eitaa logo
نسیم فیض
320 دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
1هزار ویدیو
67 فایل
💻 کانال توصیفی و اطلاع رسانی کانون فرهنگی و تبلیغی و کانون فهمای #مسجد_جامع_چالوس،گزارش های صوتی و تصویری از فعالیت های فرهنگی، تبلیغی و هنری، بیان معارف و احکام قرآن و اهل بیت علیهم السلام @LabbaikeYaHossine امور رسانه : @menhag_123 رابط خبری : @TMLP_11
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹خاطره ای عجیب از توصیه آیت الله قدس سره به ، عبدالمهدی کاظمی: ✍ همسر شهید نقل می کند: 🌷 عبدالمهدی یک بار یک خوابی دیده بود. بعد از آن رفت، پیش یکی از علمای اصفهان و خواب را تعریف کرد. 👤 آن عالم گفته بود: برای تعبیرش باید بروی قم با آیت الله دیدار کنی. همسرم به محضر آیت الله شرفیاب می شود تا خوابش را به ایشان بگوید. آقا هم دست روی زانوی عبدالمهدی گذاشته و می گویند: جوان، شغل شما چیست؟! همسرم گفته بود: طلبه هستم. ایشان فرموده بودند: باید به ملحق بشوی و لباس سبز مقدس سپاه را بپوشی.🍃 🌹آیت الله در ادامه پرسیده بودند: اسم شما چیست؟ گفته بود: فرهاد. (ابتدا اسم همسرم فرهاد بود). آقا فرموده بودند: حتماً اسمت را عوض کن. اسمتان را یا عبدالصالح یا بگذارید. 🌹آیت الله فرموده بودند: 🌷شما در روز امامت (عج) به خواهید رسید. 🌷شما یکی از سربازان امام زمان(عج) هستید و هنگام ظهور امام زمان(عج) با ایشان رجوع می کنید. 🔰وقتی شهید عبدالمهدی از قم برگشت، خیلی سریع اقدام به تعویض اسمش کرد و سرانجام در لباس سبز پاسداری به رسید.🍀👇 🆔https://eitaa.com/nasimefaze
✍ یادداشتی درباره کتاب « تو شهید نمی‌شوی ». 🔰پرده‌هایی دیدنی از حیات جاودانه شهید مدافع حرم، 🍀👇 🆔https://eitaa.com/nasimefaze
✍ شاید خواندن این ، بیش از یک ساعت وقت نگیرد؛ اما تو را یک عمر درگیر خودش می‌کند. بر عکس نام کتاب، اتفاقا وقتی کتاب را می‌بندی، می فهمی که اگر بخواهی می‌توانی شوی و اگر تلاش کنی، تو را هم به آن وادی راه خواهند داد.🍀👇 🆔https://eitaa.com/nasimefaze
✍ از آیینه ی نگاه برادر که به بنگری، جاذبه‌ها و دیدنی‌های دل پذیری نصیبت می‌شود. 🌺 به ویژه آن که برادر، خودش عاشق برادرش باشد و پا به پای او آمده باشد و روایت‌ها و عبارت‌ها از عمق جان دردمند و جامانده او برآمده باشد. 📚کتاب کوچک و کم حجم «تو شهید نمی شوی»، شاید خواندنش بیش از یک ساعت وقت نگیرد؛ اما تو را یک عمر درگیر خودش می‌کند. برعکس نام ، اتفاقا وقتی کتاب را می‌بندی، می فهمی که اگر بخواهی می‌توانی شوی و اگر تلاش کنی، تو را هم به آن وادی راه خواهند داد. 📖 آن چه که در این خواندنی به چشم می‌آید و جلب توجه می‌کند، سیر صعودی و رو به رشد این از ابتدای نوجوانی تا هنگامه شهادت است. 