eitaa logo
「بہ‌‌سـٰــآزِ؏‌ـشّْـ♡ـق‌🎶🎼」
3.2هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
277 ویدیو
5 فایل
¦ـبسـم‌رب‌عـین‌شیـن‌قـاف🕊 ز سۅز ؏ـشـق لیݪۍ دࢪ جہان مجـنۅن شد افسانہ تۅ مجـنۅن سـاز از ؏ـشـقـت مࢪا افسـانہ‌اش با‌من 🎼 ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓ @Fh1082 ‹ #شنوای‌‌ِنگفته‌هاتونم.! › https://harfeto.timefriend.net/16625436547089 تبلیغاتموטּ↓ @tabligh_haifa
مشاهده در ایتا
دانلود
اگه دوست دارید از این جور ادیت های خفن بزنید و کار با هوش مصنوعی رو یاد بگیرید اینجا عضو بشید🥺😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️ قبل از خوردن ناهار وقتی در آشپزخانه ، به مهین خانم کمک می‌کردم ، آقای نام‌آور بلند صدایم زد : -مینو خانم . -بله . به سالن رفتم و مقابل مبل جناب نام آور ایستادم . نیکان سر پایین انداخته بود و با دیدن آن ژست سر به زیر ، که نمی‌شد از نگاهش چیزی حدس بزنم ، اضطراب گرفتم . -خب سالگرد مارال هم که تموم شد ... نیکان هم که می گه دو هفته بیشتر تا آخر مهلت عقد موقتتون نمونده . خجالت زده سرم را پایین انداختم . حالا فهمیده بودم چرا نیکان سربه زیر شده بود. تاب تحمل نگاه آقای نام آور را نداشتم که پرسید : -چی شد بالاخره ؟ نیکان اینبار سرش را بلند کرد و نگاهم . دو ماه کنارش بودم اما با آنکه اسم همسر روی تک تک روزهای آن دو ماه سایه انداخته بود ولی حتی یک شب هم کنار هم روی یک تخت مشترک ، نخوابیدیم . حس می‌کردم نیکان هنوز هم با این مسئله مشکل داشت . نیکان رفتارش خوب بود ...مهربان بود. حتی با قبل خیلی فرق کرده بود ، اما نمی‌دانم چرا حس می‌کردم هنوز از تنها شدن با من دوری می‌کند . نگاه جناب نام آور و نیکان روی صورت من بود . انگار من باید حرف می‌زدم و من فقط من من کنان گفتم : -اگه اجازه بدید توی همین هفته جواب می‌دیم . تازه آن لحظه بود که نگاه مهین خانم را هم دیدم . جناب نام آور نگاهش را به همسرش دوخت و گفت : -بفرما ... شما که گفتی این دو تا با هم مشکلی ندارند ! و انگار از خجالت آب شدم ، اما وقتی نیکان حاضر نبود حرف بزند ، من چرا باید حرف می‌زدم ! ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️ آن ناهار چندان به من نچسبید . خسته از مراسم مارال و شنیدن حرف‌های بی نتیجه‌ی جناب نام آور به خانه برگشتیم . باران در راه خوابید و فرصت خوبی برای صحبت به هر دوی ما داد . باران را روی تختش گذاشتم و درحالیکه در اتاقش را آهسته می بستم ، چشمم به نیکان افتاد که باهمان پیراهن مشکی که هنوز به تنش بود ، نشست روی مبل . بی توجه به او سمت آشپزخانه رفتم ، که صدایش آمد : -مینو ... بیا کارت دارم . نمی دانم چرا دلم لرزید . برگشتم و مقابلش ایستادم . اشاره کرد کنارش بنشینم و نشستم . نگاهش به رو به رو بود که گفت : _چرا وقتی پدر ازت پرسید ، نتیجه چی شد ، هیچی نگفتی ؟ رگه های جدیت کلامش داشت عصبانیم می کرد . -تو خودت چرا نگفتی ؟ سرش اینباد سمت من چرخید : -چی بگم وقتی تو مرددی . اخم کردم : _من !! ...کی گفته من مرددم ؟! ... این تویی که مرددی ! پوزخند زد : _حرف مفت نزن خواهشا ... توی این دوماه حتی یه بار هم سرت داد نزدم ، باهات قهر نکردم ، هرحرفی زدی ، سعی کردم درکت کنم ... چرا باید مردد باشم ؟ نگاهم از چشمانش فرار کرد : _چون تو ، توی همین دو ماه حتی یه شب ازم نخواستی کنارت باشم ... اسم همسر و محرمیت شرعی همسر رو داشتم و داریم ولی اتاق مشترک نداریم . ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
{بــسمـ الله نـــــ✨ــــور} 🌼🌱
❪ ⑅ هر صبح به اسٺقبال چشم هایت می آیم پنجره‌ے ِ قلبت را می ڪوبم و لحظه ی باشڪوه افق چشم هایت را به انتظار می نشینم.... طلو؏ ڪن ڪه محٺاجم به یڪ مژه بر هم زدنت...!!⑅ ❫
⟮❪اےخوشا دولت آن مست ڪـه در پاے حریف سر و دستار نداند ڪه ڪدام اندازد...🩵✨❫⟯
◗‌‏بهار براے من شالیزارِ ڪَـیسوانِ توست...♥️✨ ڪه در میانِ تارهایش می شود نفسی تازه ڪرد...!!♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️ خندید . خنده اش حرصم داد: _چرا میخندی ؟ چرخید سمتم ، درحالیکه دستش را روی تاج مبلی که روی آن نشسته بودیم ، میخواباند ، جواب داد : _منم دقیقا از همین رفتارت دلخورم ... دو ماه صبر کردم و گفتم ببینم کی خودت می آی پیش من ... با خودم گفتم باهات کنار می آم ، بهت زمان می دم ... باخودم گفتم شاید آمادگی پذیرش منو نداری . اینبار من خنده ام گرفت : _من ! ... من بیام پیش تو !... واسه چی خودمو واسه کسی که منو نمی خواد کوچک کنم ؟ بااخم لبخند زد : _کی گفته نمی خوامت ؟! سعی در کور کردن خط لبخندم داشتم : -رفتار این دو ماهت می گفت ، فقط به حرف نیست ،... رفتارت توی این دوماه خوب بود ، ولی اینکه تمام مدت فکر میکردم ، هنوز تو فکر مارالی و منو نمیخوای ... این جمله ی آخر ، لبخندم را که ربود هیچ ، پای بغض را هم به گلویم باز کرد . نیکان همراه با یک نفس بلند دستش را روی شانه ام گرفت و کشید سمت خودش . سرم روی سینه اش جای گرفت . دیگر افکارم عوض شده بود . مارال برایم فقط یک اسم بود و نیکان را دیگر همسر مارال نمی دیدم . من مینو بودم واقعا ؟!!! کسی که از شوهر خواهرش و رفتارهای عجیب و غریبش بیزار بود و حالا ... ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️ خنده ام می گرفت وقتی به این افکار بها می دادم . هنوز سرم به سینه اش چسبیده بود که گفت : _وقتی دوتا کله شق مغرور میخورن به پست هم ، همین می شه دیگه ... دوماه یک کلام باهم حرف نزدیم و همش سو ءتفاهم جمع شد ... از امشب میای اتاق من . -به پدرت چی می گی ؟ -می گم برای هفته ی بعد یه مراسم عقد ساده ی محضری میگیریم ، چطوره ؟ ... خوبه ؟ -از خوب هم بیشتر ... عالیه و حتم دارم مارال هم همین رو می خواد . و این شد که در عرض همان دو هفته ، یک حلقه ی ساده گرفتم . البته با انتخاب باران . حلقه نمی خواستم واقعا. ولی مهین خانم مدام می گفت : _ عقد بدون حلقه نمیشه . نگاهم روی سینی حلقه ها بود و هیچ کدام به دلم نبود که باران در حالیکه در آغوش نیکان بود ، خودش را خم کرد سمت سینی حلقه ها و آنرا گرفت . نیکان باخنده سعی داشت ، سینی حلقه را از دستش بگیرد ، که چشمم به حلقه ای افتاد که باران با انگشت کوچکش آنرا گرفته بود. فوری انگشتش را از دور حلقه باز کردم و نگاهم جلب همان شد . حلقه را دستم کردم و رو به سمت صورت نیکان ، دستم را بالا بردم و گفتم : _این خوبه ؟... انتخاب بارانه . لبخندی معناداری به رویم زد و ماجرای خرید حلقه ، خاطره ای شد که بعدها حتی براى باران هم تعریف کردم . و بالاخره در یک بعدازظهر ، از روزهای مرداد ماه ، در یک مراسم ساده ی محضری ، درحالیکه باران روی پاهایم نشسته بود و در تمام مدت خواندن خطبه ، داشتم برای مارال فاتحه میخواندم ، به عقد رسمی نیکان در آمدم . ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
إِنَّا مِنَ الْمُجْرِمِينَ مُنْتَقِمُونَ
قسم به شباهنگام مجاهدان به هنگامهٔ نواختن شیپور جنگ‌ها قسم به لحظه خشم مستضعفان و لحظه بیرون آمدن دست خدا از آستین مظلومان قسم به لحظه پیچیدن نوای هوهوی ذوالفقار در دشت ساکت مستکبران سر درگریبان فرو و سوگند به سرریز شدن یک‌باره‌ صبر شیعیان که ما عمری منتظر این شب بودیم دهه‌ها و قرن‌های متمادی صبر در گلویمان حناق شده بود بغض در گلویمان سنگ شده بود. از پس ترور دانشمندان‌مان در کف تهران و کشته‌شدن ژنرال‌هایمان در شام از پس دیدن کودکان خونین و زنان گریان مسلمان حالا وقت نبرد رسیده؛ ما منتقم تمام مستضعین تاریخ‌ایم. تمام آن‌ها که قرن‌ها زنجیر بر گرده‌هاشان افکندید. حالا ورق برگشته؛ ما امت محمد را به ضرب موشک‌های سال‌ها انتظار کشیده در انبارها، از چنگال خونین جهود نجات خواهیم بخشید. امروز مجاهدان علی، سربند بسته و شمشیر حمایل کرده، هوس خیبری دیگر دارند. پس راه فراری برایتان نیست. پایگاه‌هایتان خاکستر و خانه‌هایتان بر سرتان خراب خواهد شد؛ که ان اوهن البیوت لبیت العنکبوت. «مهدی مولایی»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️ چند روز بعد از عقد من و نیکان ، خبر زایمان آیلار هم به گوشم رسید . قطعا باید دیدنش می‌رفتم ، گرچه هنوز رابطه‌ی بین من و دانیال سر سنگین بود ولی من و نیکان و باران برای دیدن پسر دانیال به بیمارستان رفتیم . نیکان باران را در سالن انتظار طبقه‌ی همکف بیمارستان نگه داشت تا من به دیدن آیلار بروم . خیلی زود رسیدم انگار ! وقتی در اتاق خصوصی آیلار را کمی باز کردم صدای دانیال را شنیدم : -فقط خونسرد باش ... نمی‌دانم چرا پشت در متوقف شدم و به صدای دانیال گوش دادم : -به پرستار بخش هم سپردم که بچه رو به اتاق نیاره ... سِرُم دستت هم که طبیعه ... امروز همه چی تموم می‌شه آیلار ... بیخود نگرانی . و صدای مضطرب آیلار را شنیدم : -دست خودم نیست ... می‌ترسم آقای تبری بازم پول بخواد . از لای در نیمه باز اتاق ، نگاهی به داخل انداختم... دانیال سرش را نزدیک صورت آیلار برد و گفت : -امروز بهش بیست میلیون نمی‌دم ... می‌گم هر وقت با ما اومد و شناسنامه‌ی بچه ‌رو گرفتیم ، بهش پولش رو می‌دم ، دیگه اونوقت کاری نمی‌تونه بکنه... ما هم خونه رو عوض می‌کنیم ، سیم کارتم رو هم می‌سوزونم ، تا نتونه دیگه دنبالمون بگرده ... چطوره؟ ... دیدی بی‌خودی نگرانی ... فقط استرس نداشته باش که قیافه‌ات همه چی رو لو می‌ده . ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️ حس کردم دچار سردرگمی شدیدی شدم یا به گوش‌هایم اطمینان نداشتم یا نمی‌خواستم باور کنم که تمام مدت دانیال و آیلار به همه‌ی ما دروغ گفتند ! چند ثانیه‌ای پشت در ماندم و در بهت و فکر فرو رفتم ، که ناگهان در باز شد و دانیال با دیدنم شوکه شد ! رنگ از صورتش پرید ، اما خیلی زود ، با جدیت سلام کرد و جوابش را شنید و از جلوی در کنار رفت و من وارد اتاق شدم. حتی آیلار هم با دیدنم رنگش پرید: -سلام مینو جان .... چرا زحمت کشیدی ؟ دسته گلی که خریده بودم و انگار پاک از یاد برده بودم را روی میز جلوی تخت گذاشتم و گفتم : -زحمتی نیست ..حالت خوبه ؟ دستپاچه جوابم را داد: -آره ...آره خیلی خوبم . همانطور که بالای سر تختش ایستاده بودم پرسیدم: -سزارین شدی ؟ -آره ...نه ... یعنی نه . اخم کردم و با تعجب خیره‌ی تک تک حرکاتش : -یعنی می‌خواستم سزارین بشم ولی طبیعی شد. -عجیبه! -چی عجیبه ؟! -آخه معمولا اول می‌خوان طبیعی بشه بعد اگه نتونستن سزارین می‌شن ... ولی تو می‌گی قرار بود سزارین بشی بعد چی شد که طبیعی شدی ؟! صدای بلند و عصبی دانیال نگذاشت آیلار جوابم را بدهد : -بس کن مینو ... این سوالا چه معنی می‌ده ! نمی‌بینی حالشو ؟ نفس بلندی کشیدم و دست به سینه به چشمان مضطرب هر دوشان نگاهی انداختم و گفتم : -باشه ... من که چیزی نپرسیدم ، ولی اگه نمی‌خواید مادر هم مثل من چیزی بفهمه ، بهتره اینجوری دروغ سرهم نکنید . ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️ حس کردم سرم از شنیدن حرف های دانیال سنگین شد . سرم را چرخاندم سمت سالن و به پرستارانی که در سالن در رفت و آمد بودند ، خیره شدم که صدای دانیال را شنیدم : _مینو ... می خوای همه چی رو به مادر بگی ؟ بی آنکه نگاهش کنم گفتم : _نه ....من چکاره ام ... زندگی خودتونه وقتی خودتون پای همه ی سختی هاش واستادید و تا اینجای کار اومدید .... من چرا باید با گفتن حقیقت همه ی زحمتاتون رو هدر بدم . یک دفعه دستش پشت سرم نشست و سرم تا صورتش جلو کشید و بوسه ای وسط پیشانی ام زد و گفت : _ممنونم ازت . حس کردم احساس محبت خواهر و برادری که مدت ها بود بینمان از بین رفته بود ، دوباره در وجودم شکوفا شد. نفس حبس شده ام را ، از بند حبس آزاد کردم و سرم را عقب کشیدم . قدرت نگاه کردن به چشمانش را داشتم و از نگاهش فرار می کردم ، چون حس کردم از نگاه کردن به چشمانم شرمنده است و این حدس من با حرفی که زد ، اثبات شد : -بابت اون روز هم که ...کتکت زدم .... -هیچی نگو دانیال ....تموم شد رفت . و اینبار مرا در آغوش کشید و زیر گوشم زمزمه کرد : _به خدا سر عقدت برات آرزوی خوشبختی کردم ولی ... نشد که به زبون بیارم . از شنیدن این جمله اش ، اشک شوق در چشمانم جوشید . همان موقع بود که صدای مادر، ما را غافلگیر کرد : _دانیال !...مینو !... خاک به سرم چی شده ؟! بلایی سر آیلار اومده ؟! بچه سالمه ؟! باخنده از آغوش دانیال جدا شدم و درحالیکه اشکانم را پاک می کردم گفتم : _وا ...چه حرفا ...دور از جون مادر ... هردوشون سالمند . ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️ -پس واسه چی شما اینجا وایستادید و اشک می ریزید!؟ اشکانم را پاک می کردم که خواستم جواب بدهم که دانیال نگذاشت و گفت : _این که اصلا ربطی به آیلار نداره ... یه دعوای خواهر و برادری بود که امروز ختم به آشتی شد . مادر لبخند زنان چشم غره ای نصیب هردویمان کرد و گفت : _جون مرگ کردید منو ... مینو ، باران خیلی داره نیکان رو اذیت می کنه ... اگه کاری نیست تو برو ... نگاهی به دانیال انداختم و همراه چشمکی که به دانیال می زدم گفتم : _اشکال نداره ... من تازه اومدم .. میمونم . و بعد همراه مادر وارد اتاق آیلار شدم . آیلار با دیدن من و مادر ، چنان رنگ از رخش پرید که روی تخت نشست و دستپاچه گفت : -س ...سلام ... به خدا تقصیر ما نبود ... دانیال . فوری گفتم : _آیلار جان ... مادر که دعوای من و دانیال رو از چشم تو نمی بینه ... درضمن من و دانیال هم آشتی کردیم . نگاه یخ زده ی آیلار روی صورتم بود که با اشاره ی چشم و ابرو از او خواستم سکوت کند و بعد فوری جلو رفتم و او را دوباره روی تخت خواباندم و رو به مادر گفتم : _ماشاالله عروست پهلونیه واسه خودش ... زایمان طبیعی داشته .. مادر بالبخند حرفم را تایید کرد : _می دونستم ، از همون موقعی که دیدم اصلا دست و پاش ورم نداره ، فهمیدم می تونه راحت زایمان کنه. دانیال دم در اتاق ایستاده بود که مادر گفت : -حالا بچه کو ... چرا نیاوردنش ؟ آیلار و دانیال باز دستپاچه شدند که من گفتم : _آوردنش ، شیرش رو خورد ، پرستار بچه رو برد ، چون موقع ملاقات اینجا قانونه که بچه ها اتاق نوزادان باشند . ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. سپیده ڪـه سر بزند ، در این بیشه‌زارِ خزان‌ دیده شاید دوباره ڪَلی بروید ، شبیه آنچه در بهار بوییدے پس به نام زندڪَـی، هرڪَـز مڪَو: هرڪَز.....!!