eitaa logo
نسیم خانواده(مودت و آرامش)
476 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
3.5هزار ویدیو
24 فایل
ارتباط با ادمین کانال: @admin_nasim
مشاهده در ایتا
دانلود
وقف امام رضا شروع تحصیلش در حوزه علمیه، با تعهدی به امام رضا (علیه السلام) بود. عهد بسته بود که زندگی اش را وقف امام رضا(علیه السلام)کند؛ درعوض از حضرت تقاضا کرده بود که در سختی ها و تنگناهای زندگی، رهایش نکنند. تعریف می کرد که مدتها بعد در قم ساکن شدم. یکی از آشنایان دچار مشکلی شد و از من پنج هزار تومان درخواست کرد. با اینکه اول زندگی ام بود و آن مقدار پول نداشتم، تا فردا مهلت خواستم تا ببینم چه کار می شود کرد. بعد از نماز صبح، به حرم حضرت معصومه (سلام الله علیه )رفتم و عرض کردم: «خانم! من به برادر شما تعهدی دادم و در مقابل، تقاضایی کردم. امروز، روز آن تقاضای بنده است تا یک انسان مضطر را نجات دهم.» نماز صبح را خواندم و مشغول تعقیبات شدم که دستی از پشت، به کتفم خورد و گفت: «آقای ابوترابی این پاکت مال شماست.» مهلت تشکر کردن هم نداد و رفت. وقتی پاکت را باز کردم، دیدم همان مبلغی است که آن آقا نیاز دارد. حجت الاسلام والمسلمین ابوترابی على علیدوست قزوینی، ابر فیاض، ص ۲۱و۲۲ 🍃🌸 @nasimekhanevadeh
سیدرضا آن روز صبح، کسی که زیارت عاشورا می خواند، توسلی کرد به امام رضا(علیه السلام ) و گفت: « آقا جان، دست ما را خالی نگذارید، ما در این دنیا تمام خواسته و خواهشمان برگرداندن این بدنها به آغوش خانواده شهداست.» کار را شروع کردیم؛ ولی مثل چند روز قبل، خبری از پیدا کردن شهدا نبود. به پایان روز نزدیک می شدیم. داشتیم کار را تعطیل می کردیم که تکه ای لباس توجه مان را جلب کرد. همه دست به کار شدیم و به برکت عنایت امام رضا(علیه السلام ) پیکر شهید را از خاک بیرون آوردیم. توی جیبش یک آینه بود که تمثال امام رضا(علیه السلام) رویش نقش بسته بود. جالب ترو سوزناک تر وقتی بود که فهمیدیم اسمش سیدرضاست. شهید را که به ورامین بردیم، بچه ها رفتند تا سر این مسئله را از مادرش بپرسند. مادر بدون اینکه اطلاعی از این ماجرا داشته باشد، گفت: « پسر من علاقه و ارادت خاصی به حضرت رضا هم داشت.» حمید داودآبادی، تفحص، ص ۷۲. 🍃🌸 @nasimekhanevadeh
درخواست مادرانه پانزده سال بیشتر نداشت که در جبهه مفقودالاثر شد. برای پیدا کردن او هر کاری توانستیم کردیم؛ ولی خبری نبود که نبود. بعد از پانزده سال چشم انتظاری، پدر و مادر راهی کربلا شدند. قبل از همه، مادر وارد حرم حضرت عباس (علیه السلام) شد و با سوز دل و عشق مادرانه گفت: «آقاجان! تو را به زهرای مرضیه (سلام الله علیها) قسم می دهم که بچه ام اگر در شکم ماهی هم است، او را به من برگردانید؛ وگرنه شکایت شما را به حضرت زهرا (سلام الله علیها) می کنم.» همین درخواست مادرانه بود که باعث شد، بیست روز بعد از بازگشتشان از کربلا، پیکر پاک علی در جزیره مجنون تفحص شود و به آغوش خانواده بازگردد. شهید علی مؤمنی: سایت مرکز اسناد انقلاب اسلامی. 🍃🌸 @nasimekhanevadeh