🌟این واقعا هنر بزرگی است که یک جوان دهه شصتی بتواند اولا، راه را خوب پیدا کند. ثانیا، در این مسیر ثابت قدم و رونده و رو به جلو باشد. ثالثا، کارش را و حرکت و سیرش را به نتیجه و سرمنزل والای شهادت برساند. این هنر بزرگ محمودرضا است. 🌺او نوجوانی جالبی داشته. هم گاه و بی‌گاه به نمازشب‌های طولانی مبادرت داشته، هم با همه خُردی و بچه‌گی‌اش برای زلزله زده‌های رودبار و منجیل دل می‌سوزانده و کار می‌کرده، هم با مشقت و پیمودن راه طولانی مدرسه به مسجد، پای درس عالم شهر، مرحون آیت الله مولانا می‌رفته. هم دنبال خاطرات بوده و با «حاج بهزاد پروین قدس» هنرمند و عکاس نامی و متعهد جنگ ارتباط و همکاری داشته و... اما در عین حال، عاشق مسابقات لیگ بسکتبال حرفه‌ای امریکا NBA بوده. عکس مایکل جردن، مدتی بر روی اتاقش بوده و با برادرش سر این که جردن بهتر است یا شکیل اونیل، کل کل و بحث داشته؛ هم عاشق دریبل زدن‌های زیدانی بوده و هم دنبال عکس یادگاری با منصور پورحیدری و بازیکنان محبوبش. 🔹حتی روزی که یکی از بازیکنان تیم محبوبش از ایران رفت، گریه کرد و پیراهن مشکی پوشید! حتی نامه اعتراضی و پر احساسی برای آن بازیکن نوشت و بعدها هم پاره اش کرد! 🌺چقدر نوجوانی این محمودرضای ما، دیدنی و بامزه و حسرت خوردنی بوده! اما همین محمودرضا با ورود به سپاه زندگیش دگرگون و متحول می‌شود. محمودرضای سپاهی با پوشیدن لباس سبز سپاه، می‌شود مرد جنگ و مقاومت و دغدغه مند به نهضت جهانی اسلام و . او دراین وادی باعظمت، کار می‌کند، می‌دود، رشد می‌یابد، تحلیل پیدا می‌کند و اثر می‌گذارد و شهادت را پیدا می‌کند. 🌷شهید محمودرضا بیضایی قطعا از موثرترین شهدای مدافع حرم است. 🌺 جوانی با همت، کم خواب، پرکار، هوشمند، متواضع و خاکی، کتوم و کم حرف، جسور، انقلابی و وسط معرکه فتنه و نبرد و مقاومت. 🌹شهید محمودرضا اعتقاد داشت: 🌟«پر کارها شهید می‌شوند». 🌹برای برادرش تعریف می‌کرد: «من یک بار در حضور حاج قاسم سلیمانی برای عده‌ای حرف می‌زدم. گفتم: من این طور فهمیده‌ام که خداوند شهادت را به کسانی می‌دهد که پرکار هستند و شهدای ما در جنگ این طور بوده اند. حاج قاسم، حرفم را تأیید کرد و گفت: بله همین طور است.» روی همین حساب محمودرضا بی خواب و بی تاب بود. شب و روز در تلاش و کار بود. دنبال رفتن و رسیدن بود. 🌺 جالب است، در سوریه و حین ماموریت، سوار بر ماشین حتما کمربند ایمنی ش را می‌بست و می‌گفت: «کلی زحمت کشیدم تا با تصادف نمی‌رم.» ✅خواندنی است، این کتاب شریف، در این وانفسا، غنیمت است، دل سپردن به این خاطرات. مابقی مطالب شگفت زندگی او را در کتابش دنبال کنید.🍀👇 🆔https://eitaa.com/nasimefaze
