✅بهترین مال چه مالی است
آیت الله علوی گرگانی میفرمودند:
مرحوم آقاى شريعتى[۱] پيرمردى از شاگردان برجسته مرحوم آیةالله العظمی بروجردى بود. بنده با ايشان مباحثه مىكردم.
البتّه مباحثه كردن ايشان با من كمال تواضعش بود.
اين قصّه را ايشان براى من نقل كرده و فرمودند:
وقتى آقاى بروجردى از نجف به بروجرد آمد، اعيان و بزرگان بروجرد خيلى از آقا استقبال كردند و یکى یکى ايشان را به منزلهايشان دعوت مىكردند.
يک شب بزرگى از بزرگان بروجرد آقا را دعوت كرد. بنده هم به همراه آقا آن شب در آن مكان دعوت بودم.
آن شب جمعيت زيادى در آن خانه نشسته بودند. بعد از صرف شام، همينطور كه در محضر آقا نشسته بوديم و استفاده مىكرديم يک مرتبه عدّه اى كه به آنها گروه گودار مىگفتند صدايشان در كوچه پيچيد. دستهاى بودند كه در كوچه و خيابان راه مىافتادند، مىخواندند و مىرقصيدند و در عروسىها هم معمولا آنها برنامه اجرا مىكردند.
جلوى هر خانهاى مىخواندند و مىرقصيدند و از اهل آن خانه پول مىگرفتند.
از قضا آن شب اين دسته وارد كوچهاى كه آقا مهمان یکى از آن خانهها بود، شدند و شروع كردند به زدن و رقصيدن.
تا صداى آنها را شنيدند فوراً يک نفر از اهالى آن خانه رفت و به آنها تذكّر داد و گفت: ساكت باشيد! امشب آیةالله بروجردى مهمان اين خانه است.
به محض اينكه شنيدند آقاى بروجردى آنجا است بدتر كردند. شعر را با صداى بلندتر مىخواندند.
آقا با شنيدن سر و صدا گفت: چه خبر شده است؟ گفتند: اينها گروهى هستند كه در كوچهها مىرقصند واز اهالى هر خانه پول مىگيرند.
آقاى بروجردى مقدارى پول از جيبشان درآورد و به صاحبخانه گفت: اين پول را بگيريد و سريع به آنها بدهيد.
صاحب خانه هم پول را از آقا گرفت و به آنها داد. وقتى پول را گرفتند خيلى خوشحال شدند، گفتند: اين خلاف انتظار ما بود. پول را گرفتند و رفتند.
یکى از علماى بروجرد كه در آن مجلس نشسته بود با ديدن اين رفتار آقا گفت: حضرت آیةالله! شما با چه مجوّز شرعى اين پول را به آنها داديد؟ آنها خوانندگى مىكردند و مىرقصيدند آن وقت شما به آنها پول داديد؟
تا اين حرف را زد يک مرتبه آقاى بروجردى فرمود: من به دستور جدّم عمل كردم. امام حسن مجتبى علیه السلام فرمودند:
«أَنَّ خَيْرَ الْمَالِ مَا وَقَى الْعِرْض»[۲]
بهترين مال، مالى است كه آبروى صاحبش را حفظ كند.
من با دادن اين پول، آبرو را حفظ كردم. نمىتوانستم صبر كنم كه آنها همينطور به كارشان ادامه بدهند.
#نشرکوثر_سعادت
@nashrekowsaresaadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پسربچه، آخرین لقمهاش تو دهانش بوده که صهیونیستها شهیدش کردند
#نشرکوثر_سعادت
@nashrekowsaresaadat
📢📢
کسانی که تمایل به تهیه کتاب دارند می توانند به آیدی زیر پیام بدهند👇
@Mohammad_Saadat
تلفن
۰۹۱۷۰۴۴۱۰۶۰
۰۹۳۷۰۱۹۱۵۶۸
بنام سعادت
#نشرکوثر_سعادت
https://eitaa.com/nashrekowsaresaadat
🌸سلام علیکم
📚#نشر_کوثر_سعادت
🖨انتشارات کوثر سعادت اخذ مجوزهای چاپ کتاب
شابک، فیپا، چاپ
مجوز جلد
برای مدت محدود به صورت رایگان برای تمامی هموطنان عزیز از سراسر کشور انجام می دهد
📙جهت سفارش به آیدی زیرپیام دهید
@Mohammad_Saadat
شماره 09370191568 در ایتا پاسخگوی سوالات شما هستیم.
#نشرکوثر_سعادت
https://eitaa.com/nashrekowsaresaadat
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_مذهبی
پرستوهای زائر
قسمت ۳۳
پیش دوستم خانم دهقانی رفتم و به او گفتم: «چون میخوام با خواهر افضل برم، خیلی دوست دارم کمی از خصوصیات اخلاقیش رو برام بگی، تو چقدر اونو میشناسی؟» گفت: «خیالت راحت باشه! نسرین بسیار دختر خونگرم و دلسوزی هست. من نزدیک به دوساله که با او دوستم، دختری جسور، خوشرو و خوشبرخورد است! در همهی عرصهها هم فعالیت داره. یکی از ویژگیهای آشکار او، رسیدگی و کمک به افرادی هست که به هر نوعی به کمک نیاز دارند.بعد ادامه داد: سال گذشته همراه نسرین برای تبلیغ کارهای فرهنگی به شهرستانهای استان فارس رفتیم تا قدمی برای شناساندن آرمانهای انقلاب به مردمِ مناطق کم برخوردار برداریم. در مدارس روستاهای پیرامون آنجا برای دانش آموزان روستایی سخنرانی میکردیم و در هر سفر نزدیک به یک هفته در آن منطقه میماندیم. یک روز اداره آموزشوپرورش به خاطر پیشینه تلاش و پشتکارمان در آن منطقه و رضایتی که از همکاری ما درزمینهی روشنگری دانش آموزان داشت، به ما پیشنهاد کرد تا بهعنوان معلم دوره ابتدایی آغاز به کار کنیم؛ ما هم قبول کردیم. ولی فردای آن روز، نسرین منو کناری کشید و گفت: "ببین خانم دهقانی ما که اکنون در جهاد سازندگی کار می کنیم و دستمان هم برای تبلیغات و اثرگذاری بازاست، جایگاه ثابتی هم داریم؛ ولی من چند تا از دخترهای انقلابی و پرکار را میشناسم که از خانوادههای تهیدستی هستند و به این شغل احتیاج دارند. بیا این خواهران را به آموزشوپرورش پیشنهاد کنیم تا سرگرم کار شوند؛ خودمان هم مانند گذشته هرماه دو بار به آنها سر میزنیم و کارمان را ادامه میدهیم. اینطوری ثواب بیشتری دارد." من هم به حرفهایش که فکر کردم، پذیرفتم.
فاطمه امیری شیرازی
#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۳۴
پس از مدتی آنها آغاز به کارکردند و استخدام رسمی آموزشوپرورش شدند. ما هم مانند گذشته هردوهفته یکبار به روستاها میرفتیم. نسرین هر وقت خانواده تنگدستی میدید زود با آنها گرم میگرفت، از سختیها و گرفتاریهایشان میپرسید و در سفر بعدی هر چه در توانش بود از دستمزد ناچیزی که برای کار در جهاد میگرفت برایشان فراهم میکرد. می دونی مهنا! نسرین دختر محکم وسخت کوشی هست. روحیهاش به تو می خوره. برادرش که شهید شد، تصمیم گرفت به مناطق محروم و جنگی برود و آنجا کار و تلاش کند.» با تعریفهایی که دوستم از نسرین افضل کرد، احساس کردم نسرین افضل میتونه برام الگوی خوبی باشه و همراهی با او در مناطق جنگی برام فرصت مناسبی بود.
آن شب با خوشحالی به خانه رفتم و موضوع را به مادرم گفتم. مادرم با نگرانی گفت: «آخه دختر چهکاری از تو برمیاد که میخوای بری اونجا؟» گفتم: «هر کاری که باشه! هر کاری که نیاز داشته باشند!» پدرم که از مسجد آمد، با او هم در میان گذاشتم و بعد از پافشاری زیاد موافقت هردوی آنها را گرفتم. سرانجام روز رفتن فرارسید! اواسط پاییز بود. یک روز ساعت هشت صبح با همراهی چند تن از خواهران و با سرپرستی نسرین افضل و یکی از برادران سپاه راهی منطقه کردستان شدیم. بعد از دو روز به کردستان رسیدیم قرار بود ما را به مهاباد ببرند و آنجا آغاز به کار کنیم. با یک مینیبوس به سمت مهاباد راه افتادیم. برف شروع به باریدن کرد، دو طرف جاده پوشیده از برف بود. بعد از ساعتها به آنجا رسیدیم و در یک ساختمان مستقرشدیم. هوا بسیار سرد بود. جلو ساختمان تا یک متر پوشیده از برف بود، داخل ساختمان که شدیم یک بخاری نفتی میان اتاق بود. آن را روشن کردیم، همگی دور آن نشستیم و گرم گفتگو شدیم. چشمانم از بیخوابی میسوخت، چند پتو کنار دیوار بود، رفتم زیر یکی از آنها خزیدم و دیگه نفهمیدم چی شد.
فاطمه امیری شیرازی
#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۳۵
صدای دوستم زینب چشمام رو باز کردم. در ابتدا نفهمیدم کجا هستم، کمی اطرافم را نگاه کردم و به زینب گفتم: «ساعت چنده؟» گفت: «نزدیک اذان مغربه!» با هر بدبختی بود از جایم بلند شدم، تمام بدنم کوفته شده بود؛ رفتم وضو بگیرم و برای نماز آماده بشوم. بعد از خواندن نماز، مسئول خواهران، آقای رضایی از چگونگی آنجا و کارهایی که باید انجام بدهیم برایمان صحبت کرد. ساختمانی که ما در آن بودیم میان پادگان سپاه و ارتش قرار گرفته بود. کمی جلوترهم مقر کردهای ایل منگور بود که وفادار بهنظام بودند. چند ساختمان دیگر هم بود که برای برادران ارتشی و سپاهی بود که با زن و بچه در آن زندگی میکردند. هر شب صدای تیراندازی و رگبار به گوش میرسید، منطقه مهاباد تبدیل به یکی از پایگاههای ضدانقلاب و چریکهای فراری شده بود. به خاطر درگیریهای داخلی، بسیارمنطقهای ناامن به شمار میرفت. روز و شب پیدرپی به پادگان حمله میکردند. ما از ساعت هشت صبح به محل کار میرفتیم و تا دو بعدازظهرمشغول کار بودیم. بعضی روزها در راهِ رفتن به محل کار، جیپی که ما در آن سوار بودیم را به رگبار میبستند. نسرین افضل همیشه یک نارنجک همراهش بود تا اگر گرفتار دشمن شدیم، از آن استفاده کند. چون آنجا حزب کومله هر که را میگرفت خیلی راحت سر میبرید! نسرین میگفت: «حزب کومله چندین پاسدار و بسیجی را جلو عروس و داماد سربریدهاند. نمیدانم اگر ما را بگیرند، چه بر سرمان بیاورند!»
هنوز یک هفته از ماندنمان در مهاباد نگذشته بود که خبر دادند منافقین آیتالله دستغیب، امامجمعه شیراز را مظلومانه شهید کردند! این خبر آنقدر تکاندهنده و ناگوار بود که همگی تا ساعتها گریه میکردیم. نسرین برای اینکه آروم بشیم گفت: «بچهها شما باید قوی باشید! آیتالله دستغیب به شهادت رسیده! اگر به مرگ طبیعی میرفت عجیب بود. بعدازاین همه مبارزه با رژیم منحوس پهلوی، با این سن سرانجام خدا مزدش را داد و شهادت را نصیب او کرد، خوشا به سعادتش! کاش ما هم چنین مرگی رو تجربه کنیم!»
فاطمه امیری شیرازی
#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۳۶
هرروز که میگذشت جمع ما صمیمیتر میشد، نسرین دختری دلسوز و پرکار بود. هم کارهای فرهنگی میکرد، هم برای ما آشپزی میکرد. یک روز که بچهها خوابیده بودند، نسرین گوشهای تنها نشسته بود و روی بریدهای کاغذ مشغول نوشتن بود. رفتم کنارش و گفتم: «چی مینویسی؟» تا مرا دید خودش را جمعوجور کرد و گفت: «چیز مهمی نیست!» اما من اصرار کردم تا نوشتهاش را نشانم دهد. گفت: «به شرطی که به کسی نگویی!» من هم قبول کردم و کاغذ را از او گرفتم. نسرین روی آن تکه کاغذ، نامهای برای برادر شهیدش احمد نوشته بود: «احمد جان! از وقتی تو شهید شدی من هم دلم هوای شهادت کرده. آرزو دارم مانند تو شهید بشوم! احمد برایم دعا کن تا من هم شهید بشوم...» نامه را که تمام کردم به چهرهی نسرین نگاهی کردم، اشک در چشمانش جمع شده بود، به حالش غبطه خوردم! حسی درونم میگفت: با این شور و عشقی که به شهادت دارد بعید نیست به آرزویش برسد!
تو ساختمانی که ما زندگی میکردیم تلفن نبود. تنها یکی از ساختمانهای آن منطقه تلفن داشت که میتوانستیم بهوسیلهی آن خبر سلامتی خود را به خانوادههایمان بدهیم.
گرچه منطقه مهاباد بسیار ناامن بود، ولی رزمندهها از همهجا بهطور داوطلب به آنجا میآمدند. پس از گذشت یک ماه، نسرین افضل به خاطر مراسم برادرش باید یک هفته به شیراز میرفت و به همین خاطر سرپرستی خواهران را به من سپرد.
یکی از بچههای سپاه با همسرش طبقه بالای ساختمانی که ما بودیم زندگی میکردند، آنها نزدیک به یک سال آنجا بودند. همسرش خانم کرمی زن بسیار مهربانی بود، بیشتر شبها که شوهرش به خاطر مأموریت به خانه نمیآمد پیش ما میماند. یکشب که دورهم جمع شده بودیم و از خانوادههایمان صحبت میکردیم خانم کرمی گفت: «بیشتر برادران سپاهی که به اینجا میآیند، از اول جنگ اینجا بودهاند. همگی بچههای پاک و مؤمنی هستند، بعضی از آنها میخواهند ازدواج کنند اما چون پیوسته اینجا هستند میخواهند با کسی ازدواج کنند که با اینجا ماندن مشکلی نداشته باشد. دو نفر از اینها هم به من سپردهاند که اگر مورد مناسبی پیدا شد، بهشون معرفی کنم؛ شما هم که با اختیار خودتان به این منطقه آمدید بهیقین وضعیت اینجا را بهتر از دیگران درک میکنید.» خلاصه منظورش این بود که اگر میخواهید ازدواج کنید، اینها مورد خوبی هستند.
فاطمه امیری شیرازی
#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۳۷
یک روز خانم کرمی رو به من گفت: «مهنا یکی از برادران رزمنده که بسیار معتقد و متعهد هست به شوهر من سپرده در مورد ازدواج با شما صحبت کنم، البته بهشون گفتم جوابت منفیه. (پیشازاین به خانم کرمی گفته بودم نمیخواهم ازدواج کنم.) ولی خیلی پافشاری کرد یک جلسه با خودت صحبت کند. این هم بگم شوهرم خیلی تعریف اونو میکرد و میگفت یکی از رزمندگان متعهد و بیریا هست. برای زمان کوتاهی از جنوب به اینجا آمده، بسیار آدم مخلصی هست.» گفتم: «کسی که پایبند و دیندار هست چطوری منو دیده که میخواد بیاد خواستگاری؟!» خانم کرمی گفت: «نمیدونم! شاید کسی تو رو بهش پیشنهاد کرده! بههرحال با یکبار حرف زدن چیزی نمیشه!» گفتم: «بهش بگو نمیخوام ازدواج کنم.»
فردای آن روز، بعد از ناهار خانم کرمی دوباره مرا کشید کناری و گفت: «اون بنده خدایی که دیشب حرفش رو زدم خیلی پافشاری میکنه یکبار با تو صحبت کنه!» گفتم: «بهش بگید من عقد کردهام!» خانم کرمی چشمانش گشاد شد و گفت: «آخه دختر چرا دروغ بگم؟! حالا یکبار بیاد باهم حرف بزنید. اگه موردپسند نبود، خودت بهش بگو نمیخوای ازدواج کنی.» گفتم: «وقتی جوابم منفیه دلیلی نمیبینم باهم صحبت کنیم!» دو نفر از دوستانم که حرفهای ما را شنیدند آمدند نزدیک و گفتند: «مهنا خب بگذار بیاد شاید قسمتت با این باشه.» خانم کرمی هم گفت: «من خیلی بهش گفتم که تو راضی نیستی، ولی خیلی پافشاری میکنه تا با تو صحبت کنه.» در آخر با اصرار دوستان و خانم کرمی قبول کردم یکبار بیاید تا جواب منفی را از زبان خودم بشنود. همان شب خانم کرمی با او تماس گرفت و قرار شد فردا شب به مجتمع ما بیاید. صبح فردای آن روز به ورزشگاه مهاباد رفتیم. یکی از فرماندهان میخواست در مورد اوضاع کردستان و درگیری های منطقه صحبت کند. از خانوادههای معاندین نظام هم که دستگیرشده بودند دعوت کرده بودند. ما را برای بازرسی بدنی خانمها به آنجا بردند. بعد از پایان سخنرانی هنگامیکه میخواستیم سوار ماشین بشویم دشمن کمین کرده بود، همین که وارد خیابان شدیم از دو طرف خیابان ما را به گلوله بستند! برادر رضایی گفت: «سریع سوار خودرو جیپ بشوید.» ولی تا آمدیم سوار شویم خودرو را به رگبار بستند! برادر رضایی با اسلحهی کلاشی که همراهش بود تیراندازی میکرد و همزمان به ما اشاره میکرد درون یکی از خانههای آن محله برویم. هنگامیکه درِیکی از خانهها را زدیم، صاحبخانه نمیگذاشت برویم تو، میگفت بیمار دارم نمیتونم اجازه ورود شماها رو بدم! ولی چارهای نبود؛ با چند تا از سربازها رفتیم تو حیاط خانه. برادر رضایی رو به ما گفت: «همانجا بمانید تا درگیری تمام شود!» پس از گذشت یک ساعت درگیری، برادر رضایی آمد و گفت: «به گمانم درگیری طول میکشد. پس بااحتیاط بیایید سوار خودرو شوید تا شمارا از این منطقه دور کنم.» همینطور که سرهایمان را خم کرده بودیم سوار جیپی که کنار خانه بود شدیم. او هم زود ما را از آن منطقه دور کرد و به مجتمع رساند. شب بعد از شام، خانم کرمی گفت: «بچهها کمی اتاق را مرتب کنید چون امشب مهمانداریم.» محلی که در آن ما مستقر بودیم یک هال و یک اتاق داشت و چون یک بخاری نفتی بیشتر نداشتیم، همگی در حال میخوابیدیم و وسایلمان را در اتاق میگذاشتیم. ساعت هشت زنگ خانه را زدند.
ادامه دارد
فاطمه امیری شیرازی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠امام علی علیه السلام:
هرکه نهایت تلاش خود را برای رسیدن به هدف به کار گیرد، به تمام خواسته هایش می رسد.
غرر الحکم حدیث ۱۲۵۰
☀️☀️☀️
#نشرکوثر_سعادت
@nashrekowsaresaadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠امیرالمومنین #امام_علی علیهالسلام از قول پیامبر صلی الله علیه و آله میفرمایند:
🌼 مهدی از ما اهلبیت است و خدا یکشبه کار او را سامان خواهد داد (و ناگهانی ظهورش را خواهد رساند).
📚کمال الدین، ج۱، ص۱۵۲.
☀️برای تعجیل در فرج آقا امام زمان (عج) صلوات
🌸🌼🌸🌼
#نشرکوثر_سعادت
@nashrekowsaresaadat
📢آیتالله مکارم شیرازی، معامله و درآمد حاصل از بازی همستر را جایز ندانست
🔹دفتر آیتالله مکارم شیرازی: با توجه به ابهامات زیادی که این نوع ارزها دارند، از جمله اینکه منشا استخراج آن روشن نیست و نیز غالبا اعتبار آن از سوی دولتها پذیرفته نشده و همچنین منشا سوءاستفادههای زیادی شده، معامله، سرمایهگذاری و درآمد حاصل از آن جایز نیست.
#نشرکوثر_سعادت
@nashrekowsaresaadat
🛑 #رسمی | با توجه به بررسی و اعلام نظر شورای محترم نگهبان اسامی ۶ نفر از نامزدها به عنوان کاندیدای صاحب صلاحیت ریاست جمهوری اعلام شد.
(به ترتیب حروف الفبا):
آقای «مسعود پزشکیان»
آقای «مصطفی پورمحمدی»
آقای «سعید جلیلی»
آقای «علیرضا زاکانی»
آقای «امیرحسین قاضیزاده هاشمی»
آقای «محمدباقر قالیباف»
#انتخابات_۱۴۰۳
#نشرکوثر_سعادت
@nashrekowsaresaadat
کاندیدهای تایید شدهی چهاردمین دورهی انتخابات ریاست جمهوری
#انتخابات_۱۴۰۳
#نشرکوثر_سعادت
@nashrekowsaresaadat
❌ ماجرای یک انتخاب غلط در زمان امیرالمومنین علی علیهالسلام
♦️ انتخاب خلیفه سوم در شورایی ۶نفره بود و در واقع رأی گیری شد وبنا براین بود که اگر آرا مساوی شد ، ختم کلام و نقش تعیین کننده برعهده عبدالرحمان بن عوف باشد یعنی او حق «وتو» داشت وبه هرکسی رای داد، همون شخص خلیفه میشد...
🔸عبدالرحمن ابتدا نزد مولا امیرالمومنین آمد و گفت به شرط ((عمل به قرآن)) و ((سنت پیامبر)) و ((سیره شیخین)) به تو رای می دهم و تو خلیفه خواهی شد
💠امیرالمومنین فقط عمل به قرآن و سنت پیامبر(صلیاللهعلیهوآله ی وسلم) را قبول کرد اما هرگز عمل به سیره شیخین (ابابکر وعمر) را نپذیرفت پس عبدالرحمن به سراغ عثمان رفت و او هر ۳شرط را بی درنگ پذیرفت
🔹بعد از آنکه عثمان خلیفه شد فورا بنی امیه را بر امور مسلمانان مسلط کرد به گونه ای که حضرت امیر در تعبیری می فرمایند: «بنی امیه چونان شتران گرسنه که به علفهای بهاری رو می آورند بر بیت المال مسلمین چیره گشتند...» در نتیجه در زمان خلافت عثمان خیلی مشکلات و بلاها به سر جامعه پهناور اسلام آمد تا جایی که مردم علیه او شورش کردند و به رغم مخالفت وحتی مقابله امیرالمومنین، عثمان در آن شورش کشته شد.
🔹قبل ازشورش عده ای از اصحاب رفتند که عثمان را نصیحت کنند مثل ابوذر، عبدالله بن مسعود و خود عبدالرحمن بن عوف، که خلیفه باهر کدام به نحوی برخورد ناشایست کرد مثلاً ابوذر را تبعید کرد، عبدالرحمن ابن عوف را کتک زد و بیرون کرد و...
▫️بعداً عثمان برای دلجویی به عیادت عبدالرحمن رفت که عبد الرحمن از او روی برگرداند و گفت: «مابه تو رای ندادیم که با جامعه مسلمین این کارها را بکنی، قرار ما این نبود...»
🔻در ادامه امیرالمومنین به عیادت عبدالرحمن رفته وانتخاب غلط او را یادآور شده و فرمودند: ((همه این اتفاقات نتیجه رای تو بود))
🔸عبدالرحمن گفت: من پشیمانم و از از رأی خود به خلیفه روی گردانم و راضی به هیچیک از اقدامات وی نیستم
💠مولاعلی(علیهالسلام) دربیان اینکه پشیمانی دیگر فایده ندارد، فرمودند: «تو در تمام اقدامات او شریکی! چه بخواهی! چه نخواهی!»
▫️▫️▫️▫️
#نشرکوثر_سعادت
@nashrekowsaresaadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙استاد عالی
گاهی موقع به اونایی که دوستشون دارند دیر حاجت میدهند
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🔴 نظرسنجی انتخاباتی
دوتا نظرسنجی میخوایم بگذاریم، یکی قبل مناظرات یکی بعد مناظرات
به کدامیک رأی میدهید؟
دکتر جلیلی
دکتر قالیباف
دکتر پزشکیان
دکتر قاضیزاده
دکتر زاکانی
دکتر پورمحمدی
روی لینک زیر بزنید و نظر بدید و برای دوستانتون ارسال کنید شرکت کنن👇
https://EitaaBot.ir/poll/3l4piv
https://EitaaBot.ir/poll/3l4piv
#نشرکوثر_سعادت
@nashrekowsaresaadat
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_مذهبی
پرستو های زائر قسمت ۳۸
خانم کرمی رفت در را باز کند. من هم رفتم پیش بچهها. خیلی ناراحت بودم و نمیدانستم چطور با او روبرو بشوم. بچهها هم مرتب سربهسر من میگذاشتند و میگفتند: «عجب خواستگار سمجی! حتما تو را یه جایی دیده!» گفتم: «بچهها تو رو خدا بس کنید! خودم بهاندازه کافی استرس دارم! ایکاش زود تموم بشه.» صدای خانم کرمی شنیده میشد که میگفت: «بفرمایید!» طرف هم با یا الله گفتن آمد تو. بعداز چند لحظه خانم کرمی آمد پیش من و گفت: «بنده خدا منتظرت هست؛ برو!» با ناراحتی چادرم را سر کردم و تا حدی که ممکن بود صورتم را پوشاندم. به اتاق رفتم و سلام کردم، سرم پایین بود، ولی دیدم که از جایش بلند شد، جواب سلامم را داد و منتظر شد تا بنشینم. همانجا کنار درب اتاق نشستم. او هم کمی دورتر کنار دیوار نشست. حدود یک دقیقه بین ما سکوت بر قرار بود. یکدفعه صدایی آشنا گفت: «خوب مهنا خانم حالا باید با خواهش وقت ملاقات بگیریم؟!» چقدر این صدا برایم آشنا بود... ولی فکرش را هم نمیکردم که او باشد! بله خودش بود. صدای محمد بود! سرم را بلند کردم و با ناباوری محمد را که لبخند میزد دیدم! بهتزده نگاهش کردم، سرش را پایین انداخت. گفتم: «وای محمد چرا نگفتی تویی؟! اینجا چکار میکنی؟ مگه نرفته بودی جنوب؟» محمد گفت: «چرا همونجا بودم، ولی خبر دادند که در کردستان درگیری شدت گرفته، برای همین به اینجا آمدیم.» گفتم: «هیچ خبری ازت نبود خانواده همه ناراحت تو هستند!» گفت: «براشون نامه دادم. بعد ازیکی ازعملیات ها هم پدرت رو دیدم، باید به شما گفته باشند. وقتی اومدم اینجا خبردار شدم یک گروه از خواهران به اینجا آمدهاند. اسامی را که نگاه کردم متوجه شدم تو هم اینجایی! خیلی تلاش کردم تا موافقت جنابعالی رو بگیرم.» واقعا از دیدن محمد جا خورده بودم اما از دیدنش خیلی خوشحال شدم.گفتم: «خب چرا خودت رو معرفی نکردی؟» گفت: «میخواستم غافلگیرت کنم! اما تو چرا قبول کردی برات خواستگار بیاد؟ مگه نگفتم منتظرم باش! مگه تو قول ندادی هیچ خواستگاری راه ندی؟ به همین زودی از من ناامید شدی؟!»
فاطمه امیری شیرازی
#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۳۹
کمی خجالت کشیدم و با ناراحتی گفتم: «نمیخواستم جواب مثبت بدم، ولی بس که پافشاری کردی گفتم بیاد تا از شرش خلاص شوم . خانم کرمی می گفت میخواد از زبان خودت «نه» بشنود. محمد گفت: «خوب بگذریم! شیراز که جلسه خواستگاری کنسل شد. حالا اگه اجازه بدهی همینجا ازت خواستگاری کنم!» سرم را پایین انداختم و سکوت کردم. محمد گفت: «اینقدری همدیگه رو میشناسیم که حاشیه نروی و جوابم را سریع بدهی. با پدرت هم صحبت کردم، نمیدونم به تو چیزی گفته یا نه. اون بنده خدا راضی بود ولی گفت اختیار با تو هست.» گفتم: «آره بهم گفت، ولی گفتم در حال حاضر که محمد جبهه هست، منم میخوام برم کردستان. انشاءالله وقتی برگشتیم!» محمد گفت: «من زیاد وقت ندارم. چند روز دیگه باید برم جنوب. از پدرت که اجازه گرفتم. اگر موافق باشی، یک صیغه محرمیت بخونیم.» گفتم: «مگه چه خبر شده چرا به این زودی؟ اگر اینقدر عجله داشتی، وقتی شیراز بودی زودتر میومدی خواستگاری. ما که همدیگه رو میشناختیم.» محمد خندید و گفت: «میخواستم به خواستگاریت بیام ولی نشد. وقتی هم میخواستم به جبهه بروم، هنگام خداحافظی خیلی دلم میخواست بعدازاینکه باهم محرم شدیم برم جبهه. ولی اعزام جلو افتاد و نشد، اینجا که اومدم وقتی فهمیدم تو هم اینجایی یادم به روز خداحافظی افتاد که گفتم اگر شیراز نبودی میام دنبالت! دل روبهدریا زدم و از این فرصت استفاده کردم. گفتم ازدواج سنت پیامبر (ص) هست. بیام از تو جواب بله بگیرم تا خیالم راحت بشه.» زیر لب گفتم: «چقدر اعتمادبهنفس!» محمد گفت: «شنیدم چی گفتی! ببینم اعتمادبهنفس من بیشتره یا مهنا خانم که به من گل یاس داد؟!»
فاطمه امیری شیرازی
#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۴۰
یادم به روز خداحافظی آمد و کمی خجالت کشیدم! محمد که حال منو درک میکرد گفت: «بالاخره کار خلاف شرع که نکردیم. میخوایم ازدواج کنیم! من اومدم خواستگاری اگه جواب نه بشنوم میروم و پشت سرم هم نگاه نمیکنم!» با تعجب نگاهش کردم با همان لبخند همیشگی گفت: «چی فکر کردی باید جوابت مثبت باشد وگرنه ...» گفتم: «وگرنه چی؟» گفت: «وگرنه اینقدر میام تا جواب بله رو بگیرم! پس به نفعته همین حالا بگی آره!» نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «باشه ولی خودت به خونه ما زنگ بزن و از بابام اجازه بگیر. من نمیتونم با بابام حرف بزنم خجالت میکشم! بعدشم خیلی حرف زدیم حالا بچهها مسخرهام میکنن. با خودشون میگن اینهمه مخالفت میکرد، ولی حالا داره یک ساعت با یارو حرف میزنه!» محمد با خوشحالی گفت: «باشه پس من همین امشب اگر تونستم با خونمون تماس میگیرم و به مادرم میگم تا با پدر و مادرت حرف بزنند.» بعد هم گفت: «فردا شب هماهنگ میکنم برای خواندن خطبه عقد! تو موافقی؟» من هم قبول کردم. محمد که رفت بچهها دورم جمع شدند و گفتند: «چی شد؟» خانم کرمی گفت: «تو اینقدر با آمدن بنده خدا مخالف بودی که گفتم ده دقیقه نشده از اتاق میای بیرون! اما انگار یه خبرایی میخواد بشه درسته؟» من هم تمام ماجرا را برایشان تعریف کردم. بچهها گفتند: «پس منتظر او بودی که به همه جواب رد میدادی!»
آن شب از فکر محمد تا صبح خوابم نبرد. فردا صبح همراه بچهها به محل کار رفتم. نزدیک ظهر بود که محمد آمد پیشم و گفت دیشب به پدرم زنگزده و صحبتهایشان را کردهاند، او هم اجازه داده باهم مَحرم شویم. گفتم: «میخواستی طوری نگویی که فکر کنند من به خاطر تو اینجا اومدم و مدام همدیگه رو میبینیم!» محمد گفت: «اتفاقا بهشون گفتم مهنا تحمل دوری منو نداشت، برای همین اومد پیشم!» بعد هم خندهای کرد و گفت: «بابات هم زود قبول کرد!» خندهام گرفت و گفتم: «خب حالا بهدوراز شوخی بابام چی گفت؟» محمد گفت: «هیچی. بنده خدا گفت: "شما خودتون عاقل و بالغید. هر چی مهنا بگه منم حرفی ندارم." به آقای موسوی روحانی مقر گفتم بعد از نماز بیاد برامون صیغه محرمیت بخونه. به خانم کرمی هم خبر بده.»
فاطمه امیری شیرازی
#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۴۱
شب بعد از نماز مغرب و عشاء محمد با آقای موسوی و آقای رضایی به مجتمع ما آمدند. آقای موسوی بعد از چند کلمه نصیحت، برای مدت چهار ماه بین ما صیغه محرمیت خواند. بعد از آنکه آقای رضایی و حاج موسوی رفتند محمد گفت میخواهد تنهایی با من صحبت کند. برای همین به اتاق رفتیم. محمد گفت: «حالا که زنم شدی نمیخوام اینجا بمونی! باید برگردی! چون منم باید ازاینجا برم.» گفتم: «اگه میدونستم میخوای این حرف رو بزنی هرگز نمیگذاشتم صیغه خوانده بشه!» محمد با خنده گفت: «پس سرت کلاه رفت؛ درسته؟» با ناراحتی سرم را پایین انداختم. محمد نزدیکتر آمد و روبرویم نشست. بعد با مهربانی گفت: «ببین مهنا! میدونم دلت میخواد هر کاری از دستت برمیاد برای کمک به جبهه بکنی اما تو دختری! بیشتر از این نمیشه اینجا بمونی!» با ناراحتی به چهرهی محمد نگاه کردم، تا حالا اینقدر از نزدیک به چشمان محمد نگاه نکرده بودم. چشمان پرنفوذی داشت، پر از محبت بود. برای یکلحظه همه خاطرههای بچگیمان جلویم ظاهر شد. احساس من نسبت به محمد یک حس آشنای قدیمی همراه با عشق و محبت بود! حس تکیهگاهی به استواری کوه! محمد ادامه داد: «تو فکر میکنی چرا وقتی بیرون میروید یک نارنجک بهتون میدهند؟» آب دهانم قورت دادم و آهسته گفتم: «چون اگر گیر بیفتیم اونو منفجر کنیم تا دستشون به ما نرسه!» محمد گفت: «خوب که خودت میدونی! من دلم نمیخواد خدایناکرده این اتفاق برای تو بیفته!»
فاطمه امیری شیرازی
#رمان_مذهبی
فاطمه امیری شیرازی
قسمت ۴۲
گفتم: «چرا؟ نهایتش شهید میشم!» محمد لبخندی زد و گفت: «از کجا معلوم که گیر نیفتی؟! مهنا من خیلی دوسِت دارم! دلم میخواد اگر برم جبهه خیالم از طرف تو راحت باشه.» بعد دستش را دراز کرد و با سر اشاره کرد که دستم را توی دستش بگذارم. اتاق خیلی سرد بود، هنوز خجالت میکشیدم و دودل بودم. محمد دوباره اشاره کرد دستم را بهش بدهم. دستم را همانطور که میلرزید از زیر چادر درآوردم و گذاشتم توی دستهای محمد! او هم از جیبش انگشتری درآورد و آن را در انگشتم کرد. گرمی دستان محمد تا عمق وجودم رخنه کرد! گفتم: «این انگشتر رو از کجا آوردی؟» گفت: «از همینجا گرفتم!» گفتم: «چه عجلهای بود؟ میرفتیم شیراز!» با خنده گفت: «نه دیگه! این انگشترِ نشان هست که میگه تو مال محمد هستی!» بعد هم خندهای کرد و گفت: «میدونی از کی تصمیم گرفتم باهات ازدواج کنم؟!» گفتم: «نه!» گفت: «از همان روزی که از قم برگشتم. اگرچه قبل از اون همیشه به خودم میگفتم اگر قرار باشه ازدواج کنم با مهنا ازدواج میکنم، ولی یه وابستگی بچهگانه بود. اون روزی هم که یکی از بچههای سپاه میخواست ازم نشانی بگیره تا بیاد خواستگاریت، به خودم گفتم اگر بیشتر از این صبر کنم، تو رو از دست میدم! اما وقتی با تو حرف زدم دلم آروم گرفت. چون فهمیدم تو هم دلت با من هست!» گفتم: «چطوری به این نتیجه رسیدی؟!» گفت: «انگار یادت رفته گفتی منتظرت میمونم!» بعد هم زد زیر خنده.
فاطمه امیری شیرازی
#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۴۳
بهش گفتم: «آهسته! بچهها میشنوند.» گفت: «خوب بشنوند! به اونا هم بگو سالها چشمبهراه من بودی و انتظار چنین روزی رو میکشیدی! حالا هم از خوشحالی داری بال درمیاری!» دستم رو از تو دستاش بیرون کشیدم و گفتم: «باشه هرچی تو بگی! حالا کی میخوای بری؟» محمد گفت: «چرا اینقدر عجله داری که منو بیرون کنی؟! اگر برم دیگه منو نمیبینی ها! بعد دلت برام تنگ میشه، دیگه نه خبری، نه نامهای، هیچی از من نداری! شاید هم یه دفعه خبر شهادتم رو بهت دادند!» فشاری روی قلبم احساس کردم و با ناراحتی نگاهش کردم. لبخندی زد و گفت: «چیه؟ مگه دروغ میگم؟» چند لحظه همینطور نگاهش کردم، او هم همانطور با چهرهی آرام و چشمان مهربانش نگاهم کرد. گفتم: «نه تو شهید نمیشی!» ناگهان چهرهاش در هم رفت و گفت: «رو پیشونیم نوشتن؟ یا علم غیب داری؟» گفتم: «نه حسم اینو میگه! چون آیندهات با من گرهخورده، حالا حالاها باید پیشم بمونی!» محمد لبخندی زد و گفت: «اللهاعلم! ما راضی هستیم به رضای خدا!» بعد هم ادامه داد: «ما پسفردا حرکت میکنیم. نمیدونم میتونم فردا تو رو ببینم یا نه. حالا که باهم محرم شدیم خیلی دلم برات تنگ میشه.» سکوت کردم و با خودم گفتم اگر این آخرین دیدار باشد چی؟ محمد گفت: «چرا ساکتی؟ نمیخوای چیزی بگی؟ دارم میرم ها!» نگاهش کردم و گفتم: «بچه که بودم همیشه تو راه مدرسه منتظرت بودم تا باهات درد و دل کنم. کمی که بزرگتر شدم احساس کردم مشکلاتم با بودن تو حل میشه! چندی که گذشت، بهت عادت کرده بودم؛ وقتی رفتید قم خیلی دلم گرفت. احساس کردم یک پشتیبان خوب رو از دست دادم! وقتی بزرگتر شدیم فهمیدم بهت علاقه دارم! حالا که میخوای ازم جدا بشی حس میکنم تکهای از قلبم داره از سینهام جدا میشه!» محمد که انتظار چنین حرفی رو از من نداشت با لبخندی آهسته گفت: «ما بیشتر!»
فاطمه امیری شیرازی