#هرچی_تو_بخوای
پارت صد و چهل و هفتم
از کارش پرسیدم. #صادقانه جواب داد.بهش گفتم نمیخوام دخترم دوباره به کسی دل ببنده
که امروز هست ولی معلوم نیست فردا باشه.گفت کار من #خطرناکه ولی شما
کی رو میشناسید که مطمئن باشید فردا هست.
گفتم زندگی با شما سخته، نمیخوام دخترم بیشتر از این تو زندگیش #سختی بکشه.ناراحت شد ولی چیزی نگفت و رفت.میخواستم ببینم چقدر تو تصمیمش #جدیه.️☝چند وقت بعد دوباره اومد..
گفت من #نمیتونم دختر شما رو فراموش کنم، نمیتونم بهش فکر نکنم ولی
نمیتونم کارم هم تغییر بدم،این #مسئولیتیه که خدا بهم داده.از پنج سال انتظارش
گفت،از #خواب_امین گفت. ازم خواست با خودت صحبت کنه.بهش گفتم به
شرطی که از علاقه ش،از انتظارش و از خواب امین چیزی بهت نگه.من
مطمئن بودم تو قبول میکنی باهاش ازدواج کنی ولی میخواستم به #عقل_وایمان_تو ،ایمان بیاره.اون یک سالی که منتظر بله ی تو بود دو هفته یکبار با من تماس میگرفت تا ببینه نظر تو تغییر کرده یا نه. #خجالت میکشید وگرنه بیشتر تماس میگرفت. بعد ازدواجتون بهش گفتم زهرا همونی هست که
فکرشو میکردی؟گفت زهرا خیلی #بهتر از اونیه که من فکر میکردم...زهرا،وحید برای اینکه تو همسرش باشی خیلی #سختی کشیده.
#انتظاری که اصلا براش راحت نبوده. #پاکدامنی که اصلا براش راحت نبوده.دور و برش خیلیها بودن که براش ناز و عشوه میومدن ولی وحید سعی میکرد بهشون توجه نکنه.وحید تو رو #پاداش_خدا برای صبر و پاکدامنیش میدونه. برای وحید خیلی سخته که تو رو از دست بده.اونم الان که هنوز عمر باهم بودنتون به اندازه انتظاری که کشیده هم نیست.تو این قضیه تو خیلی #سختی کشیدی، #اذیت شدی، #امتحان شدی ولی این امتحان،امتحان وحیده.
وحید بین ✨دل و ایمانش✨ گیر کرده.به نظر من اگه وحید به جدایی از تو
حتی فکر کنه هم قبوله..تا خواست خدا چی باشه.مثل همیشه #درکش_کن.
وحید #مسئولیت سرش میشه. وقتی مسئولیت تو رو قبول کرده یعنی نمیخواد
تو ذره ای تو زندگیت اذیت بشی.میدونه هم باهم بودنتون برات سخته هم جدایی
تون.وحید میخواد بین بد و بدتر یه راه خوب پیدا کنه.من فکر میکنم اینکه الان
بهم ریخته و به امام رضا(ع) پناه برده بخاطر اینه که راهی پیدا کنه که هم
#تو رو داشته باشه،هم #کارشو.😊😒
حاجی شماره کسی که مراقب وحید بود رو به ما داد..
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#هرچی_تو_بخوای
پارت صد و هفتاد و چهارم
خدایا کمکم کن #مغرور نشم .خدایا کمکم کن تو #امتحان_های_سختی که ازم
میگیری سربلند باشم.خدایا #عزت بنده ها دست توئه و ذلیل شدن بنده ها
تقصیر خودشون،کمکم کن عزتی رو که بهم دادی حفظ کنم و ذلیل
نشم.😥✨
بچه ها بخاطر خستگی خیلی زود خوابشون برد.وحید هم مشغول کارهاش بود..
منم از فرصت استفاده کردم و نماز✨ میخوندم.حرفهای وحید خیلی ذهنمو مشغول کرده بود.نمیدونم چقدر طول کشید.صدای سیدمهدی اومد.بلند شدم.وحید
پشت سرم نشسته بود و به من نگاه میکرد..
رفتم پیش سیدمهدی.وقتی خوابید گذاشتمش سرجاش.خودم هم همونجا نشستم و
فکر میکردم. وحید آروم صدام کرد.نگاهش کردم.
-بیا😊
رفتم تو هال.رو به روی من نشست.سرم پایین بود.😔
-زهرا به من نگاه کن.😍
نگاهش کردم.لبخند زد.
-زهرا،من خیلی دوست دارم..خیلی..من و تو،تو زندگیمون خیلی امتحان
شدیم.با #تنهایی ،با #باهم بودن ،با #بچه هامون ، با #جدایی ،با #خانوادههامون،با #عشق... زهرا،حالا هم داریم امتحان میشیم..با #مسئولیت ..تا حالا
از کارم چیزی بهت نگفتم.تو هم همیشه خانومی کردی و چیزی نپرسیدی.ولی
الان میخوام یه کم برات توضیح بدم...من قبلا مأموریت های سیاسی و نظامی
زیاد داشتم ولی بیشتر کار و مأموریت های من به فرقه های مختلف️♋ و
گمراه کننده🖕🙌 از راه خدا و اسلام مربوط میشد.ما یه گروه بیست نفره
بودیم که حاجی مسئول ما بود.کار ما هم توانایی بدنی بالاییی میخواست هم
ایمان قوی و محکم.من بارها تو شرایطی بودم که اگه کمک خدا و اهل
بیت(ع) نبود،گمراه میشدم.😥بارها مجبور بودم با دست خالی با کسانی بجنگم
که مجهز ترین اسلحه ها رو داشتن.هیچکس از کار من خبر نداشت و
نداره،حتی محمد،حتی پدرم.اون پنج ماهی که مأموریت بودم و اصلا باهات
تماس نمیگرفتم،مأمورمخفی تو یه فرقه بزرگ بودم.حتی ارتباط من و حاجی
هم یک طرفه بود.اون مأموریت اونقدر سخت و خطرناک بود که من حتی احتمال هم نمیدادم زنده برگردم.زنده برگشتنم معجزه بود.😊اون کسانی که
اومدن خونه مون و شما رو گروگان گرفتن یا اونایی که تهدیدت کردن، انگشت
کوچیکه ی کسانی بودن که من باهاشون درگیر شده بودم..زهرا،الان مسئول
اون گروه بیست نفره،منم.خیلی از کسانی که تو این گروه هستن،شهید میشن.تغییر نیرو تو این گروه،زیاد اتفاق میفته.طوری که با سابقه ترین شون
منم که یازده ساله تو این گروه هستم.هیچ کدوم از همدوره ای های من الان
زنده نیستن.منم بارها به ظاهر باید میمردم ولی به خواست خدا زنده موندم..
همه ی همکارهام از اینکه همسرانشون همراهشون نیستن،گله دارن.تمرکز
ندارن. من میخوام تو با همسرانشون رابطه داشته باشی تا برای همسران
همکارام #الگو باشی.میخوام کمکشون کنی تا همراه شوهراشون باشن.این
برای تو هم امتحانه.تا حالا سرباز گمنام امام زمان (عج) بودی.الان میخوام
بعضی ها بشناسنت.😇سخته،میدونم.همیشه گمنامی راحت تره ولی اینم
امتحانه.. درواقع تو باید فرمانده سربازان گمنام امام زمان(عج) باشی.
ساکت شد و به من نگاه میکرد.
-وحید😥
-جانم؟😍
-چی میگی شما؟!! من نمیفهمم.😟
مبهوت بودم.اشکهام میریخت روی صورتم.😭😧
-زهرا،من میفهمم چه حالی داری.این امتحان سختیه برای ما.من و تو فقط کنارهم میتونیم سختی ها رو تحمل کنیم.👌یادته؟وقتی زینبمون مرد بهم گفتی.خودت گفتی راحتی فقط تو بهشته...زهراجان بهشت جبران میکنم️☺😍
یه شب همکاران وحید و خانواده هاشون رو شام دعوت کردیم خونه مون..
قبل از اومدن مهمان ها نماز✨ خوندم و #ازخدا خواستم کمکم کنه.
یازده نفر آقا،با خانواده هاشون.بقیه مأموریت بودن.یکی یکی میومدن.همه
جوان بودن.خیلی از وحید کوچکتر نبودن.محدوده سنی بیست و پنج سال تا سی
و پنج سال بودن.
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)