عیدی پای راستش توی عملیات والفجر هشت مجروح شده بود. دکترهای بیمارستان گفتند که کاری از ما ساخته نیست، باید قطعش کنیم؛ ولی پرویز قبول نکرد. سراغ یک دکتر دیگر رفتیم؛ ولی نسخه او هم کاری از پیش نبرد. پرویز گفت: «برویم مشهد.» خواب دیده بود که امام رضا(علیه السلام ) او را برای زیارت طلبیده اند. چند روز قبل از عید نوروز به مشهد رسیدیم. چیزی به سال تحویل نمانده بود. خودمان را رساندیم به نزدیک ترین نقطه حرم به ضریح و مشغول دعا و زیارت شدیم. دعای توسل می خواندم که سال تحویل شد و همه مردم از جا بلند شدند. یک مرتبه دیدم که پرویز هم از جا بلند شد؛ در حالی که عرق کرده بود و زار زار گریه می کرد. چند بار گفتم: «عصا را بگیر»؛ ولی او بدون توجه به من رفت به سمت ضریح، نمیدانم بین او و امام رضا (علیه السلام ) چه گذشته بود؛ ولی این قدر میدانم که وقتی از حرم برگشتیم، دیگر خبری از درد پاهایش نبود و پرویز با خوشحالی از حرم تا خانه را می دوید. شهید پرویز بیات 🍃🌸 @nasimekhanevadeh
آدم خوب خیلی از خانواده ها که دختر دم بخت دارند، قبل از جواب دادن به خواستگارها، تحقیق می کنند که داماد، آدم خوبی هست یا نه؟ و اگر بد بود قطعا به او دختر نمی دهند. کار مهدی برعکس شده بود. هرجا می رفت خواستگاری، بعد از کمی تحقیق می گفتند از نظر آنها مهدی جوان خیلی خوبی است؛ ولی باز هم جوابشان منفی بود. حرفشان این بود: «مردم می گویند شما شهید می شوی! ما نمی خواهیم دخترمان در جوانی بیوه شود!» مهدی که چند بار این حرف ها را شنیده بود، با دلی شکسته به حضرت زهرا (س)متوسل شد. به امید آنکه خودشان گره از این مشکل باز کنند. دل شکسته و توسل خاضعانه کار خودش را کرد و دختری از تبار سادات، به خواستگاری آقامهدی جواب مثبت داد. شهید مهدی نصیرایی 🍃🌸 @nasimekhanevadeh
پرواز ما از خودمان چیزی نداریم. هرچه داریم از حضرت زهرا سلام الله علیها و فرزندان اوست.» این جملات شده بود باور قلبی مصطفی؛ باوری که توی بحران های زندگی خودش را نشان می داد. تعریف می کرد که در یکی از مأموریت ها، موشک بعثی ها به بال هواپیما خورد و کنترل را به طور کامل از دست دادم. این یعنی چیزی تا سقوط هواپیما باقی نمانده است. یک آن، به یاد حضرت زهرا افتادم و از اعماق قلبم نامشان را به زبان جاری کردم و از ایشان مدد خواستم. چند لحظه بعد، گویا شخصی جلوی من ظاهر شد و به من گفت که شما می توانی راحت به پروازت ادامه دهی. باورم نمی شد؛ ولی با شنیدن این جمله، دوباره فرمان هواپیما را در دست گرفتم و به پرواز ادامه دادم. گویا اصلا مشکلی پیش نیامده بود. فرمانی که تا چند لحظه قبل در اختیارم نبود، حالا به خوبی کار می کردند. شهید مصطفی اردستانی 🍃🌸 @nasimekhanevadeh
نماز امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) چند روزی بود که بحثمان پیدا کردن جای مناسب برای احداث محل پایگاه شده بود. بحث ها و جلسات پی در پی راه به جایی نبرد و همه مستأصل شده بودیم تا اینکه یک روز صبح، محمد با خوشحالی وارد اتاق شد و طریقه خواندن نماز امام زمان را پرسید. وقتی نمازش تمام شد، گفت: «باید پایگاه را توی روستای قره باغ بزنیم.» حرفش عجیب بود؛ ولی وقتی فرماندهان سپاه و ارتش پیشنهادش را بررسی کردند، گفتند: «اینجا بهترین محل برای پایگاه است.» نیروها مشغول اجرای مقدمات کار بودند که رفتم سراغ محمد و ماجرا را پرسیدم. گفت: «دیشب قبل از خواب، به ) امام زمان با توسل کردم و گفتم: «آقا! ما دیگر کاری از دستمان بر نمی آید، خودتان کمک کنید. بعد هم نماز امام زمان را نذر کردم و از شدت خستگی خوابم برد. خواب دیدم آقایی وارد اتاق شدند و با اشاره دست گفتند: پایگاهتان را در روستای قره باغ بزنید. از خواب پریدم و رفتم سراغ نقشه، از تعجب خشکم زده بود. اصلا به فکرمان هم نرسیده بود که روی این ارتفاع می توانیم پایگاه بزنیم.» 🍃🌸 @nasimekhanevadeh
دعای باران گلوله های دشمن مثل ابر بهاری روی سرمان می ریخت. نه راه پس داشتیم، نه راه پیش. مانده بودیم چه کار کنیم؟ عراقی ها فهمیده بودند قصد عملیات داریم؛ ولی نمی دانستند از کدام نقطه. به همین خاطر حیران و سرگردان همه جا را به گلوله بسته بودند. لابه لای صدای انفجار و گلوله، صدای الله یار دلگرم کننده بود که می گفت: «به مادرم حضرت زهرا (س) متوسل بشوید؛ بلکه باران بیاید.» دست به دعا شدیم و بی بی فاطمه زهرا (س) را واسطه قرار دادیم. یک ربع نگذشته بود که جواب توسلمان را گرفتیم و آسمان رنگ وبوی باران گرفت. باران همان و آرام شدن آتش عراقی ها همان. الله یار از خوشحالی گریه می کرد و می گفت: «از حضرت زهرا (س) دست برندارید. هر وقت گرفتار شدید، امام زمان را به حق مادرش قسم بدهید؛ حتما جواب می گیرید.» شهید الله یار جابر 🍃🌸 @nasimekhanevadeh
محمدابراهیم باردار بودم که تصمیم گرفتیم به کربلا برویم. آن روزها مسافرت به این راحتی ها نبود. بعد از چند روز تحمل سختی سفر، به نزدیکی های کربلا که رسیدیم حالم بد شد و یک راست رفتیم دکتر. بعد از کمی معاینه، دکتر گفت: «بچه از دنیا رفته است.» دنیا روی سرم خراب شد. طبق دستور پزشک، باید استراحت می کردم تا بهتر شوم؛ ولی بعد از چند روز استراحت، طاقتم طاق شد و همسرم را راضی کردم که مرا به زیارت ببرد. بعدازظهر بود. کنار ضریح شش گوشه امام حسین(عليه السلام ) نشستم و با آقا درد دل کردم همین طورکه نشسته بودم و اشک می ریختم، خوابم برد. در عالم خواب، بانویی را دیدم که پسری را در دستانم گذاشتند و گفتند: «نامش را ابراهیم بگذارید.» با خوشحالی از خواب بیدار شدم. اثری از درد و بیماری در وجودم نبود. فردای آن روز دوباره بیمارستان رفتیم. دکتر که بعد از معاینه متوجه سلامتي من و زنده بودن بچه شده بود، می گفت: «این یک معجزه است!» شهید محمد ابراهیم همت 🍃🌸 @nasimekhanevadeh
