eitaa logo
「بہ‌‌سـٰــآزِ؏‌ـشّْـ♡ـق‌🎶🎼」
3.2هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
277 ویدیو
5 فایل
¦ـبسـم‌رب‌عـین‌شیـن‌قـاف🕊 ز سۅز ؏ـشـق لیݪۍ دࢪ جہان مجـنۅن شد افسانہ تۅ مجـنۅن سـاز از ؏ـشـقـت مࢪا افسـانہ‌اش با‌من 🎼 ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓ @Fh1082 ‹ #شنوای‌‌ِنگفته‌هاتونم.! › https://harfeto.timefriend.net/16625436547089 تبلیغاتموטּ↓ @tabligh_haifa
مشاهده در ایتا
دانلود
منی که اصلا نخوندم . . میل شماست دوست داشتید بخونید دوست داشتید نه
سللم وقتتون بخیر . خسته نباشید . سپاس فراوان بابت رمان زیبا پیچیده احساسی معمایی و ... ❤️ واقعا داستان قابل پیش بینی نبود و هر بار آدم میگفت قصه اینجا تموم میشه ولی جور دیگه ای ادامه پیدا میکرد 🙏🙏❤️ . . سلام همچنین ✨ خواهش می کنم ♥️ خوشحالم که راضی بودید
بہ‌‌نامِ‌پناھ‌بآوان ִֶָ 𓍯 🌱
شنیدن جملـہ«مرسی ڪہ اومدے ٺو زندگیم!» قشنگ چند ٺا جون‌ بهٺ اضافہ میڪنہ!🤍🔐
چہ ڪیفی دارد ڪسی باشد :
ڪہ وقٺی نام ڪوچڪٺ را از ٺہ دل صدا 
می زند لبخند؎ روے لبانٺ نقش ببندد ،
و ٺو آرام بڪَویی جانم !
بہ ڪَمانم اینطور ڪہ باشد ؛ ٺو حٺی 
عاشق نامٺ می شو؎ !
ڪہ از طرز صدا ڪردنش بفهمی اسمٺ ڪہ
هیچ حتی وجودٺ ، مالڪیٺش بہ اشٺراك گذاشٺہ شده ، بینِ ٺو و او؎ زندگی اٺ !
چہ لذٺی دارد ؛
صدایی مدام نامٺ را ٺڪرارکند ، و ٺا ٺو جانم بڪَویی ...
بڪَوید امان از حواس پرٺی، یادم رفٺ
چہ می خواسٺم بڪَویم!
دوباره نامٺ را تڪرار ڪند و ٺو بدانی 
اینبار هم بہ شوق شنیدن جانم از زبانٺ
صدایٺ ڪرده !
همیشـہ ابراز علاقه ... با ڪَفٺن جانم ؛ عزیزم ؛ عشقم نیسٺ !
ڪَاهی ٺمامیِ شیرینیِ یك حس 
در ڪَفتنِ نـــام آن هم با میم مالڪیٺ
خلاصـہ می شود !
ٺو هیچ می دانی ...
با همین سادڪَی هاے ڪوچڪ اما...
