#یاصاحب_الزمان_ادرکنی(۴)
🌷آیت الله بهجت می فرماید: تکان می خوری بگو یا صاحب الزمان، می نشینی بگو یا صاحب الزمان، برمی خیزی بگو یاصاحب الزمان👈 صبح که ازخواب بیدار میشوی مؤدب بایست، صبحت را با سلام به امام زمانت شروع کن وبگو آقا جان دستم به دامنت، خودت یاریم کن، شب که می خواهی بخوابی اول دست به سینه بگذار و بگو السلام علیک یا صاحب الزمان بعد بخواب، شب و روز را به یاد محبوب سر کن. اگر اینطور شد شیطان دیگر در زندگی توجایگاهی نداره، دیگر... نمی توانی گناه کنی، دیگرتمام وقت بیمه امام زمانی... و خود امیرالمؤمنین (ع) فرموده است که: درحیرت دوران غیبت فقط کسانی بردین خود ثابت می مانند که با روح یقین مباشر و بامولا و صاحب خود مأنوس باشند.
💥 مشکل اصلی در آخرالزمان خوبان هستند؛ نه کفار 👈 در آخرالزمان مشکل اصلی، آدمخوبها هستند؛ نه کفار و آدمهای بد. مثلاً روایتی نداریم که بگوید: از بس کفار مراکز فساد میسازند، ظهور به تأخیر میافتد! یا روایتی نداریم که بگوید: کفار از بس سلاح هستهای مخرب دارند، لذا حضرت ظهور نمیکند که مبادا آن بمبها را بر سر مسملین فرو بریزند
🔸به قول امام باقر (ع) برخی از فقها میخواهند حکم قتل حضرت را بدهند، ولی زورشان نمیرسد! (و لو لا ان السیف بیده لأفتى الفقهاء بقتله؛ سایت آیت الله بهجت؛ مطلب ۲۱۴۸ و شرح أصول الکافی/ ۱/ ۵۶۳) 👈 همۀ مسائل برمیگردد به اینکه «خوبها باید خالص و خُلّص بشوند» مشکل این است که ما در بین خودمان ناخالصی داریم، اینها را باید درست کنیم.
🌷شهید عبدالمهدی کاظمی
☀️نوید شهادت: یک روز بعد از عقدمان رفته بودیم گلستان شهدا که آنجا به من گفت: «حرف مهمی با شما دارم که در مراسم خواستگاری عنوان نکردم، چون میترسیدم اگر بگویم حتما جوابتان منفی میشود.» گفتم: «چه حرفی؟» گفت: «شما در جوانی مرا از دست میدهید و من شهید میشوم.» نگاهی به عبدالمهدی کردم و گفتم: «با چه سندی این حرف را میزنید؟ مگر کسی از آینده خودش خبر دارد؟» عبدالمهدی گفت: «من قبل از ازدواج، زمانی که درس طلبگی میخواندم، خواب عجیبی دیدم. رفتم خدمت آیتالله ناصری و خواب را برای ایشان تعریف کردم. ایشان از من خواستند که در محضر آیتالله بهجت حاضر شوم و خواب را برای وی تعریف کنم. وقتی به حضور آیتالله بهجت رسیدم، نوید شهادتم را از ایشان گرفتم.»
🌷خوابی که هیچوقت تعریف نشد: تغییر نام شهید کاظمی دیگر خواستهی آیتالله بهجت در این دیدار بود که مرضیه بدیهی به آن اشاره میکند؛ «اسم کوچک شهید کاظمی ابتدا فرهاد بود. آیتالله بهجت از او میخواهند که نامشان را به عبدالمهدی یا عبدالصالح تغییر دهند که همسرم، نام عبدالمهدی را انتخاب میکند.» سالها از ازدواجشان میگذرد و عبدالمهدی که دیگر صاحب دو فرزند به نامهای فاطمه و ریحانه شده، کمکم هوای سوریه به سرش میزند؛ هوای دفاع از حرم همسر شهید میگوید: «سه روز قبل از آمدنش از سوریه خواب دیدم رفتهام به حرم حضرت زینب (س). عکس همهی شهدا به دیوارهای حرم بود. همانطور که نگاه میکردم، دیدم عکس عبدالمهدی هم بین آنهاست. از شوکی که به من وارد شد، داد زدم «وای، عبدالمهدی شهید شد.» از خواب پریدم. دستانم خیلی میلرزید. اتفاقا دو، سه ساعت بعدش، زنگ زد. خواستم خوابم را تعریف کنم، ولی گفتم نگرانش نکنم. فقط گفتم: «عبدالمهدی، خوابت را دیدم.» گفت: «چه خوابی؟» گفتم: «وقتی آمدی، تعریف میکنم.» و حالا مرضیه مانده است و جای خالی عبدالمهدی و خوابی که هیچگاه نتوانست برای او تعریف کند...
