eitaa logo
「بہ‌‌سـٰــآزِ؏‌ـشّْـ♡ـق‌🎶🎼」
3.4هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
303 ویدیو
5 فایل
¦ـبسـم‌رب‌عـین‌شیـن‌قـاف🕊 ز سۅز ؏ـشـق لیݪۍ دࢪ جہان مجـنۅن شد افسانہ تۅ مجـنۅن سـاز از ؏ـشـقـت مࢪا افسـانہ‌اش با‌من 🎼 ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓ @Fh1082 ‹ #شنوای‌‌ِنگفته‌هاتونم.! › https://harfeto.timefriend.net/16625436547089 تبلیغاتموטּ↓ @tabligh_haifa
مشاهده در ایتا
دانلود
صد نشتر عشق بر رگ روح زدند . .
یک قطره از آن چکید و نامش ‹ دل › شد !
بیست و نهمین افطار قسمت بیستم: وقت خداحافظی است.... شَهْرُ رَمَضانَ‏ الَّذی أُنْزِلَ فیهِ الْقُرْآنُ هُدىً لِلنَّاسِ وَ بَیِّناتٍ مِنَ الْهُدى‏ وَ الْفُرْقانِ و رمضان درنگ عاشـــ❤️ـــقانه‌ای است که در آن می‌توان به اندازه سالها زیستن و اندوختن توشه‌ی عمر به اندازه‌ی هزاران سال يْلَةُ الْقَدْرِ خَيْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ و عجب شبهایی زیبایی و چه مبارک سحرهایی که گذشت گذشت و من هنوز که هنوز است همان بودم که هستم قدر شب قدر را ندانستم و حالا در آخرین شب و در آخرین نفس نشسته‌ام به حســ💔ـــرت و آه يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيَامُ كَمَا كُتِبَ عَلَى الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ سفره‌ی مهمانی خدا در حال جمع شدن است و فکر فراق از این ماه تلخ‌ترین ذکر است و دردآورترین یاد و ما مسافران زمــ🕐ــانیم محکومیم به گذاشتن بار و گــ🚶🏻‍♂ـــذر کردن از راه و این مائیم که می‌رویم و این روزهاست که به یاد می‌ماند در دفتر تاریخ و چه روزهایی بیاید که هیچ یادی از ما باقی نماند و این رمضــــ🌙ـــان هم به آخرین برگ دفـــــ📜ــترش رسید اما داستان غیبتت هزار در هزار کتاب شد اما به سر نیامد پس کی می‌رسی از راه آقای من برگرفته از سوره‌ی بقره آیات ۱۸۳ و ۱۸۵
سحرگـاه سی‌ام و حالا درست در یک قــ🚶🏻‍♂ـــدمی پایان آغاز کرده‌ام مدح و سپاس‌گزاری‌ات را و درست یک نفس مانده به خاتمه من تازه نفس تازه کرد‌ه‌ام برای دویـــ🏃🏻ــدن و رسیدن به آغوش تو أَطْمَعَنِى فِى أَنْ أَسْأَلَكَ مَا لَا أَسْتَوْجِبُهُ مِنْكَ از تو طـــ🤲🏻ــــلب می‌کنم آنچه را که لایق داشتنش نیستم از تو خودت را می‌خواهم که جامع صفاتی و منتهای تمام حاجات و فقیر درگاهت بودن بالاتر از هر ثـــ💎ــروتی است وَ أَنَا أَشْهَدُ بِأَنَّكَ أَنْتَ اللّٰهُ لَاإِلٰهَ إِلّا أَنْتَ الْمُعْطِى عِبادَكَ بِلا سُؤالٍ و تو خدایی که پیش از آنکه لب به حاجت باز کنم و یا حتی به حاجت خویش بیندیشم عطـــــ💚ـــا می‌کنی بیش از آنچه که می‌خواهم و در عطایت بازگشت و پس گرفتنی نخواهد بود إِنَّكَ تَدْعُونِى فَأُوَلِّى عَنْكَ وَ تَتَحَبَّبُ إِلَىَّ فَأَتَبَغَّضُ إِلَيْكَ وَ تَتَوَدَّدُ إِلَىَّ فَلَا أَقْبَلُ مِنْكَ و من همان بنده‌ام که گستاخی و گناه شده‌ است عادت روزمره‌ام و آنقدر غرق در سیاهیم که دست رد میــــ🤦🏻‍♂ــــزنم به طعام محبت و شراب طهور رحمتت در حالی که نیازمنـــ🥀ـــــدترینم به تو أَسْأَلُكَ يَا رَبِّ مِنَ الْخَيْرِ كُلِّهِ مَا عَلِمْتُ مِنْهُ وَ مَا لَمْ أَعْلَمْ‏ و حالا درست لحظه‌ای که روی خط پایان ایستاده‌ام و تو آمده‌ای به بدرقه بعد سی روز مهمانی و پذیرایی توشه‌ای هم می‌دهی برای بعد از این تا در راه نمانم و راه گم نکنم و من می‌خواهـــ🤲🏻ــمت می‌خواهمت که تو بالاترین و تمام خیری خدایا ما نه آداب دعا می‌دانیم نه توان دعا داریم پس عطا کن آنچه را که گفتیم و نگفتیم و تو آگاه‌ترینی به حال بندگانت دلمان خیــــ💔ـــلـــی تنگ می‌شود برای ضیافتت برای افتــــ🌿ــتاح و ابوحـــ🌺ـــمزه و جوشـــ💫ــن برای افطــــ✨ـــار و ســــ🌙ـــحر و برای رمضـــــ💝ـــان وقت وداع است و وداع سخت‌ترین لحظـــ💔ـــات عمر است برگرفته از دعای افتتاح دعای یستشیر دعای ابوحمزه ثمالی
「بہ‌‌سـٰــآزِ؏‌ـشّْـ♡ـق‌🎶🎼」
#سحرنامه سحرگـاه سی‌ام و حالا درست در یک قــ🚶🏻‍♂ـــدمی پایان آغاز کرده‌ام مدح و سپاس‌گزاری‌ات
مشترک گرامی بستە ۳۰ روزە شما رو بە اتمام است پس از بە پایان رسیدن حجم باقیماندە شما بانرخ محاسبە خواهد شد. دیگر قرائت یک آیە قرآن برابر ختم قرآن نخواهد بود. دیگر نفس هایتان ،تســبیح پروردگار محاســـبە نمی شود. دیگر خوابتــان عبادت شمردە نخواهد شد. تمدید این بستە تاسال دیگر امکان‌پذیر نیست. از فرصت باقی‌ ماندە استفادە کنید هیچکس تنھــا نیست💯 همراە اول وآخر شما خداوند مھربان ‌‌
من نیسٺ شدم در ٺو!🫂🤍⌞
. خیلے🌱 حس خوبیهـ با اخـم|😠 نگاٺ ڪنهـ ولـے↓ ‹ جلو؎ خندشو•😄 نٺونـہ بگیره . . . :) ♥️› .
. ﮼❥اردیبهشٺ یا اردیبعشق! ﮼❥چـہ فرقی دارد ؛ ﮼❥ٺو ڪہ باشے ❤️➠ ﮼❥همـہ فصل‌ها بهشٺ اسٺ، ﮼❥و ٺمام روزها عشق..! ⦙👫🌸
«این دنیا؎ ٺڪرارے ڪنارٺ تازگے داره!👫»
•• . مولای ما! اصلا کسی به فکر شما نیست ظاهرا! لطفا خودت برای خودت العجل بخوان..🍂 . •••
•• . هــزاربار پیاده طواف کعبه کنی قبول حق نشود گر دلی بیازاری! . •••
دوستِ من ماه رمضونم تموم شد.. و این فرصتِ عمرمونه که داره تموم میشه! تابحال ازش چی برداشت کردیم؟ چه فکری برای بعدش داریم؟
عید رمضان آمد و ماه رمضان رفت صد شکر که این آمد و صد حیف که آن رفت . .