طرح موشک با شهید حسن طهرانی مقدم برای بازدید از موشک های فوق پیشرفته روسی رفته بودیم. وقتی بازدید مان تمام شد، حسن رو کرد به کارشناس موشکی روسیه و گفت: «اگر می شود، فن آوری این موشک را در اختیار ما قرار بدهید.» ژنرال ها و کارشناسان روسی خندیدند و گفتند: «امکان ندارد. این فن آوری فقط در اختیار کشور ماست.» حسن خیلی جدی و محکم گفت: ولی ما خودمان این موشک را می سازیم.» دوباره صدای خنده آنها بلند شد. وقتی به ایران برگشتیم، خیلی تلاش کردیم تا نمونه اش را بسازیم؛ ولی نشد. وقتی از ساخت موشک ناامید شدیم، حسن راهی مشهدالرضا شد. خودش تعریف می کرد: «به امام رضا (علیه السلام ) متوسل شدم و سه روز در حرم ماندم. روز سوم بود که عنایت امام رضا را حس کردم و حلقه مفقوده کار به ذهنم خطور کرد. وقتی زیارتم تمام شد، دفترچه نقاشی دخترم را برداشتم و طرحی را که به ذهنم رسیده بود کشیدم تا وقتی به تهران رسیدم، عملی اش کنم.» وقتی حسن از مشهد برگشت، سریع دست به کار شدیم و موشکی ساختیم که به مراتب از مدل روسی، بهتر و پیشرفته تر بود. شهید حسن طهرانی مقدم 🍃🌸 @nasimekhanevadeh
دستور حمله خودش تعریف می کرد که شب عملیات خوردیم به یک میدان مین، میدانی که تا دو شب قبل آنجا نبود. هرچه دنبال معبر عراقی ها گشتیم، چیزی بدست نیاوردیم . توی بد مخمصه ای گیر افتاده بودیم. متوسل شدم به حضرت زهرا(سلام الله علیها ). دلم شکست و اشکم سرازیر شد. چند دقیقه نگذشته بود که بی اختیار دستور حمله را صادر کردم. بچه های اطلاعات، خودشان را به زمین و زمان می زدند که با این دستور همه را به کشتن میدهید. وقتی به خودم آمدم که دیگر کار از کار گذشته بود و بچه ها وارد میدان مین شده بودند. رضا فداکار می گفت: «آن شب حتی یک مین هم عمل نکرد؛ اما روز بعد، اولین نفری که توی میدان مین پا گذاشت، یکی از مین ها عمل کرد و پایش قطع شد. بچه ها با سنگ و کلاه بقیه مین ها را هم امتحان کرده بودند و همه منفجر شده بود.»' شهید عبدالحسین برونسی 🍃🌸 @nasimekhanevadeh
دسته جمعی شده بود عادت هرساله عراقی ها. برای اینکه نگذارند تاسوعا و عاشورای حسینی عزاداری کنیم، روز هفتم و هشتم محرم آمپول های مخصوصی را به بچه های آسایشگاه تزریق می کردند که تا چند روز از شدت تب، توان تکان خوردن هم نداشته باشند، برای آنکه نتوانند عزاداری کنند. آن سال هم سر موعد، آمپول ها تزریق شد. تنها کاری که بچه ها توانستند انجام دهند، این بود که توسل دسته جمعی به حضرت علی اصغر(علیه السلام ) توسل پیدا کنند و نجاتشان را از ایشان بخواهند. توسل دسته جمعی زود به نتیجه رسید و غیر از یکی دو تا از بچه ها که بیماری کم خونی داشتند، کسی تب نکرد. عراقی ها که مثل هر سال از تأثیر آمپول ها اطمینان داشتند، دیگر به سراغمان نیامدند و ما با خیال راحت خیمه عزای امام حسین(علیه السلام ) را برپا کردیم. محمد اصغرنژاد 🍃🌸 @nasimekhanevadeh
در اوج ناامیدی یکی دو ماه قبل از عملیات بود که شبانه برای شناسایی به شلمچه رفتیم. موقع برگشت، ماشین خاموش شد و هرچه تلاش کردیم، روشن نشد. بی سیم هم نداشتیم که به کسی اطلاع دهیم. هوا رو به روشنی می رفت و لحظه به لحظه ناامیدی ما بیشتر می شد. اگر هوا روشن می شد و دشمن ما را می دید، تمام زحمات بچه ها برای شناسایی و اجرای عملیات از بین می رفت. در اوج ناامیدی اتوسل پیدا کردیم به وجود نازنینِ امام رضا (علیه السلام ). توی همین حال و هوا بودیم که خودرویی به ما نزدیک شد و ماشین را تا مقر یدک کشید (بکسل کرد). وقتی به مقصد رسیدیم، از او پرسیدیم: «نیروی کجایی؟» گفت: «از بچه های امام رضا .» تشکر کردیم و از هم جدا شدیم. وقتی به لشکر رسیدیم، تازه یادمان آمد که در آن منطقه اصلا نیرویی غیر از ما تردد نداشته است و اصلا بچه های مشهد و لشکر نصر، آن طرف ها نیستند. یادمان به امام رضا افتاد و آن توسلی که در اوج ناامیدی به ایشان پیدا کرده بودیم. راوی:محمد قاسمی 🍃🌸 @nasimekhanevadeh
ذکر مقدس عملیات کربلای پنج بود. حاج حسین بصیر و نیروهایش، در غرب کانال ماهی، رودرروي عراقی ها مبارزه می کردند. عراقی ها برای بازپس گیری منطقه، با دو تیپ کماندویی وارد عمل شده بودند. حتی عدنان خيرالله، فرمانده سپاه چهارم عراق هم برای روحیه دادن به نیروهایش وارد منطقه شده بود. درگیری ها کار را به جایی رسانده بود که از نیروهای خط، فقط حاج بصیر مانده بود و چهار نفر دیگر. در همین گیرودار، حاجی تماس گرفت و گفت: «ما پنج نفر، به تعداد پنج تن آل عبا با ذکر مقدس یا فاطمه الزهرا جلویشان را می گیریم. حالا یا شهید می شویم یا پیروز برمی گردیم» باورکردنی نبود؛ ولی همان پنج نفر، به یاری خدا، عراقی ها را عقب راندند. بعضی از نیروهای عراقی که در ادامه عملیات اسیر شده بودند، می گفتند: شما پانزده گردان وارد عمل کرده بودید!» 🍃🌸 @nasimekhanevadeh
توس در مسیر عملیات، شیاری قرار داشت که از دو ماه قبل شناسایی شده بود؛ ولی شب عملیات که می خواستیم از آن عبور کنیم، بچه ها شک کردند که از آنجا برویم یا از مسیر دیگری که نزدیک به یک کیلومتر دورتر بود. طی کردن یک کیلومتر با آن همه سلاح و مهماتی که ما همراه داشتیم، آسان نبود. بحث ها و نظرها به نتیجه نرسید تا اینکه بالاخره آقامصطفی به و حضرت مهدی (عجل الله)، متوسل شدند تا بهترین راه حل پیش پایمان گذاشته شود. بعد از توسل به حضرت، تفألی به قرآن زدند و گفتند: «از شیار نمی رویم.» طبق دستور پیش رفتیم و عملیات با موفقیت انجام شد. بعدها فهمیدیم صدها نفر از نیروهای دشمن اسیر شده اند. نیروهایی که داخل همان شیار برای جلوگیری از عملیات کمین کرده بودند و ما با توسل به حضرت، از دستشان نجات پیدا کرده بودیم 🍃🌸 @nasimekhanevadeh
