#میلاد_امام_زمان
#نیمه_شعبان
✨مژدهاےدلڪهڪنونوقتوصالاست
وغمتࢪوبهزوالاست..🌱🌸
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
بِــسمِ ࢪبِّ آخِࢪین یاد♡گاࢪ حضࢪت محمد (ص) ؛؛؛
حضࢪت مهدے (عج)
#بیو_گرافی
اگه آدم با بخشیدن کوچیک میشد ...
خدا اینقدر بزرگ نبود (:💚
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#تلنگر
تندیسِ بهترین رفیق،
تعلق میگیره به خدا
که هیچوقت
تنهامون نمیزاره💕ـ
♡☆♡☆
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#تلنگر
فقط و فقط خدا بود که نیازم را فهمید..
بی آنکه در پیش کسی آبرویم برود،
بی آنکه ذرهایی کوچک شوم،
بی آنکه منّتی باشد..💛
♡☆♡☆
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#تلنگر
تنها خداست که میدانَد بهترین، در زندگیِ تو چگونه معنا میشود رفیق!💜☘
♡☆♡☆
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#تلنگر
خدایِ من،
تو هر روز در وجود من شوقِ شروعی دوباره را ندا میدهی..🌱
♡☆♡☆
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#به_خود_بیاییم🤔
انـسان تمام خـوبـی هـا را بـا
یک بـدی فـرامـوش میکند
و خـدا تـمام بـدی هـا را بـا
یک خـوبـی فـرامـوش میکند
یـاد بـگـیریـم که گـاهـی مـثـل
خـدا بـاشیـم.
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
Hamed Zamani | Velvele (UpMusic).mp3
11.78M
#حامد_زمانی
مڪتبودفتࢪومنصبولشڪࢪ..
دࢪبࢪدلبࢪ..
بایدࢪهاڪࢪد...
✨🌸✨
بایدازاینتندلببࢪیدو...
جامهدࢪید..
وشوࢪےبهپاڪࢪد...
#ولوله
#نیمه_شعبان
#میلاد_امام_زمان
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
AUD-20220114-WA0017.mp3
15.53M
#حامد_زمانی
هࢪڪهدلاࢪامدید..
ازدلشآࢪامࢪفت..
بازنیابدخلاص..
هࢪڪهدࢪایندامࢪفت..
#دلارام
#ماه_شعبان
#میلاد_امام_سجاد
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#پروفایل
مجموعهتصاویࢪوعڪسخاممیلادامامزمان (عج)
#نیمه_شعبان
#میلاد_امام_زمان
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
گفتم که خدا مࢪا مࢪادی بفࢪست ؛
طوفان زده ام ࢪاه نجاتی بفࢪست ؛
فࢪمود که با زمزمه ے یا مهدے ؛
نذࢪ گل نࢪگس صلواتے بفࢪست.
#اللهم_صل_علے_محمد_وآل_محمد_وعجل_فرجهم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🤲
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#پروفایل
پسرانه
نظامی
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
هدایت شده از 𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
Azan - Hamed Zamani(1).mp3
12.41M
#حࢪف_قشنـــگ✨😍
فڪرشو بکنید رفقا...
وقتـے صدایِ قشنگش بگھ :
یااهلالعالمانالمھدۍ💛
از طنین صداش ، از ابھتش ، از عظمتش
بـھ خاڪ میوفتیم..!!
عاشق ڪھ باشۍ شده سینھ خیزم بھ دیدار معشوقت میری :))🌱'
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#صرفاجھتاطلاع . .
سربازانامامزمان(عج) از هیچ چیز
جز گناهانِخویش نمیهراسند!
وقتی از گناهت ترسیدی به خودت
افتخار کن مشتی (:♥️
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
وآخرینجمعهیسال(: !
ولیایکاشمیآمدی💔!
ایکاشباآمدنت
روزتولدترازیباترمیکردی(:💔!
شرمندهکهبازهممانعآمدنتشدیم..🚶🏿♂💔😔
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
•🇮🇷 نَـسْلِجَدیــٖـدِاِنْقِلـٰابْ 🇵🇸•
#هرچی_تو_بخوای پارت صد و شصت و دوم وحید احوالپرسی میکرد.حال خواهراش رو میپرسید.حرفهاش که تموم شد
#هرچی_تو_بخوای
پارت صد و شصت و سوم
-بله آقا،دو تا پسر.😉😌
از خوشحالی نمیدونست چی بگه.😍☺️
همون موقع یکی از پرستارها اومد تو اتاق..
سر و وضعش به نسبت بقیه بهتر بود.من بالبخند به خانم پرستار نگاه میکردم.
وحید به من نگاه میکرد.👀❤پرستار هم به من و وحید و بیشتر به من نگاه میکرد...
تازه معنی نگاههای الان و پرستارها و دکتر توی راهرو رو
میفهمیدم.😅 اصلا به قیافه وحید نمیخورد همسری مثل من یا یه خانم چادری
داشته باشه.گفت:
_آقای موحد اونقدر از شما تعریف کردن که همه ما مشتاق شدیم شما رو
ببینیم. ولی الان که می بینمتون،میفهمم خیلی چیزها رو نمیشه با حرف بیان
کرد.تازه آقای موحد خیلی چیزها رو نگفتن.😊
-لطف دارید.️☺
-دختره یا پسر؟😊
بالبخند گفتم:
_پسر.️☺
وحید همونجوری که به من نگاه میکرد گفت:
_دوقلو داریم.😇😎
پرستار با ذوق به من گفت:
_عزیزم،مبارک باشه.😍
-ممنون️☺
وحید گفت:
_خانم پرستار لطف کنید یه صندلی برای خانومم بیارین.😊
آروم به وحید گفتم:
_دوباره شروع کردی.😬
پرستار لبخندی زد و صندلی آورد.بعد همونجوری که کارشو انجام میداد،
گفت:
_خانم موحد،از دیروز که آقای موحد رو آوردن بخش همش میگفتن خانومم فلان،خانومم بهمان.تایکی ازش تعریف میکرد میگفت خانومم هم همینو بهم گفته.😅
مثلاً غیرتی شدم و گفتم:
_کی،چی گفته؟😠😄
پرستار پشتش به من بود.یه دفعه برگشت و گفت:
_هیچی باور کن.بعضی از همکارا همینجوری یه چیزی گفتن..😨
من با خنده نگاهش کردم.😄وحید هم بلند خندید.😂فهمید سرکار بوده،لبخندی
زد و میخواست چیزی بگه که منصرف شد.کارشو انجام داد و رفت بیرون.
با اخم به وحید نگاه کردم و بالبخند گفتم:
_نمیشه دو روز تنهات بذارم،نه؟😬😄
باخنده گفت:
_خب تنهام نذار.😉😁
_محمد راست میگفت،شما دیگه خیلی پررویی.😬😌
-راستی داداش خوبت چطوره؟😁
-خوبه.از کارهای جناب عالی فقط حرص میخوره.😁😅
بعد احوال باباومامان و بقیه رو پرسید. دیگه نمیتونستم پیشش بمونم...
#باید میرفتم، #نماز میخوندم و از خدا #تشکر میکردم.گفتم:
_من میرم بیرون یه هوایی بخورم.😇
یه جوری نگاهم کرد که یعنی من که میدونم کجا میخوای بری.گفت:
_هواخوری طبقه پایینه..😁👇برو ولی زیاد تنهام نذارها.از من گفتن
بود،دیگه خود دانی.😜
بالبخند نگاهش کردم و گفتم:
_هی ی ی...محمد😫
بلند خندید.😂
از اتاق رفتم بیرون.
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#هرچی_تو_بخوای
پارت صد و شصت و چهارم
وقتی درو بستم انگار یه #باربزرگی رو گذاشتن روی شونه م. روی صندلی
کنار در نشستم. آقاجون با یه لیوان آب اومد پیشم.به #احترامش بلند
شدم.😊☝
بالبخند گفتم:
_آقاجون..چشمتون روشن.😊
لبخندی زد و گفت:
_چشم شما هم روشن دخترم.😊
-ممنون آقاجون.البته من کلا روشن هستم.(منظورم فامیلم بود☺️😅)
لبخندش عمیق تر شد 😄و چیزی نگفت.
-مامان کجا هستن؟
-نمازخونه.
-با اجازه تون من میرم پیششون.شما اینجا هستین؟😊
-آره دخترم برو.مراقب خودت باش.😊
-چشم.️☺
مامان رو به قبله نشسته بود و دعا میکرد.کنارش نشستم و نگاهش کردم. خیلی
گریه کرده بود.😭یان مدت خیلی اذیت شده بود...
نگاهم کرد...👀😭
لبخند زدم.یه دفعه ته دلم خالی شد،نکنه خواب بوده؟!😳😱😰مامان گفت:
_زهرا،چی شده؟😒
-مامان،فکر کنم...😧خواب دیدم...وحید..😱برگشته... زخمی بود..😰
آروم و شمرده حرف میزدم... مامان لبخند زد و گفت:
_نه دخترم.خواب نبود.😊واقعا خودش بود. زخمی بود.😒همونجاهایی که تو گفتی نور داره. بابغض گفت:
_زهرا...پاش.😢
گفتم:
_ولی خیالتون راحت،دیگه مأموریت نمیره.😒
-واقعا؟!!!😳
-خودش که اینجوری گفت.بخاطر پاش.😊
-قربون حکمت خدا برم.دیگه #طاقت_نداشتم بره ولی #نمیخواستم هم مانعش
بشم.😊🙏
حالش رو میفهمیدم..
وحید یه پاشو از دست داد ولی دیگه پیش ما موندگار شد.😊
مادروحید رفت پیش پسرش...
منم تنهایی خیلی دعا کردم✨ و شکر کردم✨ و نماز خوندم.✨
وحید یک هفته بیمارستان بود..
حال من خوب نبود و نمیتونستم پیشش بمونم. مادرش و آقاجون و بابا و محمد
و علی به نوبت پیشش میموندن.😊منم هر روز میرفتم دیدنش. سه ساعتی
پیشش میموندم و برمیگشتم.😍فاطمه سادات👧 وقتی پدرشو دیداز خوشحالی
داشت بال درمیاورد.🤗😍با باباش حرف میزد.
وحید هم بادقت به حرفهاش
گوش میداد و میخندید.😍😁
بعد یک هفته چهره ی وحید تقریبا مثل سابق شده بود.😍☺اون موقع هم پرستارها و دکتر بالبخند و تعجب به ما نگاه میکردن.😅
تا مدت ها مهمان زیاد داشتیم...
میومدن عیادت وحید.همکاراش،دوستاش،اقوام، بچه های هیئت؛خیلی بودن.😇
یه روز حاجی و همسرش اومدن عیادت وحید. قبلا همسر حاجی رو دیده بودم.خانم خیلی بامحبتی بود.😊خودشون بچه نداشتن.وحید خیلی دوست
داشتن.به منم خیلی محبت میکردن،مخصوصا بعد از قضیه ی بهار.
حاجی اومده بود که بگه کار وحید تغییر کرده و مسئول جایی شده که من
متوجه نشدم...😟
ولی وحید خیلی تعجب کرد.😳گفت:
_آخه من،...با این درجه و سن که نمیشه!!!😳😧
حاجی گفت:
_ترفیع درجه گرفتی.😊سن هم که مهم نیست. مهم تجربه و پرونده ی کاریه
که ماشاءالله تو پر و پیمونشم داری...👌کارت از چهار ماه دیگه👉 شروع
میشه.تا اون موقع به خانواده ت برس.
به وحید نگاه کردم...👀😟
ناراحت بود.حتما #مسئولیتش_سنگین_تر شده...
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#هرچی_تو_بخوای
پارت صد و شصت و پنجم
حدس زدم مسئولیت نیرو های بیشتری رو داره. چون تنها چیزی که اذیتش میکرد این بود که مسئولیت حفاظت #جان کسی رو بهش بدن. درکش
میکردم،خیلی سخته.😥
همسرحاجی آروم به من گفت:
_آدمها هرچی بزرگتر باشن مسئولیت شون هم بیشتره.آقا وحید مرد بزرگیه.خودتو برای روزهای #سخت_تر از این آماده کن.😊
✨تو دلم گفتم سخت تر از این؟!!😧😥خدایا خودت کمکم کن.🙏
در واقع وحید و من وارد مرحله جدیدی تو زندگیمون شدیم که برامون خیلی سخت بود.
چون تعداد افراد خانواده مون بیشتر میشد و از طرفی هم کار وحید به اندازه قبل خطرناک نبود، از خونه بابا اسباب کشی کردیم و یه خونه بزرگتر اجاره کردیم.😊
سه ماه بعد..
سیدمحمد👶 و سیدمهدی👶 به دنیا اومدن.وقتی دیدمشون خیلی خوشحال شدم.😍☺چهره شون عین وحید بود.بهشون گفتم:
_اخالقتون هم باید مثل پدرتون باشه.️☺
وحید وقتی بچه ها رو دید به من نگاه کرد و فقط لبخند زد.گفتم:
_پسر کو ندارد نشان از پدر...😃
خندیدیم.گفتم:
_بیچاره من با این همه وحید.😜😫
وحید مثال اخم کرد و گفت:
_خیلی هم دلت بخواد.😠😉
بالبخند گفتم:
_خیلی هم دلم میخواد.😇😍
بعد از چند وقت پای مصنوعی برای وحید گذاشتن.دیگه بدون عصا میتونست
راه بره.می لنگید ولی بهتر از عصا بود.😅☺️
کمتر از دو هفته به تموم شدن مرخصی چهار ماهه و شروع کار جدیدش مونده بود.وحید تو کارهای خونه و بچه داری خیلی به من کمک میکرد.فاطمه
سادات👧 هم میخواست مثل باباش به من کمک کنه.وحید هم باآرامش و
حوصله بهش یاد میداد که چطوری با پسرها بازی کنه و سرگرمشون
کنه.😊درواقع داشت آماده ش میکرد برای روزهایی که خودش خونه
نبود،فاطمه سادات بتونه به من کمک کنه.
یه شب وحید تو اتاق نماز میخوند..
پشت سرش،کنار در ایستادم و نگاهش میکردم.👀❤ روزی هزار بار #خداروشکرمیکردم که وحید کنارم بود...
به روزهای خوبی که کنارش داشتم فکر میکردم. همه ی روزهای زندگی من کنار وحید خوب بود. حتی روزهایی که مأموریت بود..
چون من اون روزها هم با عشق وحید زندگی میکردم.نمازش تموم شد.بدون اینکه برگرده گفت:
_منم خیلی دوست دارم.😍
گفتم داره با خدا حرف میزنه،چیزی نگفتم.بعد چند ثانیه گفت:
_خب بیا اینجا بشین دیگه.😍
با دست جلوی خودشو نشان داد.هنوز هم سمت من برنگشته بود.گفتم:
_با منی؟😳
صورتشو برگردوند.لبخند میزد.گفت:
_بله عزیز دلم.😊
-پشت سرت هم چشم داری؟!!️☺😅
-اونکه بله ولی برای دیدن تو نیازی به چشم ندارم.😍
رفتم جلوش نشستم.به چشمهای مشکیش خیره شدم.گفت:
_هنوز هم به نظرت قشنگ و جذابه؟😇
لبخند زدم.
-آره،هرچی بیشتر میگذره قشنگ تر و جذاب تر هم میشه.مخصوصا کنار چند
تا تار موی
سفیدت.️☺️😌
-میبینی خانوم پیر شدم.😊
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#هرچی_تو_بخوای
پارت صد و شصت و ششم
-قبلنا که مجرد بودم وقتی به عروس و داماد میگفتن به پای هم پیر بشین،میگفتم آرزوهای قشنگ تر بکنین.ولی الان میفهمم چه حس قشنگیه که
آدم کنار کسی که دوستش داره پیر بشه.😍☺
بالبخند گفت:
_شما که جوانی خانوم،فقط داری منو پیر میکنی.😍
-وحید...خیلی دوست دارم..خیلی️☺
-اینو که چند دقیقه پیش گفتی.یه چیز جدید بگو.😎😉
-کی گفتم؟!!!😳
-اونجا،پشت سرم ایستاده بودی.منم گفتم که..منم خیلی دوست دارم.😍
-جدا پشت سرت هم چشم داری؟!!!😳☺
-بیخود نیست که تو سی و چهارسالگی سرهنگ شدم.😎😌
بلند شدم و باتحکم گفتم:
_خیلی خب جناب سرهنگ بیرون از خونه،پاشو برو بخواب.😠😍☝
بلند شد،احترام نظامی گذاشت و گفت:
_چشم قربان،خیلی نوکریم.😍
خنده م گرفت.️☺
پسرها یک ماهشون بود که وحید عملا وارد محل کار جدیدش شد.روزهای
اول کار جدیدش خیلی دیرتر از ساعت کاری میومد خونه.خیلی وقتها وقتی
میومد که بچه ها خواب بودن.👶👶👧😴گاهی اوقات اونقدر دیر میومد که
منم خواب بودم.گفت برای اینکه کارها رو تو دستم بگیرم لازمه که اوایل
بیشتر وقت بذارم.منم #اعتراض نمیکردم..
حتی بعد دو ماه خیلی وقتها برای خواب هم دیگه خونه نمیومد.وقتی بچه ها خیلی بهونه باباشون رو میگرفتن،میبردمشون بیرون یا خونه آقاجون یا خونه
بابا..
حدود پنج ماه دیگه هم گذشت،تو تمام اون پنج ماه من و بچه هام به اندازه پنجاه
ساعت هم وحید رو ندیدیم.😕
فاطمه سادات به شدت مریض👧🤒شده بود. ویروس گرفته بود.نیاز به مراقبت شدید داشت ولی من باید به پسرها هم رسیدگی میکردم.😣مجبور شدم پنج روزی خونه بابا باشم.اون پنج روز حتی وحید باهام تماس هم نگرفت.یعنی کلا متوجه نشده بود ما خونه نیستیم.😕یعنی حتی به خونه سر نزده بود.یعنی فاطمه سادات به شدت مریض شد و خوب شد ولی وحید خبر
نداشت.😒😕
بعد فاطمه سادات،سیدمحمد همون مریضی رو گرفت.👶🤒با اینکه خیلی مراقبت کردم ولی سیدمحمد هم ویروس گرفت.چون کوچیک بود،حدود هشت ماهش بود،دکتر گفت بیمارستان بستریش کنم.😐فاطمه سادات و سیدمهدی
خونه بابا بودن و من و سیدمحمد بیمارستان. چون سید مهدی هم کوچیک بود
بهونه منو میگرفت.چهار ساعت در روز مادروحید میومد بیمارستان،من
میرفتم خونه ی بابا.همش تو تکاپو و بدو بدو و اضطراب بودم.😣دو روز بعد
سید مهدی هم مریض شد.😨👶🤒مجبور شدم بستریش کنم.مادروحید و
نجمه سادات نوبتی میومدن بیمارستان کمک من.گاهی هر دو تا پسرهام با هم
حالشون بد میشد.
سه روز بعد از بستری شدن سید مهدی، سیدمحمد حالش یه کم بهتر بود و مرخص شد. سیدمحمد و فاطمه سادات خونه بابا بودن،من و سیدمهدی بیمارستان.سیدمحمد بیشتر بهونه منو میگرفت،چون هنوز هم کامل خوب نشده
بود. دوباره چهار ساعت در روز مادروحید میومد بیمارستان من میرفتم پیش
سیدمحمد.😥😣
ده روز بود که بچه هام مریض بودن و من تو فشار بودم ولی وحید حتی #خبر هم #نداشت. خیلی #خسته شده بودم.دیگه طاقت گریه ی بچه هام و مریضی
شونو نداشتم.از اینکه تو این شرایط وحید کنارم نبود دلم گرفته بود.😢همون
موقع تماس گرفت.📲💓فقط به اسمش روی گوشیم نگاه میکردم و گریه
میکردم.😭نمیخواستم با این حالم جواب بدم.تماس قطع شد.از خودم ناراحت
شدم که جواب ندادم.دلم برای شنیدن صداش هم تنگ شده بود.کاش جواب
میدادم.خودم تماس گرفتم ولی اشغال بود.همون موقع سید مهدی دوباره حالش
بد شد و گریه میکرد.گوشی رو گذاشتم کنار و بچه رو بغل کردم.منم باهاش
گریه میکردم 😭#ازخدا میخواستم #کمکم کنه..
