#هرچی_تو_بخوای
پارت شصت و پنجم
_میدونم خودت هم زندگی داری و باید به شوهرت برسی ولی حواست به زن
و بچه های منم باشه.😊
اشکهام جاری شد.گفتم:
_محمد، من دیگه نمیتو...😢😥
حرفمو قطع کرد و گفت:
_قوی باش زهرا.💎نگو نمیتونم.تو باید بتونی.تا وقتی #داعش هست،تا وقتی
#اسلام دشمن داره،تا وقتی تو رکاب امام زمان(عج) اونقدر #بجنگیم که اسلام
پیروز بشه امثال من و امین باید بریم جنگ. #تو باید #قوی باشی.نگو نمیتونم.
#ازخدا بخواه کمکت کنه.
حرفش حق بود و جوابی نداشتم...
فقط از خدا کمک میخواستم.ازش میخواستم بهم توان بده.
محمد رفت تو حیاط،پیش امین.خیلی با هم صحبت کردن.
بعد از رفتن محمد،امین بهم گفت که
_اون شب محمد بهش گفته بود،تا وقتی تو نرفته بودی سوریه من نمیدونستم
خانوادهم وقتی من میرم چقدر سختی میکشن تا برگردم.حالا هم وقتی من برم
تو متوجه میشی.کنارشون باش.😊 مخصوصا زهرا. اگه زهرا سر پا و
سرحال باشه،میتونه حال بقیه رو هم خوب کنه.
شب بعدش محمد با مریم و ضحی و رضوان که چهار ماهش👶 بود،اومدن...
ضحی بزرگتر شده بود و بیشتر میفهمید. یه روز از حضرت
رقیه(س) 💚بهش گفتم.
خیلی تحت تأثیر قرار گرفته بود.منم دیدم شرایط مناسبه بهش گفتم بابا محمدت
برای اینکه مراقب حرم حضرت رقیه(س) باشه میره و یه عالمه پیشت
نیست.از اون روز به بعد همه ش به محمد میگفت کی میری مراقب حرم
حضرت رقیه(س) باشی.💚👧
علی و اسماء و امین هم بودن.طبق معمول مسئولیت مفرح کردن جمع اولش با
من بود.کم کم امین هم وارد شد و با محمد کلی همه رو
خندوندن.😁😂😃😄
محمد فردا بعدازظهر میخواست بره.امین بیشتر حواسش به من بود.منم طبق
معمول #حفظ_ظاهر میکردم.از وقتی امین رفته بود احساس پیری
میکردم.ولی الان بیشتر دلم میخواست بمیرم.
دیگه تحمل این سختی ها واقعا برام سخت بود.😣
گاهی آرزوی مرگ میکردم بعد سریع #استغفار میکردم.
گاهی به خدا شکایت میکردم که دیگه بسمه،بعد سریع استغفار میکردم.
گاهی مستأصل میشدم،
گاهی کم میاوردم.کارم مدام ذکر گفتن و استغفار و استغاثه بود.😞😣😖
روز بعد همه ناهار خونه ما بودن.امین زودتر از همه اومد.حال و هوای خونه
ما براش جالب بود.خونه ما همه میگفتن و میخندیدن و سعی میکردن وقتی با
هم هستن خوش باشن.گرچه لحظات گریه هم داشتیم ولی از #نارضایتی_نبود.
امین تو کارهای خونه و ناهار و پذیرایی کمک میکرد.علی و خانواده ش هم
اومدن.مثل دفعه قبل محمد زودتر تنها اومد.
اول علی بغلش کرد.چند دقیقه طول کشید.بعد امین بغلش کرد.امین حال و
هوای خاصی داشت.دوست داشت جای محمد باشه و بتونه بره سوریه.بعد امین
نوبت من شد.دل من آروم شدنی نبود.
هیچی نمیگفتم.اشک میریختم بی صدا.
فقط میخواستم آروم بشم...
حال همه داشت منقلب میشد.😭😢محمد به امین اشاره کرد که منو ببره. امین
هم به سختی منو از محمد جدا کرد و برد تو اتاق.
روی مبل نشستم.امین هم کنارم نشست.
ادامه دارد ...
