🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمتششصدودو♡
شاهین از تقاطع که گذشت، شیوا گفت:
راهت و دور نکن. من همین جاها پیاده میشم.
شاهین بیتوجه به حرف او، پرسید:
منو فرستادی دروس که آمار بهادر بیاد دستم؟
شیوا با پوزخندی جواب داد:
مرکز خرید دروس مال بهادره، اما
جرأت نکرد به نام خودش سند بزنه.
-تو اینا رو از کجا میدونی؟
او شانهای بالا انداخت و جواب داد:
زندگی با آدمی مثل سوسن یادم داد حتی شبها هم با چشم های باز بخوابم.
-پس حتما میدونی بهادر اون مرکز خرید رو چطور به دست آورده!
شیوا این بار با تأسف به شاهین نگاه کرد و گفت:
تحقیقاتت کامل نبوده پلیس!
او با نگاهی باریک به سوی شیوا چرخید و شیوا کوتاه گفت:
زمین اون مجتمع متعلق به جاوید بود؛ جاوید معتمد!
نگاه خیرۀ شاهین دوخته به شیوا بود و همان وقت ماشینی با بوقی بلند از کنارشان گذشت.
او به خود آمد و وقتی دوباره به خیابان چشم میدوخت، پرسید:
افشان چه آتویی دست بهادر داره که مجبور میشه یه مرکز چند ده میلیاردی رو به آدمی مثل بهادر ببخشه؟
به سوی شیوا چرخید و پرسید:
اینم میدونی ؟
او سر تکان و گفت:
اینو هیچ وقت نفهمیدم.
شاهین با نگاهی باریک به شلوغی خیابان پرسید:
کی برمیگردی؟
او کیفش را در آغوش گرفت و جواب داد:
احتمالا هیچ وقت!
ابروهای شاهین بالا پرید و با حیرت نگاهی گذرا به شیوا اداخت.
او با لبخندی عمیق ادامه داد:
یکی از مربی های طراحیم، توی مشهد مرکز طراحی دوخت زده.
بهم پیشنهاد کار داده.
دارم میرم تو مرکز اون مشغول به کار بشم.
شاهین نفسی کشید و گذرا و سرد لبخند زد.
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