دوسٺ داشٺنی ،می شود خوشبخٺ بود 
و زندڪَی ڪرد؟ 
💙🖇✨🕸◖
- پسره تو پیاده رو دختره رو بغل کرده بود و داد میزد :
«غلط کردم گفتم دلم برات تنگ نمیشه ؛ »
شدے ˒˒دلیـــــلِ˓˓ نفس کشیدناےِ ˒˒هیجانیــــم˓˓ ..!♥️
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌سعدی چقدر قشنگ✿ تعهد رو توضیح میده: «با تو بودن ز همه دست کشیدن دارد»...🫂🫀
‌ ●♡● من هیچوقت بیخیالت نمیشم؛ چون از دست دادن تو مثل از دست دادن تیکه ای از خودمه 🥺💋🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️📜 خندید و پرسید: _ببین فکر نکن اخم کنی دلمو میزنی ،دلبرتر میشی ها... حالا اگه تو شانس نداشتی ، زن من شدی ، من که شانس داشتم که تو رو صاحب شدم. انگار منتظر یه همچین حرفی بودم. تکیه زدم به در ماشین و چرخیدم کامل سمتش. _شانس داشتی واقعا ؟! ... نه مادرت ، نه پدرت ، هیچ کدوم منو عروسشون نمیدونن ، اونوقت تو به چی این ازدواج دلتو خوش کردی ؟! یه لحظه سرش را سمتم چرخاند و با لبخند که مرا از رو برد ، جواب داد: _به تو عزیزم... اونا هم کم کم راضی میشن... قربون اون اخمت که اصلا باز نمیشه ، یه لبخند بزن دیگه ، بعله رو گفتی و دل منو بردی ، دیگه عذابم باشه، محکومی به این عذاب ، پس بخند. نفس بلندی کشیدم و سوختم. یاد ماهان افتادم. مگر میشد با عشقی که در قلبم بود ، پای یک تعهد اجباری و کاغذی میماندم ؟ من اما اهل طلاق گرفتن نبودم ... اما دلم هم با این زندگی نبود... شاید لازم بود که اینبار بر خلاف همه ی تصورات گذشته ام از زندگی مشترک ، هرطور که شده... طلاق میگرفتم.... تا به پدر و مادرم ثابت کنم بی دلی که پای یک امضا بند نیست ، نمیشود ، پای یک عمر زندگی ماند! ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️📜 اصلاً حاصله رفتن به تالار و دیدن ذوق و شوق مهمانها را نداشتم ، اما چاره‌ای هم نبود . این مراسم با تمام اجبار هایش باید اجرا میشد . مخصوصاً که مادر و پدر نیکان با همه مخالفت هایشان راضی شدند که این مراسم را برای ما بگیرند . مادر و پدر هم که انگار بدشان نمی آمد ، با ازدواج من با نیکان ، همه چیز تمام شود . ماهان ، آشوب ها و دغدغه ها و دعواهای اخیر . و چه بد بود این دروغ ظاهری ، که به اسم لبخند ، باید روی لبانم مینشست . مجبور بودم بخاطر حفظ آبرویم ، متین و به ظاهر شاد باشم. نگاهم در بین مهمان های تالار بود. مینو خواهر کوچکم ، چقدر زیبا شده بود. فاصله ی سنی من و او تنها یکسال بود و شاید بخاطر این فاصله ی کم بود که ما ، بهم وابستگی زیادی داشتیم. با آنکه او ، سه سال قبل ، به خاطر یک ازدواج ناموفق ، مجبور به جدایی و خورده شدن مهر طلاق روی شناسنامه اش شده بود ، اما در آن لحظه دلم میخواست ، جای مینو باشم . راحت و آسوده ، بی دغدغه و اضطراب داشتن برای شروع زندگی . ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﮼✺عشق C᭄ ﮼✺بهانہ‌ے قشنڪَے بود ، ﮼✺برا؎ حال‌وهواے اردیبهشٺ! ﮼✺اردیبِعِشق🪻➠ ﮼✺نامِ دیڪَر روزهایۍسٺ ڪہ ﮼✺عشق را نفس میڪشید! 💕
⌝آرامش مُطلق فَقط بودنٺ ڪنارَم دلبر!💛⌞
بہ‌‌نامِ‌پناھ‌بآوان ִֶָ 𓍯 🌱
الصباح ولشمس، هناك أعذار أنت السبب الوحید لعیوني الیقظة...
«صُبح و خورشید بهانه‌اَند
تو تَنها دلیلِ چَشم‌هایِ بیدارِ مَنی...»