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#هرچی_تو_بخوای
پارت صد و شصت و هفتم
من شرایط بدتر از این هم داشتم اما الان از اینکه بچه هام اذیت میشدن بیشتر ناراحت بودم.حاضر بودم خودم مریض باشم ولی بچه هام سالم باشن.😢😣
دو ساعت گذشت.سیدمهدی آروم شده بود و خواب بود.منم سرمو کنارش گذاشتم و از خستگی خوابم برد.تو خواب صدای زنگ گوشیمو
شنیدم.📲چشمهامو به سختی باز کردم.مامانم زنگ میزد.قطعش کردم که بچه
بیدار نشه.به سیدمهدی نگاه کردم،نبود...😨
سریع بلند شدم.اول فکر کردم شاید از تخت افتاده،اطراف رو نگاه کردم،نبود.مادر مریض کناریم گفت:
_پسرت داشت گریه میکرد یه آقایی که لباس نظامی داشت بغلش کرد و بردش تو راهرو.خیلی شبیه پسرت بود،فکر کنم باباش بود.😊
رفتم تو راهرو..
جلو در اتاق خشکم زد.وحید بود.با لباس نظامی اومده بود و سعی میکرد سیدمهدی رو که داشت گریه میکرد،آروم کنه.😍😳اروم صداش کردم:
_وحید😧
نگاهم کرد.چقدر دلم براش تنگ شده بود.اشکهام نمیذاشتن خوب
ببینمش.️❤😭اومد سمت من.فقط نگاهش میکردم.👀وحید هم فقط نگاهم
میکرد.👀وقتی سیدمهدی منو دید گریه ش شدیدتر شد.بچه رو ازش گرفتم و
بردمش تو اتاق.نیم ساعت بعد سیدمهدی رو که خواب بود، گذاشتم روی تخت
و رفتم تو راهرو.
وحید روی صندلی نشسته بود.دیگه خسته و ناراحت نبودم.️☺
هرکی از کنارش رد میشد نگاهش میکرد..
وحید سرش پایین بود و به کسی توجه #نمیکرد. منم همونجا ایستادم و نگاهش
میکردم.
اولین باری بود که با لباس نظامی میدیدمش...😍☺
خیلی خوش تیپ تر و جذاب تر شده بود.مخصوصا با موهای سفیدش که جدیدا
خیلی بیشتر شده بود.دلم گرفت.حتما کارش خیلی سخته که اینقدر پیر شده.😢
گوشیش زنگ زد.📲جواب داد و گفت:
_الان نمیتونم بیام.دوساعت دیگه میام.😐
یه کم صداش بالا رفت و محکم گفت:
_یه کاریش بکن دیگه.فعلا نمیتونم بیام.😠
گوشی رو قطع کرد و سرشو برگردوند سمت من.منو دید.بلند شد اومد سمتم.
گفت:
_سلام😊
خیلی معمولی و بدون لبخند گفتم:
_سلام
از لحنم ناراحت شد.سرشو انداخت پایین.😔جدی گفتم:
_چرا با این لباس اومدی اینجا؟😐
نگاهم کرد.بالبخند گفتم:
_آخه با این لباس خیلی خوش تیپ تر شدی.😍
تعجب کرد.😳به اطراف اشاره کردم.یه نگاهی به بقیه کرد که داشتن نگاهش میکردن...👀 به من نگاه کرد.ناراحت گفت:
_زهرا چرا به من نگفتی؟😒
گفتم:
_وقتی تا حالا خودت متوجه نشدی یعنی اصال خونه نرفتی،یعنی حتی وقت نداشتی تماس بگیری.😊
به موهاش اشاره کردم و گفتم:
_یعنی کارت سخته.️☺
روی صندلی نشست. سرش پایین بود. کنارش نشستم.نگاهش کردم و گفتم:
_تا وقتی کاری که درسته رو انجام میدی نباید سرت پایین باشه..👌نمیگم از نبودنت ناراحت نبودم چون دروغه،نمیگم خسته و کلافه نشدم،نمیگم از اینکه
بچه ت تو بغلت غریبی میکنه ناراحت نیستم. #ولی روزهایی میاد که همین
سیدمهدی بهت افتخار میکنه،مثل الان مادرش.😊
نگاهم کرد... چشمهاش نم اشک داشت. گفتم:
_ممنونم که اومدی.شارژ شدم.دیگه این روزها رو راحت تر میگذرونم.برو به کارت برس.نگران ماهم نباش.️☺
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#حࢪف_قشنـــگ
هࢪوقتمیࢪےࢪختخوابٺ..
یهسلامۍهمبهامامزمانٺبده...🌱
۵دقیقهباهاشحࢪفبزن....❣
چهمیشودیهشبیبهیادڪسیباشیمڪه
هࢪشببهیادمانهست...✨😍
@nasle_jadideh_Englab