زهرا است. واحد مال خداست و کثرات مال حضرت زهرا علیها السّلام است و آن حضرت امور عالم کثرت را ردیف می‎کند. 🌸 کوثر یعنی کثرت، یعنی آبش خیلی زیاد است؛ دوازده نهر از آن حوض منشعب شده است. 🌼 همه‎ی دوستان اهل بیت علیهم السّلام، محرم حضرت زهرا علیها السّلام هستند و کسی که محرم آن حضرت باشد، به جهنّم نمی‎رود. 🔹 مرحوم حاج اسماعیل دولابی @nashrekowsaresaadat
بهترین مال چه مالی است آیت الله علوی گرگانی می‌فرمودند: مرحوم آقاى شريعتى[۱] پيرمردى از شاگردان برجسته مرحوم آیة‌الله العظمی بروجردى بود. بنده با ايشان مباحثه مى‏كردم. البتّه مباحثه كردن ايشان با من كمال تواضعش بود. اين قصّه را ايشان براى من نقل كرده و فرمودند: وقتى آقاى بروجردى از نجف به بروجرد آمد، اعيان و بزرگان بروجرد خيلى از آقا استقبال كردند و یکى یکى ايشان را به منزل‌هايشان دعوت مى‏كردند. يک شب بزرگى از بزرگان بروجرد آقا را دعوت كرد. بنده هم به همراه آقا آن شب در آن مكان دعوت بودم. آن شب جمعيت زيادى در آن خانه نشسته بودند. بعد از صرف شام، همينطور كه در محضر آقا نشسته بوديم و استفاده مى‏كرديم يک مرتبه عدّه اى كه به آنها گروه گودار مى‏گفتند صدايشان در كوچه پيچيد. دسته‌اى بودند كه در كوچه و خيابان راه مى‏افتادند، مى‏خواندند و مى‏رقصيدند و در عروسى‌ها هم معمولا آنها برنامه اجرا مى‏كردند. جلوى هر خانه‌اى مى‏خواندند و مى‏رقصيدند و از اهل آن خانه پول مى‏گرفتند. از قضا آن شب اين دسته وارد كوچه‌اى كه آقا مهمان یکى از آن خانه‌ها بود، شدند و شروع كردند به زدن و رقصيدن. تا صداى آنها را شنيدند فوراً يک نفر از اهالى آن خانه رفت و به آنها تذكّر داد و گفت: ساكت باشيد! امشب آیة‌الله بروجردى مهمان اين خانه است. به محض اينكه شنيدند آقاى بروجردى آنجا است بدتر كردند. شعر را با صداى بلندتر مى‏خواندند. آقا با شنيدن سر و صدا گفت: چه خبر شده است؟ گفتند: اينها گروهى هستند كه در كوچه‌ها مى‏رقصند واز اهالى هر خانه پول مى‏گيرند. آقاى بروجردى مقدارى پول از جيبشان درآورد و به صاحب‌خانه گفت: اين پول را بگيريد و سريع به آنها بدهيد. صاحب خانه هم پول را از آقا گرفت و به آنها داد. وقتى پول را گرفتند خيلى خوشحال شدند، گفتند: اين خلاف انتظار ما بود. پول را گرفتند و رفتند. یکى از علماى بروجرد كه در آن مجلس نشسته بود با ديدن اين رفتار آقا گفت: حضرت آیة‌الله! شما با چه مجوّز شرعى اين پول را به آنها داديد؟ آنها خوانندگى مى‏كردند و مى‏رقصيدند آن وقت شما به آنها پول داديد؟ تا اين حرف را زد يک مرتبه آقاى بروجردى فرمود: من به دستور جدّم عمل كردم. امام حسن مجتبى علیه السلام فرمودند: «أَنَّ خَيْرَ الْمَالِ مَا وَقَى الْعِرْض»[۲] بهترين مال، مالى است كه آبروى صاحبش را حفظ كند. من با دادن اين پول، آبرو را حفظ كردم. نمى‏توانستم صبر كنم كه آنها همينطور به كارشان ادامه بدهند. @nashrekowsaresaadat
📢📢 کسانی که تمایل به تهیه کتاب دارند می توانند به آیدی زیر پیام بدهند👇 @Mohammad_Saadat تلفن ۰۹۱۷۰۴۴۱۰۶۰ ۰۹۳۷۰۱۹۱۵۶۸ بنام سعادت https://eitaa.com/nashrekowsaresaadat
🌸سلام علیکم 📚 🖨انتشارات کوثر سعادت اخذ مجوزهای چاپ کتاب شابک، فیپا، چاپ مجوز جلد برای مدت محدود به صورت رایگان برای تمامی هموطنان عزیز از سراسر کشور انجام می دهد 📙جهت سفارش به آیدی زیرپیام دهید @Mohammad_Saadat شماره 09370191568 در ایتا پاسخگوی سوالات شما هستیم. https://eitaa.com/nashrekowsaresaadat
با سلام، ادامه داستان پرستوهای زائر در کانال بارگذاری می شود
بسم الله الرحمن الرحیم پرستوهای زائر قسمت ۳۳ پیش دوستم خانم دهقانی رفتم و به او گفتم: «چون می‌خوام با خواهر افضل برم، خیلی دوست دارم کمی از خصوصیات اخلاقیش رو برام بگی، تو چقدر اونو می‌شناسی؟» گفت: «خیالت راحت باشه! نسرین بسیار دختر خونگرم و دلسوزی هست. من نزدیک به دوساله که با او دوستم، دختری جسور، خوش‌رو و خوش‌برخورد است! در همه‌ی عرصه‌ها هم فعالیت داره. یکی از ویژگی‌های آشکار او، رسیدگی و کمک به افرادی هست که به هر نوعی به کمک نیاز دارند.بعد ادامه داد: سال گذشته همراه نسرین برای تبلیغ کارهای فرهنگی به شهرستان‌های استان فارس رفتیم تا قدمی برای شناساندن آرمان‌های انقلاب به مردمِ مناطق کم برخوردار برداریم. در مدارس روستاهای پیرامون آنجا برای دانش آموزان روستایی سخنرانی می‌کردیم و در هر سفر نزدیک به یک هفته در آن منطقه می‌ماندیم. یک روز اداره آموزش‌وپرورش به خاطر پیشینه تلاش و پشتکارمان در آن منطقه و رضایتی که از همکاری ما درزمینه‌ی روشنگری دانش آموزان داشت، به ما پیشنهاد کرد تا به‌عنوان معلم دوره ابتدایی آغاز به کار کنیم؛ ما هم قبول کردیم. ولی فردای آن روز، نسرین منو کناری کشید و گفت: "ببین خانم دهقانی ما که اکنون در جهاد سازندگی کار می کنیم و دستمان هم برای تبلیغات و اثرگذاری بازاست، جایگاه ثابتی هم داریم؛ ولی من چند تا از دخترهای انقلابی و پرکار را می‌شناسم که از خانواده‌های تهیدستی هستند و به این شغل احتیاج دارند. بیا این خواهران را به آموزش‌وپرورش پیشنهاد کنیم تا سرگرم کار شوند؛ خودمان هم مانند گذشته هرماه دو بار به آن‌ها سر می‌زنیم و کارمان را ادامه می‌دهیم. این‌طوری ثواب بیشتری دارد." من هم به حرف‌هایش که فکر کردم، پذیرفتم. فاطمه امیری شیرازی
پرستو های زائر قسمت ۳۴ پس از مدتی آن‌ها آغاز به کارکردند و استخدام رسمی آموزش‌وپرورش شدند. ما هم مانند گذشته هردوهفته‌ یک‌بار به روستاها می‌رفتیم. نسرین هر وقت خانواده تنگدستی می‌دید زود با آن‌ها گرم می‌گرفت، از سختی‌ها و گرفتاری‌هایشان می‌پرسید و در سفر بعدی هر چه در توانش بود از دستمزد ناچیزی که برای کار در جهاد می‌گرفت برایشان فراهم می‌کرد. می دونی مهنا! نسرین دختر محکم وسخت کوشی هست. روحیه‌اش به تو می خوره. برادرش که شهید شد، تصمیم گرفت به مناطق محروم و جنگی برود و آنجا کار و تلاش کند.» با تعریف‌هایی که دوستم از نسرین افضل کرد، احساس کردم نسرین افضل می‌تونه برام الگوی خوبی باشه و همراهی با او در مناطق جنگی برام فرصت مناسبی بود. آن شب با خوشحالی به خانه رفتم و موضوع را به مادرم گفتم. مادرم با نگرانی گفت: «آخه دختر چه‌کاری از تو برمیاد که می‌خوای بری اونجا؟» گفتم: «هر کاری که باشه! هر کاری که نیاز داشته باشند!» پدرم که از مسجد آمد، با او هم در میان گذاشتم و بعد از پافشاری زیاد موافقت هردوی آن‌ها را گرفتم. سرانجام روز رفتن فرارسید! اواسط پاییز بود. یک روز ساعت هشت صبح با همراهی چند تن از خواهران و با سرپرستی نسرین افضل و یکی از برادران سپاه راهی منطقه کردستان شدیم. بعد از دو روز به کردستان رسیدیم قرار بود ما را به مهاباد ببرند و آنجا آغاز به کار کنیم. با یک مینی‌بوس به‌ سمت مهاباد راه افتادیم. برف شروع به باریدن کرد، دو طرف جاده پوشیده از برف بود. بعد از ساعت‌ها به آنجا رسیدیم و در یک ساختمان مستقرشدیم. هوا بسیار سرد بود. جلو ساختمان تا یک متر پوشیده از برف بود، داخل ساختمان که شدیم یک بخاری نفتی میان اتاق بود. آن را روشن کردیم، همگی دور آن نشستیم و گرم گفتگو شدیم. چشمانم از بی‌خوابی می‌سوخت، چند پتو کنار دیوار بود، رفتم زیر یکی از آن‌ها خزیدم و دیگه نفهمیدم چی شد. فاطمه امیری شیرازی
پرستو های زائر قسمت ۳۵ صدای دوستم زینب چشمام رو باز کردم. در ابتدا نفهمیدم کجا هستم، کمی اطرافم را نگاه کردم و به زینب گفتم: «ساعت چنده؟» گفت: «نزدیک اذان مغربه!» با هر بدبختی بود از جایم بلند شدم، تمام بدنم کوفته شده بود؛ رفتم وضو بگیرم و برای نماز آماده بشوم. بعد از خواندن نماز، مسئول خواهران، آقای رضایی از چگونگی آنجا و کارهایی که باید انجام بدهیم برایمان صحبت کرد. ساختمانی که ما در آن بودیم میان پادگان سپاه و ارتش قرار گرفته بود. کمی جلوترهم مقر کردهای ایل منگور بود که وفادار به‌نظام بودند. چند ساختمان دیگر هم بود که برای برادران ارتشی و سپاهی بود که با زن و بچه در آن زندگی می‌کردند. هر شب صدای تیراندازی و رگبار به گوش می‌رسید، منطقه مهاباد تبدیل به یکی از پایگاه‌های ضدانقلاب و چریک‌های فراری شده بود. به خاطر درگیری‌های داخلی، بسیارمنطقهای ناامن به شمار می‌رفت. روز و شب پیدرپی به پادگان حمله می‌کردند. ما از ساعت هشت صبح به محل کار می‌رفتیم و تا دو بعدازظهرمشغول کار بودیم. بعضی روزها در راهِ رفتن به محل کار، جیپی که ما در آن سوار بودیم را به رگبار می‌بستند. نسرین افضل همیشه یک نارنجک همراهش بود تا اگر گرفتار دشمن شدیم، از آن استفاده کند. چون آنجا حزب کومله هر که را می‌گرفت خیلی راحت سر می‌برید! نسرین می‌گفت: «حزب کومله چندین پاسدار و بسیجی را جلو عروس و داماد سربریده‌اند. نمی‌دانم اگر ما را بگیرند، چه بر سرمان بیاورند!» هنوز یک هفته از ماندنمان در مهاباد نگذشته بود که خبر دادند منافقین آیت‌الله دستغیب، امام‌جمعه شیراز را مظلومانه شهید کردند! این خبر آن‌قدر تکان‌دهنده و ناگوار بود که همگی تا ساعت‌ها گریه می‌کردیم. نسرین برای اینکه آروم بشیم گفت: «بچه‌ها شما باید قوی باشید! آیت‌الله دستغیب به شهادت رسیده! اگر به مرگ طبیعی می‌رفت عجیب بود. بعدازاین همه مبارزه با رژیم منحوس پهلوی، با این سن سرانجام خدا مزدش را داد و شهادت را نصیب او کرد، خوشا به سعادتش! کاش ما هم چنین مرگی رو تجربه کنیم!» فاطمه امیری شیرازی
پرستو های زائر قسمت ۳۶ هرروز که می‌گذشت جمع ما صمیمی‌تر می‌شد، نسرین دختری دلسوز و پرکار بود. هم کارهای فرهنگی می‌کرد، هم برای ما آشپزی میکرد. یک روز که بچه‌ها خوابیده بودند، نسرین گوشه‌ای تنها نشسته بود و روی بریده‌ای کاغذ مشغول نوشتن بود. رفتم کنارش و گفتم: «چی می‌نویسی؟» تا مرا دید خودش را جمع‌وجور کرد و گفت: «چیز مهمی نیست!» اما من اصرار کردم تا نوشته‌اش را نشانم دهد. گفت: «به شرطی که به کسی نگویی!» من هم قبول کردم و کاغذ را از او گرفتم. نسرین روی آن تکه کاغذ، نامه‌ای برای برادر شهیدش احمد نوشته بود: «احمد جان! از وقتی تو شهید شدی من هم دلم هوای شهادت کرده. آرزو دارم مانند تو شهید بشوم! احمد برایم دعا کن تا من هم شهید بشوم...» نامه را که تمام کردم به چهره‌ی نسرین نگاهی کردم، اشک در چشمانش جمع شده بود، به حالش غبطه خوردم! حسی درونم می‌گفت: با این شور و عشقی که به شهادت دارد بعید نیست به آرزویش برسد! تو ساختمانی که ما زندگی می‌کردیم تلفن نبود. تنها یکی از ساختمان‌های آن منطقه تلفن داشت که می‌توانستیم به‌وسیله‌ی آن خبر سلامتی خود را به خانواده‌هایمان بدهیم. گرچه منطقه مهاباد بسیار ناامن بود، ولی رزمنده‌ها از همه‌جا به‌طور داوطلب به آنجا می‌آمدند. پس از گذشت یک ماه، نسرین افضل به خاطر مراسم برادرش باید یک هفته به شیراز می‌رفت و به همین خاطر سرپرستی خواهران را به من سپرد. یکی از بچه‌های سپاه با همسرش طبقه بالای ساختمانی که ما بودیم زندگی می‌کردند، آن‌ها نزدیک به یک سال آنجا بودند. همسرش خانم کرمی زن بسیار مهربانی بود، بیشتر شب‌ها که شوهرش به خاطر مأموریت به خانه نمی‌آمد پیش ما می‌ماند. یک‌شب که دورهم جمع شده بودیم و از خانواده‌هایمان صحبت می‌کردیم خانم کرمی گفت: «بیشتر برادران سپاهی که به اینجا می‌آیند، از اول جنگ اینجا بوده‌اند. همگی بچه‌های پاک و مؤمنی هستند، بعضی از آن‌ها می‌خواهند ازدواج کنند اما چون پیوسته اینجا هستند می‌خواهند با کسی ازدواج کنند که با اینجا ماندن مشکلی نداشته باشد. دو نفر از این‌ها هم به من سپرده‌اند که اگر مورد مناسبی پیدا شد، بهشون معرفی کنم؛ شما هم که با اختیار خودتان به این منطقه آمدید به‌یقین وضعیت اینجا را بهتر از دیگران درک می‌کنید.» خلاصه منظورش این بود که اگر می‌خواهید ازدواج کنید، این‌ها مورد خوبی هستند. فاطمه امیری شیرازی