#کتاب_شهداواهل_بیت #ناصرکاوه
❀ ﴾﷽﴿ ❀
📓فراز اول از خطبه 17نهج البلاغه
🔻مبغوض ترين خلايق نزد خدا دو گروهند:
گروه اوّل: مبغوض ترين خلايق نزد خدا دو نفرند:
✅کسى که خداوند وى را به حال خود واگذارده و از راه راست منحرف مى گردد.
✅ او به سخنان بدعت آميز خويش و دعوت به گمراهيها سخت دل بسته است.
✅ به همين دليل مايه انحراف کسانى است که فريبش را خورده اند! از طريق هدايت پيشينيان گمراه شده
✅کسانى را که در زندگيش يا پس از مرگش به او اقتدا کنند گمراه مى سازد!
✅او بار گناه کسانى را که گمراه ساخته به دوش مى کشد و همواره در گروه گناهان خويش است.......
🗓 پنج شنبه
۲۶اسفند ۱۴۰۰
۱۴شعبان ۱۴۴۳
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
🔰 #معرفی_یادمان | #علقمه
🔹در غرب جاده خرمشهر – آبادان و منتهی الیه کوی آریا، و در کناره رود اروند منطقه ای وجود دارد که هنوز آثار بمباران های دژخیمان بعثی بر روی ساختمان های اطراف مشهود است.
🔹این منطقه یاد آور عملیات کربلای 4 و شهدای مظلوم این عملیات است که در زمستان 1365در این منطقه حماسه آفریدند . عملیات کربلای 4 در مورخ 3/10/1365 با رمز « یا رسول الله(ص) » آغاز شد.
🔹غواص ها ساعاتی قبل از شروع عملیات به درون آب رفته و به سمت خط دشمن حرکت کردند. در این میان ، نیروهای دشمن که کاملا آماده و هوشیار بودند ضمن پرتاب منور، با تیربار و خمپاره به طرف آن ها شلیک می کردند.
🔹یکی از مناطق حساس عملیات ، جزیره ام الرصاص و نوک بوارین بود، که به رغم تلاش بسیاری که برای تصرف آن انجام شد به خاطر هوشیاری دشمن امکان ادامه درگیری از میان رفت . لذا به منظور حفظ قوا و طراحی مجدد عملیات آتی ، از ادامه نبرد اجتناب شد.
🔹این نقطه یادآور حماسه رزمندگان تیپ 32 انصار الحسین (ع) همدان و 33 المهدی (ع) فارس در عملیات کربلای 4 بوده است.
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
آیت الله علوی.mp3
4.87M
📻 رادیوپلاک
بیسیم چی
پیام تسلیت رادیو پلاک بمناسبت
ارتحال حضرت آیت الله علوی گرگانی
⭐️ تولید و انتشار در رادیو پلاڪ⭐️
°•﴿رادیورسمےستادراهیان نورڪشور﴾•°
〰〰🖊نویسنده:خانم پاشاپور
••💻 تدوین: محمدحسین گودرز
🎙گوینده:خادم الشهداء
📥پیشنهاد دانلود 📤پیشنهادارسال
✨پیشڪش میشود بھ سیدالشهداے جبهه مقاومت:
[سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانے🇮🇷]
و همه شهدای مدافع حرم
🖇به رادیو پلاک بپیوندید...
🎙【 eita.com/radiopelak 】🎧
🎨 #لوح | #شهید_شاخص
🌟ای منتقم خون شهيدان برگرد
از مشرق پر فروغ ايمان برگرد
با سيصد و سيزده مسيحائی دم
با همت و سلیمانی و چمران برگرد
خونِ پاکِ شهدا منتظر توست؛ بیا...!
🌷شهید قاسم حمید🌷
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ | #راهیان_نور
🔻فرقی نمی کند...!
فرقی نمی کند کجا خادم باشد؛ آن کسی که دلش پیوند خورده با شهداء؛ که خادم الشهداء به شبیه الشهداء شدن است...!
درمیدان نبردنفس همچون شهیدان باش خدایا مرا پاکیزه بپذیر...