به جان مادرت ماه محرم سال ۱۳۶۵ عراقی ها نه تنها نگذاشتند برای امام حسین (علیه السلام) عزاداری کنیم؛ بلکه دستگاه ویدئو به آسایشگاه آوردند تا فیلم نامناسبی را پخش کنند. قبل از پخش فیلم، از طریق یکی از سربازان شیعه ماجرا را فهمیدیم؛ ولی کاری از دستمان بر نمی آمد. دست به دعا برداشتیم و گفتیم: یا حسین، تو را قسم می دهیم به جان مادرت زهرا که نگذار دشمنانت شاد شوند.» هنوز نجوای بچه ها شنیده می شد که افسری با لباس پلنگی و چند سرباز به همراه یک دستگاه ویدئو وارد آسایشگاه شدند. سربازها شلاق به دست اطراف آسایشگاه ایستادند تا همه فیلم را تماشا کنند. بالاخره دستگاه را روشن کردند و فیلم شروع شد؛ ولی چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که یک دفعه دستگاه جرقه ای زد و دود از تلویزیون و ویدئو بلند شد و بساط پخش فیلم برچیده شد. افسر عراقی از شدت عصبانیت چند کشیدہ آبدار به صورت سربازها زد و از آسایشگاه خارج شد. 🍃🌸 @nasimekhanevadeh
حاشا به غیرتت روز عاشورا بود. علی را بغل گرفتم و نزدیکی های حرم امام رضا مشغول تماشای دسته های سینه زنی شدم. یک مرتبه، صدای گريه على بلند شد. بعد از چند لحظه، نفسش بند آمد و صورتش کبود شد. یکی بچه را از من گرفت و چند باری به صورتش سیلی زد؛ ولی فایده نداشت. شنیدم که یکی گفت: «طفلکی تمام کرد، خفه شد.» صورتم را به طرف گنبد برگرداندم و گفتم: «حاشا به غیرتت!» بعد چشم هایم سیاهی رفت و افتادم روی زمین. یک آن، خودم را وسط مجلس عزاداری دیدم. بالای مجلس، سیدی نورانی بود که اشاره کرد تا جلو بروم. نزدیک تر که رفتم، فهمیدم امام رضا (علیه السلام) هستند. دعایی خواندند و گفتند: «تو نگران على نباش!» با صدای گریه علی چشم هایم باز شد. صدای صلوات خانوم ها می آمد. علی را بغل گرفتم و در حالی که اشک امانم را بریده بود، رو به گنبد طلایی کردم و گفتم: «آقا جان! من را ببخشید، بی ادبی کردم.» 🍃🌸 @nasimekhanevadeh
حلقه محاصره محاصره شده بودیم و راهی جز تسلیم نبود. برای اینکه زیر شکنجه های دشمن مجبور نشوم به امام و انقلاب توهین کنم، به فکر فرار افتادم. چندمتری بیشتر با دشمن فاصله نداشتم. همان جا به امام زمان (عج) متوسل شدم و از بین رگبار گلوله ها، پا به فرار گذاشتم. مجروح شدم؛ ولی متوجه مجروحیتم نشدم فرمانده مان را دیدم که بالای تپه ایستاده است و راه را نشانم میدهد. وقتی بالای تپه رسیدم، فرمانده آنجا نبود. همان جا یک بالگرد رسید و مرا تا نزدیکیهای خط مقدم رساند. به نیروهای خودی که رسیدم، ماجرا را تعریف کردم؛ ولی آنها گفتند: «جایی که شما بودید، اصلا بالگرد نمی توانست بیاید؛ ضمن اینکه فرمانده شما، شب قبل شهید شده است!» با شنیدن این حرف ها، یاد توسلم به امام زمان(عج) افتادم و عنایتی که در حق من انجام داده اند." 🍃🌸 @nasimekhanevadeh