{عید صیـامـ آمد و ماہ صیامـ رفٺ لطف ٺمامـ آمد و فیض ٺمامـ رفٺ} ••💚🌸••
دابمسش های اینستایی،پروفایل های زیبا حتما عضو بشین پشیمون نمیشین😍 https://eitaa.com/galbsheshe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان ♡ شیوا زودتر از او رسیده بود. ضلع شمالی میدان ایستاده و نگاهش دوخته به ماشین هایی بود که از مقابلش میگذشتند. شاهین کمی جلوتر از او توقف کرد و بوق زد. شیوا به دنبال صدا چشم چرخاند و با دیدن او، لبخند محوی روی لبش جا گرفت. وقتی به سویش میرفت، شاهین از آینه خیره بود به قدم های آهسته و محتاطش و البته آن کوله پشتی جین که روی دوشش بود. شیوا کنار او جا گرفت و شاهین قبل از اینکه جواب سلامش را بدهد، راه افتاد. شیوا نگاهش کرد و با لبخند گرم تری پرسید: خوبی؟ او به تکان سر بسنده کرد. میدان را دور زد و این بار نگاه کوتاهی به پای او انداخت پرسید: گچشو باز کردی؟ شیوا دستی به پایش کشید و جواب داد: آره. حوصله مو سر برده بود. شاهین چانه‌اش را بالا کشید. نگاهش به حاشیۀ خیابان بود و به دنبال کافه‌ای دنج میگشت. موبایل شیوا توی جیبش لرزید. او گوشی را درآورد و به نام سوسن نگاه انداخت. لبهایش را جمع کرد و دستش روی پاور گوشی رفت. شاهین راهنما زد. میخواست پارک کند که شیوا گفت: لطفا حرکت کن. نگاه شاهین به سوی او کشیده شد و پر از سوال سر تکان داد. شیوا ضربه ایی روی کوله اش زد و با لبخند گفت: مسافرم. میرم راه آهن. تا هر جا که مسیرت بود، با تو میآم. شاهین دوباره سرعت گرفت و پرسید: وسط هفته چه وقت سفره؟ شیوا به جای جواب لبخندش را حفظ کرد و شاهین بیحاشیه گفت: از خودت بگو. گفتی حسابداری تهران مرکز خوندی؟ شیوا خیره به خیابان خندید. جواب داد: رسیدیم به اصل ماجرا! ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان ♡ شاهین نفسی کشید و اینبار بدون مقدمه بافی گفت: پس خودت خیلی کوتاه و موجز بگو اصل قضیه چیه؟ -تو اصل قضیه رو میدونی! یعنی مطمئن بودم که بهش میرسی. شاهین نگاه گذرایی به او انداخت و بعد وقتی دوباره به خیابان چشم میدوخت، با صدایی بیحالت گفت: شیوا سهند، کارشناس حسابداری که البته زمان دانشجویی همکلاس جوونی بود به اسم پیمان رمضانی! لبخند از صورت شیوا رفت. نام پیمان، تکرار هزاربارۀ غمی بود که از مدتها پیش روی قلب او سایه انداخته بود. اینبار بی اینکه منتظر سوال شاهین بماند، زمزمه کرد: نامزد بودیم! سرعت شاهین کم بود و شیوا بغض داشت برای حرف زدن. عاقبت با صدایی غم گرفته ادامه داد: آرمان با اصرار ثریا رفت مشهد، فقط برای اینکه ثریا میخواست شانسشو برای ارتباط دوباره با علامیرها امتحان کنه. از همون زمان سوسن هم اجبار و اصرارش و برای ورود من به شرکت علاء بیشتر کرد. هدفش آشنایی من با امیرمنصور بود. میخواست فکر امیرمنصور رو از ثریا دور کنه. شاهین نجوا کرد: تو رو از پیمان دور کرد. لب های شیوا لرزید. با حالی غمگین جواب داد: راحت نبود. با هزار دروغ و تهمت بینمون و زد و عاقبت پیمان رو کشید به شرکت افشان علامیر. همون شرکتی که از جاوید براش مونده. مهناز سلیمانی برای افشان کار میکرد. شاهین متفکرانه سر تکان داد و شیوا دوباره گفت: امیروالا مُرده و سوسن همۀ این سال ها دلشورۀ اینو داشت که ثریا و امیرمنصور روزی دوباره برگردن پیش هم. کسی که فرخ رو از راه دور تحریک میکرد تا از طریق آرمان ثریا رو برای رفتن از ایران تحت فشار بذاره، سوسن بود. -حسادت یا دلیل دیگه ای داره؟ -حسادت، کینه، قهر، هر چیزی که فکرشو بکنی. -اما ارتباط تو با پیمان قطع نشد. ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان ♡ شیوا محزون لبخند زد و کوتاه زمزمه کرد: همدیگرو دوست داشتیم. -پیمان متأهل بود. او روی کیفش با انگشت طرحی موهوم کشید و نجوا کرد: من پیمان رو وقتی همراه افشان برای پیگیری حساب های سهامش به شرکت علاء اومده بود، دوباره دیدم. قرار نبود دوباره سر راه هم سبز بشیم، اما... اما گاهی وقتا از بعضی اتفاق ها نمیشه دوری کرد. -اون تصادف...؟ شیوا با غمی نشسته در صدایش جواب داد: ساختگی بود. نفس بلندی کشید و گفت: آرمان عکس الهام رو تو خونه بهمون نشون داد و ثریا به بهونۀ دیدن اون با آرمان راهی مشهد شد. امیرمنصور از من فراری بود و همۀ معادلات سوسن مثل کف روی آب پوچ و بیحاصل از آب دراومد. ثریا قصد رفتن از ایران رو نداشت و من... من به قول سوسن جو اب زحمتاش و خوب نداده بودم. آخ... آخ که منت زندگی با سوسن پیرم کرد. مکث کرد، دستی به زانوی دردناکش کشید و آرامتر گفت: به خیالش میخواست منو ادب کنه، اما پیمان قربانی شد. -راننده چی شد؟ -فرار کرد. -تو توی ماشین بودی. ندیدیش؟ او سر تکان داد: از اون تصادف چیز زیادی یادم نیست. فقط صدای جیغ خودم یادمه و سکوت یهویی پیمان. با تأسف سرش را تکان داد و گفت: پیمان همون لحظه تموم کرده بود. نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: سوسن و افشان از قدیم همدیگرو میشناسن. هنوز گاهی با هم ارتباط دارن و برای همین بود که من خیلی راحت تو علاء استخدام شدم. شیوا به اینجا که رسید، با درد در صندلی فرو رفت و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. ذهنش پر بود از خاطرات مردی که فکر میکرد میتواند کنار او جفای روزگار را از یاد ببرد، اما نشد... نگذاشتند. ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان ♡ شاهین از تقاطع که گذشت، شیوا گفت: راهت و دور نکن. من همین جاها پیاده میشم. شاهین بیتوجه به حرف او، پرسید: منو فرستادی دروس که آمار بهادر بیاد دستم؟ شیوا با پوزخندی جواب داد: مرکز خرید دروس مال بهادره، اما جرأت نکرد به نام خودش سند بزنه. -تو اینا رو از کجا میدونی؟ او شانه‌ای بالا انداخت و جواب داد: زندگی با آدمی مثل سوسن یادم داد حتی شبها هم با چشم های باز بخوابم. -پس حتما میدونی بهادر اون مرکز خرید رو چطور به دست آورده! شیوا این بار با تأسف به شاهین نگاه کرد و گفت: تحقیقاتت کامل نبوده پلیس! او با نگاهی باریک به سوی شیوا چرخید و شیوا کوتاه گفت: زمین اون مجتمع متعلق به جاوید بود؛ جاوید معتمد! نگاه خیرۀ شاهین دوخته به شیوا بود و همان وقت ماشینی با بوقی بلند از کنارشان گذشت. او به خود آمد و وقتی دوباره به خیابان چشم میدوخت، پرسید: افشان چه آتویی دست بهادر داره که مجبور میشه یه مرکز چند ده میلیاردی رو به آدمی مثل بهادر ببخشه؟ به سوی شیوا چرخید و پرسید: اینم میدونی ؟ او سر تکان و گفت: اینو هیچ وقت نفهمیدم. شاهین با نگاهی باریک به شلوغی خیابان پرسید: کی برمیگردی؟ او کیفش را در آغوش گرفت و جواب داد: احتمالا هیچ وقت! ابروهای شاهین بالا پرید و با حیرت نگاهی گذرا به شیوا اداخت. او با لبخندی عمیق ادامه داد: یکی از مربی های طراحیم، توی مشهد مرکز طراحی دوخت زده. بهم پیشنهاد کار داده. دارم میرم تو مرکز اون مشغول به کار بشم. شاهین نفسی کشید و گذرا و سرد لبخند زد. ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
فکر کنم یواش یواش معما ها دیگه داره حل میشه🤓😎