eitaa logo
「بہ‌‌سـٰــآزِ؏‌ـشّْـ♡ـق‌🎶🎼」
3.5هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
300 ویدیو
5 فایل
¦ـبسـم‌رب‌عـین‌شیـن‌قـاف🕊 ز سۅز ؏ـشـق لیݪۍ دࢪ جہان مجـنۅن شد افسانہ تۅ مجـنۅن سـاز از ؏ـشـقـت مࢪا افسـانہ‌اش با‌من 🎼 ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓ @Fh1082 ‹ #شنوای‌‌ِنگفته‌هاتونم.! › https://harfeto.timefriend.net/16625436547089 تبلیغاتموטּ↓ @tabligh_haifa
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دلــم مى‌خواهد ؛ صُــبح‌ها با صداے دلنشينت بيدار شوم و هر روز صبح عاشقانہ‌تر برايت بنويسم ... محبـــوبَم ، نڪَاهت ڪَرم‌تر از خورشيد است “دوستــت دارم
. ڪَـفتی بڪَـذار تا بهار شود ما دوباره جوانه خواهیم زد....... ما شڪـوفه خواهیم داد؛ ما دوباره ما خواهیم شد... بهار آمد و من ندانستم "ما" در چشم تو آغاز دیڪَـریست و...... پایان من......!!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️ حرصم گرفت اما التماسش را نکردم . من هم به تبعیت از او ، پشتم را به او کردم تا بخوابم . اما همین دلخوری کوچک ، باعث شد تا خواب از سرم بپرد . عادت کرده بودم که هر شب سرش را روی شانه ام تکیه بدهد و دستم را بگیرد و امشب بعد از مدتها ، خلاف هرشب ، جای سرش روی شانه‌ام و پنجه های ظریف دستش در کف دستم ، خالی بود و خواب مرا ربود . احساس موزی و مرموزی داشت قلبم را ذره ذره زیر فشار دندان‌های غیبی اش ، می جوید . آرام کمرم را به کمرش چسباندم و برای آن که فکر نکند قصد منت کشی دارم ، بلند گفتم: _ فکر نکن می خوام منتت رو بکشم ها . جوابی نداد . شاید خواب بود ولی وقتی کمی خودش را جلو کشید تا باز از من فاصله بگیرد ، فهمیدم که بیدار است . باز مثل قبل ، کمرم را به کمرش چسباندم و همانطور که پشتم به او بود گفتم : _ بگیر بخواب اینقدر تکون نخور . نشست روی تخت و از بالای سرم به من خیره شد : _جا واستون کم نباشه یه وقت!! کنایه می‌زد ولی خودم را به نفهمیدن زدم : _ نه من راحتم . نفس بلند و حرصی کشید و بالشتش را برداشت تا از تخت برخاسته از اتاق بیرون رود که فوری مچ دستش را گرفتم و گفتم : _ کجا ؟! _میرم تو پذیرایی بخوابم تا شما راحت باشی . ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️ محکم مچ دستش رو کشیدم سمت خودم که جیغ بلندی کشید : _آی دستم دانیال . مقاومتش در مقابل زور من کم بود . با دستانم او را محبوس سینه ام کردم و در کمال پررویی با اخمی طلبکارانه گفتم: _همینجا بگیر بخواب ... _ازت خیلی دلخورم . صدایش بغض بدی داشت . چشم گشودم و از آن فاصله کمی که با من داشت و سرش هنوز روی سینه ام بود ، نگاهش کردم : _باز چرا؟ با تعجب دوباره سوال را تکرار کرد: _ باز چرا ؟! ... دارم ازت میترسم دانیال ... همش فکر می کردم آدمای ورزشکار زورشان را سر آدم های عادی خالی نمی کنند ، ولی تو بهم ثابت کردی اینطور نیست . با اخم گفتم : _لازم بود امروز مینو ادب بشه . او هم با اخم جوابم را داد : _ یه سیلی هم براش کافی بود ... ولی تو وحشیانه ، کتکش زدی ... چرا نمیخوای قبول کنی کارت اشتباه بوده ؟ صدایم باز سمت امواج عصبانیت رفت . تارهای نازک اعصابم داشت تک‌تک پاره میشد که گفتم : _کار مینو اشتباه بوده ، نه من ... بی اجازه و اطلاع ما ، چه معنی میده که رفته صیغه نیکان شده ؟! پوزخندی زد و با دلخوری نگاهم کرد: _وقتی خودتو بالاتر از همه میدونی و کارهای خودتو درست و بی عیب ، کارهای بقیه رو اشتباه ، من دیگه چی بگم . ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بــه‌ پـایـان‌ آمـد ایـن مـاه‌‌ و عبادت‌همچنان‌باقی‌است بـــــرای‌ ما حـــــرم‌ بنــــویس نجـــــف‌ تا کــربلا کافیست💔_
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️ چند ثانیه نگاه هردویمان در هم گره خورد . بدون کلامی حرف زدن . تا اینکه باز من با پررویی که غریزه ذاتی هر مردی بود گفتم : _ بگو دوستم داری ... بگو تا خوابم ببره . لبخند نیمه‌ای به لبش آمد : _دوستت دارم ولی ازت دلخورم ... تو حتی توی ماشین هم منو تهدید کردی که میزنی . _فقط تهدید کردم . ابرویی بالا انداخت : _ ولی دلم شکست ، حتی بیشتر از مینو . انگار خلع سلاحم کرد . فوری کف دستم را پشت سرش گذاشتم و سرش را کج کردم سمت سینه ام و روی موهایش را بوسیدم : _بابا ولش کن مینو رو ... من می دونم آخرش با همین نیکان ازدواج میکنه . صدایش باز بلندتر شد: _ اگه میدونستی که آخرش با نیکان ازدواج میکنه ، پس چرا امروز اینجوری کتکش زدی ؟ کلافه از بحثی که از هر زاویه نگاهش می کرد ، من مقصر بودم ، دو دستم را بالا آوردم و گفتم : _آقا من تسلیم ... من غلط کردم ... راضی شدی ؟ نیم دایره لبخندش کامل شد که گفت: _دور از جون . نگاهم روی همان نیم دایره زیبای لبخند روی لبانش بود که پرسیدم : _حالا دلخوریت رفع شد ؟ فقط لبخند زد . جوابش قطعاً مثبت بود و من پررو بودم و خسته و دلم آرامش آغوشش را می خواست . ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️ با شیطنت نگاهش کردم و گفتم : _پس باز کن بافت موهاتو میخوام پریشونش کنم . خندید : _خیلی پررویی به خدا . _مخلصیم ... عادت همه ی مرداست . باز هم خندید و در حالی که کش پایین بافت موهایش را می کشید تا بافت موهایش را باز کند ، چشم در چشم من گفت : _یه قول بهم بده . _چی ؟ _ دیگه به زندگی مینو کاری نداشته باشی ... مینو بچه نیست ... تو هم به زندگیش کاری نداشته باش . قلبم تند تند میزد و از دیدن پنجه های باریک دستش که لا به لای پیچ و تاب بافت موهایش می‌رفت تا نظم این پیچ و تاب را بر هم بزند و دلم را با دیدنش به تب و تاب شیطنت میانداخت ، تسلیم خواسته اش شدم و گفتم : _ چشم . اما او باز ادامه داد: _ یه قول دیگه هم باید بهم بدی. _دیگه چی ؟ _از دل مینو در میاری ... امروز خیلی دلم به حالش سوخت . با صدای بلندی گفتم : _ای خداااا... _بگو باشه دیگه . _چشم ... این هم چشم . حالا انگار دیگر دلخور نبود و پیچ و تاب موهایش باز شده بود و شیطنت نگاهش دلم را می لرزاند که با یک جهش روی تخت نشستم و در حالی که او را با دو دستم احاطه میکردم ، گفتم : _حالا نوبت توئه که قول بدی . متعجب پرسید: _ چه قولی؟ با شیطنت نگاهش کردم : _این که دیگه موهاتو نبافی تا هر شب وسوسه ام کنه واسه پریشون کردنش . ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️ صدای خنده اش کل اتاقمان را برداشت و انگار حکم آزادی قلبم را صادر کرد . یک نفس بلند کشیدم تا از بند درگیری‌های فکری و ذهنی آن روز خلاص شوم که همان هم شد . آیلار با یک حرکت ، هم موهایش را پریشان کرد ، هم حال مرا . 🍁مینو🍁 سالگرد مارال رسید ... دو ماه مهلتی هم، که پدر به من و نیکان داد ، تمام شد . همه‌ی ما بدون هماهنگی سر خاک مارال جمع شدیم . من و نیکان و پدر و مادرش ، پدر و مادرم ، دانیال و آیلار که روزهای آخر بارداریش بود . دو ماه بود که مادر و پدر را ندیده بودم ، و با دیدنشان بغض توی گلویم نشست . جلو رفتم و سلام کردم ولی پدر ، جوابم را نداد و مادر سلام سردی کرد و بازویم را کشید و مرا از اجتماع خانوادگی دور کرد و گفت : -چی شد ؟ -چی چی شد ؟ -نتیجه‌ی این دو ماه . عینک دودی‌ام را کمی روی صورتم جا به جا کردم و از پشت شیشه‌ی دودی‌اش نگاهی به نیکان که باران را بغل کرده بود و بالای سر قبر مارال ایستاده ، انداختم . ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️ -با شرطی که پدر گذاشته مگه غیر زندگی مشترک و عقد ، راه دیگه‌ای هم داریم ! مادر بغض کرده گفت : -خودت کارا رو خراب کردی مینو ... ما نمی‌خواستیم با اجبار ، تو و نیکان با هم ازدواج کنید ... به خدا ما هم دوست داشتیم بچه‌ی مارال زیر دست تو بزرگ بشه تا یه نفر دیگه ... واسه همین حتی قبل از رسیدن سالگرد مارال ، بهت گفتیم یه مهلت به خودت و نیکان بده ، اما منظورمون این نبود که تو به من و پدرت نگفته ، یواشکی بری صیغه‌ی نیکان بشی ... به خدا من توی این دو ماه هر شب واسه تو گریه کردم ... کدوم مادری دلش می‌خواد دخترش رو به زور ببنده به ریش یه مرد ! برای آرامش مادر هم که شده ، دستش را گرفتم و گفتم : -نگران نباش ... اجبار پدر ، چنان بد هم نبود ! -چطور ؟! -خب! ... باعث شد نیکان حرف دلش رو بزنه ... منم مجبور شدم غرورمو کنار بذارم و همه چی رو بهش بگم . مادر گریست اما اینبار با لبخند و در میان گریه‌اش گفت : -پدرت هم همینو مطمئن بود که مجبورت کرد ... می‌گفت این دو تا هر دوشون کله‌شق و لجبازن تا مجبور نباشن ، عقل و احساسشون به کار نمی‌افته . حالا نوبت من بود که با اشک به پدر که هنوز رو پنجه‌های پایش، سر خاک مارال نشسته بود، خیره شوم . بعد از مراسم مارال ، همراه آقای نام‌آور و مهین خانم به خانه‌ی آن‌ها رفتیم . مهین خانم از ماجرای من و نیکان خبر داشت و قطعا یه چیزهایی هم به همسرش گفته بود. اما تا آن لحظه سکوت آقای نام‌آور برای من احساس امنیتی داشت که انگار به آن نیاز داشتم . ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگـر شـهـر هـا مـادر بـودنـد... اما بہ نظرم همہ مادر ها زیبا هستن🙂✨ │❍ │❍ @AI_GRAPH ╰────────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️ قبل از خوردن ناهار وقتی در آشپزخانه ، به مهین خانم کمک می‌کردم ، آقای نام‌آور بلند صدایم زد : -مینو خانم . -بله . به سالن رفتم و مقابل مبل جناب نام آور ایستادم . نیکان سر پایین انداخته بود و با دیدن آن ژست سر به زیر ، که نمی‌شد از نگاهش چیزی حدس بزنم ، اضطراب گرفتم . -خب سالگرد مارال هم که تموم شد ... نیکان هم که می گه دو هفته بیشتر تا آخر مهلت عقد موقتتون نمونده . خجالت زده سرم را پایین انداختم . حالا فهمیده بودم چرا نیکان سربه زیر شده بود. تاب تحمل نگاه آقای نام آور را نداشتم که پرسید : -چی شد بالاخره ؟ نیکان اینبار سرش را بلند کرد و نگاهم . دو ماه کنارش بودم اما با آنکه اسم همسر روی تک تک روزهای آن دو ماه سایه انداخته بود ولی حتی یک شب هم کنار هم روی یک تخت مشترک ، نخوابیدیم . حس می‌کردم نیکان هنوز هم با این مسئله مشکل داشت . نیکان رفتارش خوب بود ...مهربان بود. حتی با قبل خیلی فرق کرده بود ، اما نمی‌دانم چرا حس می‌کردم هنوز از تنها شدن با من دوری می‌کند . نگاه جناب نام آور و نیکان روی صورت من بود . انگار من باید حرف می‌زدم و من فقط من من کنان گفتم : -اگه اجازه بدید توی همین هفته جواب می‌دیم . تازه آن لحظه بود که نگاه مهین خانم را هم دیدم . جناب نام آور نگاهش را به همسرش دوخت و گفت : -بفرما ... شما که گفتی این دو تا با هم مشکلی ندارند ! و انگار از خجالت آب شدم ، اما وقتی نیکان حاضر نبود حرف بزند ، من چرا باید حرف می‌زدم ! ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️ آن ناهار چندان به من نچسبید . خسته از مراسم مارال و شنیدن حرف‌های بی نتیجه‌ی جناب نام آور به خانه برگشتیم . باران در راه خوابید و فرصت خوبی برای صحبت به هر دوی ما داد . باران را روی تختش گذاشتم و درحالیکه در اتاقش را آهسته می بستم ، چشمم به نیکان افتاد که باهمان پیراهن مشکی که هنوز به تنش بود ، نشست روی مبل . بی توجه به او سمت آشپزخانه رفتم ، که صدایش آمد : -مینو ... بیا کارت دارم . نمی دانم چرا دلم لرزید . برگشتم و مقابلش ایستادم . اشاره کرد کنارش بنشینم و نشستم . نگاهش به رو به رو بود که گفت : _چرا وقتی پدر ازت پرسید ، نتیجه چی شد ، هیچی نگفتی ؟ رگه های جدیت کلامش داشت عصبانیم می کرد . -تو خودت چرا نگفتی ؟ سرش اینباد سمت من چرخید : -چی بگم وقتی تو مرددی . اخم کردم : _من !! ...کی گفته من مرددم ؟! ... این تویی که مرددی ! پوزخند زد : _حرف مفت نزن خواهشا ... توی این دوماه حتی یه بار هم سرت داد نزدم ، باهات قهر نکردم ، هرحرفی زدی ، سعی کردم درکت کنم ... چرا باید مردد باشم ؟ نگاهم از چشمانش فرار کرد : _چون تو ، توی همین دو ماه حتی یه شب ازم نخواستی کنارت باشم ... اسم همسر و محرمیت شرعی همسر رو داشتم و داریم ولی اتاق مشترک نداریم . ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا