﷽
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🍂🍃
🌸
#خاطرات_شهدا
#شهید_مدافع_حرم
#حمید_سیاهکالی_مرادی
🔰مشخصات شهید حمید سیاهکالی مرادی
🔺نام و نام خانوادگی:
حمید سیاهکالی مرادی
💐 محل تولد :
قزوین
🌸 تاریخ ولادت:
۱۳۶۸/۲/۴
🚩 تاریخ شهادت :
۱۳۹۴/۹/۴
🚩 محل شهادت:
سوریه، جنوب غرب حلب
🔺مدت عمر:
۲۶ سال
🌷محل مزار :
گلزار شهدای قزوین
📗 کتاب مربوط به این شهید:
یادت باشد.
🍀👇
••✾❀🕊🚩🕊❀✾••
🆔https://eitaa.com/nasimefeyz
﷽
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🍂🍃
🌸
#خاطرات_شهدا
#شهید_مدافع_حرم
#حمید_سیاهکالی_مرادی
🔰همسر شهید دانشجو حمید سیاهکالی مرادی از عمق زندگی سه ساله خود می گوید:
✍ فرزانه سیاهکالی مرادی، همسر جوان شهید که دانشجوی دانشگاه علوم پزشکی قزوین است.
🔺پیوند عشق هشت ساله:
این همسر شهید که متولد 1372 است، از آغاز زندگی با شهید حمید چنین گفت:
من دختردایی حمید بودم؛
اما هیچ گاه فکر نمی کردم که روزی پسرعمه ام همه وجودم شود.
بعد از خواستگاری، از آن جا که مقید به رعایت حریم و حفظ حرم و نامحرم بودیم، شناخت من از پسرعمه ام بسیار کم بود و به کلیات زندگی او بسنده می شد.
🔻از این رو به خواستگاری جواب منفی دادم؛
اما حمید که بعدها برای من تعریف کرد که 8 سال عشق من را در دل داشت، کنار نکشید و بالاخره هم جواب بله را از من گرفت.
بعد از مراسم صیغه محرمیت، باهم همگام شدیم و وقتی نگاه کردم، دیدم در امام زاده باراجین هستم.
کمی بعد دست من را گرفت و با هم به مزار اطراف امام زاده رفتیم.
از انتخاب این مکان آن هم تنها ساعتی بعد از محرمیت تعجب کردم؛
اما حمید حرفی زد که برای همیشه در ذهنم جا گرفت.
🔻حمید وسط قبرستان ایستاد و گفت:
🌟 « فرزانه جان، می دانم، متعجب هستی؛ اما امروز خوش ترین لحظات زندگی ما است، اما تو را به این مکان آورده ام تا یادمان نرود که منزل آخر همه ما اینجاست!»
بعد خندید و گفت:
🌷« البته من را که به گلزار شهدا خواهند برد».
پیش بینی او در 5 آذر 1394 به واقعیت رسید.
🔺3 سال سرشار از عشق:
هر لحظه و هر ثانیه زندگی مشترک ما پر از محبت و عشق و یاد خدا بود.
هر دو عاشق بودیم و نمود آن در زندگی ما همیشه خودنمایی می کرد.
ناراحتی ما از هم به ثانیه هم نمی رسید.
هر وقت بیرون می رفت و چیزی هرچند کوچک مثل شیرینی یا بیسکویت را به ایشان تعارف می کردند، نمی خورد و به منزل می آورد و می گفت: بیا باهم بخوریم.
🔻حمید آقا بعد از نماز با دستش تسبیحات فاطمه زهرا سلام الله علیها را می گفت.
هنگام ذکر هم انگشت هایش را فشار می داد و در جواب چرایی این کار می گفت:
بندهای انگشت هایم را فشار می دهم تا یادشان بماند، در قیامت گواهی دهند که با این دست ذکر خدا را گفته ام.
حمید آقا از غیبت بیزار بود و اگر در مجلسی غیبت می شد، سعی می کرد، مجلس را ترک کند.
🔻همیشه به من می گفت:
« دلم می خواهد، در منزل ما غیبت نباشد تا خدا و ائمه اطهار به خانه و زندگی ما جور دیگری نگاه کنند.»
🔺بسیار مهربان و مودب بود و رفتارش با فامیل و همسایه زبانزد بود.
بی اندازه صبور بود و ذکر لبش «و کفی بالله ناصرا» بود،
چنانچه در انتهای وصیت نامه خود نیز این ذکر را نوشت تا همه ما در فراغ او صبوری پیشه کنیم.
به نظافت و پاکیزگی بسیار مقید بود.
🍀👇
••✾❀🕊🚩🕊❀✾••
🆔https://eitaa.com/nasimefeyz
﷽
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🍂🍃
🌸
#خاطرات_شهدا
#شهید_مدافع_حرم
#حمید_سیاهکالی_مرادی
🔰دوستانش تعریف می کردند، در منطقه با وجود کمبود آب، هر روز صبح محاسن و موهایش رو مرتب می کرد و می گفت:
مومن باید همیشه مرتب باشد تا هر کس مذهبی ها را دید بداند، ما هم مرتب و شیک هستیم.
🔻هیچ وقت در این سه سال ندیدم، حمید پایش را جلوی پدر و مادر خودش و من دراز کند یا با صدای بلند جلوی شان صحبت کند.
خیلی به این جمله لقمان حکیم عمل می کرد که هر جا می روید چشم، زبان و شکم نگه دارید.
به یاد ندارم جایی رفته باشد و این ها را رعایت نکرده باشد.