﷽ 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🍂🍃 🌸 🔰عاشقانه های شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی👇 ✍ پای صحبت فرزانه سیاهکالی مرادی، همسر شهید دانشجوی مدافع حرم👇 📗 کتاب «یادت باشد» روایتی عاشقانه از زندگی دو جوان دهه هفتادی است. 🔻ماجرای آشنایی و زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی و همسرش، اکنون به عنوان عاشقانه ترین کتاب شهدای مدافع حرم شناخته می شود. 🍀👇 ••✾❀🕊🚩🕊❀✾•• 🆔https://eitaa.com/nasimefeyz
﷽ 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🍂🍃 🌸 🔰مشخصات شهید حمید سیاهکالی مرادی 🔺نام و نام خانوادگی: حمید سیاهکالی مرادی 💐 محل تولد : قزوین 🌸 تاریخ ولادت: ۱۳۶۸/۲/۴ 🚩 تاریخ شهادت : ۱۳۹۴/۹/۴ 🚩 محل شهادت: سوریه، جنوب غرب حلب 🔺مدت عمر: ۲۶ سال 🌷محل مزار : گلزار شهدای قزوین 📗 کتاب مربوط به این شهید: یادت باشد. 🍀👇 ••✾❀🕊🚩🕊❀✾•• 🆔https://eitaa.com/nasimefeyz
﷽ 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🍂🍃 🌸 🔰همسر شهید دانشجو حمید سیاهکالی مرادی از عمق زندگی سه ساله خود می گوید: ✍ فرزانه سیاهکالی مرادی، همسر جوان شهید که دانشجوی دانشگاه علوم پزشکی قزوین است. 🔺پیوند عشق هشت ساله: این همسر شهید که متولد 1372 است، از آغاز زندگی با شهید حمید چنین گفت: من دختردایی حمید بودم؛ اما هیچ گاه فکر نمی کردم که روزی پسرعمه ام همه وجودم شود. بعد از خواستگاری، از آن جا که مقید به رعایت حریم و حفظ حرم و نامحرم بودیم، شناخت من از پسرعمه ام بسیار کم بود و به کلیات زندگی او بسنده می شد. 🔻از این رو به خواستگاری جواب منفی دادم؛ اما حمید که بعدها برای من تعریف کرد که 8 سال عشق من را در دل داشت، کنار نکشید و بالاخره هم جواب بله را از من گرفت. بعد از مراسم صیغه محرمیت، باهم همگام شدیم و وقتی نگاه کردم، دیدم در امام زاده باراجین هستم. کمی بعد دست من را گرفت و با هم به مزار اطراف امام زاده رفتیم. از انتخاب این مکان آن هم تنها ساعتی بعد از محرمیت تعجب کردم؛ اما حمید حرفی زد که برای همیشه در ذهنم جا گرفت. 🔻حمید وسط قبرستان ایستاد و گفت: 🌟 « فرزانه جان، می دانم، متعجب هستی؛ اما امروز خوش ترین لحظات زندگی ما است، اما تو را به این مکان آورده ام تا یادمان نرود که منزل آخر همه ما اینجاست!» بعد خندید و گفت: 🌷« البته من را که به گلزار شهدا خواهند برد». پیش بینی او در 5 آذر 1394 به واقعیت رسید. 🔺3 سال سرشار از عشق: هر لحظه و هر ثانیه زندگی مشترک ما پر از محبت و عشق و یاد خدا بود. هر دو عاشق بودیم و نمود آن در زندگی ما همیشه خودنمایی می کرد. ناراحتی ما از هم به ثانیه هم نمی رسید. هر وقت بیرون می رفت و چیزی هرچند کوچک مثل شیرینی یا بیسکویت را به ایشان تعارف می کردند، نمی خورد و به منزل می آورد و می گفت: بیا باهم بخوریم. 