عرض سلام ادب
ضمن تشکر از عزیزانی که برای وقف وسیله سرمایشی کلاس قرآن کمک کردند مقداری جمع شده ولی برای خرید یک کولر هنوز مقداری کم داریم.عزیزانی که میتواند در این کار خیر کمکی کنند به این شماره واریز کنند
۶۰۶۳_۷۳۱۰_۹۰۴۶_۲۱۶۰
بنام حسامی
ان شاءالله خداوند تعالی این باقیات و الصالحات را در نامه اعمال آخرتمان قرار دهد
قرآن می فرماید :« إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الْمُحْسِنینَ» [ خداوند متعال کسانی را که کار خیر و نیک انجام میدهند دوست مىدارد. بقره ،۱۹۵
اجرکم عندالله
سیمای حضرت علی ع درقرآن سوره انبیاء تا انتهای زمر 17-Jun-2024 15-20-58.pdf
12.12M
#مسابقه
#سیمای_حضرت_علی_علیهالسلام_در_قرآنکریم
📚منبع_آزمون_مرحله_سوم
🔷 آزمون مرحله سوم:
🔶 جمعه ذیالحجّه - ١ تیرماه
♦️ ساعت ٢٠:٣٠
🗂 مطالب فایل سوم سُـوَر مبارڪه :
أنبیاء، حجّ، مؤمنون، نور، فرقان، شعراء، نمل، قصص، عنکبوت، روم، لقمان، سجده، احزاب، سبأ، یس، صافات، زمر.
🔵 بارگزاری لینک آزمون و
📥 دریافت منابع آزمون :
🌐 کانال فاطمیه در ایتا :
🌐 https://eitaa.com/faatemiie
◆اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج◆
🔰دفتر رهبر انقلاب: نقل قولهای غیر مستند نامزدهای ریاستجمهوری فاقد اعتبار است
🔸در روزهای اخیر مشاهده شده که برخی از نامزدهای انتخابات ریاستجمهوری و یا اعضای ستاد و افراد منتسب به آنها در اظهارنظرها و موضعگیریها، نقل قولهایی ناقص و یا نادرست از رهبر انقلاب و یا مسئولان دفتر معظم له بیان کردهاند.
🔸هرگونه نقلقولِ غیرمستند به اسناد موجود و مکتوب از بیانات و اظهارنظرهای رهبر انقلاب و اکتفا به برداشتهای شخصی و دریافتهای شفاهی از بیانات ایشان و یا مسئولان دفتر معظم له فاقد اعتبار و استناد است.
❌انتظار میرود همگان نسبت به این موضوع توجه لازم را داشته باشند و از تکرار آن پرهیز شود.
#نشرکوثر_سعادت
@nashrekowsaresaadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥فیلمی دیگر از بی تدبیری رژیم آلسعود و رها شدن اجساد حجاج!
#نشرکوثر_سعادت
https://eitaa.com/nashrekowsaresaadat
سلام علیکم
دوستان دیشب ادامه رمان پرستوهای زائر در کانال بارگذاری شد اما متاسفانه پاک شده بود😔 و تعدادی از اعضای کانال موفق به خواندن نشده بودند ،اما نگران نباشید امشب چند پارت آخر ،بعلاوه قسمت های شب گذشته در کانال بار گذاری میشود😁
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۷۸
نزدیک به یک سال از پایان جنگ میگذشت ولی خبری از آزادی اسیران نبود. صبح 14 خرداد 1368، در حال آماده شدن برای رفتن به دانشکده بودم، پدرم رادیو را روشن کرده بود تا اخبار گوش کند، ساعت هفت صبح گوینده رادیو گفت: «إنا لله و إنا الیه راجعون! روح بلند پیشوای مسلمانان و رهبر آزادگان جهان حضرت امام خمینی به ملکوت اعلا پیوست...» مانند کسی که بهش شوک وارد بشه، خشکم زد! چادرم ازسرم افتاد، پاهایم توان ایستادن نداشت، روی زمین نشستم و ناباورانه به پدرم نگاه کردم. او هم مرا نگاه کرد و با دست به سرش کوبید. خدایا این خبر رحلت بزرگمرد و سکاندار انقلاب بود که از رادیو پخش میشد! گریه امانم نداد. از صدای گریههای من و ناله پدرم، مادرم سراسیمه از اتاق بیرون آمد و گفت: «چی شده؟ چرا گریه میکنید؟ تو رو خدا به من هم بگید چی شده؟» بعد از چند دقیقه همه خانه از این خبر ناگوار آگاه شدند و تا شب سوگواری کردیم. تلویزیون یکسره روشن بود و اشک میریختیم. آن روزها تلخترین و غمانگیزترین روزهای زندگیام بود. احساس میکردم یتیم شدهایم! باور نمیکردم ابرمرد تاریخ ایران به این زودی از میان ما برود. چطور میشود خاک، کوهی چون او را در بربگیرد؟ سراسر ایران یکپارچه در غم رفتن امام در سوگ بود. یادم به محمد و اسیرانی افتاد که هنوز گرفتار زندانهای رژیم سفاک عراق بودند. با خودم گفتم اگر آنها بفهمند چه حالی پیدا میکنند؟!
