هدایت شده از سـوتـی زنـونـه 👠🤭
بزرگ تدبیرکننده عالَم.mp3
11.18M
◖🖤✒️◗
•
•
🏴 #تلنگری_فاطمیه
● در دینی که حرفش برابری و عدالت است زن با مرد فرق دارد ... چرا؟
شعار " زن، زندگی، آزادی " آیا مطالبهی به حقّ زنان از حقوق ضایع شدهشان نیست؟
#امام_خمینی (ره) #رهبری
#استاد_شجاعی #حجتالاسلام_ماندگاری
•
•
‹ #فاطمیه 🥀. ›
‹ #یاصدیقهالشهیده🖤. ›
ـ ـ ـ ـــــــ⊱𑁍𝗝𝗢𝗜𝗡𑁍⊰ـــــــ ـ ـ ـ
'↯𑁍قࢪآنِسـوخٺہ
˹@mesmaar313𑁍"!˼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
+ دوسم داری؟؟ 😍
_دوست دارم ♥️
+ نشنیدم
_ دوست دارم دوست دارمممممم.....
#عشقخاص♥️
جستجو کن قلبت ♡ را
خواهی یافت یارت :) را
↫ܢ̣ܘ ܦ̈ܠܩܢ ܩَܣࡅ߳ߊܢ̣ߺ
#کپی_رایت_ممنوع(حرام)
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمتسیصدوپنجاهوهفتم♡
سرباز حرفی نزد.
فقط کمی بعد لپتاپ و موبایل و تبلت و
دوربین آرمان را روی میز او گذاشت، پا کوبید و رفت.
وسایل آرمان قبلا صورت جلسه شده و رَوَند اداری اش را گذرانده بود.
حالا فقط باید یکی آن لپتاپ را روشن میکرد و محتویاتش
را زیر و رو میکرد و این در توان شاهین نبود.
پشت میز نشست و صفحۀ لپ تاپ را باز کرد، اما با درماندگی به صفحۀ خاموش آن زل زد.
دیدن آن عکس ها خارج از توانش بود.
با نفسی بلند دوباره لپتاپ را بست و از پشت میز بلند شد.
همانوقت الهام پشت سمند تیرداد خسته و دلمرده به کوچۀ
اختصاصی علامیر خیره بود. شیدا روی صندلی جلو نشسته و
هرازگاه با نگرانی به او نگاه میکرد.
تیرداد ریموت زد و از رمپ کوتاه باغ پایین رفت.
شیدا زیر نور چراغ های پایه بلند میان
درختان به عمارت کهنۀ علامیر چشم دوخت. تیرداد برخلاف
معمول ماشین را تا جلوی پله های ایوان برد و بعد وقتی ترمزدستی را میکشید، گفت:
یه کم صبر کن برم کفشاتو بیارم.
منتظر جواب او نشد.
از ماشین پیاده شد و از پله ها بالا دوید
شیدا چند قدمی او را با نگاه دنبال کرد و بعد دوباره به سویالهام برگشت.
لبخندش مهربان بود. پرسید:
بهتری؟
او شانه بالا انداخت و به سردی جواب داد: چیزیم نبود، شماها شلوغش کردین.
تیرداد با کفش های او راه رفته را برمیگشت که الهام زمزمه کرد:
فقط خوابم میاد.
تیرداد در کنار او را باز کرد و با یک لنگه کفش به سوی پای او خم شد.
دخترک با اخمی خجالت زده پایش را عقب کشید و بیحوصله گفت:
خودم میپوشم.
تیرداد از آن فاصلۀ کم نگاهش کرد و با لحنی پر از نگرانی جواب داد:
میخوام کمکت کنم.
او سرش را تکان داد و دستش را به طرف کفشش دراز کرد.
نگاه شیدا اما دوخته به آن دو بود.
ابرویش بالا پرید و بیحالت از
ماشین پیاده شد.
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمتسیصدوپنجاهوهشتم♡
ماشین را دور زد و دستش به سوی بازوی الهام رفت، اما او خودش را عقب کشید و با لحنی که کمکم عصبی میشد، غر زد:
گفتم حالم خوبه.
منتظر آن دو نشد.
دستش را به نرده های سفید گرفت و با سری
که گیج میرفت، از پله ها بالا رفت.
شیدا از پشت سر نگاهش میکرد.
تیرداد با کمی فاصله کنارش ایستاد و تلخ و معنادار طعنه زد:
با هر بهونه ای که امشب اومدی اینجا، حداقل هواشو داشته باش!
این را گفت و با قدم هایی بلند به سوی پله ها رفت و شیدا پشت سر او با حرص لب هایش را روی هم فشار داد.
الهام مچاله در لباسی که ارغوان برایش به بیمارستان آورده بود،
خسته و بیحال از پله های سرسرا گذشت.
جلوی نشیمن بود که نگاه خالی و بی رنگش به سوی فروزنده کشیده شد.
او با بلوز و دامنی ساده کنار کاناپه ایستاده بود و با نگرانی نگاهش میکرد.
سیاهی چشم الهام به گردش درآمد و اینبار افشان را دید!
حس خوبی نداشت.
لبه های مانتواش را جلو کشید و تن نحیفش را در آن مانتوی چروک پنهان کرد.
بوی غذایی که ارغوان با بیحوصلگی درست کرده بود، در خانه پیچیده بود.
آب دهانش را بلعید و نگاهش را از چشم سیاه و ابروی بالارفتۀ افشان گرفت.
قدمی به سوی راهپله برداشت، اما نرسیده به پله ها ایستاد
سلام آهستۀ شیدا را از پشت سر شنید،
اما کسی جوابش را نداد.
الهام
به سوی فروزنده برگشت و با لحنی سرد و صدایی زخمی گفت:
برای من بلیط بگیرید خانخانوم، میخوام برگردم مشهد!
با صدای او، ارغوان میان درگاه آشپزخانه ایستاد و ناباورانه نگاهش کرد.
خانخانمی که روی لب الهام آمده بود،
او را حیرت زده کرده بود، اما افشان با پوزخندی تکرار کرد:
خانخانم!
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمتسیصدوپنجاهونهم♡
الهام میانۀ پله ها بود که افشان به سوی مادرش چرخید.
لبخندش پر از طعنه بود. گفت:
یه عمری به خاطر امیروالا با من قهر بودی
که دخترش تو رو خانخانم صدا کنه؟!
فروزنده لب هایش را روی هم فشار داد و بدون حرف با قدم هایی بلند از کنار او گذشت.
افشان حرصی و بلند صدا زد:
مامان... با توام مامان!
او نایستاد، فقط وقتی به پله ها رسید، رو به ارغوان گفت:
یه شربت بیدمشک درست کن، چند پر گل محمدی هم توش بریز،
بیار اتاق والا .
چشم هایش را بست و بعد وقتی از پله ها بالا میرفت، با درد تکرار کرد:
والا... امیروالا ...!
قلبش تند میکوبید و میل گریه نفسش را برده بود.
به سوی اتاق امیروالا رفت و بدون ضربه در را باز کرد.
الهام تازه روی
تخت دراز کشیده بود و شیدا سعی داشت شال و مانتواش را از تنش بیرون بکشد
فروزنده کنار تخت او ایستاد و با نفس هایی
تند رو به شیدا گفت:
شما بیرون باش لطفا!
انگشت اشاره اش را به سوی در گرفته بود.
شیدا مبهوت لحظه ای نگاهش کرد و فروزنده با آن حال ملتهبش
تکرار کرد:
لطفا!
شیدا آستین مانتوی الهام را رها کرد و پر از تردید و نگرانی به سوی در رفت.
نگاه فروزنده دوخته به چشم های بیحال الهام بود که صدای بسته شدن در تکانش داد.
جلو رفت و اینبار با صدایی که میلرزید، گفت:
اونیکه یادت
داده منو خانخانم صدا کنی میدونست این اسم یه فحش بود!
لب های ماتیکی اش را به هم مالید و با همان التهاب دوباره گفت:
تو نمیدونی چرا، اما کسی که یادت داده خوب میدونسته چه طور منو دیوونه کنه!
موهایش را پشت گوش کشید.
دستهایش میلرزید.
به سوی در رفت، اما نرسیده به در دوباره به او نگاه کرد و حرفش را در نگاه
مبهوت او تمام کرد:
در ضمن تو جایی نمیری.
همینجامیمونی؛ خونۀ پدرت!
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمتسیصدوشصتم♡
چشم از او گرفت و لحظه ای بعد صدای کوبش در الهام را روی تخت تکان داد.
خسته بود.
به سوی پنجره چرخید و با حالی آشفته زمزمه کرد:
اینجا چه خبره؟
ارغوان با سینی شربت، مبهوت و بیحوصله به قدمهای بلند مادرش نگاه کرد.
شیدا از جلوی پنجرۀ راهرو به عقب برگشت و
وقتی به سوی او میرفت زمزمه کرد:
من بهش میدم.
نگاه ارغوان خالی بود.
***
صدای قدم های تند کسی که در راهرو پیش میرفت او را از اوهام بیرون کشید.
به در بستۀ اتاقش نگاه کرد، اما انتظارش طولانی نشد.
صدای امیرمنصور بلند و دستوری بود:
آرمان شکوهی رو بیارید اتاقم.
شاهین پلک زد.
سرش را میان دست هایش گرفت و به تن سیاه لپتاپی که
دست نخورده روی میزش بود زل زد.
تلفن روی میزش که به صدا
درآمد، او کرخت و بیحوصله گوشی را برداشت و جواب داد:
بله!
برعکس او، امیرمنصور کوره ای از آتش بود. گفت:
با وسایل این پسره بیا اتاقم.
تماس را قطع کرد و شاهین با خستگی مفاصل گردنش را شکست.
وقتی از پشت میز بلند میشد، جانی در پاهایش نمانده بود.
همۀ وسایل آرمان را در کارتنی گذاشت و به سوی در اتاق رفت.
کمی بعد ضربه ای به در زد و آن را گشود.
با جعبهای در دست، محکم پا کوبید و نهچندان بلند و محکم گفت:
در خدمتم سردار.
او سیگاری گیراند و آمرانه گفت:
بیا جلو، لپتاپشو روشن کن.
عجله کن سرگرد.
او جلو رفت. از کنار گلدان وسط اتاق گذشت و کمی بعد کارتن
را روی میز گذاشت. حرکاتش کرخت بود.
صفحۀ لپتاپ را باز کرد و منصور اینبار عصبی تر از قبل گفت:
بجنب بهرامی. همۀ شب وقت ندارم.
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
هدایت شده از 「بہسـٰــآزِ؏ـشّْـ♡ـق🎶🎼」
[ #بِسمِرَبِدِلداٰرِعَلے...!🖤]
اللّٰہُمَصَلِعَلیٰفاطِمَةَوَاَبیہاوَبَعلِہاوَبنیہاوَسَرَّالمُستَودَعَفیهابِعَدَدِماٰاَحاطَبِہٖعِلمُڪ
#صلواتخاصہحضرتزهرا✨
- مامان بزرگم همیشه میگفت :
به وقتش میفهمی موی فر و صاف مهم نیست
امان از روزی که به دلت بشینه : )!🙊'♥️'
گفتی: غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟
شیرین من! برای غزل شور و حال کو؟
پر میزند دلم بههوای غزل، ولی
گیرم هوای پر زدنم هست، بال کو؟
#قیصر_امین_پور 💁🏻♀.
#جرعه_ای_شعر ☕️.
#سیوش_کن ..😎♥️!
" 𝒎𝒐𝒏 𝒄𝒎𝒆𝒌 "
یعنی: " خندهی من 👀"
روسها کسی که باعثِ همهی زیباییِ یک صورت میشه، یعنی دلیلِ لبخندشون هست رو، اینجوری صدا میکنن! •💙'🔗•