🔺انتخاب عکس شهادت:
یک روز حمید به من گفت:
بیا با هم عکس های مناسب برای شهادت را انتخاب کنیم و انتخاب کردیم. بعد از اعلام خبر شهادت من به سراغ فایل عکس های انتخابی رفته و عکس ها را به خانواده دادم.
هیچ کس باور نمی کرد که ما تا این اندازه برای شهادت خود را آماده کرده بودیم.
حمید، عاشق شهادت بود و همیشه از خدا شهادت در راهش را آرزو می کرد.
🔻یکی از تفریح های ما این بود که پنج شنبه ها به مزار دوست و هم رزم شهیدش #شهید_حسین_پور برویم، شهیدی که چندی پیش در سردشت به شهادت رسید.
حمید هرگاه به مزار شهید می رسید با حسرت می گفت:
تو رفتی و من ماندم.
دعا کن من هم شهید شوم…
🔻اردیبهشت ماه 94 برای رفتن به سوریه داوطلب شد؛
اما چندین بار این اعزام به تعویق افتاد تا این که در آبان ماه به هدف خود رسید.
و حالا همسرم به آرزویش رسیده است.
🔺یادت باشه، یادم هست.
ساعات آخر؛ بدرقه، همسرم گفت:
«دوری از تو برایم سخت است، من آنجا در کنار دوستانم و پشت تلفن نمی توانم بگویم: دوستت دارم، نمی توانم بگویم دلم برایت تنگ شده، چه کنم؟».
یاد همسر یکی از شهدا افتادم، به حمید گفتم:
«هر زمان دلت تنگ شد، بگو یادت باشه و من هم خواهم گفت یادم هست…»
🔻این طرح را پسندید و با خوشحالی هنگام پایین رفتن از پله های خانه بلند بلند می گفت:
«یادت باشه، یادت باشه»
و من هم با لبخند درحالی که اشک می ریختم و آخرین لحظات بودن با معشوقم را در ذهن حک می کردم، پاسخ می دادم:
«یادم هست …یادم هست …»
و حمیدم رفت…
🔺سخت تر از سخت:
دیدار بعدی ما در معراج شهدای قزوین، سخت تر از سخت بود…
در تمام لحظات قبل از این دیدار به خودم می گفتم: چیزی نشده، رفتن حمید دروغ است، حمیدم که سه روز پیش با او تلفنی صحبت کردم، اتفاقی برای او نیفتاده است.
بعد از نوشتن، آن را به من داد و سخت ترین کار ممکن را از من خواست. گفت:
بخوان… با گریه خواندم.
گفت:
نه بار دیگر بخوان، باید قوی و با شهامت و پر از صلابت به مانند همسران شهدا آن را بخوانی…
تمرین کن تا هنگام شهادت بتوانی، آن را راحت برای همه بخوانی…
حتی وقتی از پله های معراج بالا رفتم و پیکرش را دیدم با خود می گفتم:
الآن دست می زنم و می بینم که تمام این لحظات که عمری بر من گذشت خواب است؛
اما وقتی دیدم و لمسش کردم بدن و صورت سردش را یاد افتادم که همیشه دست های سردش را به من می داد و می گفت:
فرزانه جان، با دست هایت گرمم کن؛
و من در آن لحظه تصمیم گرفتم با دست هایم گرمش کنم.
🔻به یاد گریه شب آخر افتادم که حمید به من گفت:
«فرزانه، دلم را لرزاندی؛ اما ایمانم را نمی توانی بلرزانی».
برای همین سرم را کنار صورتش بردم و گفتم:
مرا ببخش که در شب آخر دلت را لرزاندم…
پیکرش را می بوسیدم و با گریه می گفتم:
دوستت دارم عزیزم؛
یادت هست، همیشه وقتی از مأموریت به خانه برمی گشتی، برای من گل می خریدی، حالا ازاین پس من باید برای تو گل بیاورم.
هنگام خاک سپاری خاک مزارش را می بوسیدم و می گفتم:
ای خاک تا ابد همسرم را از طرف من ببوس.
🍀👇
••✾❀🕊🚩🕊❀✾••
🆔https://eitaa.com/nasimefeyz
﷽
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🍂🍃
🌸
#خاطرات_شهدا
#شهید_مدافع_حرم
#حمید_سیاهکالی_مرادی
🔰 ماجرای خواب همسر شهید مدافع حرم، حمید سیاهکلی مرادی👇
✍ « یک شب نزدیکیهای اذان صبح خواب دیدم که حمید گفت:
«خانوم، خیلی دلم برات تنگ شده، پاشو بیا مزار»؛
🔻معمولاً عصرها به سر مزارش میرفتم؛
ولی آن روز صبح از خواب که بیدار شدم راهی گلزار شدم، همین که نشستم و گلها را روی سنگ مزار گذاشتم.
دختری آمد و با گریه من را بغل کرد، هقهق گریههایش امان نمیداد، حرفی بزند، کمی که آرام شد گفت:
«عکس شهیدتون رو توی خیابون دیدم، به شهید گفتم:
من شنیدم شماها برای پول رفتید، حق نیستید، باهات یه قراری میزارم، فردا صبح میام سر مزارت، اگر همسرت رو دیدم میفهمم، من اشتباه کردم، تو اگه بحق باشی از خودت به من یه نشونه میدی.»
🔺برایش خوابی را که دیده بودم تعریف کردم، گفتم:
«من معمولاً غروبها میام اینجا،
ولی دیشب خود حمید خواست که من اول صبح بیام سر مزارش.»
🍀👇
••✾❀🕊🚩🕊❀✾••
🆔https://eitaa.com/nasimefeyz