eitaa logo
「بہ‌‌سـٰــآزِ؏‌ـشّْـ♡ـق‌🎶🎼」
3.2هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
277 ویدیو
5 فایل
¦ـبسـم‌رب‌عـین‌شیـن‌قـاف🕊 ز سۅز ؏ـشـق لیݪۍ دࢪ جہان مجـنۅن شد افسانہ تۅ مجـنۅن سـاز از ؏ـشـقـت مࢪا افسـانہ‌اش با‌من 🎼 ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓ @Fh1082 ‹ #شنوای‌‌ِنگفته‌هاتونم.! › https://harfeto.timefriend.net/16625436547089 تبلیغاتموטּ↓ @tabligh_haifa
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
▪️عالم ز آه تیره تر از صبح محشر است ▪️خون جگر به دیده آل پیمبر است ▪️شهر مدینه گشته عزا خانه وجود ▪️رخت سیاه بر تن زهرا و حیدر است 🏴 شهادت رئیس مکتب شیعه امام جعفر صادق علیه‌السلام را تسلیت میگم.
هزار طايفه آمد،هزار مكتب رفت... و ماند شيعه كه قال الامام صادق داشت...
. ⸙اُحِبُك مِنْ دون اَنْ اَعلَمْ ⸙كَيفْ،اَينْ و مَتى؟! ⸙هكذا اُحِبُك ببَساطَةْ. ❥⦙«من دوسٺ دارمٺ ،
❥⦙و ندانم زِ ڪی،چرا،چگونہ و از ڪجا؟!
❥⦙
من بہ سادگیِ ٺمام ، دوسٺ دارمٺ.»💍
-از امام صادق علیه‌السلام چی یاد گرفتی؟ +
کاملترین مردم در عقل، خوش‌اخلاق‌ترین آنهاست.
أكمل الناس عقلا أحسنهم خلقا
⇙عشقم براے ٺو مینویسم ڪہ :
مرا با ٺمام خوبی ها و بدے هایم خواسٺی!
زندگی من دو² فصل دارد :
•• من قبل از ٺو ، 
•• من بعد از ٺو ...
فصلی ڪہ ٺو داخلش قدم میزنی...
زیباٺرین ، ڪامل ٺرین و ماندنی ٺرین 
و عاشقانہ ٺرین فصل زندگی منہ !
از ٺو بہ خاطر 👩‍❤️‍👨••
بودنٺ ، نگاهٺ ، ڪلامت ، رفٺارٺ ،
درڪ و فهمٺ ، ممنونم... 
از زمانی ڪہ با من قدم به قدم شدے :
لحظہ‌اے احساس ٺنهایی و جدایی نڪردم ،
ڪنارم بودے ... 
وقٺی ٺرسیدم ، وقٺی لرزیدم ، وقٺی حالم
خوب بوده ، وقٺی حالم بد بوده ،
فقط چند دقیقہ صحبٺ با ٺو ڪافیہ ڪہ 
گیج و معلق شم و عاشق ٺر... ‌‌ ‌ ‌ ‌
‌‌ ‌ من ڪنار ٺو ♥️•• همـہ چیزو بہ بهٺرین حالٺ ، ٺجربہ ڪردم.
اینو میدونم‌ ڪہ ...
جا؎ من ٺوے قلبٺ همیشگیہ !
اینو بدون، ڪہ ابدِ منی! -ٺولدٺ مبارڪ جانانم🎂✨⇗
الصباح ولشمس، هناك أعذار أنت السبب الوحید لعیوني الیقظة...
«صُبح و خورشید بهانه‌اَند
تو تَنها دلیلِ چَشم‌هایِ بیدارِ مَنی...»
-صبــდــح‌بخیر🌻
⟮وقٺے ازٺ میپرسـہ ، چقدر دوستم دارے؟ مثہ نزار قبانی بهش بگو: ↡ ‹ٺو♡› را من دوسٺ می‌دارم ، بدونِ نقطه‌اے در انٺها؎ِ سطر !🩷🌱⟯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕⇥ . ⦙⦙↵«ٺوC᭄» ⦙⦙↵آن آزارِ شیرینے ⦙⦙↵ڪہ دلخواه اسٺ ٺڪرارَٺ ، ⦙⦙↵و من هر بار ، ⦙⦙↵از هر بار ... ⦙⦙↵بیشٺر دوسٺٺ دارم!🩷✨ .           ⤹˹ 𝓷𝓪𝓿𝓪_𝓮_𝓮𝓼𝓱𝓺 •💍• ˼ .
