eitaa logo
نَسیـــبہ مِــدیــٰا
105 دنبال‌کننده
852 عکس
163 ویدیو
12 فایل
سلاممم رفیق ✋🏻😁 ‌ ‌تو‌‌یا‌هم‌وطنمی‌ یا‌هم‌فکرمی‌ پس‌بین‌مون‌دیوار‌نکش:)!🌿 تبادل⇩ @nasibeh_admin ‌ ‌پل ارتباطی ما ب صورت ناشناس↯ https://harfeto.timefriend.net/16651646243743 نشانی ما در اینستاگرام‌‌⇩ ‎nasibeh.media
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿 🕊🌿 🌿 🦋 بر می گردم پیش مهرداد که نشسته و غروب را تماشا می کند. سر می چرخاند و مرا پشت سرش می بیند، چشم هایش گرد می شود:( همین! سی ثانیه؟) چه بگویم در جوابش. دستم را می گیرد که بنشینم کنارش. چشم های دوتامان غروب را در افق قاب می گیرد. می پرسد:( بین تو و نامزدت مشکلی پیش اومده؟) حرف دلم را می زنم. - مهرداد! می ترسم...می ترسم! - از چی می ترسی؟ نامزد داشتن ترس داره؟ - می ترسم که وابسته تر بشم، نتونم برم. بذار وقتی از سوریه برگشتم، یه دل سیر حرف می زنیم. ما بقی حرف ها را توی دلم می زنم. دلم برای فاطمه تنگ شده؛ اما می ترسم اگر به دلتنگی ام امان بدهم، لبه ی تیز عزمم را کند کند، پای رفتنم را بگیرد و تصمیم گرفتن برایم دشوار شود. این روز ها از هر فرصتی استفاده می کنم برای بیشتر آماده شدن و بیشتر یاد گرفتن. صبح، دستم وسط تمرینات پیج خورد. هر چه خواستم نادیده اش بگیرم، نشد. به اصرار حاج حمید می روم که از دستم عکس بگیرم. مشکل، جدی نیست. بر میگردم به دفتر. مهرداد هم اینجا ست. عکس دستم را می گیرم رو به نور :( حاجی، دستم رو ببین!) حاج حمید می گوید:( نیازی به عکس نیست. دستت رو بگیر رو به نور، استخونت دیده می شه بس که لاغری!) خنده ی جمع، تایید حرف حاجی است. یکی دو ساعت می گذرد. حاج حمید موقع نماز می گوید که فردا اگر دوست داری با من بیا کوه. سرباز مگر چه می خواهر از فرمانده اش. درجا قبول می کنم. عمو و دوستم، مهرداد هم قرار است با ما بیایند. تا دیر وقت به کار های عقب مانده ام می رسم. آخر شب هم می روم که دور میدان صبحگاه بدوم، طبق معمول بیشتر شب ها. دویدن کمکم می کند که چابک تر باشم و کوه رفتن فردا حتما کمکم می کند که مقاوم تر باشم. مقاوم بودن، چیزی بیشتر از آمادگی جسمانی می خواهد. اصلا شاید بشود گفت که استقامت، خیلی ربطی به جسم آدم ها ندارد. چه انسان های به ظاهر تنومندی که در برار حوادث به سرعت می شکنند و چه انسان هایی که آدم از ظاهرشان به غلط می افتد؛ اما روحشان مستحکم است. حاج حمید روح مقاومی دارد که جسمش را به دنبال می کشد. من می گویم مقاومت آموختی است؛ منتها در کنار یک آدم مقاوم. کوه فردا از این جهت است که کمکم می کند. صبح زود راهی می شویم و من تفنگ ساچمه ای ام را می آورم. عمو را که می بینم، جویای حال فاطمه می شوم. دیشب با هم حرف زدیم. باید به همین زودی ها بروم دیدنش. تفنگ ساچمه ای آورده ام که کنار فرمانده، تیراندازی را تمرین کنم و حاج حمید اشکالاتم را بگوید. درست است که حاج حمید در دفتر رفتار پدرانه ای دارد؛ اما بیرون از دفتر، رفتارش رفیقانه می شود. حس خوشایندی است. از وقتی اجازه داده که به سوریه بروم، محبت و ارادتم به او