پرستو های زائر قسمت ۳۷ یک روز خانم کرمی رو به من گفت: «مهنا یکی از برادران رزمنده که بسیار معتقد و متعهد هست به شوهر من سپرده در مورد ازدواج با شما صحبت کنم، البته بهشون گفتم جوابت منفیه. (پیش‌ازاین به خانم کرمی گفته بودم نمی‌خواهم ازدواج کنم.) ولی خیلی پافشاری کرد یک جلسه با خودت صحبت کند. این هم بگم شوهرم خیلی تعریف اونو می‌کرد و می‌گفت یکی از رزمندگان متعهد و بی‌ریا هست. برای زمان کوتاهی از جنوب به اینجا آمده، بسیار آدم مخلصی هست.» گفتم: «کسی که پایبند و دین‌دار هست چطوری منو دیده که می‌خواد بیاد خواستگاری؟!» خانم کرمی گفت: «نمی‌دونم! شاید کسی تو رو بهش پیشنهاد کرده! به‌هرحال با یک‌بار حرف زدن چیزی نمی‌شه!» گفتم: «بهش بگو نمی‌خوام ازدواج کنم.» فردای آن روز، بعد از ناهار خانم کرمی دوباره مرا کشید کناری و گفت: «اون بنده خدایی که دیشب حرفش رو زدم خیلی پافشاری می‌کنه یک‌بار با تو صحبت کنه!» گفتم: «بهش بگید من عقد کرده‌ام!» خانم کرمی چشمانش گشاد شد و گفت: «آخه دختر چرا دروغ بگم؟! حالا یک‌بار بیاد باهم حرف بزنید. اگه موردپسند نبود، خودت بهش بگو نمی‌خوای ازدواج کنی.» گفتم: «وقتی جوابم منفیه دلیلی نمی‌بینم باهم صحبت کنیم!» دو نفر از دوستانم که حرف‌های ما را شنیدند آمدند نزدیک و گفتند: «مهنا خب بگذار بیاد شاید قسمتت با این باشه.» خانم کرمی هم گفت: «من خیلی بهش گفتم که تو راضی نیستی، ولی خیلی پافشاری می‌کنه تا با تو صحبت کنه.» در آخر با اصرار دوستان و خانم کرمی قبول کردم یک‌بار بیاید تا جواب منفی را از زبان خودم بشنود. همان شب خانم کرمی با او تماس گرفت و قرار شد فردا شب به مجتمع ما بیاید. صبح فردای آن روز به ورزشگاه مهاباد رفتیم. یکی از فرماندهان می‌خواست در مورد اوضاع کردستان و درگیری های منطقه صحبت کند. از خانواده‌های معاندین نظام هم که دستگیرشده بودند دعوت کرده بودند. ما را برای بازرسی بدنی خانم‌ها به آنجا بردند. بعد از پایان سخنرانی هنگامی‌که می‌خواستیم سوار ماشین بشویم دشمن کمین کرده بود، همین که وارد خیابان شدیم از دو طرف خیابان ما را به گلوله بستند! برادر رضایی گفت: «سریع سوار خودرو جیپ بشوید.» ولی تا آمدیم سوار شویم خودرو را به رگبار بستند! برادر رضایی با اسلحه‌ی کلاشی که همراهش بود تیراندازی می‌کرد و هم‌زمان به ما اشاره می‌کرد درون یکی از خانه‌های آن محله برویم. هنگامی‌که درِیکی از خانه‌ها را زدیم، صاحب‌خانه نمی‌گذاشت برویم تو، می‌گفت بیمار دارم نمی‌تونم اجازه ورود شماها رو بدم! ولی چاره‌ای نبود؛ با چند تا از سربازها رفتیم تو حیاط خانه. برادر رضایی رو به ما گفت: «همان‌جا بمانید تا درگیری تمام شود!» پس از گذشت یک ساعت درگیری، برادر رضایی آمد و گفت: «به گمانم درگیری طول می‌کشد. پس بااحتیاط بیایید سوار خودرو شوید تا شمارا از این منطقه دور کنم.» همین‌طور که سرهایمان را خم کرده بودیم سوار جیپی که کنار خانه بود شدیم. او هم زود ما را از آن منطقه دور کرد و به مجتمع رساند. شب بعد از شام، خانم کرمی گفت: «بچه‌ها کمی اتاق را مرتب کنید چون امشب مهمان‌داریم.» محلی که در آن ما مستقر بودیم یک هال و یک اتاق داشت و چون یک بخاری نفتی بیش‌تر نداشتیم، همگی در حال می‌خوابیدیم و وسایلمان را در اتاق می‌گذاشتیم. ساعت هشت زنگ خانه را زدند. ادامه دارد فاطمه امیری شیرازی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا