eitaa logo
「بہ‌‌سـٰــآزِ؏‌ـشّْـ♡ـق‌🎶🎼」
3.1هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
280 ویدیو
5 فایل
¦ـبسـم‌رب‌عـین‌شیـن‌قـاف🕊 ز سۅز ؏ـشـق لیݪۍ دࢪ جہان مجـنۅن شد افسانہ تۅ مجـنۅن سـاز از ؏ـشـقـت مࢪا افسـانہ‌اش با‌من 🎼 ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓ @Fh1082 ‹ #شنوای‌‌ِنگفته‌هاتونم.! › https://harfeto.timefriend.net/16625436547089 تبلیغاتموטּ↓ @tabligh_haifa
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️📜 برخلاف من ، نیکان ، بسیار خوشحال بود و این شوق از قلبش به چهره‌اش راه یافته بود. انقدر در فکر بودم و داشتم از درون به حال زارم گریه میکردم که نفهمیدم چطور ثانیه‌ها رقصان از عمرم گذشتند و تمام شد و آن مجلس با پایکوبی و رقص و شادی اش ، با دعای خیر به ظاهر خوب مادر و پدر نیکان و پدر و مادرم به اتمام رسید . ما به سمت خانه حرکت کردیم . با آنکه پدر و مادر نیکان گفته بودند که تنها یک مراسم ازدواج برای ما می‌گیرند و تمام هزینه ها ، از جمله ، کرایه خانه و خرید هایمان را خود نیکان خرج کرده بود ، اما من هیچ استقبالی از این همه ذوق و شوق اش نکردم . نیکان و پدرم و دانیال و ماهان شُرکای کاری بودند و با هم در یک باشگاه ورزشی در غرب تهران ، کار می‌کردند . باشگاهی بزرگ با دستگاه‌های پیشرفته و سرمایه‌گذارانی که شاید هر کدامشان به نحوی ، باعث پیشرفت باشگاه شده بودند اما بعد از اختلاف ماهان و پدرم و اتفاق‌های ناگواری که رخ داده بود ، ماهان از باشگاه جدا شد و پدر و نیکان سهم او را خریدند . هنوز هم پازل های کوچک و ریز این معما برایم حل نشده بود ، اما دیگر حوصله جستجو و رسیدن به پاسخ را نداشتم . به خانه رسیدیم . خانه ای آپارتمانی و اجاره‌ای که مادر مینو و لادن ، با هم آنرا چیده بودند . آپارتمانی ۸۰ متری که اصلاً متراژ و چیدمان وسایلش برایم مهم نبود و باعث نمی شد تا احساس کنم این خانه خانه من است . ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️📜 نیکان تا داخل پارکینگ پارک کرد ، بی توجه به او سمت خانه رفتم و قبل از آمدنش ، مشغول باز کردن سنجاق های تیز و محکمی شدم که لا به لای موهای سرم فرو رفته بود. نگرانی بی جهتی در وجودم داشت شاخ و برگ می‌گرفت ، که با صدای بسته شدن در خانه ، این نگرانی بیشتر شد . آنقدر بیشتر که با حرکت این نآشیانه ای ، یکی از سنجاق های چسبیده به موهایم را محکم کشیدم و صدای جیغم از درد بلند شد و طولی نکشید که نیکان در چهارچوب در اتاق ظاهر گشت . همین که یک قدم به سمت داخل برداشت ، فوری با صدای بلندی گفتم: _جلو نیای که جیغ میکشم . همان جلوی در ایستاد و من در حالی که سعی داشتم زیر نگاه دقیقش ، تک تک سنجاق های لا به لای موهایم را بیرون بکشم ، با لحنی که عصبانی بود تا شاید رد نگرانی اش را گم کند گفتم: _ ببین ، نه من عروسم ، نه تو داماد .... پس اینجوری وانستا اونجا به من نگاه کن ... اشتباه کردی با من ازدواج کردی .... با کسی که شاید حالا حالاها حتی نگاهتم نکنه . همان جلوی در ، در حالی که دست به سینه ، به چارچوب در تکیه زده بود و حتی لحظه ای نگاهش را از من بر نمیداشت ، پوزخند زد و جواب داد: _من برای نگاه کردن تو ، با تو ازدواج نکردم ، حالم اگر میخوای کچل بشی ، خودت میدونی ، وگرنه بذار کمکت کنم تا اون سنجاق ها رو از لابلای موهات دربیاری . ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
▪️عالم ز آه تیره تر از صبح محشر است ▪️خون جگر به دیده آل پیمبر است ▪️شهر مدینه گشته عزا خانه وجود ▪️رخت سیاه بر تن زهرا و حیدر است 🏴 شهادت رئیس مکتب شیعه امام جعفر صادق علیه‌السلام را تسلیت میگم.