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#هرچی_تو_بخوای
پارت صد و بیست و پنجم
باهم خندیدیم... 😂😁
صبح داشت میرفت بهم گفت:
_به همه بگو خودت مجبورم کردی برم. من مقاومت کردم ولی تو اصرار
کردی. یادت نره ها.😁☝
-چشم.به همه میگم من چه زن خوبی هستم.😄
لبخند زد و گفت:
_آره،خیلی خوبی.از همین الان که دارم نگاهت میکنم دلم برات تنگ شده.آه کشید....بیچاره من.😫😁
داشت گریه م میگرفت.قرآن رو آوردم بالا و گفتم:
_برو دیگه.اشک ما رو در آوردی.😢😅
جدی گفت:
_یه وقت گریه نکنی ها.باشه؟😁
-باشه.
ساعت شش بود وحید رفت....
ساعت شش و پنج دقیقه مامانم زنگ زد.تعجب کردم.😳گفت:
_سریع آماده شو.الان بابات میاد دنبالت بیای اینجا.
-چرا؟
-چون نباید تنها بمونی.
-کی گفته تنهام؟😳
-آقا وحید زنگ زد.گفت به زور فرستادیش مأموریت. گفت نذاریم تنها بمونی.😐
خنده م گرفت... 😁سر صبحی زنگ زده گفته به زور فرستادمش.
با خنده گفتم:
_چشم الان وسایلمو جمع میکنم.😁
گوشی رو قطع کردم.بلافاصله مامان وحید زنگ زد.گفت:
_وحید گفته به زور فرستادیش مأموریت.اگه میخوای دیرتر بری خونه مامانت
من الان میام پیشت.😐
اونقدر خنده م گرفته بود که حتی نمیتونستم صحبت کنم.به سختی گفتم:
_الان بابام میاد دنبالم.حتما بهتون سر میزنم.😂
تا گوشی رو قطع کردم،محمد زنگ زد.ای بابا.😮😂وحید به همه گفته.خوبه سفارش کرد خودم بگم.
از خنده نمیتونستم صحبت کنم.ولی اگه جواب نمیدادم نگران میشد.گفتم:
_سلام داداش😂
-سلام.چرا دیر جواب دادی؟ نگران شدم.😐
با خنده گفتم:
_باور کن نمیخواست بره.به زور فرستادمش.😅
محمد هم از حرفم خندید.😁
به وحید زنگ زدم.با خنده گفت:
_چرا اینقدر گوشیت اشغاله.با کی حرف میزدی سر صبحی؟😐
-با کسانی که شما بسیجشون کردی برای مراقبت از من.😁
-خب خداروشکر.پس خداحافظ.😍😃
نسبت به مأموریت های دیگه ش بیشتر تماس میگرفت...
دلم واقعا براش تنگ شده بود.همه دور و برم بودن ولی هیچکس نمیتونست
جای وحید رو برام بگیره.دخترهام فاطمه سادات👶 و زینب سادات👶 خواب بودن. داشتم با عشق بهشون نگاه میکردم و تو دلم #ازخدا بخاطر هدیه هایی
که به من و وحید داده، #تشکر میکردم.️☺✨
مامان اومد تو اتاق.گوشی تلفن رو گرفت سمت من و گفت:
_بیا به آقا وحید زنگ بزن.تماس گرفته بود.😊
خودش از اتاق رفت بیرون.شماره وحید گرفتم.سریع جواب داد.
-جانم😍
-سلام آقای پدر️☺
-سلام عزیز دلم.خوبی؟
-خوبم.مگه میشه وقتی خدا دو تا هدیه ی ناز و خوشگل به آدم میده،آدم خوب
نباشه؟😌
ادامه دارد ...
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#هرچی_تو_بخوای
پارت صد و پنجاه و سوم
_زن حرف گوش کنی نیستی ها.😁
بالبخند گفتم:
_ولی زن باهوشی هستم.😌☝
-باهوش بودن همیشه هم خوب نیست. بیشتر اذیت میشی.😊
چشمهاش پر اشک شد.گفت:
_زهرا..من خیلی دوست دارم...ولی باید برم.😢
-کی مجبورت میکنه؟😢
-همونی که عشق تو رو بهم داده.💖✨
خیالم راحت شد که عشق من مانع انجام وظیفه ش نمیشه...احساس کردم خیلی بیشتر از قبل دوستش دارم.
میخواستم بهش بگم خیلی دوسش دارم️☺ ولی ترسیدم که..
ولی ترسیدم که باعث #سست_شدن اراده ش بشم...😢😣گفتم:
_وحید،خونت مفیدتر از جونت شده؟
-نمیدونم.من فقط میخوام به وظیفه م عمل کنم.