فاطمه امیری شیرازی
#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۷۹
یک سال دیگر گذشت. بازهم از آزادی اسیران خبری نبود؛ تا اینکه یک روز بعدازظهر که در بیمارستان بودم، مادرم به من زنگ زد و گفت: «مهنا جان مژده بده! تو رادیو گفتند میخواهند اسیران ایرانی رو با اسیران عراقی تبادل کنند!»
با شنیدن این خبر یخ کردم! نمیتوانستم باور کنم محمد بعد از چهار سال برگردد! اما امیدوار بودم و خودم را دلداری میدادم که او سالم برمیگردد، چون خوابش را دیده بودم. به خدا توکل کردم، امید به رحمت بینهایتش مرا سرپا نگهداشته بود. هر شب نام اسیرانی که قرار بود آزاد بشوند برده میشد و ما منتظر نام محمد بودیم. درمدتی که آزادهها گروهگروه میآمدند و ما منتظر خبری از محمد بودیم، روزها و شبها فشارهر ثانیهاش برای من به اندازه یک ماه بود. برای کم کردن این فشارها، بیشتر در بیمارستان میماندم و خودم را سرگرم میکردم.
یک بعدازظهر که خستهوکوفته از بیمارستان به خانه آمدم، وارد حیاط که شدم زینب را دیدم که با برادرم آببازی میکرد. تا چشمش به من افتاد دواندوان آمد، خودش را در بغلم انداخت و با زبان شیرینش گفت: «مامان بیا آببازی کنیم.» گفتم: «عسلِ من خیلی خستهام! برو با دایی بازی کن.» و رو به برادرم گفتم: «زود بیارش داخل سرما میخوره!» رفتم تو و سلام کردم. مادرم در حال پاک کردن برنج بود. گفت: «خسته نباشی مادر!» خودم را روی مبل انداختم و گفتم: «درمانده نباشید.» زنگ تلفن به صدا درآمد. مادرم تا میخواست گوشی را بردارد من مانند برق از جایم بلند شدم و گوشی را برداشتم. آنطرف خط صدای پدرشوهرم بود. سلام و احوالپرسی کرد و گفت: «باباجان چشمت روشن اسم محمد را اعلام کردند!» احساس کردم خونی تازه وارد رگهایم شد، ضربان قلبم بالا رفت،از شادی دیگه نمیشنیدم چی میگه، نمی توانستم روی پایم بایستم! مادرم به طرفم دوید و گفت: «چی شده؟» گوشی را از دستم گرفت: «سلام حاجآقا خوبید؟ چه خبر شده؟» بعد از کمی سکوت مادرم گفت: «خدایا شکرت! الحمدالله!» بعدازاینکه از پدرشوهرم خداحافظی کرد، رو به من گفت: «تو که نصف عمرم کردی! بهجای اینکه این خبر تو رو خوشحال کنه از پا افتادی؟ ترسیدم!» اشکم جاری شد. نمیدانستم باید بخندم یا گریه کنم! مادرم که حال منو میفهمید زیر بغلم گرفت و بلندم کرد. درحالیکه از خوشحالی اشک در چشمانش حلقهزده بود گفت: «مادر چشمت روشن! الهی که محمد سالم برگرده! چرا با خودت اینجوری میکنی؟ فکر کردم خدایی نکرده اتفاقی افتاده.» بعدازظهر با مادرم و زینب به خانه پدرشوهرم رفتیم. آنها تمام کوچه و خانه را ریسه بسته بودند و خواهر و برادرهایش همگی آنجا جمع شده بودند
فاطمه امیری شیرازی
#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۸۰