🔻حمید آقا بعد از نماز با دستش تسبیحات فاطمه زهرا سلام الله علیها را می گفت. هنگام ذکر هم انگشت هایش را فشار می داد و در جواب چرایی این کار می گفت: بندهای انگشت هایم را فشار می دهم تا یادشان بماند، در قیامت گواهی دهند که با این دست ذکر خدا را گفته ام. حمید آقا از غیبت بیزار بود و اگر در مجلسی غیبت می شد، سعی می کرد، مجلس را ترک کند. 🔻همیشه به من می گفت: « دلم می خواهد، در منزل ما غیبت نباشد تا خدا و ائمه اطهار به خانه و زندگی ما جور دیگری نگاه کنند.» 🔺بسیار مهربان و مودب بود و رفتارش با فامیل و همسایه زبانزد بود. بی اندازه صبور بود و ذکر لبش «و کفی بالله ناصرا» بود، چنانچه در انتهای وصیت نامه خود نیز این ذکر را نوشت تا همه ما در فراغ او صبوری پیشه کنیم. به نظافت و پاکیزگی بسیار مقید بود. 🍀👇 ••✾❀🕊🚩🕊❀✾•• 🆔https://eitaa.com/nasimefeyz
﷽ 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🍂🍃 🌸 🔰دوستانش تعریف می کردند، در منطقه با وجود کمبود آب، هر روز صبح محاسن و موهایش رو مرتب می کرد و می گفت: مومن باید همیشه مرتب باشد تا هر کس مذهبی ها را دید بداند، ما هم مرتب و شیک هستیم. 🔻هیچ وقت در این سه سال ندیدم، حمید پایش را جلوی پدر و مادر خودش و من دراز کند یا با صدای بلند جلوی شان صحبت کند. خیلی به این جمله لقمان حکیم عمل می کرد که هر جا می روید چشم، زبان و شکم نگه دارید. به یاد ندارم جایی رفته باشد و این ها را رعایت نکرده باشد. 🔺انتخاب عکس شهادت: یک روز حمید به من گفت: بیا با هم عکس های مناسب برای شهادت را انتخاب کنیم و انتخاب کردیم. بعد از اعلام خبر شهادت من به سراغ فایل عکس های انتخابی رفته و عکس ها را به خانواده دادم. هیچ کس باور نمی کرد که ما تا این اندازه برای شهادت خود را آماده کرده بودیم. حمید، عاشق شهادت بود و همیشه از خدا شهادت در راهش را آرزو می کرد. 🔻یکی از تفریح های ما این بود که پنج شنبه ها به مزار دوست و هم رزم شهیدش برویم، شهیدی که چندی پیش در سردشت به شهادت رسید. حمید هرگاه به مزار شهید می رسید با حسرت می گفت: تو رفتی و من ماندم. دعا کن من هم شهید شوم… 🔻اردیبهشت ماه 94 برای رفتن به سوریه داوطلب شد؛ اما چندین بار این اعزام به تعویق افتاد تا این که در آبان ماه به هدف خود رسید. و حالا همسرم به آرزویش رسیده است. 🔺یادت باشه، یادم هست. ساعات آخر؛ بدرقه، همسرم گفت: «دوری از تو برایم سخت است، من آنجا در کنار دوستانم و پشت تلفن نمی توانم بگویم: دوستت دارم، نمی توانم بگویم دلم برایت تنگ شده، چه کنم؟». یاد همسر یکی از شهدا افتادم، به حمید گفتم: «هر زمان دلت تنگ شد، بگو یادت باشه و من هم خواهم گفت یادم هست…» 🔻این طرح را پسندید و با خوشحالی هنگام پایین رفتن از پله های خانه بلند بلند می گفت: «یادت باشه، یادت باشه» و من هم با لبخند درحالی که اشک می ریختم و آخرین لحظات بودن با معشوقم را در ذهن حک می کردم، پاسخ می دادم: «یادم