📌اعزام خادمین شهدا به یادمان های مناطق عملیاتی ۸ سال دفاع مقدس
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
معراج رادیو.mp3
5.93M
📻 رادیوپلاک
زیارت با معرفت
معراج شهدا،بوسه گاه شهیدان
⭐️ تولید و انتشار در رادیو پلاڪ⭐️
°•﴿رادیورسمےستادراهیان نورڪشور﴾•°
〰〰🖊نویسنده:خادم الشهداء
••💻 تدوین: محمدحسین گودرز
🎙گوینده:خادم الشهداء
📥پیشنهاد دانلود 📤پیشنهادارسال
✨پیشڪش میشود بھ سیدالشهداے جبهه مقاومت:
[سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانے🇮🇷]
و همه شهدای مدافع حرم
🖇به رادیو پلاک بپیوندید...
🎙【 eita.com/radiopelak 】🎧
noghte-rahae-02.mp3
7.79M
🔊 #بشنوید | #صوت_کاروان
🔻میگم عاشقم اما خودم بهتر میدونم که نالایقم...
🎙سیدحسین موسوی
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
🔰 #مناسبتی | #نیمه_شعبان
🔻مستندی کوتاه درباره شهید اسماعیل خانزاده؛ شهیدی که توفیق ملاقات با حضرت ولیعصر (عج) نصیبش شده بود.
📍پخش در روز نیمه شعبان۲۷ اسفند ۱۴۰۰؛ ساعت ۱۵ از👇
Farsi.Khamenei.ir/live
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
🎨 #لوح | #شهید_شاخص
✨شادی و شَعف بہ جایِ غم می آید
رحمٺ عوضِ ظُلم و ستم می آید
ای ڪاش بگویند در این نیمهشعبان
دارد پسرفاطمه هم می آید
خونِ پاکِ شهدا منتظر توست؛ بیا!
🌷شهید شاهرخ ضرغام🌷
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
🔰 #معرفی_یادمان | #گمبوعه
🔹یادمان گمبوعه در منطقهاي در كيلومتر ۱۰ جاده اهواز – حميديه، محل استقرار نیروها در عملیات بیت المقدس، قرارگاه قدس و بخشی از نیروهای عمل کننده این منطقه در دفاع مقدس بوده است.
🔹در جنگ جهانی اول در خوزستان، برخی طوایف عرب به صورت پراکنده به مقابله با نیروهای متجاوز انگلیسی پرداختند و تعداد زیادی از آن ها در این محل به شهادت رسیدند.با شروع جنگ تحمیلی جنگل گمبوعه محل استقرار و مبارزه نیروهای نظامی و مردمی در مقابله با دشمن برای ممانعت از اشغال اهواز بود.
🔹در عملیات بیت المقدس نیز قرارگاه قدس و بخشی از نیروهای عمل کننده در این منطقه استقرار داشتند. به دلیل اهمیت حماسه-ی دفاع مقدس مردمی که پیوند عمیقی با مرجعیت دینی در سال ۱۲۹۳ ه.ش و نیز در طول هشت سال دفاع مقدس داشته است، به دستور رهبر معظم انقلاب « یادمان شهدای گمبوعه » در جوار قبور شهدای این منطقه احداث گردید.
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
📝 #عکسنوشته | #شلمچه
💠شلمچه سرزمین باشرافتی است
که عظمت خود را از قدوم یاران آخر الزمانی امام عشق کسب کرده است...!
🌟شلمچه تنها نام یک پاسگاه مرزی نیست بلکه مرز ایمان و کفر است و صحنه نبرد عاشورائیان عصرانتظارِ مهدی موعود(عج)...
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
🔰 #پیام_فرمانده | #نیازبه_منجی
🔻شاید در تاریخ بشر کمتر دوره ای اتفاق افتاده باشد که آحاد بشری، به قدری امروز احساس نیاز به یک منجی داشته باشد، احساس نیاز به مهدی(عج)، احساس نیاز به یک دست قدرت الهی، احساس نیاز به یک امامت معصوم. ۱۳۹۹/۱/۲۱
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
📝 #دلنوشته | #علقمه
🌟 از لابه لای نیزارها عبور میکنی هر قدمی که بر میداری بوی خدا بیشتر به مشام میرسد ،پل های لغزنده تو را به یاد لغزش هایت می اندازه و قدم بر روی رمل ها و فرو رفتن در آن یادآور فرورفتن در گناهانت میشود .
