eitaa logo
مکتب شهدا_ناصرکاوه
1.1هزار دنبال‌کننده
24.7هزار عکس
20.7هزار ویدیو
743 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺؛ 🍃🍂🌺🍃🍂🌺؛ 🍂🌺🍂؛ 🌺؛ 🍂 ‍ «مهتاب خین» تاریخ شفاهی حسین همدانی نویسنده: حسین بهزاد ⊰•┈┈📚┈┈⊰• در آن برهه، اکثر شهرهای کردنشین مناطق غرب کشور، در وضعیتی شبیه به حکومت نظامی قرار داشت و در صورت حرکت در معابر و جاده‌ها، به احتمال زیاد، کمین می‌خوردیم.    خب حالا و در یک چنین موقعیت حادی، به ما خبر رسید در شهرستان مرزی مریوان، پاسدار جوانی معروف به برادر احمد با استفاده از ۷۴ نفر- ۱۴ پاسدار و ۶۰ پیشمرگ مسلمان کرد- توانسته طلسم حاکمیت شبانه ضدانقلاب را بشکند و امنیت خوبی را در آن‌جا برقرار کند. این برادر احمد، که وصف او را شنیده بودیم، به دلایل زیادی معروف شده بود.       شنیده بودیم خیلی جدی و تند است. یکی از دلایل معروفیت او هم برمی‌گشت به این که یک بار، در اوایل آزادسازی مریوان، وقتی یکی از مسئولین نظامی منطقه که به دستور صیاد بایستی در عملیاتی با او هماهنگ می‌کرد این کار را نکرده بود، احمد متوسلیان سیلی محکمی خواباند زیر گوش او!          خلاصه احمد متوسلیان در بهار ۵۹، خیلی معروف شد بود. ما در سنندج مدام می‌شنیدیم که می‌گویند: برادر احمد در مریوان حکومت می‌کند، اصلا حاکم آن‌جا، کسی نیست الا احمد متوسلیان!           ⊰•┈┈📚┈┈⊰• http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf1 🍂
‍ ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺؛ 🍃🍂🌺🍃🍂🌺؛ 🍂🌺🍂؛ 🌺؛ 🍂 ‍ «دندون موجی» نویسنده: سیدفریدموسوی ⊰•┈┈📚┈┈⊰• گردان کربلا از خط پدافندی ماووت پر از برف به عقب آورده شده بود ؛ نیروها حدود یک ماهی، حمام به چشم ندیده بودند بنابرین بچه ها به سرعت با وسایلی از قبیل برزنت و پتو ودیگر وسایل موجود یک حمام انفرادی کوچک برپا نمودند ؛ حمام نیاز به آب داشت، آب هم نبود، بچه ها یک حلب خالی روغن را با مقداری برف پر می کردند و روی آتشی که از چوب جعبه های مهمات شعله می کشید ، می گذاشتند و به نوبت یک حمام تعجیلی می گرفتند. در اثر سرمای شدید بچه ها یک حلقه بسیار نزدیک به دور آتش ساخته بودند. یکی از بچه ها قطعه جدا شده از موشک آرپی جی ۹ را پیدا کرده و می خواست به عنوان یک پایه زیر ظرف آب قرار دهد که با اعتراض شدید مرحوم عیدی محمودی مواجه شد اما باز فرد مقابل با اصرار گفت که موردی نیست و هیچ مواد انفجاری ندارد بعد هم با کلی جر و بحث آن قطعه را درون آتش قرار داد... همانطور که بچه ها دور آتش نشسته و از شدت سرما مچاله شده بودند ناگهان انفجاری در آتش به وجود آمد و آنان که دور آتش بودند هر کدام به طرفی پرتاب شدند. در نهایت آتش خاموش و ظرف آب واژگون و صورت ها از دوده کاملا سیاه گردید دقیقا مثل حاجی فیروز ؛ در این هنگام مرحوم عیدی محمودی با صورتی سیاه که کنترل خود را از دست داده بود با تمام پتانسیلی که داشت هر چه می توانست از گل و بلبل نثار فرد مذکور نمود و قهقهه بچه ها و... ⊰•┈┈📚┈┈⊰• http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf1 🍂
‍ ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺؛ 🍃🍂🌺🍃🍂🌺؛ 🍂🌺🍂؛ 🌺؛ 🍂 ‍ «نخل‌های بی‌سر»  قاسمعلی فراست ⊰•┈┈📚┈┈⊰• • «..روزی كه ناصر را برای بستری شدن به بيمارستان می برند. وقتی به اينجا رسيدند، چند دختر و پسر جوان را ديدند كه بستنی می خورند و در حالی كه قاه قاه می خنديدند دنبال هم می كردند و پر يا پوچ بازی میكردند. • «مرد شكم بر آمده ای از تريلر پاين می پرد و با خنده می گويد: ...د نشد...شلوغش نكنين، اول نفری دويست تو منتونو بدين بعد سوار شين.هر كس نداره پیاده بشه • آن روز ناصر، جلوی پارك از رفتن ماند... -بخوابين، عراقيا، عراقيا دارن میان! و آن دختر و پسرها خنديدند و گفتند :«عراقيا!» صدای تلفنچی قطع می شود و صدای خفيف تری به گوش می رسد. -سلام عليكم! صدا به گوش زن آشناست! صدای صالح است؛ صالح موسی زاده. -سلام عليكم، بفرمائيد. -بتول خانم خبر خوش؛ تبريك ؛ تبريك! -چيه صالح؟ چه خبره؟ -تا چند دقيقه ديگه همه ايران می فهمن؛شايده همۀ دنيا! -خرمشهر آزاد شده؟ -آره؛گرفتيمش؛حالا من از خط اومدم مهمات ببرم؛ گفتم خبرو به شما هم بدنم. چهرۀ زن گل انداخته، خنده از لبش كنار نمی رود و روی پايش بند نيست. بی اختيار اشك می ريزد و اين پا و آن پا مي كند. حرفی به گلويش آمده است و میخواهد بزند، اما شادی امانش نمی دهد. لب باز می كند و بريده بريده به صالح می گويد. ديگه حالا...اگه ناصر هم... شهيد بشه ... غمی ندارم. -چی؟ -می گم حالا ديگه اگر ناصرم هم شهيد بشه، غمی ندارم. -پس... پس ناصر هم شهيد شد.» ⊰•┈┈📚┈┈⊰• http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf1 🍂
آن روز صبح وقتی تیمسار شعیبی، معاون مرکز آموزش توپخانه اصفهان، حکم بازداشت سروان علی صیاد شیرازی را صادر کرد، هیچ تصور نمی‌کرد روزی نه چندان دور همین جوان باریک اندام، فرشته نجاتش خواهد شد و او را از پای چوبهدار دوباره به آغوش زندگی باز خواهد گرداند! آن روز صبح وقتی دو دژبان بلندقد با حکم بازداشت وارد دفتر سروان شدند، او گویی آماده این لحظه بود، بی‌هیچ درنگی گفت: من آماده‌ام، برویم! و هنگامی‌که در میان آن دو، پا به بیرون گذاشت و به طرف بازداشتگاه خود روانه شد، هیچ یک از نظامیانی که آن‌ها را دیدند، در چهره سروان اثری از دلهره یا نگرانی نیافتند. آرامش او و گام‌های استوارش همه را شگفت‌زده کرده بود؛ بخصوص دژبان‌ها را! اما سروان می‌دانست این بار نیز آن دست پنهان تقدیر برایش سرنوشت دیگری رقم خواهد زد و فصل دیگری در زندگیش خواهد گشود و آن سرنوشت هر چه باشد، تلخ یا شیرین؛ سرانجام برایش گوارا خواهد بود. زیرا این را سی و چهار سال زندگی به او آموخته بود. پس روزهای تنهایی در بازداشتگاه فرصت خوبی بود برای او که به این سالیان رفته بیندیشد و به آن دست پنهانی که همواره در لغزشگاه‌های زندگی، او را به راه درست هدایت کرده بود. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
تازه رفته بودم سقّز. چیزهایی دربارۀ آن جا شنیده بودم که: «بدون اسلحه‌کسی حق نداره تو شهر رفت و آمد بکنه، شهر پر از ضدانقلابه، تا فرصت‌دستشون بیاد به صغیر و کبیر رحم نمی‌کنن و از این حرف ها.» یک شب توی اتاق نشسته بودم که صدای تیراندازی بلند شد، ممتد به‌صورت پی در پی، قطع هم نمی‌شد. ناگهان یکی دوید تو محوطه و داد زد: «همه بیاین بیرون، سریع! سریع!» ریختیم تو میدان صبحگاه و به خط شدیم. مسئول مخابرات که صحبت‌می‌کرد، فهمیدیم به ژاندارمری حمله کرده‌اند، درخواست فوری داشتند برای کمک. می‌گفت: «تو ژاندارمری اسلحه و مهمات زیادی هست، اگرسقوط کنه، همه‌اش دست ضدانقلاب می‌افته.» کاوه خودش با فرمانده ژاندارمری صحبت کرد. می‌خواست موقعیت‌دقیق آن ها و ضدانقلاب را بداند. وقتی صحبتش تمام شد رو کرد به ما و گفت: «این طور که من فهمیدم احتمال خطر زیاده، اگر کسی هست که احساس‌ترس می‌کنه از همین جا برگرده. لحن صحبتش کاملاً جدی و مصمّم بود. ادامه داد: «من این برگشتن را ترس نمی‌دونم، عین شجاعته، بهتر از اینه که وسط درگیری مشکلی برامون‌درست کنه.» همه به هم نگاه می‌کردیم، کسی از صف خارج نشد، چند لحظه بعد کاوه دستور حرکت داد. تو مدت کمی خودمان را به محل درگیری رساندیم. نیروها چند گروه شدند، زیر نظر محمود با یک حرکت حساب شده، دشمن‌را دور زدیم و پشت سرش موضع گرفتیم. شروع کردیم به ریختن آتش‌شدید و مداوم. وقتی دیدند از پشت بهشان تیراندازی می‌شود، تازه فهمیدندکه محاصره شده‌اند. فکرش را هم نمی‌کردند که به این سرعت غافلگیرشوند. کتاب زندگی به سبک شهدا، ناصر کاوه
مینی‌بوس، در حالی که سقف و بدنه و حتی شیشه‌هایش گِل‌مالی شده است، با چراغ‌های خاموش، آهسته آهسته، ‌ خیابان‌ها را پشت سر می‌گذارد و به طرف خارج شهر پیش می‌رود. در بعضی از قسمت‌های راه، خیابان، بند است. ماشین‌های نیم‌سوخته، ساختمان‌های خراب شده و‌ گودال‌هایی که بر اثر برخورد گلولۀ توپ و خمپاره به وجود آمده‌اند، ‌راه را بند آورده‌اند. گاهی مینی‌بوس مجبور می‌شود نگه دارد. آن ‌وقت چند نفر پیاده می‌شوند و راه را باز می‌کنند؛ و بعد ماشین دوباره به حرکتش ادامه می‌دهد. بعضی جاها که راه بازشدنی نیست، ماشین مجبور است سر و ته کند و برگردد و از راه دیگری برود. به هر سنگری که می‌رسند، رانندۀ مینی‌بوس برگ عبور را نشان می‌دهد و مأمور بسیجِ همراه، جلو می‌رود و، آهسته، اسم شب را می‌گوید. صدای تیراندازی‌ که لحظه‌ای قطع نمی‌شود، گویی از یک خیابان آن‌ طرف‌تر است. مسافران مینی‌بوس توی هم چپیده‌اند. دیگر صدای ترسناک گلوله‌ها، حتی بچه‌ها را هم به گریه نمی‌اندازد. از چند روز پیش، آن‌قدر این صداها را شنیده‌اند که برایشان عادی شده است. اگر هم بچه‌ای گریه کند، از تشنگی یا گرسنگی یا ناراحتی‌های دیگر است. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