✍نشرالعلم|صحیفه سجادیه
💠با شما هستم ✍گریه ها مگر ریحانه با گریه آرام می شد؛ طعنه و کنایه های حسودانه بعضی همکلاسی ها، نیش
☝️با شما هستم
✍مسجد
غروب نزدیک شد و پدر #ریحانه مزرعه را ترک کرد تا نماز مغرب را در مسجد محل بخواند؛ سه شنبه ها #حاج_آقا صحیفه سجادیه می گفت.
با توجه به خشکسالی پیش آمده و خوشحالی مخالفانِ بی درد از دردمندی مؤمنان، دعاهای معیشتی و اقتصادی خوانده می شد.
آن شب دعای ۳۰ با لحنی محزون خوانده شد: "خدایا بر محمد و آلش صلوات بفرست و به من عافیت ببخش.
عافیت از بدهکاری که آبرویم را برده و ذهنم را سرگردان کرده و فکرم را شاخه شاخه کرده و شغلم چاره یابی برای آن شده است."
جانا سخن از زبان ما می گویی از بس این دعا برای پدر ریحانه ملموس بود؛ سر بر مهر گذاشت و سجده کرد؛ همه گرفتاری هایش را همراه قطرات نرم اشک با خدا در میان گذاشت و با دلی آرام و امیدوار به سوی خانه از مسجد بیرون رفت.
ادامه دارد...
@nashrolelm
نشرالعلم
ارائه نظرات و پرسش ها👇
@sebqat_14
✍نشرالعلم|صحیفه سجادیه
☝️با شما هستم ✍مسجد غروب نزدیک شد و پدر #ریحانه مزرعه را ترک کرد تا نماز مغرب را در مسجد محل بخواند
☘با شما هستم
✍بازار محله
وقتی وارد بازار محله شد؛ نانوایی خیلی شلوغ بود؛ آرد کم پیدا و نان گران شده بود.
از یک سو نمی خواست در صف منتظر بماند و طلبکاری او را ببیند و از او طلب کند و پیش مردم شرمنده شود تازه پول هم نداشت و باید باز قرض می کرد.
از سویی دیگر نان در خانه نبود و باید برای خانواده اش دست کم یکی دوتا نان ببرد؛ گریه های حنانه و مظلومیت ریحانه و نگاه های معصومانه و مأيوسانه علی و عمار و از همه مهم تر، دندان درد همسرش که از کمبود شیر، نوزاد از استخوانش تغذیه می کرد، این ها قابل چشم پوشی نبود.
تو همین فکر بود که آقایی ناشناس پیش آمد؛ به او سلام کرد؛
علیکم السلام!
آقای زراعتی این کیسه آرد را بگیر و در خانه نان بپذید تا زن و بچه ات گرسنه نباشند تا إن شاءالله (اگر خدا بخواهد) مشکلتان برطرف شود.
چشمانش گرد شده، به زیر افکنده؛ قلبش شکسته؛ زبانش به لکنت افتاده؛ پاهایش از حرکت ایستاده و دستانش به لرزه در آمده بود؛ نمی دانست چکار کند.
کمی به خود آمد؛ سر بلند کرد تا از آن آقا سپاسگزاری کند، اما هیچکس را رو به روی خود ندید؛ تنها خودش بود و درخت خرمای خشکی که از ابتدا بر آن تکیه زده بود.
کیسه آرد را زود زیر بغل گذاشت و سرش را به زیر انداخت و گام هایش را به سوی خانه، سریع و بلند برداشت.
داشت آیة الکرسی (۹ حرف) و آیه نهم (٩ عدد) سوره یاسین را می خواند تا با امنیت به خانه برسد.
به در خانه که رسید و در زد؛ دل اهل خانه به هره افتاد؛ خانواده از یک سو می خواستند دیر در را باز کنند چون خیال می کردند، طلبکارها آمده اند؛ از سوی دیگر پدر خانواده می خواست زود در را باز کنند چون خیال می کرد، طلبکارها می آیند.
#ریحانه که فرزند بزرگ خانه بود، پشت در آمد؛ علی و عمار که مشغول بازی بودند؛ ترسیده بودند؛ تازه توانایی پاسخگویی به طلبکارها را نداشتند؛ امکان داشت که بچه ها را اذیت کنند حنانه هم روی پاهای مادر در حال خواب بود.
به هر حال #ریحانه روسری را محکم بست و چادرش را بر سر کرد و با صدایی محکم ولی آرام و لرزان پرسید: کی هستی؟
پدر تا صدای دخترش را شنید، گلویش را بغض و گونه هایش را آب گرفت؛ با صدایی آرام گفت: عزیزم؛ الاهی فدایت شوم؛ من هستم بابا جان.
#ریحانه، روحی تازه گرفت؛ با دستپاچگی؛ دست و پایش را گم کرده بود؛ در را در چشم بهم زدنی باز کرد؛ پدر چون کوهی برایش ظاهر و روان شد؛ در را بست و این جسم نهیف و نجیب و آن دل رنجورش را به آغوشش سپرد.
گریه های #ریحانه تمامی نداشت؛ چون پژواکی از دامان کوه بر می خواست؛ پدر او را آرام کرد تا پژاکی ها صدایشان را نشوند.
ادامه دارد...
@nashrolelm
نشرالعلم
نظرات و پرسش ها👇
@sebqat_14
✍نشرالعلم|صحیفه سجادیه
☘با شما هستم ✍بازار محله وقتی وارد بازار محله شد؛ نانوایی خیلی شلوغ بود؛ آرد کم پیدا و نان گران شده
با شما هستم
✍در خانه
پدر دست در دست #ریحانه وارد خانه شد؛ یک نگاه به لب¬ها و نگاهی دیگر به دست¬های پدر بود؛ منتظر صحنه¬ای متفاوت از شب های پیش بودند؛ با دیدن لبخند پدر و کیسه¬ی آرد چشم¬ها برق زد و گلوها باز شد؛ پاها جان گرفت و دست¬ها گشوده شد؛ #ریحانه که سر از پا نمی¬شناخت؛ یک لیوان آب به پدر داد و خودش زود آتش را در حیاط منزل روشن کرد و آماده پختن نان شد؛ علی و عمار هم دور آتش بازی و سر و صدا می¬کردند.
💚پدر نگاهی مهرانگیز به مادر انداخت؛ صدایش کرد: همسرم، عزیز دلم، الاهی دورت بگردم؛ همسرش که با این محبّت¬ها کم کم یخش آب می¬شد؛ لب¬هایش چون غنچه¬ای شکفته شد و یکدفعه بغضش ترکید و سر بر دامان شوهرش گذاشت تا با نوازش دست¬هایش آرام بگیرد؛ دیگر طاقت این همه سختی را نداشت؛ زبان به گله گشود تا عقده¬های خود را خالی کند: تا کی باید صبر کنیم؟ چرا فکری نمی¬کنی؟ مگر نگفتم به حرف حاجی گوش نده؛ این همه آدم راحت زندگی می¬کنند؛ مگر مجبور بودی.
پدر که نمی¬خواست لبخندش کمرنگ شود، سرش را پایین انداخته بود و فقط گوش می¬داد تا خانم حرف¬هایش تمام و آرام شد؛ آخرش هم با یک جمله گفت: إن شاء الله (اگر خدا بخواهد) حل می¬شود. پس از این جمله حنّانه را بوسید و با انگشت اشاره دست راستش با لب¬های خشک او بازی کرد تا دخترک نورسیده¬اش کمی بخندد؛ حنّانه که آرام¬ شده بود؛ چشمانش را روی چهره پدر تنظیم کرده بود و تکان نمی¬خورد.
نان¬های #ریحانه خانم هم پختند و در سینی گذاشتند و همراه علی و عمار آوردند پشت در، در زدند؛ بفرمایید بچه¬های گلم؛ همه کنار هم نشستند و با صدای بلند بسم الله گفتند و شکم خود را بیش از این منتظر نگذاشتند؛ نانی گرم و خوش¬بو که تاکنون چنین بویی به مشامشان نرسیده بود؛ بهترین غذایی بود تاکنون خورده بودند؛ هر لقمه که بر دهان می¬گذاشتند، شکر می¬کردند؛ علی و عمار رقابت داشتند؛ (خخخخخ) هوووم بَه بَه! چه خوشمزه است! بابا این کیسه آرد را از کجا آوردی؟ تا حالا نان به این خوشبویی نخورده بودیم.
بابا نمی¬خواست همه چیز را بگوید؛ گفت: الحمدلله؛ خدا روزی¬رسان است؛ او مهربان است. بچه¬ها با این حرف¬ها قانع شدند ولی مادر دست بردار نبود؛ درست است که خدا روزی¬رسان است ولی چطوری؟ از کجا؟ پدر هم جریان مسجد و #حاج_آقا و دعای 29 و 30 صحیفه را گفت که گویا امام جماعت مسجد از حال او باخبر بود؛ درست با زبانش چیزهایی می¬گفت که گره¬های دلم را باز می¬کرد؛ من هم بی¬اختیار مشتاق شدم؛ حتی در حین سخنرانی درباره بدهکاری مسئله¬ای را پرسید که فقط من بلد بودم؛ برای همین این #صحیفه_سجادیه را به من هدیه داد و ...
بچه¬ها آن شب با آرامش خوابیدند و استخوان¬های مادر هم کمی در امان بودند؛ چون غذای حنّانه تأمین شده بود؛ پدر از یک سو به خاطر آنچه پیش آمده بود، خوشحال بود و از سوی دیگر باز هم بی¬خوابی از بدهکاری رهایش نمی-کرد؛ فکر طلبکاران به ویژه آن دو نفر که بیش از همه زنگ می¬زنند و هر روز یک نفر را وادار و واسطه می¬کنند، شادی¬اش را به غم تبدیل می¬کرد اما خوب خدا را شکر که زن و بچه¬اش خوابیده¬اند و غصه¬ها و اشک¬هایش را نمی-بینند؛ مشغول نماز و دعا شد و برای #حاج_علی دعا می¬کرد و از گله¬های همسرش شرمنده بود.
«اى كاش كه اين سينه درى داشته باشد
تا يار ز دردم خبرى داشته باشد
تا كى گذرد عمر كسى در غم هجران
فرخنده شبى كان سحرى داشته باشد
شد عمر گرانمايه ما صرف محبّت
اى كاش كه آخر ثمرى داشته باشد
سوزيم به يك آه زمين را و زمان را
گر دود دل ما شررى داشته باشد
برداشتهام شب همه شب دست تضرّع
اى كاش دعاها اثرى داشته باشد.»
#ادامه دارد...
@nashrolelm