💠مسیر عاشقی را طی میکنی همانگونه که آن عاشقان بی پروا و بیباک طی کرده اند، اما سرانجام آنان کجا و حال واحوال گنهکار تو کجا!چشمانت به آب زل زده و زبانت بند میاید و اشک ها قصه دل را بازگو میکند برای کسانی که محرم اسرار هستند.
🔅 دستت را به سمت آن پرنده های عاشق بال بسته دراز میکنی همان هایی که با بال های بسته هم به سمت خدا پرواز کردند و خود را به آغوش پر از مهر او رساندند ، صدایشان میزنی و یاری میخواهی از آن غواصان ماهر تا تو را از غرق شدن در دریای سیاه گناه نجات دهند.
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۲۹
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
همگی پشت سر داییام آیهالکرسی خواندیم و مادرم با صدای بلند گفت: «براگم، در امان خدا. همهتان به امان خدا.»
همه مردم توی کوه پخش بودند. هر کس که موقع فرار چیزی برداشته بود، با بقیه تقسیم کرد. ظهر روز بعد، همه چیز تمام شد. منتظر ماندیم تا خبری برسد یا یکی بیاید کمک. همه گرسنه بودند. پدرم مرتب سرش را تکان میداد و اشک چشمش را پاک میکرد. آفتاب داغ به سرمان میتابید و خستهتر و تشنهترمان میکرد. باید صبر میکردیم. چارۀ دیگری نداشتیم.
نیمهشب بود که از دور سایۀ مردی را دیدم که به طرفمان میآید. به مادرم گفتم
: «نگاه کن، یکی دارد این طرفی میآید. تفنگ هم دارد.»
مادرم توی تاریکی چشمهایش را ریز کرد و با یک دنیا دلهره گفت: «به نظرت ایرانی است یا عراقی؟»
رو به زنها، آرام و یواشکی گفتم: «همه بروید کنار صخرهها.»
یک سنگ تیز دست گرفتم و پشت سنگها قایم شدم. همه سنگر گرفتند. یکدفعه آن کسی که میآمد، بلند گفت: «آهای نترسید... منم ابراهیم.»
صدای ابراهیم را شناختم. از خوشحالی داشتم پر
در میآوردم. برادرم بود که به طرف ما میآمد.
مادرم بلند شد و توی تاریکی دستش را رو به آسمان گرفت و فریاد زد: «خدایا شکرت! خدایا شکرت، پسرم برگشته.»
زنها با شادی به مادرم میگفتند: «چشمت روشن.»
نفس راحتی کشیدیم. ابراهیم برگشته بود!
وقتی نزدیک رسید، دیدم توی دستش نان و قابلمۀ غذاست. در حالی که میخندید، فریاد زد: «عدسی میخورید؟!»
میخندید و میآمد. قابلمۀ غذایی را که مادرم جا گذاشته بود، با خودش آورده بود. همه دورش را گرفتیم و بر سرش ریختیم. قابلمه را از دستش گرفتند و زمین گذاشتند. مادرم، ابراهیم را میبوسید و گریه میکرد. بعد من بغلش کردم. فقط میگفتم: «براگم... براگم ابراهیم.»
بعد نوبت پدرم بود که دو تا چشمهای ابراهیم را ببوسد و اشک بریزد.
ابراهیم میخندید. مادرم او را ول نمیکرد. فقط میبوسیدش و قربان صدقهاش میرفت. آخرش ابراهیم مادرم را روی زمین نشاند، کنار او نشست و گفت: «مرا کشتی ، دالگه! بس است... بیا، حالا کنارت هستم.»
بعد هم او شروع کرد به بوسیدن مادر! میبوسید و میگفت: «دالگه، حلالم کن. ببخش که نگران شدی.»
پرسیدم: «ابراهیم، تا حالا کجا بودی؟ به خدا همه نگران بودند. دلمان هزار راه رفت. پس رحیم کجاست؟»
اسم رحیم که آمد، ابراهیم گفت: «وقتی عراقیها حمله کردند، همه از هم جدا شدیم و به سمت عقب برگشتیم. حالش خوب است. خبرش را دارم.زن عمویی داشتم که ....
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۳۰
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
مادرم نفس راحتی کشید و دو تا دستها را بالا برد و از ته دل گفت: «خدایا، همۀ جوانها را به خانوادههاشان برگردان.»
ابراهیم دستش را روی شکمش گذاشت و گفت: «چند روز است چیزی نخوردهام. مثلاً قابلمۀ غذا را آوردم تا دلی از عزا درآوریم ها! بیاوریدش، با هم چیزی بخوریم.»
تازه آن وقت بود که همه خندیدیم. قابلمه را وسط گذاشتم و نانی را که آورده بود، تقسیم کردیم. ابراهیم با خنده گفت: «چرا غذاتان را جا گذاشتهاید؟!»
بعد نفسی کشید و با شوخی گفت: «ترسوها، چه بر سرتان آمده؟! حالا از ترس غذاتان را هم جا میگذارید؟»
با اخم گفتم: «بس کن، ابراهیم. تو هم اگر جای ما بودی، همین کار را میکردی.»
ابراهیم گفت: «وقتی به آوهزین رسیدم، دیدم کسی توی خانه نیست. رفتم تو. دیدم قابلمۀ غذا یک گوشه است و نانها هم همان وسط بود. قابلمه و نانها را برداشتم و راه افتادم.
سرو رویش خاکی بود. ریشش دراز شده بود. لباسهایش کثیف و پاره بودند.
همگی با هم، شروع کردیم به خوردن. بچهها نان را توی قابلمه فرو میبردند و آب عدسی چکهچکه از نانهاشان میچکید. همه دست توی یک قابلمه میکردند و فقط نان و آب عدس میخوردند. بقیۀ زنها و بچهها هم با ما سهیم شده بودند.
همانطور که داشتیم نان و عدسی میخوردیم، ابراهیم بنا کرد به تعریف آنچه دیده بود: «الان نیروهای خودی و سپاه
جلوی سربازهای عراقی ایستادهاند. همۀ نیروها توی گورسفید دارند میجنگند. مردم گیلانغرب همه تفنگ دست گرفتهاند و دارند میجنگند. راستی، فرنگ، عسگر بهبود را میشناسی؟»
اسمش را شنیده بودم. سرم را تکان دادم و گفتم اسمش را شنیدهام. ابراهیم گفت: «دسته تشکیل داده و دارد با دستهاش به طرف عراقیها میرود. صفر خوشروان و علیاکرم پرما هم دارند دسته تشکیل میدهند. همه دسته درست کردهاند و دارند میروند به جنگ عراقیها.»
تازه غذا خوردنمان را تمام کرده بودیم که ابراهیم آرام گفت: «فرنگ، بچهها را به تو میسپرم. مواظبشان باش. رحیم هم برمیگردد. نگران نباشید.»
وقتی ابراهیم خواست برود، دلم گرفت. برادرم را بغل کردم و گفتم: «ابراهیم، مواظب خودت باش. رحیم را هم پیدا کن. دو تایی مواظب خودتان باشید!»
دلدل کردم، ولی بالاخره حرفم را زدم: «ابراهیم، ما فقط شما را داریم... خدای ناکرده اگر بلایی سرتان بیاید، همه از پا درمیآییم.»
ابراهیم پدر و مادرم را بوسید و توی تاریکی رفت. آنقدر روی یک صخرۀ بلند ایستادم تا سایهاش توی تاریکی گم شد. به طرف تانکهای عراقی میرفت. دلم میخواست میرفتم و مثل همیشه مواظبش بودم. مثل آن موقعها که بچه بود. مثل آن وقتها که بچههای بزرگتر را اذیت میکردیم. چه زود بچگیمان تمام شده بود!
دوباره هر کس گوشهای دراز کشید. روی همان صخرۀ سنگی، رو به گیلانغرب نشستم. تیرهای سرخ، از این طرف به آن طرف میرفت و از آن طرف به این طرف میآمد. میدانستم با هر آتش، ممکن است یک نفر کشته شود. روی سنگها نشستم تا صبح شد.
با طلوع خورشید، دوباره بمباندازیها شدت گرفت. هواپیماهای ایرانی و عراقی، میآمدند و میرفتند. از صبح، بچهها بهانۀ نان میگرفتند. همه گرسنه بودند، ولی کسی بر زبان نمیآورد. فقط بچهها که تحملشان تاق شده بود، حرف از نان و غذا میزدند. چند ساعتی با همان وضع طی کردیم. سیما و لیلا هم به گریه افتادند
مرتب نق میزدند و به مادرم میگفتند که گرسنهشان است. کمکم صدای زنها هم درآمد.
همه خسته و گرسنه بودند. پدرم کنار ما بود. پا شد و به طرفم آمد. طوری نگاهم کرد که فهمیدم حرفی دارد. نشست روبهرویم، صدایش را صاف کرد و آرام گفت: «روله، میآیی برویم خانه کمی وسیله بیاوریم؟»
سرم را تکان دادم و محکم گفتم: «برویم! من آمادهام.»