-صبــდــح‌بخیر🌻
. ﮼ 𓏲 ࣪ ٺــو نهایتِ عشـقے ؛ ﮼ 𓏲 ࣪ نهایتِ دوسـٺ داشٺن ﮼ 𓏲 ࣪ و در لابـلا؎ ایـن بـے نهایٺ ها ﮼ 𓏲 ࣪ چــقدر‌ خوشـبخٺم ڪه ⇠ٺــوC᭄ سـهم قـلب منے..!🫀✨⇢
‌‌ࡅ࣪ߺࡄܟ۬ߺܢ ܟ۬ߺ‌‌ࡅ࣪ߺܥ‌ܘ ܣߊ‌‌ࡅߺ߳ܩܢ‌‌ ܥ‌ࡋߺࡅߺ߲ܝ‌! ⌝🤍☘⌞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️📜 برخلاف من ، نیکان ، بسیار خوشحال بود و این شوق از قلبش به چهره‌اش راه یافته بود. انقدر در فکر بودم و داشتم از درون به حال زارم گریه میکردم که نفهمیدم چطور ثانیه‌ها رقصان از عمرم گذشتند و تمام شد و آن مجلس با پایکوبی و رقص و شادی اش ، با دعای خیر به ظاهر خوب مادر و پدر نیکان و پدر و مادرم به اتمام رسید . ما به سمت خانه حرکت کردیم . با آنکه پدر و مادر نیکان گفته بودند که تنها یک مراسم ازدواج برای ما می‌گیرند و تمام هزینه ها ، از جمله ، کرایه خانه و خرید هایمان را خود نیکان خرج کرده بود ، اما من هیچ استقبالی از این همه ذوق و شوق اش نکردم . نیکان و پدرم و دانیال و ماهان شُرکای کاری بودند و با هم در یک باشگاه ورزشی در غرب تهران ، کار می‌کردند . باشگاهی بزرگ با دستگاه‌های پیشرفته و سرمایه‌گذارانی که شاید هر کدامشان به نحوی ، باعث پیشرفت باشگاه شده بودند اما بعد از اختلاف ماهان و پدرم و اتفاق‌های ناگواری که رخ داده بود ، ماهان از باشگاه جدا شد و پدر و نیکان سهم او را خریدند . هنوز هم پازل های کوچک و ریز این معما برایم حل نشده بود ، اما دیگر حوصله جستجو و رسیدن به پاسخ را نداشتم . به خانه رسیدیم . خانه ای آپارتمانی و اجاره‌ای که مادر مینو و لادن ، با هم آنرا چیده بودند . آپارتمانی ۸۰ متری که اصلاً متراژ و چیدمان وسایلش برایم مهم نبود و باعث نمی شد تا احساس کنم این خانه خانه من است . ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️📜 نیکان تا داخل پارکینگ پارک کرد ، بی توجه به او سمت خانه رفتم و قبل از آمدنش ، مشغول باز کردن سنجاق های تیز و محکمی شدم که لا به لای موهای سرم فرو رفته بود. نگرانی بی جهتی در وجودم داشت شاخ و برگ می‌گرفت ، که با صدای بسته شدن در خانه ، این نگرانی بیشتر شد . آنقدر بیشتر که با حرکت این نآشیانه ای ، یکی از سنجاق های چسبیده به موهایم را محکم کشیدم و صدای جیغم از درد بلند شد و طولی نکشید که نیکان در چهارچوب در اتاق ظاهر گشت . همین که یک قدم به سمت داخل برداشت ، فوری با صدای بلندی گفتم: _جلو نیای که جیغ میکشم . همان جلوی در ایستاد و من در حالی که سعی داشتم زیر نگاه دقیقش ، تک تک سنجاق های لا به لای موهایم را بیرون بکشم ، با لحنی که عصبانی بود تا شاید رد نگرانی اش را گم کند گفتم: _ ببین ، نه من عروسم ، نه تو داماد .... پس اینجوری وانستا اونجا به من نگاه کن ... اشتباه کردی با من ازدواج کردی .... با کسی که شاید حالا حالاها حتی نگاهتم نکنه . همان جلوی در ، در حالی که دست به سینه ، به چارچوب در تکیه زده بود و حتی لحظه ای نگاهش را از من بر نمیداشت ، پوزخند زد و جواب داد: _من برای نگاه کردن تو ، با تو ازدواج نکردم ، حالم اگر میخوای کچل بشی ، خودت میدونی ، وگرنه بذار کمکت کنم تا اون سنجاق ها رو از لابلای موهات دربیاری . ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