eitaa logo
مکتب شهدا_ناصرکاوه
795 دنبال‌کننده
19.7هزار عکس
13.7هزار ویدیو
473 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❗️ کارایی که مردم آمریکا دارن در دفاع از فلسطین انجام میدن توی ایرانم قفله طرف دور تا دور ماشینش رو مانیتور زده و جنایات صهیونیستا رو به نمایش گذاشته! اللّهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج أَمَّنْ یجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَیکشِفُ السُّوءَ . 🏴🇮🇷🇮🇶🇸🇾🇱🇧🇵🇸🇾🇪🇦🇫
🌷 !! 🌷چهره‌ اش در خاطرم بود، اما هر چه فكر مى كردم، نمی‌توانستم بفهم كى و كجا او را ديده‌ام. قد بلند بود و چهارشانه، لباس خاكى پوشيده بود و اصلاً شبيه بچه‌هاى شهر نبود. يك روز آمد توى سنگر ما و گفت: بچه يك محله‌ايم. آن وقت بود كه همه چيز يادم آمد.... او كه دستمال ابريشمى به مچ دستش می‌بست، دكمه يقه باز می‌كرد و می‌نشست سر كوچه. باورش برايم كمى مشكل بود كه او را اين‌جا ببينم. چند روز بعد كه خودمانی‌تر شديم، ازش پرسيدم. گفت: اومديم ببينيم اين‌جا چه جوريه. اون‌جا كه خبرى نبود. نزديك سحر، وقتى چفيه‌ انداخته بود روى صورتش و نماز شب می‌خواند، فهميدم بايد همه چيزش را همين اين‌جا پيدا كرده باشد. وقتى ذكر مصيبت بى بى فاطمه زهرا(س) خوانده شد، آن‌قدر.... 🌷آن‌قدر ضجه زد كه گفتم الآن است از هوش برود. روز بود يا شب، يادم نيست. آمد پيشم و گفت: حاج‌ آقا! آماده‌ام برم اون دنيا، ولى به على (ع) قسم از حضرت زهرا (س) خجالت می‌كشم؛ شرم دارم. بعد دكمه‌هاى خاكی‌اش را باز كرد و عكس يك زن را كه روى سينه‌اش خالكوبى شده بود، نشانم داد. درحالی‌كه اشك توى چشمش حلقه زده بود، بغض‌آلود گفت: می‌خواهم طورى بسوزه كه هيچ اثرى ازش نمونه. وقتى خبر شهادتش را دادند، بغض كردم، لبخند ‌زدم و اشك ‌ريختم. خودم را به جنازه‌اش رساندم. روى شكم، آرام خوابيده بود. برش گرداندم و شهادتش را تبريك گفتم. پيراهن خاكى نيم‌ سوخته‌اش را باز كردم. سينه‌اش طورى سوخته بود كه اثرى از خالكوبى نبود. صورتش داشت مى‌خنديد....
🌷 !! 🌷گلوله خمپاره پشت خاکریز به زمین نشست. ترکش بزرگی پای بسیجی را قطع کرد. پاش به پوست بند بود. یکی خودش را رساند و گفت: «برادر چیکار می‌کنی؟» گفت: «مگه نمی‌بینی؟ دارم جلوی این‌ها رو می‌گیرم.» بهش گفت: «ولی پات بد جوری زخمی شده.» بسیجی نگاهی به پاش انداخت، باورش نمی‌شد با خونسردی گفت: «الان موقع عقب رفتن نیست، پشت خاکریز دراز می‌کشم و طرف عراقی‌ها شلیک می‌کنم. پاتک‌شان که تمام شد، می‌روم اورژانس.!» آن‌ها این‌طور برای حفظ مملکت، ناموس و ارزش‌ها زحمت می‌کشیدن حتی جونشون رو کف دستشون می‌گرفتن و حالا ما...؟!  📚 کتاب "راوی"، ج۴، ص۸۷