دو روز گذشت ولی محمد نیامد. این دو روز هر ثانیهاش عمری میگذشت! از بیمارستان چند بار زنگ زدند ولی نمیتوانستم بروم، چون هرلحظه امکان داشت محمد بیاید. بیشتر بستگان هم که از آمدن او خبردار شده بودند، به خانه پدرشوهرم میآمدند. روز سوم پدرشوهرم به من گفت: «باباجان بهتره امروز بری سرکارت! اگر خبری از محمد بشود خودم یکراست اونو میارم بیمارستان پیش تو.» دلم نمیخواست محمد به خانه بیاید و من نباشم ولی پدرشوهرم مرا راضی کرد بروم. با دودلی چادرم را سر کردم. زینب تا دید من چادر سر کردم و می خواهم بروم بهانه گرفت که همراهم بیاید و همش گریه میکرد. مادر محمد هم او را گرفته بود و میگفت: «نه عزیز دلم همینجا باش بابات داره میاد.» ولی کسی حریف زینب نمیشد. خودش را به من چسبانده بود و جیغ میکشید. ناچار شدم همراه خودم ببرمش. درب عقب ماشین را باز کردم و زینب را روی صندلی نشاندم. پدر محمد گفت: «باباجان اگر بچه رو ببری، نمیتونی اونجا به کارت برسی. یه جوری راضیش کن اینجا بمونه.» گفتم: «نه پدر جون تو بیمارستان یک خانمی هست، کارگر اونجاست و خیلی مهربونه. میسپارمش دست اون.» بعد ماشین رو روشن کردم و بهسوی بیمارستان به راه افتادم. زینب را دست خانم دیباچی یکی از کارگران آنجا که خانمی مهربان و با اعتماد بود سپردم و خودم رفتم سری به بخش بزنم. دو ساعت گذشت و تمام فکرم پیش محمد بود.
فاطمه امیری شیرازی
#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۸۱
کنار یکی از بیمارها بودم و داشتم سِرم دستش را چک میکردم که صدای بلندگو مرا به بخش اتفاقات خواند. با سرعت خودم را به آنجا رساندم، یک بیمار اورژانسی آورده بودند و نیاز به کمک داشتند. یه دفعه دلم شور زینب را زد. میخواستم بروم به اطلاعات و بگویم خانم دیباچی را صدا کنند؛ که یه دفعه صدایی آشنا از پشت گفت: «خانم دکتر ما رو هم اورژانسی درمان میکنید؟» یکلحظه قلبم ایستاد! اشتباه نمیکردم صدای محمد بود! مانند برقگرفتهها از جا پریدم و نگاهی به پشت سرم انداختم.حس کردم خواب میبینم! محمد من جلویم ایستاده بود. با ناباوری نگاهش کردم! صورتش نحیف و لاغر و بیشتر موهایش سفید شده بود، عصایی هم زیر بغل داشت. ضربان قلبم مانند پتکی به سینهام میخورد. بیاختیار اشکم جاری شد، خودم را در بغلش انداختم و فقط بلندبلند گریه کردم. محمد هم آرام اشک میریخت. هیچکدام نمیتوانستیم حرف بزنیم؛ پس از چند دقیقه محمد نگاهی به اطرافش انداخت و آهسته گفت: «خانوم همه دارند ما رو نگاه میکنند!» اما من بیتوجه به حرفش میخواستم عقدهی فراغ این چهار سال را خالی کنم. دیدن چهره محمد و نگاه مهربانش برایم یک رؤیا شده بود. هرروز، لحظه دیدنش در ذهنم تجسم میکردم و اکنون او اینجا بود! با صدایی گرفته گفتم: «داشتم از دوریت دیوونه میشدم... ممنون که اومدی!» محمد گفت: «ما که از اول دیوونه بودیم عزیز دلم! بچه کجاست؟» برای چند دقیقه زینب را فراموش کردم. خودم را عقب کشیدم و گفتم: «همینجاست منتظر باباشه!» در همین لحظه پدر محمد با چهرهای خندان آمد و گفت: «باباجان همه بیرون ایستادند. بیایید برویم.» بعد رو به من گفت: «دیدی دخترم! به قولم عمل کردم وآوردمش.» همینطور که با دست اشک روی صورتم را پاک میکردم سلام کردم و گفتم: «ممنون پدرجون! شما بروید تا من زینب را بیاورم.» دست محمد را گرفتم و بهسوی راهرو بیمارستان دنبال خودم کشیدم احساس می کردم روی زمین نیستم. تازه متوجه شدم پای راست محمد از زانو قطع شده! ناخودآگاه یاد خوابی افتادم که در مشهد دیده بودم. گفتم: «پایت چی شده؟» گفت: «تو اسارت جا موند!» همینطور که جلو میرفتیم زینب دست در دست خانم دیباچی در پیچ راهرو نمایان شد.
فاطمه امیری شیرازی
#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۸۲
به محمد چیزی نگفتم. میخواستم ببینم دخترش را میشناسد؟! چند قدم که جلو رفتیم محمد گفت: «بابا به فدای قد کوچولوت بره!» به چهرهی محمد نگاه کردم، اشک در چشمانش حلقهزده بود و لبخند همیشگیاش را بر لب داشت. زینب که نزدیک شد به خانم دیباچی گفتم: «تشکر شما میتونید برید.» محمد بهسختی روی زانو روبروی زینب نشست. زینب نگاهی به من و با تعجب نگاهی به محمد کرد. محمد او را در آغوش کشید و صورتش را غرق بوسه کرد. کنارش نشستم، گریه امانم نمیداد؛ زینب متحیر فقط به محمد نگاه میکرد. محمد به چشمان حیران زینب نگاه کرد و گفت: «میشناسی منو؟» دستان کوچکش را روی صورت محمد کشید و با سر گفت: «آره.» گفت: «من کیم؟» گفت: «بابا محمد!» محمد ذوقی کرد و گفت: «الهی فدای دختر باهوشم بشم.» بعد نگاهی به من کرد، دستانم را گرفت و گفت: «منو ببخش که تو این سال ها منتظرم ماندی و بچه را بهتنهایی بزرگ کردی.» با گریه گفتم: «این حرفها رو نزن من باید ازتو تشکر کنم که برگشتی .»
یک هفته از آمدن محمد میگذشت و هرروز مهمان داشتیم. از بستگان و دوست و آشنا به دیدن محمد میآمدند. دو هفته مرخصی گرفتم تا پیش محمد باشم. زینب هم زود با محمد خو گرفت. خانواده خودم هرروز به خانه ما میآمدند. مادرم میگفت: «به زینب خیلی وابسته شدیم نمیتونیم دوریش رو تحمل کنیم.»
یک روز تعطیل با محمد و زینب تنها بودیم، محمد زینب را روی زانویش نشانده بود و موهایش را نوازش میکرد. گفتم: «محمد تو بیمارستان از کجا فهمیدی که زینب دخترت هست؟» محمد گفت: «چون خیلی شبیه تو هست!» گفتم: «واقعا؟ ولی من فکر میکنم شبیه تو هست! بهویژه چشماش. هر وقت دلم برات تنگ میشد به چشمای زینب نگاه میکردم.» محمد گفت: «دخترم مثل مامانش خوشگل شده.»
فاطمه امیری شیرازی
#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۸۳
یکشب از محمد خواستم داستان اسارتش را برایم تعریف کند. محمد از اینکه بیشتر دوستان و همرزمانش شهید شده بودند بسیار ناراحت بود و به آنها غبطه میخورد او میگفت: «تو عملیات بیشتر افراد گردان شهید و زخمی شدند و به خاطر پیشروی در خط مقدم، از نیروهای خودی فاصله گرفتیم. با عدهای از بچههای گردان دریکی از کانالها گیر افتادیم، آتش دشمن هرلحظه بیشتر میشد و ما تا آخرین قدرت مقاومت می کردیم. مهمات کمکم تمام شده بود و عقبنشینی هم محال بود! بسیاری از زخمیها همانجا شهید شدند. من هم پایم تیر خورد. پس از چندین ساعت درگیری و مقاومت بلاخره به اسارت عراقیها درآمدیم. به خاطر خونریزی زیاد بیهوش شدم. به هوش که آمدم تو زندان عراقیها بودم. جلو خونریزی را گرفته بودند ولی همچنان درد داشتم. بعد از چند روز چون به زخمم رسیدگی نشد وضع پایم بسیار وخیم شد تا جایی که از تب بیهوش شدم. زمانی که بهوش آمدم در بیمارستان بودم و پایم را قطع کرده بودند.
بیرحمترین مأموران صدام آنجا بودند. بعضی از دوستان همانجا زیر شکنجه به شهادت رسیدند. بیشتر اسیران غواص و خطشکنان کربلای 4 در اردوگاه تکریت زندانی بودند و کسی از ما خبر نداشت؛ چون عراق نام هیچکدام را برای ثبت در صلیب سرخ نداده بود. به همین خاطر مأموران عراقی میگفتند چون شما نامتان در صلیب سرخ نوشتهنشده، آزادیم هر بلایی سرتان بیاوریم. روزهای سختی بود. تنها با یاد خدا و توکل به او ما را زنده نگه میداشت. چون هیچ خبری از ایران نداشتم و میدانستم شما هم از من خبری ندارید، هرروز نزدیک اذان مغرب به یاد تو بودم. احساس میکردم اینجوری میتونم طبق قرارمون با تو ارتباط داشته باشم. امید داشتم تو حس کنی زندهام و منتظرم بمانی. از اینکه بیشتر دوستانم شهید شدند و من مانده بودم حسرت میخوردم!» صحبتهاش که تموم شد سرش را پایین انداخت و به فکر فرورفت.
فاطمه امیری شیرازی
#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۸۴
به چهرهاش نگاه کردم و گفتم: «حکمت خدا این بوده که زنده بمانی. شاید هم دعاهای من و مادرت بوده! بههرحال من از امام رضا (ع) حاجتم رو گرفتم. هر شب قبل از نماز مغرب سر قرارمون بودم، آن لحظه احساس میکردم تو هم به یادم هستی و بهت میگفتم خیلی دوست دارم و منتظرتم!» محمد لبخندی زد و گفت: «منم میگفتم ما بیشتر!» گفتم: «خیلی دلم میخواست زمان تولد بچه کنارم باشی! خیلی بهت نیاز داشتم! قبل از تولد بچه به مشهد رفتم و از امام رضا (ع) خواستم که تو رو سالم برگردونه. اون زمان هیچ خبری از تو نبود. تو مشهد خوابت رو دیدم... .» بعد تمام خوابی را که دیده بودم برایش تعریف کردم. بهش گفتم: «اونجا به دلم افتاد تو زندهای اما برای پاهات مشکلی پیشآمده.» محمد که با دقت به حرفهایم گوش میداد لبخندی زد و گفت: «تو با این رقت قلبی که داری چطور پزشکی خوندی؟» با خنده گفتم: «دخترت که نگذاشت تو منطقه جنگی بمونم! گفتم دستکم پزشکی بخونم تا مجروحین جنگ رو مداوا کنم. حالا مگه بد شده؟ بهت میگن همسر خانم دکتر!» محمد گفت: «ما مخلص خانم دکتر هستیم!»
گفتم: «محمد تو این سالها که نبودی همش با خودم برنامه میریختم زمانی که تو بیای کجاها باهم بریم. بیشترین خاطرهای که یادآورش برایم لذتبخش بود، وقتهایی بود که به کوه میرفتیم. با خودم گفته بودم اولین جایی که با محمد بیرون بروم کوه باشه. همانجایی که آخرین بار رفتیم.» محمد گفت: «فکر خوبیه. حالا که اومدم دلم میخواد هر جا دوست داری ببرمت.» گفتم: «یه جای دیگه هم نذر کرده بودم با تو بروم.» گفت: «کجا؟» گفتم: «آخرین بار که مشهد رفتم نذر کردم اگه خبری از سلامتی تو برسه، هر وقت اومدی باهم به پابوس امام رضا (ع) بریم.» با شادی گفت: «انشاءالله میرویم.»
فاطمه امیری شیرازی
#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۸۵
یک روز صبح هنوز آفتاب درنیامده بود که وسایل موردنیاز برای رفتن به کوه رو آماده کردم. زینب هنوز خواب بود، محمد بغلش کرد، سوار ماشین شدیم و بهطرف کوه به راه افتادیم. بعد از مدتی به نزدیکی کوه رسیدیم وقتی پیاده شدیم زینب هم بیدار شد. به سمت کوه براه افتادیم. بااینکه محمد یک پایش مصنوعی بود ولی جلوتر از من بالا میرفت. کمی که بالا رفتیم زینب خسته شد. به محمد گفتم: «همینجا بشینیم؟» محمد گفت: «نه.» درحالیکه زینب را بغل میکرد گفت: «میرویم بالاتر!» سرانجام به بالای کوه رسیدیم. جایی که چهار سال قبل آمده بودیم! محمد روی تختهسنگی نشست و به زینب گفت بیا تو بغل بابا بشین. هوای دلپذیری بود، یاد خاطره چهار سال پیش و خوابی که آن زمان دیده بودم افتادم.
به محمد گفتم: «محمد یادت میاد روز آخری که آمدیم اینجا چی بهت گفتم؟» محمد کمی فکر کرد و گفت: «آره. گفتی خواب دیدی با یه بچه اینجا آمدیم. اون روز خیلی از این خوابت سر شوق آمدم. تواسارت که بودم همش بهش فکر میکردم.» گفتم: «دیدی خوابم تعبیر شد؟» گفت: «آره.» بعد به فکر فرورفت. به چهرهاش نگاه کردم، سرش را بلند کرد، دستم را گرفت و روی سینهاش گذاشت. صدای ضربان قلبش دستم را تکان میداد. گفتم: «محمد چرا اینقدر قلبت تند میزنه؟» گفت: «نمیدونم! تو که دکتری باید بفهمی!» همانطور که دستم روی سینهاش بود با نگرانی به صورتش نگاه کردم. با چشمان مهربانش نگاهم کرد و گفت: «گمون نکنم بتونی با علم پزشکی اینو درمان کنی!» گفتم: «پس با چی میشه درمان کرد؟» خندید و آهسته گفت: «با بودنت در کنارم!» در همین هنگام زینب دستان کوچکش را به دور گردنم حلقه کرد و با لبهای کوچک و نرمش بوسهای روی گونهام گذاشت. محمد لبخندی زد و گفت: «فندق بابا چقدر مامانو دوست داری؟» زینب انگشتان دودستش رو باز کرد و گفت: «اینقدر!» محمد گفت: «ولی من بیشتر دوسش دارم.» زینب اخمی کرد و دست کوچکش رو گذاشت رو لبهای محمد و گفت: «نخیرم من بیشتر دوسش دارم!» محمد دستان زینب رو بوسید و گفت: «باشه عزیزم. تو بیشتر دوسش داری!» بعد لبخندی زد و نگاهم کرد.
فاطمه امیری شیرازی
#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۸۶
. گرمی نگاه محمد دلم را میلرزاند ولی غمی در نگاهش موج میزد که وجودم رو میسوزاند. در دلم گفتم خیلی دوست دارم! محمد همینطور ساکت نگاهم میکرد، دیدم حرفی نمیزنه، گفتم: «ما بیشتر!» لبخندی زد و گفت: «ما خیلی بیشتر!» بهش گفتم: «همیشه نگاهت که میکردم احساسم رو میفهمیدی و میگفتی ما بیشتر؛ چطور شد این دفعه نفهمیدی؟» محمد قهقههای زد و گفت: «این دفعه هم فهمیدم، ولی میخواستم تو پیشدستی کنی.» گفتم: «محمد!» گفت: «جانم!» گفتم: «احساس میکنم غمی تو نگاهت هست! اگر درست نیست، بهم بگو.»
نگاهش رو ازم دزدید و به دوردستها خیره شد، آب دهانش را قورت داد و با صدایی بغضآلود گفت: «میدونی مهنا! وقتی تو جبهه بودم همیشه فکر میکردم شهید میشوم. لحظههای عرفانی زیبایی تو جبهه میدیدم که احساس میکردم من هم سرانجام میروم. دوستان خیلی عزیزی داشتم که اونجا شهید شدند. عملیات آخر که منجر به اسارت شد، چند تا از دوستانم تو بغل خودم از خونریزی و تشنگی شهید شدند! اون لحظه به تنها چیزی که فکر می کردم واز خدا می خواستم شهادت بود! وقتی زخمی شدم فکر کردم دیگه آخرین لحظههای موندن در این دنیا رو میگذرونم، ولی حتما حکمتی در کار خدا بوده که به آرزویم نرسیدم.
در جنگ، امدادهای غیبی مهم ترین عامل پیروزی رزمندگان بود و ما بهدرستی در آن محشر بین خیر وشر، توجه و الطاف زهرای مرضیه (س) را میدیدیم. هر شهیدی که میدادیم عزممان راسخ تر میشد و به برکت خون شهدا و انفاس قدسی امام زمان (عج) ودعای مردم شهید پرور بود که بیشتر عملیات ها با پیروزی همراه بود.»