-پس مثل مأموریت های قبل دیگه،پس چرا مثل همیشه نیستی؟😒
یه کم مکث کرد.لبخند زد و گفت:
_تو باید بازجو میشدی.خیلی باهوشی ولی نه بیشتر از من.الان میخوای اطلاعات فوق سری رو بهت بگم؟😁
خنده م گرفت.😅ولی وحید دوباره ناراحت نگاهم میکرد.دیگه نتونستم طاقت
بیارم.بلند شدم و رفتم تو اتاق..
نماز میخوندم😭✨و #ازخدا میخواستم به من و وحید کمک کنه...
هر دو مون میدونستیم کار درست چیه ولی هر دو مون همدیگه رو عاشقانه دوست داشتیم.سه سال با هم زندگی کردیم.مأموریت زیاد رفته بود ولی اینبار فرق داشت... وحید هیچ امیدی به برگشت نداشت.منم مطمئن شدم برنمیگرده.
#خیلی_برام_سخت_بود..
خیلی سخت تر از اون چیزی که فکرشو میکردم. رفتن وحید برای من خیلی سخت تر از رفتن امین بود.چون هم خیلی بیشتر دوستش داشتم هم حالا فاطمه
سادات هم داشتم.
فاطمه سادات👧 عاشق پدرش بود.حق داشت. وحید واقعا پدر خیلی خوبی
بود براش. نگران آینده #نبودم،.
نگران فاطمه سادات #نبودم،..
#ناراضی نبودم،..
تمام سختی و گریه هام فقط برای دوست داشتن و #دلتنگی بود.❣😭
وقتی نمازم تموم شد،گفت:
_بعد از من تو چکار میکنی؟😒
پشت سرم،کنار در نشسته بود.بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
_از یادگارت نگهداری میکنم.😔
هیچی نگفت.برگشتم نگاهش کردم.به من نگاه میکرد.گفتم:
_انتظار داشتی بگم سکته میکنم؟..میمیرم؟😒
فقط نگاهم میکرد.طوری نشستم که نیم رخم بهش بود.گفتم:
_وقتی با امین ازدواج کردم، #میدونستم خیلی زود شهید میشه.بار آخر که
رفت #مطمئن بودم دیگه برنمیگرده.وقتی سوار ماشین شد و رفت به قلبم گفتم بسه،دیگه نزن..همون موقع بود که سکته کردم...
-چی شد که برگشتی؟😒
-مادرامین رو دیدم.گفت اگه بخوای میتونی بیای ولی اونوقت امین از غصه ی
تو میمیره.منم بخاطر امین برگشتم.
به وحید نگاه کردم.هنوز هم به من نگاه میکرد. گفتم:
_من قبلا یه بار به دل خودم رفتم و برگشتم. برای دوباره رفتن فقط به خدا فکر میکنم.اگه شما بری نمیگم میمیرم،نمیگم سکته میکنم ولی اون زندگی دیگه
برام زندگی نیست؛غذا خوردن، نفس کشیدن و کار کردنه.تا وقتی خدا بخواد و
نفس بکشم فقط #بایادشما زندگی میکنم،با عشق شما،با خاطرات شما،با
یادگاری شما.
وحید چیزی نگفت و رفت تو هال.😔🚶
فردای اون شب...
به پدرومادرش گفت مأموریت جدید و طولانی میره.اونا هم ما و خانواده منو شام دعوت کردن. مادروحید هم خیلی نگران بود.نگرانیش از صورتش معلوم بود...😥
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#هرچی_تو_بخوای
پارت صد و شصت و ششم
-قبلنا که مجرد بودم وقتی به عروس و داماد میگفتن به پای هم پیر بشین،میگفتم آرزوهای قشنگ تر بکنین.ولی الان میفهمم چه حس قشنگیه که
آدم کنار کسی که دوستش داره پیر بشه.😍☺
بالبخند گفت:
_شما که جوانی خانوم،فقط داری منو پیر میکنی.😍
-وحید...خیلی دوست دارم..خیلی️☺
-اینو که چند دقیقه پیش گفتی.یه چیز جدید بگو.😎😉
-کی گفتم؟!!!😳
-اونجا،پشت سرم ایستاده بودی.منم گفتم که..منم خیلی دوست دارم.😍
-جدا پشت سرت هم چشم داری؟!!!😳☺
-بیخود نیست که تو سی و چهارسالگی سرهنگ شدم.😎😌
بلند شدم و باتحکم گفتم:
_خیلی خب جناب سرهنگ بیرون از خونه،پاشو برو بخواب.😠😍☝
بلند شد،احترام نظامی گذاشت و گفت:
_چشم قربان،خیلی نوکریم.😍
خنده م گرفت.️☺
پسرها یک ماهشون بود که وحید عملا وارد محل کار جدیدش شد.روزهای
اول کار جدیدش خیلی دیرتر از ساعت کاری میومد خونه.خیلی وقتها وقتی
میومد که بچه ها خواب بودن.👶👶👧😴گاهی اوقات اونقدر دیر میومد که
منم خواب بودم.گفت برای اینکه کارها رو تو دستم بگیرم لازمه که اوایل
بیشتر وقت بذارم.منم #اعتراض نمیکردم..
