🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمتششصدوبیستوهفت♡
شاهین پرونده را روی میز او گذاشت و بیتوجه به غرغر سردار، گفت:
اعتیاد بهادر فراهانی پاشنۀ آشیلش بود.
زود به حرف اومد.
نگاهی گذرا به الهام انداخت، اما دوباره خیره در نگاه امیرمنصور ادامه داد:
همۀ اعترافاتش ضمیمۀ پروندهست.
امیرمنصور با گره ای محکم بین دو ابرو، گوشۀ پرونده را باز کرد و پرسید:
اون مرتیکه به چی اعتراف کرده؟
شاهین پلک زد. این لحظه دعا میکرد کاش الهام اینجا نبود.
سرش را پایین انداخت و جواب داد:
به آتش سوزی عمدی کارگاه بسته بندی زعفران علاء و...
الهام با ناباوری سر تکان داد و قدمی عقب رفت.
امیرمنصور دستش را روی پرونده مشت کرد.
آرواره اش به درد افتاده بود.
شاهین اما به ناچار و با صدایی آرام تر ادامه
داد:
و به اخاذی طولانی مدت از خانم...
افشان علامیر!
نگاه امیرمنصور با خشم از پرونده کنده شد و بالا آمد.
سرش کج شد و با لحنی تند گفت:
نمیتونی بدون سند و بر اساس حرف های یک مفنگی پای خواهر منو به کثافت کاری اون
مرتیکه باز کنی.
من بهت اجازه نمیدم.
شاهین با تأسف سر تکان داد. ن
گاهش اینبار به الهام طولانیتر
بود.
انگار برای گفتن ادامۀ آن اعترافات تلخ، نیاز به اجازه از این دختر رنج کشیده داشت.
لبهایش را با زبان تر کرد و دوباره به سوی امیرمنصور برگشت.
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمتششصدوبیستوهشت♡
اینبار به سردی یک مأمور بی احساس و قانونمند جواب داد:
بهادر فراهانی شاهد قتل جاوید معتمد بود و همۀ این سالها در مقابل باجی که از خانم افشان میگرفت، سکوت کرد.
دهان الهام طعم تلخ خون گرفته بود، از بسکه لبش را زیر دندان فشرده بود.
قدم دیگری عقب رفت و به معنای حرفی فکر کرد که از دهان شاهین بیرون بیرون آمده بود.
امیرمنصور سرش را آهسته تکان داد، اما بعد با لحنی وحشی و بلند گفت:
داری گنده تر از دهنت حرف میزنی سرگرد.
موبایلش زنگ میخورد.
بیتوجه به آن، ادامه داد:
اگه برای حرفی که زدی، سند نداشته
باشی، میناب که سهله؛ میفرستمت...
عصبی شد.
موبایل را به گوشش چسباند و غرید:
چی شده کاتبی؟
این وقت شب خواب زده شدی هی زر زر به من زنگ میزنی ؟
سکوت کرد و نگاه نگران شاهین به چشم های او دوخته شد.
امیرمنصور یکباره از پشت میز بلند شد و وقتی بی نفس کلاه و کتش را برمیداشت، پرسید:
کسی که تماس گرفت، خودشو معرفی نکرد؟
لحظه ای مکث کرد و بعد با چشم های بسته لب زد:
حشمت!
نام حشمت، وحشت یک روز ابری را به جان الهام ریخت.
دست هایش را روی دهانش قفل کرد و چشم هایش را بست.
ذهن پریشانش با شدت او را هل میداد به هال خانۀ عمه افشان؛
میان عروسک هایی که انگار هر کدام قصه ای داشتند؛
یک قصۀ تلخ، بدون پایان!
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
به پارت های آخر رمان دیگه رسیدیم دوستان 😄
چند پارت بیشتر نمونده😁
هدایت شده از 「بہسـٰــآزِ؏ـشّْـ♡ـق🎶🎼」
صباح الخير كل همسات ليلتي . .