هست …یادم هست …» و حمیدم رفت… 🔺سخت تر از سخت: دیدار بعدی ما در معراج شهدای قزوین، سخت تر از سخت بود… در تمام لحظات قبل از این دیدار به خودم می گفتم: چیزی نشده، رفتن حمید دروغ است، حمیدم که سه روز پیش با او تلفنی صحبت کردم، اتفاقی برای او نیفتاده است. بعد از نوشتن، آن را به من داد و سخت ترین کار ممکن را از من خواست. گفت: بخوان… با گریه خواندم. گفت: نه بار دیگر بخوان، باید قوی و با شهامت و پر از صلابت به مانند همسران شهدا آن را بخوانی… تمرین کن تا هنگام شهادت بتوانی، آن را راحت برای همه بخوانی… حتی وقتی از پله های معراج بالا رفتم و پیکرش را دیدم با خود می گفتم: الآن دست می زنم و می بینم که تمام این لحظات که عمری بر من گذشت خواب است؛ اما وقتی دیدم و لمسش کردم بدن و صورت سردش را یاد افتادم که همیشه دست های سردش را به من می داد و می گفت: فرزانه جان، با دست هایت گرمم کن؛ و من در آن لحظه تصمیم گرفتم با دست هایم گرمش کنم. 🔻به یاد گریه شب آخر افتادم که حمید به من گفت: «فرزانه، دلم را لرزاندی؛ اما ایمانم را نمی توانی بلرزانی». برای همین سرم را کنار صورتش بردم و گفتم: مرا ببخش که در شب آخر دلت را لرزاندم… پیکرش را می بوسیدم و با گریه می گفتم: دوستت دارم عزیزم؛ یادت هست، همیشه وقتی از مأموریت به خانه برمی گشتی، برای من گل می خریدی، حالا ازاین پس من باید برای تو گل بیاورم. هنگام خاک سپاری خاک مزارش را می بوسیدم و می گفتم: ای خاک تا ابد همسرم را از طرف من ببوس. 🍀👇 ••✾❀🕊🚩🕊❀✾•• 🆔https://eitaa.com/nasimefeyz
﷽ 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🍂🍃 🌸 🔰 ماجرای خواب همسر شهید مدافع حرم، حمید سیاهکلی مرادی👇 ✍ « یک شب نزدیکی‌های اذان صبح خواب دیدم که حمید گفت: «خانوم، خیلی دلم برات تنگ شده، پاشو بیا مزار»‌؛ 🔻معمولاً عصرها به سر مزارش می‌رفتم؛ ولی آن روز صبح از خواب که بیدار شدم راهی گلزار شدم، همین که نشستم و گل‌ها را روی سنگ مزار گذاشتم. دختری آمد و با گریه من را بغل کرد، هق‌هق گریه‌هایش امان نمی‌داد، حرفی بزند، کمی که آرام شد گفت: «عکس شهیدتون رو توی خیابون دیدم، به شهید گفتم: من شنیدم شماها برای پول رفتید، حق نیستید، باهات یه قراری میزارم، فردا صبح میام سر مزارت، اگر همسرت رو دیدم می‌فهمم، من اشتباه کردم، تو اگه بحق باشی از خودت به من یه نشونه میدی.» ‌🔺برایش خوابی را که دیده بودم تعریف کردم، گفتم: «من معمولاً غروب‌ها میام اینجا، ولی دیشب خود حمید خواست که من اول صبح بیام سر مزارش.»‌ 🍀👇 ••✾❀🕊🚩🕊❀✾•• 🆔https://eitaa.com/nasimefeyz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🍂🍃 🌸 🎥 نماهنگ / به مناسبت بیست و نهم دی ماه، سالروز زمینی شدن شهید مدافع حرم حسین بواس 🌸 شهید حسین بواس فرزند ابوالقاسم در بیست و نهم دی ماه هزار و سیصد و شصت، در روستای ملاط از توابع شهرستان لنگرود در استان گیلان دیده به جهان گشود. 🚩 در وصیت نامه اش جمله ی زیبایی خودنمایی می کند: 💠 خدا می داند که چقدر این ذکر " اللهم اجعلنا من الذابین عن حرم سیده زینب سلام الله علیها" را گفتیم تا خدا این توفیق را به ما بدهد تا جزو مدافعین حرم مطهر حضرت شدیم. 🍀👇 ••✾❀🕊🚩🕊❀✾•• 🆔https://eitaa.com/nasimefeyz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🍂🍃 🌸 علیه السلام 📹 ببینید | ماجرای شهیدی که سال ها قبل از شهادتش امام زمان علیه السلام را ملاقات کرده بود ➕ دیدار خانواده این شهید با رهبر معظم انقلاب اسلامی و قرائت دستنوشته شهید برای حضرت آیت‌الله خامنه‌ای 🎬 بخشی از مستند کوتاه قرار "عاشقی با گل نرگس" 🍀👇 ••✾❀🕊🚩🕊❀✾•• 🆔https://eitaa.com/nasimefeyz
﷽ 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🍂🍃 🌸 علیه السلام 📝 دستخط شهید مدافع حرم اسماعیل خانزاده 🌷 این شهید در وصیت‌نامه خود به توفیق هملاقات با حضرت ولی‌عصر (عج) اشاره کرده و نوشته است: 🌟《خدایا شبی که توفیق ملاقات با صاحب عصر را نصیبم کردی، بر من یقین شد که شهادت را هم نصیبم میکنی》. 👈 پدر شهید خانزاده در دیدار ۱۳۹۷/۱۲/۲۱ جمعی از خانواده‌های شهدای مدافع حرم با رهبر معظم انقلاب اسلامی، این دست‌نوشته‌ی شهید را برای حضرت آیت‌الله خامنه‌ای قرائت کرد. 🌸 شهید اسماعیل خانزاده در سال ۱۳۶۳ در روستای زنگی کلا دابو شهرستان محمودآباد متولد شد و در سن ۳۱ سالگی در ۲۹ آذر ماه ۱۳۹۴ همزمان با شب شهادت امام حسن عسگری در منطقه حلب سوریه در درگیری با اشرار داعش به شهادت رسید. 🍀👇 ••✾❀🕊🚩🕊❀✾•• 🆔https://eitaa.com/nasimefeyz
﷽ 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🍂🍃 🌸 علیه السلام 🌺 ملاقات شهید مدافع حرم، اسماعیل خانزاده با حضرت حجت ابن الحسن عجّل الله تعالی فرجه الشریف 🎤 پدر شهید : 🌷 شهیدی که روز شهادت خودش را می دانست. ◇ در منزل خودش یک تقویم خانگی داشت، دور ۲۹ آذر (که روز شهادتش بود) را خط کشید. ◇ مطلبی که می خواهم به عرض حضرت آقا برسانم، در لای کتابش ۸۰ روز بعد از شهادتش، از یک نوشته ای گرفتم اگه رخصت بفرمایید به عرض تان برسانم : 🔹 «گفت: خدایا، اگر خلق تو نمی دانند، تو می دانی که من در سال ۱۳۸۱ در شب ۱۱ ماه مبارک رمضان توفیق ملاقات با حضرت حجة ابن الحسن(امام زمان عج) را داشتم» ✍️ فرازی از وصیت نامه شهید: ◇ خدايا خسته ام، شكسته ام، ديگر آرزويی ندارم جز، شهادت. ◇ احساس می كنـم كه اين دنيـا ديگر جـای من نيست. 👇 🎁 مرکز حفظ و نشر آثار فرهنگی و تبلیغی نسیم فیض مسجد جامع چالوس 🎁 👇 🎁 کانون فرهنگی هنری امام صادق علیه السلام مسجد جامع چالوس🎁 👇 ╭┅┅┅┅❀☘️🕋☘️❀┅┅┅┅╮ 🆔https://zil.ink/nasimefeyz ╰┅┅┅┅❀☘️🕋☘️❀┅┅┅┅╯