حتی بعد دو ماه خیلی وقتها برای خواب هم دیگه خونه نمیومد.وقتی بچه ها خیلی بهونه باباشون رو میگرفتن،میبردمشون بیرون یا خونه آقاجون یا خونه
بابا..
حدود پنج ماه دیگه هم گذشت،تو تمام اون پنج ماه من و بچه هام به اندازه پنجاه
ساعت هم وحید رو ندیدیم.😕
فاطمه سادات به شدت مریض👧🤒شده بود. ویروس گرفته بود.نیاز به مراقبت شدید داشت ولی من باید به پسرها هم رسیدگی میکردم.😣مجبور شدم پنج روزی خونه بابا باشم.اون پنج روز حتی وحید باهام تماس هم نگرفت.یعنی کلا متوجه نشده بود ما خونه نیستیم.😕یعنی حتی به خونه سر نزده بود.یعنی فاطمه سادات به شدت مریض شد و خوب شد ولی وحید خبر
نداشت.😒😕
بعد فاطمه سادات،سیدمحمد همون مریضی رو گرفت.👶🤒با اینکه خیلی مراقبت کردم ولی سیدمحمد هم ویروس گرفت.چون کوچیک بود،حدود هشت ماهش بود،دکتر گفت بیمارستان بستریش کنم.😐فاطمه سادات و سیدمهدی
خونه بابا بودن و من و سیدمحمد بیمارستان. چون سید مهدی هم کوچیک بود
بهونه منو میگرفت.چهار ساعت در روز مادروحید میومد بیمارستان،من
میرفتم خونه ی بابا.همش تو تکاپو و بدو بدو و اضطراب بودم.😣دو روز بعد
سید مهدی هم مریض شد.😨👶🤒مجبور شدم بستریش کنم.مادروحید و
نجمه سادات نوبتی میومدن بیمارستان کمک من.گاهی هر دو تا پسرهام با هم
حالشون بد میشد.
سه روز بعد از بستری شدن سید مهدی، سیدمحمد حالش یه کم بهتر بود و مرخص شد. سیدمحمد و فاطمه سادات خونه بابا بودن،من و سیدمهدی بیمارستان.سیدمحمد بیشتر بهونه منو میگرفت،چون هنوز هم کامل خوب نشده
بود. دوباره چهار ساعت در روز مادروحید میومد بیمارستان من میرفتم پیش
سیدمحمد.😥😣
ده روز بود که بچه هام مریض بودن و من تو فشار بودم ولی وحید حتی #خبر هم #نداشت. خیلی #خسته شده بودم.دیگه طاقت گریه ی بچه هام و مریضی
شونو نداشتم.از اینکه تو این شرایط وحید کنارم نبود دلم گرفته بود.😢همون
موقع تماس گرفت.📲💓فقط به اسمش روی گوشیم نگاه میکردم و گریه
میکردم.😭نمیخواستم با این حالم جواب بدم.تماس قطع شد.از خودم ناراحت
شدم که جواب ندادم.دلم برای شنیدن صداش هم تنگ شده بود.کاش جواب
میدادم.خودم تماس گرفتم ولی اشغال بود.همون موقع سید مهدی دوباره حالش
بد شد و گریه میکرد.گوشی رو گذاشتم کنار و بچه رو بغل کردم.منم باهاش
گریه میکردم 😭#ازخدا میخواستم #کمکم کنه..
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#هرچی_تو_بخوای
پارت صد و هفتاد و چهارم
خدایا کمکم کن #مغرور نشم .خدایا کمکم کن تو #امتحان_های_سختی که ازم
میگیری سربلند باشم.خدایا #عزت بنده ها دست توئه و ذلیل شدن بنده ها
تقصیر خودشون،کمکم کن عزتی رو که بهم دادی حفظ کنم و ذلیل
نشم.😥✨
بچه ها بخاطر خستگی خیلی زود خوابشون برد.وحید هم مشغول کارهاش بود..
منم از فرصت استفاده کردم و نماز✨ میخوندم.حرفهای وحید خیلی ذهنمو مشغول کرده بود.نمیدونم چقدر طول کشید.صدای سیدمهدی اومد.بلند شدم.وحید
پشت سرم نشسته بود و به من نگاه میکرد..
رفتم پیش سیدمهدی.وقتی خوابید گذاشتمش سرجاش.خودم هم همونجا نشستم و
فکر میکردم. وحید آروم صدام کرد.نگاهش کردم.
-بیا😊
رفتم تو هال.رو به روی من نشست.سرم پایین بود.😔
-زهرا به من نگاه کن.😍
نگاهش کردم.لبخند زد.
-زهرا،من خیلی دوست دارم..خیلی..من و تو،تو زندگیمون خیلی امتحان
شدیم.با #تنهایی ،با #باهم بودن ،با #بچه هامون ، با #جدایی ،با #خانوادههامون،با #عشق... زهرا،حالا هم داریم امتحان میشیم..با #مسئولیت ..تا حالا
از کارم چیزی بهت نگفتم.تو هم همیشه خانومی کردی و چیزی نپرسیدی.ولی
الان میخوام یه کم برات توضیح بدم...من قبلا مأموریت های سیاسی و نظامی
زیاد داشتم ولی بیشتر کار و مأموریت های من به فرقه های مختلف️♋ و
گمراه کننده🖕🙌 از راه خدا و اسلام مربوط میشد.ما یه گروه بیست نفره
بودیم که حاجی مسئول ما بود.کار ما هم توانایی بدنی بالاییی میخواست هم
ایمان قوی و محکم.من بارها تو شرایطی بودم که اگه کمک خدا و اهل
بیت(ع) نبود،گمراه میشدم.😥بارها مجبور بودم با دست خالی با کسانی بجنگم
که مجهز ترین اسلحه ها رو داشتن.هیچکس از کار من خبر نداشت و
نداره،حتی محمد،حتی پدرم.اون پنج ماهی که مأموریت بودم و اصلا باهات
تماس نمیگرفتم،مأمورمخفی تو یه فرقه بزرگ بودم.حتی ارتباط من و حاجی
هم یک طرفه بود.اون مأموریت اونقدر سخت و خطرناک بود که من حتی احتمال هم نمیدادم زنده برگردم.زنده برگشتنم معجزه بود.😊اون کسانی که
اومدن خونه مون و شما رو گروگان گرفتن یا اونایی که تهدیدت کردن، انگشت
کوچیکه ی کسانی بودن که من باهاشون درگیر شده بودم..زهرا،الان مسئول
اون گروه بیست نفره،منم.خیلی از کسانی که تو این گروه هستن،شهید میشن.تغییر نیرو تو این گروه،زیاد اتفاق میفته.طوری که با سابقه ترین شون
منم که یازده ساله تو این گروه هستم.هیچ کدوم از همدوره ای های من الان
زنده نیستن.منم بارها به ظاهر باید میمردم ولی به خواست خدا زنده موندم..
همه ی همکارهام از اینکه همسرانشون همراهشون نیستن،گله دارن.تمرکز
ندارن. من میخوام تو با همسرانشون رابطه داشته باشی تا برای همسران
همکارام #الگو باشی.میخوام کمکشون کنی تا همراه شوهراشون باشن.این
برای تو هم امتحانه.تا حالا سرباز گمنام امام زمان (عج) بودی.الان میخوام
بعضی ها بشناسنت.😇سخته،میدونم.همیشه گمنامی راحت تره ولی اینم
امتحانه.. درواقع تو باید فرمانده سربازان گمنام امام زمان(عج) باشی.
ساکت شد و به من نگاه میکرد.
-وحید😥
-جانم؟😍
-چی میگی شما؟!! من نمیفهمم.😟
مبهوت بودم.اشکهام میریخت روی صورتم.😭😧
-زهرا،من میفهمم چه حالی داری.این امتحان سختیه برای ما.من و تو فقط کنارهم میتونیم سختی ها رو تحمل کنیم.👌یادته؟وقتی زینبمون مرد بهم گفتی.خودت گفتی راحتی فقط تو بهشته...زهراجان بهشت جبران میکنم️☺😍
یه شب همکاران وحید و خانواده هاشون رو شام دعوت کردیم خونه مون..
قبل از اومدن مهمان ها نماز✨ خوندم و #ازخدا خواستم کمکم کنه.
یازده نفر آقا،با خانواده هاشون.بقیه مأموریت بودن.یکی یکی میومدن.همه
جوان بودن.خیلی از وحید کوچکتر نبودن.محدوده سنی بیست و پنج سال تا سی
و پنج سال بودن.
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)