‹صبح بخیر تمام زمزمه های شب من . .🤍🌿›
.
⌝◗ٺو C᭄◖
بهارِ زندگی منی!
ڪہ با هر نفسٺ،جانِ ٺازه میگیرم^^!🩵🌱⌞
.
❀••برا؎ ٺو مینویسم ڪہ ...
عزیزتر از جان شدے و لازمٺر از نفس.
عزیز دور ،
عزیز دسٺ نیافٺہ ، عزیز بوسیدنی ، عزیز قلبم! برا؎ ٺو مینویسم ڪہ ...
خواسٺم ٺورا در آغوش بڪشم؛ ولی دسٺانم ڪوٺاه بود. براے ٺو مینویسم ڪہ ... بوسیدنٺ آرزو بود .براے ٺو مینویسم ڪہ یك جهانی. مینویسم براے ...
ٺمام روزهایی ڪہ قرار اسٺ نباشم. باشد ڪہ بدانی و بدانند ڪہ ...ٺو را دوسٺ میداشٺم ؛ بسیاااااار... 🩷☘| ❀••
انگار بالش ندارم ، انگار پیتزام سس نداره ، انگار سیب زمینی سرخکردم نمک نداره ، انگار نور خورشید اتاقمو
نمیگیره ، انگار نوارکاستمرودستگاهنمیخونه ، انگار بهار نارنجام بو نمیدن ، انگار هدفونمروشنمیشهولیصدایی ازش در نمیاد ، انگار نقاشیم رنگ نداره ، انگار برگه های کتابم چسبیده بهمنمیتونمبازشونکنم وبخونمش ، انگار
در بطریشیرکاکائوسفتشده و نمیتونمبازشکنم ، انگار سرعت زیرنویس با فیلم همخونی نداره'.🥲'💛'
شاملو خطاب بـہ آیدا میڪَہ :
زندڪَی، ٺرڪم ڪرده بود زندڪَی آوردی! -اینجور؎براشدلبرےڪن^^🤍🌱
هدایت شده از 「بہسـٰــآزِ؏ـشّْـ♡ـق🎶🎼」
"بسم ربّ الخـٰالق دل های عـٰاشق✨"
⫍جانان من
دسٺم بہ بودنٺ نمیرسد ،
اما بگذار ...
سر بسٺہ از دلم برایٺ بگویم:
‹‹طورے دوسـٺٺ میدارم ،
ڪہ هر شبانہ روز ...
⌯•بیآنڪہ ببینمٺ
⌯•بیآنڪہ ببوسمـٺ
⌯•بیآنڪہ لمسٺ ڪنم ؛
بودنی ٺرین ...
بودنیِ شخصِ جهانم شدهاے!››♥️👫⛓⫎
﮼❊اے ڪہ چون آفٺاب
﮼❊هر صبح ◗⛅️◖
﮼❊میٺابی از پنجره آرزوهایم
﮼❊بر باغِ خزان زده؎ دل بیقرارم،
﮼❊بیا ...
﮼❊و چون بهار باش ؛
﮼❊ٺا با آمدنٺ
﮼❊شڪوفہ بزند◗🌸◖
﮼❊بر سرشاخہها؎ِ ٺنهایی ،
﮼❊لبخندِ بودنٺ...
⇠صبحــٺبخیــرجانا❤️⇢
+بغل پدیدهٔ عجیبیست . بی شک چیزی فراتر از تماس دو جسم ! بغل یعنی حق نداری تنهایی غصه بخوری بغل یعنی دلم واست بیشتر از همیشه تنگ شده ، بغل یعنی من کنارتم و حواسم بهت هست و هنگامی که واژه ها برای بیان حرف و احساست ناتوانند ؛ بغل شکل میگیرد . به خصوص اگر از جنس اَمنِ آغوش همانی باشد که دوستش داری. . .🫂🥹