فاطمه امیری شیرازی
#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۸۷
محمد آهی از ته دل کشید و سکوت کرد. گفتم: «محمد جان اینطور که تو با حسرت از دوران جنگ حرف میزنی، یعنی نبرد بین حق و باطل تموم شده!» محمد نگاهی به من کرد و گفت: «نه! منظور من این نبود. اشتباه برداشت نکن! من فقط به شهدا غبطه میخورم و احساس میکنم جاماندهام؛ ولی راه شهدا ادامه دارد، راهی طولانی وخطیر. می دونی مهنا! ما هنوز در آغاز راه مبارزه ایم و راه شهادت باز است. امام خمینی (ره) از بین ما رفت و رفتنش برای تمام مردم ایران ضایعهی دردناکی بود؛ ولی راه امام و راه شهادت هنوز باز است، وظیفه ما جاماندهها بهمراتب خطیر تر است. در این برهه از زمان، گوش به فرمان ولی امر مسلمین از هر واجبی واجبتر است! از خدا میخواهم اگر خواست پروردگار اینگونه بوده که تا حالا زنده باشم، هیچگاه از مسیر وخط ولایت منحرف نشوم واز امتحان الهی سربلند بیرون بیایم و در آینده زرقوبرق دنیا ما را از معنویات دور نسازد و پایمان را نلغزاند. اکنونکه ما ازقافله شهدا جاماندهایم، باید کاری زینبی کرد! باید وظیفهای که شهدا بر دوش ما نهادهاند را به آخر برسانیم. پرچم انقلاب نباید زمین گذاشته شود. باید دستبهدست بگردد تا به دست صاحب برحقش حجت بن الحسن ارواحنا له الفداء برسد. تا آن زمان لحظه ای توقف روا نیست و تا پیروزی اسلام بر کفرجهانی و سایه افکندن پرچم قرآن بر کل جهان نباید لحظه ای از پا نشست. بالاخره با یاری خداوند و پیروی از ولی مسلمین به این پیروزی دست خواهیم یافت!»
محمد رو به من کرد و ادامه داد: «انتظارم از تو اینه که درمسیر آرمانم مرا همراهیکنی، چراکه هنوز شیطان بزرگ پشت دروازهها کمین کرده.تا یزیدیان هستند حسینیان هم باید باشند!»
محمد سکوت کرد و در دل من آشوبی به پا شد. پس از چند لحظه گفتم: «محمد جان بااینکه که تو رو خیلی دوست دارم و حاضر نیستم کوچکترین گزندی به تو برسه، ولی برای دفاع از اسلام هرگز مانع تو نمیشوم پس مطمئن باش در راه هدفت هر قدمی برداری، قدم به قدم با تو می آیم، اگر آرمان تو حسینی هست، من هم باید زینبی باشم!» محمد با مهربانی لبخندی زد و گفت: «برای همین تو رو انتخاب کردم !»و با چشمان پر نفوذش عمیق نگاهم کرد، نگاهی که هزاران حرف پشت آن نهفته بود.
پایان
فاطمه امیری شیرازی
عرض سلام و احترام
همراهان عزیز امیدوارم از خواندن این رمان لذت برده باشید، منتظر نظرات و انتقادات شما هستیم
👇
@F_amirishirazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️در زمین فوتبال اسپانیا یکی از معترضان به نشان اعتراض نسل کشی در غزه وارد زمین میشود .
🔻پلیس او دستگیر کرده مورد ضرب و شتم قرار می دهد!
🔹ببینید واکنش بازیکنان و مردم چگونه است و چه اتفاقی می افتد.
✅شکل گیری قدرت اسلام و افول اسرائیل در جهان
#نشرکوثر_سعادت
https://eitaa.com/nashrekowsaresaadat
💠آیت الله بهـــــجت (ره)
بـــزرگان وقتی میخواستتد مطلبی و یا فـــیضی از خـــداوند بگیرند از شب و #سحـــــر استفاده میکردند.
زیرا در سحـــر با خدا خلوت ڪردن و با #خدا ارتباط پیدا ڪردن اثــــر خاصی دارد.
📚 برگـــی از دفــتر آفــتاب ۱۴۲
#نشرکوثر_سعادت
https://eitaa.com/nashrekowsaresaadat