چای تلخ در اردوگاه موصل، با پیرمردی به نام حاج حنیفه هم بند بودیم. بعثی ها پاپیچ نماز خواندنش شده و به او گفته بودند: «اینها چیست که بعد از نماز می نشینی ووراجی میکنی؟» گفته بود: «به کوری چشم شما، می نشینم و امام (رحمت الله علیه) را دعامیکنم.» چهار روز آب و غذای حاج حنيفه را قطع کردند. اصرار ما هم فایده ای نداشت. می ایستادند تا ما غذا و چای را بخوریم و نتوانیم چیزی برای او کنار بگذاریم. روز چهارم، از شدت ضعف نمازش را نشسته خواند و دراز کشید. در همان حال، به حضرت زهرا (سلام الله علیها) عرض حاجت می کرد و می نالید تا اینکه بالاخره خوابش برد. با دوستم کلی نقشه کشیدیم تا توانستیم از سهم خودمان یک لیوان چای برایش نگه داریم. لحظاتی نگذشته بود که با خوشحالی چشمانش را باز کرد و شروع کرد به خندیدن و صحبت کردن. اصلا انگار ضعف و ناراحتی نداشت. چای را به او دادیم تا بخورد؛ ولی گفت: «من چای تلخ شما را نمی خورم. الان در عالم خواب حضرت زهرا (سلام الله علیها) که با دست خودشان، گرسنگی و تشنگی من را برطرف کردند. 🍃🌸 @nasimekhanevadeh
🔹راضی به رضای خدا🔹 ✅پسر امام صادق (علیه‌السلام) بيمار بود. «قتیبه اعشی» از امام صادق (علیه‌السلام) پرسید: «حال فرزندتان چگونه است؟» امام صادق (علیه‌السلام) در حالی که محزون بودند فرمودند: «هنوز بيمار است.» سپس امام صادق(علیه‌السلام)، وارد خانه شدند و پس از اندكى، بيرون آمدند. ولی دیگر آثار غم و اندوه در چهره امام نبود. قتیبه پرسید: «حال كودك خوب شد؟!» امام صادق (علیه‌السلام) فرمودند: «پسرم از دنيا رفت!» قتیبه با تعجب گفت: «وقتی كه من به حضور شما آمدم، کودک شما زنده بود و بسيار غمگين بودید، ولى اكنون كه از دنيا رفته، دیگر غمگين نيستید؟» امام صادق (علیه السلام) فرمودند: «ما خاندان نبوت، قبل از فرا رسيدن مرگ، براى بيمار، غمگين هستيم، ولى وقتى كه امر الهى واقع شد، به قضاى الهى راضى هستيم و تسليم فرمان خدا مى‌باشيم.» 📚اعيان الشيعه، جلد ۱ ، صفحه ۶۶۴ 📚بحارالانوار ، جلد ۴۷ ، صفحه ۴ @nasimekhanevadeh
‼️حماقت احمق، بدتر از گناه گناهکار ✅عده ای از اصحاب، در حضور حضرت محمد (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) از مردى به خاطر عبادات بسیار و صفات خوبش ستايش می‌كردند. رسول الله (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) پرسيدند: «کسی که از او تعریف می‌کنید، عقلش چگونه است؟» اصحاب گفتند: «يا رسول اللَّه (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله)! ما از كوشش در عبادت و خوبی‌هاى گوناگونش خبر می‌دهيم؛ اما شما از عقلش مى ‌پرسيد؟» حضرت محمد (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) فرمودند: «گرفتاری هایی که از حماقت احمق به وجود می‌آید، بزرگتر از بلایی است که از گناه گناهکار پدید می‌آید. در روز قیامت، مردم به میزان عقلشان به درجات عالى و قرب پروردگار می‌رسند.» 📚تحف العقول - صفحه ۹۱ 📚مستدرک الوسائل،جلد ۱۱ ،صفحه ۲۱۰ 🍃🌸 @nasimekhanevadeh
‼️اگر به شما بگویند که امام سجاد، امام محمد باقر(علیه‌السلام )، امام جعفر صادق (علیه‌السلام ) و امام موسی کاظم (علیه‌السلام )، یک توصیه مشترک به فرزندان خود نموده‌اند، چه چیزی به ذهنتان خطور می‌کند؟! ⚠️حتما باید توصیه مهمی باشد که چهار امام، به چهار امام پس از خود می‌گوید: ✅امام موسی كاظم (علیه‌السلام ) دستان امام رضا (علیه‌السلام ) را در دست گرفتند و فرمودند: ((پسرم! پدرم (امام صادق(علیه‌السلام )) دستان مرا گرفت و گفت: پدرم محمّدبن‌على (امام محمدباقر( علیه‌السلام )) دستم را گرفت، چنان كه من، دست تو را گرفتم و فرمود: پدرم على‌بن‌حسين (امام سجّاد (علیه‌السلام )) دستم را گرفت و فرمود: ((فرزندم! كار نيك را براى هر كه از تو درخواست كرد، انجام بده. اگر سزاوار آن باشد، به جايش انجام داده‌اى و اگر سزاوار آن نباشد، تو شايسته آنى. و اگر شخصی از سَمت راست به تو دشنام داد و به سَمت چپِ تو رفت و عذر خواست، عذرش را بپذير)) 📚الكافي، جلد ۸، صفحه ۱۵۲ 🍃🌸 @nasimekhanevadeh
جابر از امام باقر (عليه السلام) نقل می کند: عده ای بر امام حسین (علیه السلام) وارد شدند؛ ناگاه فرش های گران قیمت و پشتی های فاخر و زیبا را در منزل آن حضرت مشاهده نمودند. عرض کردند: ای فرزند رسول خدا! ما در منزل شما وسایل و چیزهایی مشاهده می کنیم که ناخوشایند ماست (وجود این وسایل در منزل شما را، مناسب نمی دانیم!) حضرت فرمود: إلا تتزوج النساء فتعطيه ممهوره فيشترين بها ما شئن، ليس لنا فيه شی (۶) از ازدواج، مهریه زنان را پرداخت می کنیم و آنها هر چه دوست داشتند، برای خود خریداری می کنند. هیچ یک از وسایلی که مشاهده نمودید، از آن ما نیست. 🍃🌸 @nasimekhanevadeh
نقشه راه.jpg
22.76M
⁉️شغل امام محمد باقر (علیه‌السلام) چه بود🌾 ✅محمدبن منكدر (يكي از زاهدین معروف) در هوايی داغ، امام محمد باقر (علیه‌السلام) را ديد که به سختی مشغول كشاورزي است. محمدبن‌منکدر به امام محمد باقر گفت: ((آيا روا است كه بزرگي از بزرگان قريش، در اين هواي داغ، براي به‌دست آوردن مال بی ارزش دنيا، ترک عبادت کند و به سختی کشاورزی نماید؟ اگر در اين حال، مرگ شما فرا برسد چه خواهي كرد؟)) امام محمد باقر (علیه‌السلام) فرمودند: ((اگر مرگ من، اکنون برسد، در حالي رسيده كه در اطاعت خدا هستم و با كار و كوشش، ديگر احتياج به تو و ساير مردم پيدا نمي‌كنم. من آن هنگام از مرگ مي‌ترسم، كه در حال گناه به سراغم آيد.)) محمد بن منکدر گفت: ((خدا تو را رحمت كند! خواستم نصيحتت كنم، ولی تو مرا نصيحت كردي.)) 📚الارشاد ، جلد ۲، صفحه ۱۶۲ 📚أعیان الشیعة، جلد ۱، صفحه ۶۵۲ 📚المحجّة البیضاء، جلد ۳، صفحه ۱۴ 🍃🌸 @nasimekhanevadeh
‼️حدیثی که باید خواند؛ و فکر کرد⚠️ ✅امام محمد باقر عليه السلام: 🔹هر كسی که ظاهرش، بهتر از باطنش باشد، ترازوي اعمالش سبك است. 🔸من كانَ ظاهِرُهُ أرجَحَ مِن باطِنِهِ خَفَّ ميزانُهُ 📚مشكاة الأنوار، صفحه ۵۵۴ امام باقر (علیه السلام ) @nasimekhanevadeh