eitaa logo
نَسیـــبہ مِــدیــٰا
105 دنبال‌کننده
852 عکس
163 ویدیو
12 فایل
سلاممم رفیق ✋🏻😁 ‌ ‌تو‌‌یا‌هم‌وطنمی‌ یا‌هم‌فکرمی‌ پس‌بین‌مون‌دیوار‌نکش:)!🌿 تبادل⇩ @nasibeh_admin ‌ ‌پل ارتباطی ما ب صورت ناشناس↯ https://harfeto.timefriend.net/16651646243743 نشانی ما در اینستاگرام‌‌⇩ ‎nasibeh.media
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿 🕊🌿 🌿 🦋 فکرم را مشغول کرده اند این کلیپ ها. در این تصاویر، صورت آدم هایی را می بینم که انگار با آدمیت بیگانه اند. صدای گریه ی کودکان سوری توی سرم می پیچد. کودکانی که من هم عصر آن ها هستم. آن ها را ندیده ام؛ اما لابد در سخت ترین شرایط، مثل هر انسان دیگری، امید دارند که کمکی از راه برسد. آخر همه ی دیدار های عاشقانه که نباید شیرین باشد. سریال است مگر؟! این پا و آن پا می کنم که بگویم یا نگویم. کفه ی گفتن سنگین تر است. نگاهم را می دوزم به زمین که چشم های حاجی را نبینم :( حاجی! تو رو خدا بذار برم سوریه!) هی می گویم و می گویم. از لحن حاج حمید پیدا ست که فهمیده است جنس این خواستن ها با خواستن های قبل فرق دارد. شاید حدس می زند؛ اما می خواهد از زبان خودم بشنود :( طوری شده؟) اصل ماجرا را می گویم:( دارم زمین گیر میشم، حاجی!) حاجی گفت بود که عاشق پیشه می شوم. او مرا از خودم بهتر می شناسد. پیش بینی اش درست از آب در آمده بود. (عشقه) داشت می پیچید دور دست و پایم و این نعمت است. اگر ترجیح های آدم، ساده باشند که اهمیتی ندارند. اگر انتخاب بین دو رفتار و دو تصمیم، ساده باشد که لذتی ندارند. من می خواهم خودم را و عشق را در مسیر هدفم به خدمت بگیرم. (این تازه هنوز اول بسم الله است!) حرف هایم را می زنم؛ اما حاج حمید هیچ نمی گوید. ( خواجه دانست که من عاشقم و هیچ نگفت!) سکوتش را نشانه ی رضا می گیرم. وقتی را خالی کرده ام که بنشینم و با فاطمه فیلم تماشا کنیم:( میان ستاره ای.) من قبلا دیده بودمش؛ اما بار دوم دیدنش با فاطمه لذت دیگری دارد. تا روز ها فکرم را مشغول کرده بود. برای فاطمه هم از سوال هایی می گویم که توی ذهنم چرخ می زدند. از دنیای فیلم که بیرون می رویم، دست فاطمه را می گیرم و راهی چیذر می شویم‌. چرخی می زنیم توی شهر. اولین بار است که باهم به امام زاده علی اکبر می رویم. قلبم تند می زند وقتی با فاطمه جلوی ورودی حرم می ایستیم و سلام می دهیم. گنبد سبز حرم از همیشه سبز تر است. قرار می گذاریم که چند دقیقه ی بعد، توی صحن باشیم. می روم و دل را میزنم به دریای آرامش حرم ضریح را که می بوسم، چشم هایم در آن سوی ضریح دنبال فاطمه می گردند. آرزو ها ردیف می شوند توی سرم، برای فاطمه، برای خودمان، زندگی مان. نمازی می خوانم و برمی گردم در صحن. یادم می افتد که شهید محمد رضا دهقان امیری، ابووصال همین جا آرام گرفته است. پرسان پرسان می گردم دنبال مزارش. هنوز چهار ماه هم از شهادتش نگذشته است. به حساب سال های دنیا، دو سال از من کوچیک تر است. می نشینم کنار مزارش و احساس کوچکی می کنم در برابرش. فاطمه کنارم ایستاده و نگاهم می کند. شرم دارم از حضورش. صدایم آرام می شود، آن قدر که فقط خودم بشنوم. بند های وصیت نامه ی محمد رضا توی ذهنم تداعی می شود:( بال هایم هوس با تو پریدن دارد.) خطاب او به محبوبش، حالا خطاب من به خود اوست. چشم هایم را می بندم، دست می گذارم روی سنگ سرد مزارش و با او نجوا می کنم. دلم گرم می شود:( محمد رضا، کارم رو ردیف کن!) 🌿 🕊🌿 🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿🕊🌿
💫🌹💫🌹💫🌹💫 🌹💫🌹💫🌹💫 💫🌹💫🌹💫 🌹💫🌹💫 💫🌹💫 🌹💫 💫 {حس عجیب برادری} رابطه‌ی برادری من با محمود رضا دو جور بود؛ یک نوع رابطه به لحاظ خونی با او داشتم، یک نوع برادری هم به اعتبار این که بسیجی و پاسدار بود با او داشتم. این دومی به مراتب پر رنگ تر از ارتباط خونی بین من و او بود. این ارتباط دوم خیلی خاص بود. من به برادری با محمود رضا، به هر لحظه اش، افتخار کرده ام. شاید هیچ کس به اندازه‌ی من چنین حس افتخاری را تجربه نکرده باشد. من هر وقت با محمود رضا رو به رو می شدم حس عجیبی درونم را پر می کرد. حسی بود که وقتی محمود رضا نبود، نداشتمش، اما با آمدنش در من ایجاد می شد. از بچگی خیلی دوستش داشتم، اما بعد از اینکه پاسدار شد و به نیروی قدس سپاه پیوست، علاقه ام به او توصیف نشدنی بود. با اینکه سن و سالش از من کمتر بود، انگار اما برادر برادر بزرگم بود. حریمی داشت برای خودش که من زیاد نمی توانستم آن را رد کنم و به او نزدیک شوم. گاهی از او خجالت می کشیدم. ادبش چیز دیگری بود برای خودش. این اواخر وقتی رو بوسی می کردیم، شانه ام را به عادت بچه های بسیج می بوسید. آب می شوم از این حرکتش. {تحلیل می کرد} روزنامه خوان بود و کیهان را هر روز می خواند. تبریز هم که می آمد، اگر از خانه بیرون می رفت با روزنامه بر می گشت. در تهران هر روز کیهان عربی و انگلیسی هم می گرفت و به مهمانانی که داشتند می داد تا بخوانند. با کیهان مأنوس بود. در سال ۸۵ یا ۸۶ بود که به من گفت مدتی است به جلسات فرهنگی در منزل حاج حسین شریعتمداری می رود. از من هم دعوت کرد که با او به این جلسات بروم. من آن روزها در تهران درگیر درس و امتحان جامع دکتری بودم و بهانه‌ی وقت آوردم. محمود رضا به حاج حسین شریعتمداری علاقه پیدا کرده بود. یادم هست که سادگی اتاقی که جلسات در آن تشکیل می شد، کتابخانه‌ی ایشان، وسعت مطالعه و زبان تند و تیز شریعتمداری، توجه اش را جلب کرده بود. از این زبان تند و تیز هم تعبیر خاصی می کرد. محمود رضا یادداشت ها وتحلیل های حسین شریعتمداری و سعدالله زارعی و چند نفر دیگر را دنبال می کرد. به من هم توصیه می کرد مطالب این چند نفر را بخوانم. به پایگاه جهان نیوز علاقه داشت و تحلیل هایش را تعقیب می کرد. گاهی پیامک می داد که مطلب خاصی را توی این پایگاه بخوانم. اطلاعات سیاسی اش به روز بود. این طور هم نبود که فقط برای خودش بخواند؛ درباره ی خبر یا تحلیلی که می خواند، با دیگران هم حرف میزد. یکی از هم سنگرهایش می گفت:《وقتی محمود رضا از مسائل سیاسی حرف می زد‌، من حرف هایش را به خاطر می سپردم و همان شب در پایگاه محل، برای بچه ها بازگو می کردم.》 💫 🌹💫 💫🌹💫 🌹💫🌹💫 💫🌹💫🌹💫 🌹💫🌹💫🌹💫 💫🌹💫🌹💫🌹💫