پدرم میدانست نمیترسم. زنها همه با تعجب
نگاهم میکردند. خندیدم و گفتم: «نترسید. قول میدهم با آذوقه برگردم. فقط شما مواظب خودتان باشید.»
معطل نکردم. با پدرم، دو تایی راه افتادیم. از پشت تپهها، آرامآرام به روستا نزدیک شدیم. باید از کنار رود رد میشدیم. خمیدهخمیده میرفتیم، مبادا ما را ببینند. همه جا ساکت بود. خبری از سربازهای عراقی نبود. صدای پرندهها از توی مزرعه میآمد. به چپ و راست نگاه میکردیم و قدم به قدم پیش میرفتیم. گاهی کنار تختهسنگی میایستادیم و جلو را نگاه میکردیم
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۳۲
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
پدرم انگار تازه به خودش آمده بود. فریاد زد: «چه کار میکنی؟ ولشان کن، فرنگیس.»
سرباز اول توی آب افتاده بود و سرباز دوم روبهرویم بود. تفنگ هنوز توی دستش بود. تمام صورتش پر از خون بود. پریدم جلو و مچش را گرفتم و پیچاندم و از پشت گرفتم. دستش به اندازۀ دست من بزرگ نبود. طوری دستهایش را گرفته بودم که دست خودم هم درد گرفته بود. یک لحظه از درد ناله کرد و فریاد کشید
امان... امان.»
مچش را طوری پیچاندم و فشار دادم که روی زمین نشست. احساس کردم دارم استخوان مچش را میشکنم. سرباز بیچاره، از اینکه من آنقدر زور داشتم، تعجب کرده بود. میلرزید. من هم میلرزیدم! ترسیده بودم، اما تلاش میکردم مچش را ول نکنم. باید میایستادم. یاد داییام و مردهای ده که افتادم، نیرو گرفتم.
پدرم، با دهان باز نگاهم میکرد. دستهای سرباز را که از پشت گرفتم
دیگر هیچ حرکتی نکرد. فقط یکبند مینالید و میگفت: «امان، امان.»
میدانستم امان یعنی اینکه تسلیم شده است. رو به پدرم فریاد زدم: «تفنگها و تبر را بردار.»
پدرم مات مانده بود. انگار روح در بدنش نبود. دوباره فریاد زدم: «باوگه... زود باش.»
کمکم به خودش آمد. تندی دو تا تفنگها را برداشت و با تبر آمد بالاسر سرباز عراقی ایستاد. سرباز مثل گنجشکی که اسیر شده باشد، تکان نمیخورد. خون تمام پیراهنش را قرمز کرده بود. زیر دست و پای دو تاییمان، پر شده بود از خون.
پدرم آمد به کمکم. تکهای از کیسهای که غذا توی آن گذاشته بودیم، کند و دست سرباز را با پارچه محکم بستیم. کارمان که تمام شد، تفنگ را از دست پدرم قاپیدم و رو به سرباز گرفتم. اینجا بود که خیالم راحت شد.
لحظهای ماندم تا حالم جا بیاید. بعد به سرباز گفتم: «حرکت کن.»
مرد، گیج و زخمی بود. با وحشت و ترس به جنازۀ همقطارش، که توی چشمه افتاده بود نگاه میکرد و به لکنت افتاده بود. او را جلو انداختم و محکم گفتم: «حرکت کن. اگر دست از پا خطا کنی، تو را هم میکشم.»
همۀ اینها را به فارسی و کردی میگفتم! مرتب سرش داد میکشیدم. به سختی حرکت کرد و من با تفنگ پشت سرش به راه افتادم. گاهی با نوک تفنگ به پشتش میزدم تا تندتر حرکت کند. پدرم همهاش به من التماس میکرد و میگفت: «فرنگیس، ولش کن! الآن میآیند سراغمان، بیچارهمان میکنند.»
با ناراحتی به پدرم نگاه کردم. چیزی نگفت و پشت سر من به راه افتاد. کیسۀ غذا توی دستش بود. اولِ راه، دور و بر را میپاییدیم و حواسم بود که سربازهای دیگر سر راهمان کمین نکرده باشند.
سرباز اسیر را به سمت کوه بردیم. مردی سبزه و بلندقد و لاغراندام بود. مرتب به عربی چیزهایی میگفت که چیزی ازش سر در نمیآوردم. ولی از لحن حرف زدنش معلوم بود که دارد التماس میکند. وقتی یاد کشتهشدگانمان میافتادم، دلم میخواست با دو تا دستهای خودم خفه اش کنم. اما از قدیم شنیده بودم که نباید با اسیر بدرفتاری کرد.
وقتی به کوه نزدیک شدیم، زنها و مردها و بچهها بلند شدند و ما را نگاه کردند. تعجب کرده بودند. بچهها بنا کردند به جیغ کشیدن و دویدن به سمت ما. مادرم تا ما را با آن حالت دید که یک نظامی را جلو انداختهام و اسلحه دستم است، با عصبانیت و ناراحتی توی سرش زد و بلندبلند گفت: «برادرم بمیرد، آخر چرا این را آوردی؟! این اسیر مایۀ دردسر است. دنبالش میآیند. ما را بمباران میکنند
همه مان را میکشند. بیچاره شدیم، بدبخت شدیم...»
همه ترسیده بودند و سرزنشم میکردند. خواهر کوچکترم لیلا گفت: «فرنگیس، چه کارش کردی؟ چرا زدی توی سرش؟ چرا این بلا را سرش آوردی؟ ولش کن، بگذار برود.»
وقتی رفتار دیگران را دیدم، ناراحت شدم. عدهای ترسیده بودند و عدۀ دیگری دلشان برای سرباز اسیر میسوخت. با ناراحتی گفتم: «دلتان برای اینها میسوزد؟ رحمتان میآید؟ باید تکهتکهشان کنیم.
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۳۱
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
به اولین خانههای آوهزین رسیدیم. روستا ساکت و بیسروصدا بود. انگار عراقیها توی روستا نبودند. کمی به اطراف نگاه کردم. روستا مثل قبرستان ساکت و آرام بود. توی همان یکی دو روز، همه چیز عوض شده بود. تشت لباس زنهای همسایه، هنوز کنار چشمه بود. چند تا لنگه کفش لاستیکی هم دور و اطراف افتاده بود. صدای قورباغهها گوشم را آزار میداد. فقط صدای آنها میآمد.
خانهمان را که دیدم، توی سرم زدم. انگار گرد مرگ روی همة چیز پاشیده بودند. با حسرت به آن نگاه کردم و با خودم گفتم: «بیصاحب شده، خانۀ عزیزمان
.»
شروع کردم زیرلبی خواندن. اشکی را که گوشۀ چشمم جمع شده بود، پاک کردم. درِ خانه، چهار تاق باز بود. رفتیم تو. کمی آرد و برنج و نمک و روغن برداشتم تا بتوانم غذایی درست کنیم. همه را توی کیسه گذاشتم و روی کول انداختم. دوباره توی خانه چرخی زدم و مشغول نگاه کردن دیوارها و اتاقها شدم. پدرم که دید دارم دور خودم میچرخم، گفت: «فرنگ بس
است. زود باش. میترسم الآن سر برسند. چه کار داری میکنی تو، روله؟»
روی دیوارها دست کشیدم و با خودم گفتم: «شما را پس میگیریم. نمیگذارم خانۀ ما دست عراقیها باقی بماند.»
پدرم از جلو و من پشت سرش راه افتادم. میخواستم از در حیاط خارج شوم که چشمم به تبر گوشۀ حیاط افتاد. همان تبری بود که به قهرمان کمک کردم تا بسازد. با خودم گفتم خوب است تبر را بردارم تا توی کوه، چیلی بکنم و آتش درست کنیم. به پدرم اشاره کردم بایستد
به طرف تبر دویدم و آن را هم روی دوش انداختم. نمیخواستم پدرم بارِ سنگین بردارد.
آرامآرام و خمیده راه افتادیم. از خانه که دور شدیم، برگشتم و پشت سر را نگاه کردم. خبری نبود. صدای چند تا گوسفند از توی خانهها میآمد. نایستادیم. از سرازیری روستا به طرف چشمه به راه افتادیم. باید از میان چشمه میگذشتیم و بعد به طرف کوهها میرفتیم.
نزدیک چشمه بودیم که یکدفعه دو تایی خشکمان زد. پدرم راستیراستی که زبانش بند آمده بود. برگشت و توی چشمهای من خیره شد. انگار میخواست بداند باید چه کار کند. دو تا عراقی، کنار چشمه ایستاده بودند و میخواستند آب بخورند. یکی از آنها، آن طرف چشمه و آن یکی، این طرف چشمه بود. یکیشان، تفنگش را روی شانه انداخته بود. پابرهنه بود. پوتین و قطار فشنگش را به نوک تفنگش گیر داده بود. هر دو تا هیکلی بودند.
حواس هیچ کدامشان به ما نبود. پدرم با دلهره و ناراحتی، فقط به من نگاه میکرد. سرم داغ شده بود. رو به پدرم، اشاره کردم
ساکت بماند و حرفی نزند. هزار تا فکر از سرم گذشت. توی یک لحظه، تمام زندگیام جلوی چشمم آمد. اگر دیر میجنبیدیم، به دستشان میافتادیم و کارمان تمام بود.
به خودم گفتم: «فرنگیس، مرد باش. الآن وقتی است که باید خودت را نشان بدهی.»
پدرم انگار روح در بدنش نبود. رنگش شده بود مثل گچ رو دیوار. تصمیمم را گرفتم. کیسۀ غذاها را یواشکی روی زمین گذاشتم و تبر را دو دستی گرفتم. جلو رفتم دهانم خشک شده بود. تبر را توی دستم فشار دادم و بالا بردم. سرباز عراقی، پشتش به من بود. آن یکی حواسش جای دیگری بود. دو تایی، خوش بودند برای خودشان.
سربازِ پاپتی، توی آب چشمه ایستاده بود. همین که خواست به طرفم برگردد، تبر را بالا بردم و با تمام قوت پایین آوردم. مثل وقتهایی که با تبر چیلی میشکستم، سرش دامبی صدا کرد و با صورت افتاد توی چشمه.
با تعجب و خشم نگاهش کردم. توی یک چشم به هم زدن، آب چشمه قرمز شد. سریع به سرباز دیگر نگاه کردم. وحشت کرده بود. به طرفم آمد. من هم ترسیده بودم. به اطرافم نگاه کردم. تبرم توی فرق سر سرباز عراقی جا مانده بود. پدرم هیچ حرکتی نمیکرد. خشک شده بود؛ مثل یک مجسمه.
چشمم به سنگهای کنار چشمه افتاد. تصمیم خودم را گرفتم. نباید اسیر میشدم. اگر به دستشان میافتادم، کارم تمام بود. یک لحظه یاد حرفهای پدرم افتادم: «تو هاو پشتمی.
سرباز عراقی، هولهولکی تفنگش را از رو شانه برداشت. سریع خم شدم و سنگ تیزی برداشتم. سنگ را توی دستم گرفتم و با تمام قدرت پرت کردم. سنگ به سر سرباز خورد. دو قدم عقب رفت و خون از سرش بیرون زد. دستش را به طرف سرش برد و از درد فریاد کشید. بیمعطلی بر سرش فریاد زدم و دویدم. فقط نعره میزدم و جیغ میکشیدم. نعرهام توی دشت و تپههای آوهزین پیچیده بود.
مرد دست به سرش کشید و بعد به دست خونآلودش نگاه کرد. مشتش پر از خون شده
بود. ترسیده بود.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 تفاوت ها و اختلافهای
دو جبهه ایران و عراق
در جنگ
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅┄
عراق بعد از سال ۶۶ بار دیگر شـعاع عملیات هوایی خود را در خلیج فارس گسترش داد و به جزیره لارك در تنگه هرمز حمله کرد. جنگنـدههاي میر اژ اف 1 که بـا اسـتفاده از موشکهاي پیشـرفته لیزري و باخطاي کمتر به لارك حمله کرده بودنـد به دلیل طولانی بودن مسافت با کمبود سوخت در مسـیر برگشت رو به رو شدنـد و در عربسـتان سـعودي فرود آمدند. این کشور بـدون توجه به اصول مربوط به بیطرفی در جنگ که نگهـداري از هواپیماي دوطرف مخاصـمه را تا پایان جنگ الزامی میدانـد، سوخت لازم را در اختیار این جنگنده ها قرار داد و آنها را به عراق فرسـتاد. به این ترتیب، عراق توانست آخرین نقطه خلیج فارس را
به کمک هواپیما و موشکهاي پیشرفته فرانسوي و باکمک نظامی مستقیم عربستان هدف حملات هوایی خود قرار دهد. همچنین، نشان داد که همچنان با اسـتفاده از مزیت منطقهاي و بینالمللی خود در دسترسـی به پیشـرفته ترین جنگ افزارهاي شرق و غرب در صدد قطع درآمدهاي نفتی ایران و در نتیجه، تضعیف توان نظامی ایران است.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