هزار طايفه آمد،هزار مكتب رفت... و ماند شيعه كه قال الامام صادق داشت...
. ⸙اُحِبُك مِنْ دون اَنْ اَعلَمْ ⸙كَيفْ،اَينْ و مَتى؟! ⸙هكذا اُحِبُك ببَساطَةْ. ❥⦙«من دوسٺ دارمٺ ،
❥⦙و ندانم زِ ڪی،چرا،چگونہ و از ڪجا؟!
❥⦙
من بہ سادگیِ ٺمام ، دوسٺ دارمٺ.»💍
-از امام صادق علیه‌السلام چی یاد گرفتی؟ +
کاملترین مردم در عقل، خوش‌اخلاق‌ترین آنهاست.
أكمل الناس عقلا أحسنهم خلقا
⇙عشقم براے ٺو مینویسم ڪہ :
مرا با ٺمام خوبی ها و بدے هایم خواسٺی!
زندگی من دو² فصل دارد :
•• من قبل از ٺو ، 
•• من بعد از ٺو ...
فصلی ڪہ ٺو داخلش قدم میزنی...
زیباٺرین ، ڪامل ٺرین و ماندنی ٺرین 
و عاشقانہ ٺرین فصل زندگی منہ !
از ٺو بہ خاطر 👩‍❤️‍👨••
بودنٺ ، نگاهٺ ، ڪلامت ، رفٺارٺ ،
درڪ و فهمٺ ، ممنونم... 
از زمانی ڪہ با من قدم به قدم شدے :
لحظہ‌اے احساس ٺنهایی و جدایی نڪردم ،
ڪنارم بودے ... 
وقٺی ٺرسیدم ، وقٺی لرزیدم ، وقٺی حالم
خوب بوده ، وقٺی حالم بد بوده ،
فقط چند دقیقہ صحبٺ با ٺو ڪافیہ ڪہ 
گیج و معلق شم و عاشق ٺر... ‌‌ ‌ ‌ ‌
‌‌ ‌ من ڪنار ٺو ♥️•• همـہ چیزو بہ بهٺرین حالٺ ، ٺجربہ ڪردم.
اینو میدونم‌ ڪہ ...
جا؎ من ٺوے قلبٺ همیشگیہ !
اینو بدون، ڪہ ابدِ منی! -ٺولدٺ مبارڪ جانانم🎂✨⇗
الصباح ولشمس، هناك أعذار أنت السبب الوحید لعیوني الیقظة...
«صُبح و خورشید بهانه‌اَند
تو تَنها دلیلِ چَشم‌هایِ بیدارِ مَنی...»
-صبــდــح‌بخیر🌻
⟮وقٺے ازٺ میپرسـہ ، چقدر دوستم دارے؟ مثہ نزار قبانی بهش بگو: ↡ ‹ٺو♡› را من دوسٺ می‌دارم ، بدونِ نقطه‌اے در انٺها؎ِ سطر !🩷🌱⟯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕⇥ . ⦙⦙↵«ٺوC᭄» ⦙⦙↵آن آزارِ شیرینے ⦙⦙↵ڪہ دلخواه اسٺ ٺڪرارَٺ ، ⦙⦙↵و من هر بار ، ⦙⦙↵از هر بار ... ⦙⦙↵بیشٺر دوسٺٺ دارم!🩷✨ .           ⤹˹ 𝓷𝓪𝓿𝓪_𝓮_𝓮𝓼𝓱𝓺 •💍• ˼ .