بیشتر شده؛ اما سعی می کنم حد و حدود سرباز بودن را حفظ کنم. حاج حمید اما رفیق تر شده است. در چهره ی عمو می بینم که متوجه رفتار رفیقانه ی حاج حمید می شود. جایی می ایستیم برای تمرین تیراندازی. حاج حمید چند قوطی خالی پیدا کرده است و به هوا می اندازد تا بزنمشان. نا امید کننده نیستم؛ اما نباید مغرور شوم. اصلا درس امروز، درس افتادگی است: فرمانده بدون کلاس گذاشتن، برایت کلاس خصوصی تیراندازی گذارد وسط کوه! 🌿 🕊🌿 🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿🕊🌿
💫🌹💫🌹💫🌹💫 🌹💫🌹💫🌹💫 💫🌹💫🌹💫 🌹💫🌹💫 💫🌹💫 🌹💫 💫 {نغمه های حماسه} 《اَناشید》حماسیِ حزب‌الله را دوست داشت و گوش میداد. سال ۱۳۸۵ بود که یک مجموعه از این اناشید را داد تا من هم گوش کنم. بین آن ها سرودی بود به نام《اُکتُب بِالدَّمِ النازِف》که توجه ام را به خود جلب کرد و بسیار علاقه مند شدم که متن آن را داشته باشم و حفظ کنم. ترجیع بند این سرود《الموت، الموت لاسرائیل》بود که در هر سطر آن تکرار می شد. به این صورت《اُکتُب بِلدَّمِ النازِف...الموت، الموت لاسرائیل...وَاصنَع بِالجَسَدِ الناسِف...الموت، الموت لاسرائیل...》از محمود رضا خواستم سرود را به یکی از رفقای لبنانی اش بدهد تا متنش را برایم پیاده کند. چند هفته بعد، هر از چند گاهی همین طور چند فایل صوتی به عربی که گاهی سخنرانی و مداحی هم بینشان بود می داد به من و توصیه می کرد حتما گوش بدهم. یک بار ماه محرم بود که به او گفتم:《دارم مداحی های ملاباسم کربلایی را گوش میدهم.》گفت:《ملاباسم چیه؟ حسین اکرف گوش بده.》اسم حسین اکرف، مداح بحرینی، تا آن روز به گوشم نخورده بود. پرسیدم:《از ملاباسم قشنگ تر می خواند؟》گفت:《این ولایت مدارتر است.》 {بسیجی وسط معرکه} به بچه های بسیج خیلی اعتقاد داشت. در روز های فتنه‌ی ۸۸ یک بار درباره‌ی بچه های بسیج صبحت می کردیم. از بسیجی های اسلامشهری و اینکه چطور پای کار انقلاب اند کلی صحبت کرد و کلی از آنها تعریف و تمجید کرد. با همه‌ی جو سنگینی که آن روز ها علیه بچه های بسیج وجود داشت، به شدت از تأثیر حضور بسیج در خاتمه دادن به غائله ی فتنه تعریف می کرد. این بچه ها را خیلی دوست داشت و با احترام از آنها یاد می کرد. خودش هم یکی از آنها بود. محمود رضا بسیجی وسط معرکه بود. در ایام اغتشاشات خیابان های تهران، کنار بچه های بسیج بود. کسی به او تکلیف نمی کرد که برود، اما موتورسیکلتش را بر می داشت و تنهایی می رفت. چند بار هم خودش را به خطر انداخته بود. یک بار خودش تعریف کرد به خاطر ظاهر بسیجی اش، پشت چراغ قرمز، اراذل و اوباش هجوم آورده بودند که موتورش را زمین بزنند، اما نتوانسته بودند. آن روز ها نگرانش می شدم. در یکی دو هفته ی اول بعد از اعلام نتایج انتخابات که خیابان آزادی و بعضی خیابان های اطراف اغتشاش بود، با او تماس گرفتم و پرسیدم:《کجایی؟》گفت:《توی خیابان.》گفتم:《چه خبر است آنجا؟》گفت:《امن و امان.》گفتم:《این چیزهایی که من دارم توی اینترنت می بینم، آن قدر ها هم امن و امان نیست!》گفت:《نگران نباش.》گفتم:《چرا؟》گفت:《بسیجی زیاد است.》 💫 🌹💫 💫🌹💫 🌹💫🌹💫 💫🌹💫🌹💫 🌹💫🌹💫🌹💫 💫🌹💫🌹💫🌹💫