...وَ اَمّا طُ ٺَمــــآمِ مَنـ ــی..!🩵🫧>>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️📜 شاید باید به او اجازه میدادم که کمکم کند ، اما لحظه‌ای تردید کردم و کلافه از سنجاق های گیرکرده بین موهایم ، دو دستم محکم روی پاهایم فرود آمد . اَه بلندی کشیدم و نگاهم به ناچار سمت نیکان رفت . ما هیچ تفاهمی با هم نداشتیم . به قول دوستم پگاه ، فیل و فنجون بودیم . او مربی باشگاه بدنسازی بود و با آن که شاید نیمی از وقت روزانه‌اش را در باشگاه می گذراند و با آنکه تنها مربی بدنسازی بود و وقت کار کردن باتمام وسایل بدنسازی را ، برای خودش نداشت اما می توانم بگویم ، کم کم هیکلش دو برابر یا شایدم سه برابر هیکل من بود و من از این ضعف ، اصلا خوشم نمی آمد و نمی دانم چرا مادر و پدر هیچکدام به این نکته دقت نکردند و بدون توجه به این مسئله به زور و با اجبار برای ازدواج من با نیکان پافشاری کردند. شاید خیلی از دخترها آرزویشان بود که با نیکان ازدواج کنند و شاید هم برای خیلی ها همچین هیکل ورزشکاری ، ملاک اصلی محسوب می شد ، اما برای من این طور نبود. شاید هم یکی از دلایل اینکه از این هیکل و قد و قامتش خوشم نمی آمد ، این بود که در تصوراتم ، فکر میکردم اگر یک روز بخواهد دستش را روی من بلند کند من با یک سیلی او ، راهی دیار باقی خواهم شد و خوشبینانه ترین حالتش این بود که ، به خاطر ضربه ی دستش ، راهی تیمارستان میشدم . ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️📜 هنوز در فکر بودم که نیکان گفت : _حالا میتونم بیام اون سنجاق ها رو از توی سرت در بیارم یا نه دلت میخواد کچل بشی؟ به ناچار گفتم : _باشه بیا . با همین اجازه ، وارد اتاق شد . کتش را درآورد و روی تخت انداخت و بعد پشت سرم نشست و با ظرافتی که از سر انگشتان دستش ، بعید بود ، مشغول جدا کردن سنجاق های نشسته در سرم شد . با جدا شدن آخرین سنجاق از سرم ، فوری از روی تخت برخاستم و یکی دو متری از تخت فاصله گرفتم . انقدر سریع که حتی نیکان را هم متعجب کردم. اخم ظریفی کرد و پرسید : _چی شد؟! لرزش تنم بی اراده بود اما نمی خواستم نیکان متوجه ترس و اضطرابم شود . با جدیت گفتم: _ لطفاً حالا از اتاق برو بیرون . اخمش با لبخندی گره خورد . پرروتر از آن بود که فکرش را می کردم . پرسید : _چرا؟! و من هم با آن که نمی خواستم چیزی از ترس و نگرانی ام بروز دهم ، گفتم: _خسته ام می خوام بخوابم . توقع هر عکس العملی داشتم جز این که بلند بلند به من بخندد. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بہ‌‌نامِ‌پناھ‌بآوان ִֶָ 𓍯 🌱
↫بی ٺابَم... برا؎ آغازِ روزے دیگر ؛ در ڪنارِ «طُ♡» یِڪ روزِ دیگر ؛ از بودنِ «طُ♡» در زندگی‌ام گذشٺ! چشمانٺ را باز ڪن ٺا صُبح رونمایی ڪند!🌤☘↬ ••صبح‌بخیـــردلیل‌زندڪَیم♥️••
از لحظه ای که شامل حالم شد نظرت همان دم گرفتم ز دو گیتی نظرم را
◗‌آغوشـٺ،آرامـش مـاسٺ جـانا!🫂🩷✨◖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️📜 _الان چی گفتم که تو داری اینطوری به من میخندی؟! حتی وقف ای بین خنده‌اش هم ایجاد نشد . کم کم با پایین آمدن صوت های ریز خنده‌اش ، گفت : _باشه میرم بیرون اما اینو یادت باشه ، هیچ دلیلی نمیبینم که نخوام پیش همسرم بخوابم .... چه با اجبار ، چه با میل و اراده ی خودت ، تو بالاخره بله رو گفتی .... الانم همسرم منی ... اگر الان از این اتاق میرم بیرون ، فکر نکن خیلی صبورم ، هیچ مردی نمیتونه اونقدر صبور باشه که از همسر خودش چشم پوشی کنه .... پس نذار صبرم لبریز بشه ، این به نفعت نیست . جدیت کلامش با تهدیدی که شاید فقط لفظی بود ، آمیخته شد و مرا بیش از حد ترساند. بلند جیغ کشیدم : _ برو بیرون ...همین حالا. برخلاف جیغ بلند من ، آهسته از تخت پایین آمد . کتش را روی ساعد دست انداخت و با نیم نگاهی جدی به من از اتاق بیرون رفت . با بسته شدن در اتاق توانم از دست رفت پاهایم این ستون‌های محکم بدنم ، لغزید و کنج اتاق نشستم و در حالی که هنوز لباس سفید و پف دار عروسم به تنم بود , زانوهایم را بغل زدم . ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️📜 شاید چند قطره اشک آرامم می کرد اما اصلاً اشکی نداشتم . بعد از چند دقیقه که در کنج اتاق، در فکر فرو رفتم ، برخاستم و سمت حمام رفتم. خسته بودم . اما این افکار لعنتی نمی گذاشت که بعد از یک دوش آب گرم ، که تن خسته ام ، را سست کرده بود ، خواب به چشمانم بیاید. مدت زیادی روی تخت دونفره و بزرگ اتاق غلت زدم . هنوز باورم نمی شد که همه چیز بین من و ماهان به اتمام رسیده دلم میخواست برمیگشتم به گذشته و یک جای کار خراب شده ام را درست میکردم ، تا لااقل یک همچین شبی ، شب عروسی من و ماهان میشد . اما حتی علم فیزیک هم نتوانسته بود ، دستگاهی برای بازگشت به گذشته اختراع کند. هنوز هم علت سوء تفاهم های پیش آمده بین من و ماهان را نمی دانستم و با آنکه خودش برخورد منطقی با همه این اتفاق ها داشت اما خانواده‌اش از چیزی ناراحت یا دلخور بودند که حاضر نشدند با این سوءتفاهمات کنار بیایند. ساعت از دو نیمه شب هم گذشت و کم کم پوشش لطیف خواب ، چشمهایم را اغوا کرد تا فارغ از همه ی تلخی هایی که شروعش با ازدواج من و نیکان کلید خورده بود ، به خواب بروم. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا