eitaa logo
نَسیـــبہ مِــدیــٰا
105 دنبال‌کننده
852 عکس
163 ویدیو
12 فایل
سلاممم رفیق ✋🏻😁 ‌ ‌تو‌‌یا‌هم‌وطنمی‌ یا‌هم‌فکرمی‌ پس‌بین‌مون‌دیوار‌نکش:)!🌿 تبادل⇩ @nasibeh_admin ‌ ‌پل ارتباطی ما ب صورت ناشناس↯ https://harfeto.timefriend.net/16651646243743 نشانی ما در اینستاگرام‌‌⇩ ‎nasibeh.media
مشاهده در ایتا
دانلود
•{بِسْمِ اللّٰهِ الرَحْمٰنِ الرَحيٖمْ}• شهید امیر سیاوشی: معتقد بود برای اهل بیت نباید کم گذاشت، تا زمانیکه اونها دستت رو با بزرگواری می‌گیرند تو هم شرمنده نباشی که چرا میتونستی و بیشتر انجام ندادی. 🗓|سه‌شنبه ‌۸/۱۰ 📿|ذکر روز‌ :«یا ارحم الراحمین» @nasibeh_media
میگفت: وقتے‌شھیدمیشے‌ڪہ‌ ࢪفقا؎شھیدت‌بیشتࢪ‌ا‌ز ࢪفقا؎عادیت‌باشن :)! @nasibeh_media
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•♥️🇮🇷• اون لانتوریای اونوریم با این قرتی مرتیا نمیتونن هیچ کاری بکنن✊🏻 @nasibeh_nedia
بهش گفتم: دایی جون! چرا همش میگی می‌خوام شهید شم تو هم مثل بقیه جوون‌ها تشکیل خانواده بده، حتما پدر خوبی می‌شی و بچه‌های خوبی تربیت می‌کنی، مثلِ خودت! بهم گفت: می‌دونی چیه دایی شهدا چراغ‌اند! چراغِ راه در تاریکیِ امروز دایی من می‌خواهم چراغ باشم! @nasibeh_media
عاشقی رایج نبود..! عباس {ع‌} آن را باب کرد :) @nasibeh_media
با این آقا چه نسبتی داری؟! +نوکرشــم(:❤️🌱 @nasibeh_media
وقتی میگیم این ها لایق دلسوزی و رحم کردن نیستن از چی حرف میزنیم @nasibeh_media
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿 🕊🌿 🌿 🦋 به روی خودمان نیاورده ایم که شنیده ایم حاج ابراهیم به شهادت رسیده. مسابقه که تمام می شود، می روم جایی دور تر از جمعیت. حاج ابراهیم را که به یاد می آورم، بغض راه نفسم را می بندد. یاسر با آن حال می بیندم. می گویم:( حاج ابراهیم سه تا دختر کوچیک داره.) امروز مسئولیت ما در برابرش، سنگین است. خرمن خشم مقدس در سینه ام شعله می کشد. کاش زود تر نوبت ما بشود. خبر داده اند که احتمالا اعزام، یک هفته دیگر انجام می شود. دیگر برای رفتن بی تاب شده ام. صبح ها می آیم سر کار، تمام فکر و ذکرم رفتن است و فکر، عجیب ترین مخلوق خداست. دائم می گردم دنبال نشانه ای از چیزی که آنجا به کارم بیاید. مدتی است که درجه های جدیدم آمده است؛ اما نه دل و دماغ پیگیری دارم نه در اولویتم است. آدم مسافر درجه می خواهد چه کار؟ مجتبی، دوستم که می داند درجه ام آمده، یک بار پرسید که چرا پیگیرش نمی شوم. شوخی جدی گفتم:( درچه ها ارزونی خودتون. من که دارم میرم.) هر کس که می داند راهی ام، چیزی می گوید:( نرو، شهید میشی)،( یادت نره به ما بدهکاری!) این حرف ها که شوخی اند؛ اما مرا جدی به فکر می اندازند. با خودم فکر می کنم به چه کسانی بدهکارم؟ فهرست طلبکاران بلند بالا می شود. آدمیزاد به خیلی ها بدهکار می ماند. خیلی چیزها را نمی شود جبران کرد؛ مثلا مهر مادری را چگونه جبران کنم و بروم؟ در جواب آن ها راجع به شهادت شوخی می کنند، فقط می گویم:( هر چب خدا بخواد، همون میشه)، اما توی دلم شرمنده می شوم. خودم می دانم که با شهدا فاصله دارم. آخر من کجا و شهدا کجا؟ من فقط کوشیده ام که پایم را جای آن ها بگذارم. دیده ای آن ها که به کسی،گروهی، جریانی دل بسته اند، هم و غمشان این می شود که شبیه آن فرد و گروه و جریان شوند: از مدل مویشان گرفته تا لباس پوشیدنشان؟ من هم دلبسته ام، دلبسته به کسانی که اغلب نمی شناسمشان. گمنام اند؛ اما خطشان برایم روشن است. من به این گمنام ها هم بدهکارم. فاطمه کنار آمده با رفتنم؛ اما می فهمم که رفتارش مثل همیشه نیست. هر روز که به رفتن نزدیک شوم، نگرانی او هم بیشتر می شود. آمده ام دیدنش. نخ و سوزن می خواهم و می نشینم که لباسم را رفو کنم و نونوار. مادر فاطمه می پرسد که چرا این کار را می کنم. جواب می دهم:( زن عمو! بودجه و امکانات سوریه محدوده‌. من هم نمی خوام توی این شرایط، لباس نو تحویل بگیرم.) به اندازه ی یک لباس هم نمی خواهم باری باشم روی دوش دیگران. زن عمو لباس ها و نخ و سوزن را می گیرد و شروع می کند به دوخت و دوز. برخی از درجه ها و نشانه ها را هم از روی لباس بر می دارد. به گمانم لازم بود! این درجه ها آنجا به کار نمی آید؛ مثل همین جا که به کارم نمی آیند. فروردین به چشم بر هم زدنی می گذرد و امروز سی ام است. هنوز به بابا و مامان زمان دقیق رفتنم را نگفته ام؛ اما دیگر وقتش رسیده. حاج حمید یکی دو روزی است که اصرار می کند بروم سمنان و ببینمشان؛ اما می دانم اگر بروم کار سخت می شود. هم برای من هم برای آن ها. تقصیر ها را می اندازم به گردن خودم. به حاجی می گویم:( می ترسم برم و دل کندن برام سخت بشه.) 🌿 🕊🌿 🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿🕊🌿
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿 🕊🌿 🌿 🦋 من نمی توانم خودم را جای بابا بگذارم. نمی توانم توی ذهنم تصور کنم حس و حال بابا را وقتی پشت تلفن می شنود که پسرش می گوید دارم می روم. غلبه می کنم بر فکرهایم. گوشی ام را بر می دارم و زنگ می زنم به بابا. طول می کشد تا گوشی اش را بردارد. صدایش را که می شنوم، دلم هری می ریزد. می کوشم به خودم مسلط باشم، صدایم نلرزد، حالم را طبیعی جلوه بدهم و هیجانم را کنترل کنم. حال و احوالی می کنیم و می روم سراغ اصل مطلب:( بابا من دو روز دیگه اعزام می شم.) تا این جمله را می شنود، اصرار کردنش شروع می شود که بروم سمنان و یک دل سیر ببینمشان. هر چه اصرار می کند، به خرجم نمی رود. تصمیمم را گرفته ام. - اگه نیایی، من می آم. - بابا، بیا و بزرگی کن تا به همین تماس تلفنی اکتفا کنیم. - می خوای بری یک کشور دیگه، یه ماه و نیم هم که نمی بینمت، دلم طاقت نمی آره، باید قبل رفتن، ببینمت. امروز رفتم و با هر کس که احساس می کردم حقی به گردنم دارد، خدافظی کردم: اتاق به اتاق. نوبت رسید به سید نصرت‌الله. در اتاق را نیمه باز نگه داشتم. صورتم را گذاشتم به روی چهار چوب سرد در. نیم نگاهی به سید نصرت‌الله انداختم و آرام سلام کردم. جواب سلامم را داد. گفت:( چرا نمی آیی توی اتاق؟!) گفتم:( اومدم حلالیت بطلبم و برم.) خداحافظی که کردم، انگار که جا خورده باشد، گفت:( کجا؟) ادای حاجی های جبهه را در می آورم و گفتم:( بالاخره بابی باز شده که ما هم در رکاب بزرگان امتحانی پس بدیم!) این شوخی جدی ها انگار کارساز نبود. گفت :( تو جوونی، کجا می خواهی بری. مگه من می ذارم بری؟ کار تو سوریه سخته. تجربه می خواد.) تا موتورش گرم این حرف ها نشد بود، پریدم در آغوش گرفتمش. قلبم تند می زد. دست هایم را محکم دورش قفل کردم و گفتم:( سید، تو رو به فاطمه ی زهرا منعم نکن!) با این شدت و حدتی که گفته بود نمی گذارد بروم، حالم را گرفته بود. نگران بودم که با حاج حمید صحبت کند. پیش دستی کردم و گفتم:( حاج حمید قبول کرده، سید! اگه می دونستم که می خواهی منعم کنی، نمی اومدم حلالیت بگیرم و خدافظی کنم.) سید نشست روی زمین، دست هایم را بوسید. بعد هم بلند شد و بوسه زد به صورتم: بوسه های رضایت. شرمسار مهرش شدم. منی که چمدانم را بسته ام، هر پالس که مانعم شود، برایم ناگوار است. توی لیست خداحافظی، می رسم به حاج رضا. او هم اصرار می کند که بروم سمنان و مامان و بابا را ببینم و نامزدم را هم. هر چه خودم را به نشنیدن می زنم، افاقه نمی کند. سر آخر می گویم:( حاج رضا، برم پابند میشم.) می گوید:( خب لااقل برو به نامزدت سری بزن.) کار ها را سرو سامان می دهم و سه چهار ساعت بعد می روم دیدن فاطمه. 🌿 🕊🌿 🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿🕊🌿
محاله‌دلتنگ‌‌شما‌نبـٰاشیـم ..! 🇮🇷 @nasibeh_media
•{بِسْمِ اللّٰهِ الرَحْمٰنِ الرَحيٖمْ}• شهید سجاد عفتی: مرگ پلی است به سوی جهان ابدیت و ان‌شالله این پل با شهادت رقم بخورد، صبر در مصیبت اجر عظیم الهی را دارد، در مصیبت‌ها، فقط برای امام حسین(علیه السلام) گریه کنید. (بخشی از وصيت نامه) 🗓|چهارشنبه ‌۸/۱۱ 📿|ذکر روز‌ :«یا حی و یا قیوم» @nasibeh_media