...وَ اَمّا طُ ٺَمــــآمِ مَنـ ــی..!🩵🫧>>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️📜 شاید باید به او اجازه میدادم که کمکم کند ، اما لحظه‌ای تردید کردم و کلافه از سنجاق های گیرکرده بین موهایم ، دو دستم محکم روی پاهایم فرود آمد . اَه بلندی کشیدم و نگاهم به ناچار سمت نیکان رفت . ما هیچ تفاهمی با هم نداشتیم . به قول دوستم پگاه ، فیل و فنجون بودیم . او مربی باشگاه بدنسازی بود و با آن که شاید نیمی از وقت روزانه‌اش را در باشگاه می گذراند و با آنکه تنها مربی بدنسازی بود و وقت کار کردن باتمام وسایل بدنسازی را ، برای خودش نداشت اما می توانم بگویم ، کم کم هیکلش دو برابر یا شایدم سه برابر هیکل من بود و من از این ضعف ، اصلا خوشم نمی آمد و نمی دانم چرا مادر و پدر هیچکدام به این نکته دقت نکردند و بدون توجه به این مسئله به زور و با اجبار برای ازدواج من با نیکان پافشاری کردند. شاید خیلی از دخترها آرزویشان بود که با نیکان ازدواج کنند و شاید هم برای خیلی ها همچین هیکل ورزشکاری ، ملاک اصلی محسوب می شد ، اما برای من این طور نبود. شاید هم یکی از دلایل اینکه از این هیکل و قد و قامتش خوشم نمی آمد ، این بود که در تصوراتم ، فکر میکردم اگر یک روز بخواهد دستش را روی من بلند کند من با یک سیلی او ، راهی دیار باقی خواهم شد و خوشبینانه ترین حالتش این بود که ، به خاطر ضربه ی دستش ، راهی تیمارستان میشدم . ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️📜 هنوز در فکر بودم که نیکان گفت : _حالا میتونم بیام اون سنجاق ها رو از توی سرت در بیارم یا نه دلت میخواد کچل بشی؟ به ناچار گفتم : _باشه بیا . با همین اجازه ، وارد اتاق شد . کتش را درآورد و روی تخت انداخت و بعد پشت سرم نشست و با ظرافتی که از سر انگشتان دستش ، بعید بود ، مشغول جدا کردن سنجاق های نشسته در سرم شد . با جدا شدن آخرین سنجاق از سرم ، فوری از روی تخت برخاستم و یکی دو متری از تخت فاصله گرفتم . انقدر سریع که حتی نیکان را هم متعجب کردم. اخم ظریفی کرد و پرسید : _چی شد؟! لرزش تنم بی اراده بود اما نمی خواستم نیکان متوجه ترس و اضطرابم شود . با جدیت گفتم: _ لطفاً حالا از اتاق برو بیرون . اخمش با لبخندی گره خورد . پرروتر از آن بود که فکرش را می کردم . پرسید : _چرا؟! و من هم با آن که نمی خواستم چیزی از ترس و نگرانی ام بروز دهم ، گفتم: _خسته ام می خوام بخوابم . توقع هر عکس العملی داشتم جز این که بلند بلند به من بخندد. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بہ‌‌نامِ‌پناھ‌بآوان ִֶָ 𓍯 🌱
↫بی ٺابَم... برا؎ آغازِ روزے دیگر ؛ در ڪنارِ «طُ♡» یِڪ روزِ دیگر ؛ از بودنِ «طُ♡» در زندگی‌ام گذشٺ! چشمانٺ را باز ڪن ٺا صُبح رونمایی ڪند!🌤☘↬ ••صبح‌بخیـــردلیل‌زندڪَیم♥️••
از لحظه ای که شامل حالم شد نظرت همان دم گرفتم ز دو گیتی نظرم را
◗‌آغوشـٺ،آرامـش مـاسٺ جـانا!🫂🩷✨◖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا